دیشب سروش آمد و گفتا به فرَّهی
این روزگارِ تلخ شود شادی و بَهی
آن حُزنِ جانشکار که افسرد مردمان
رو در گریز گیرد و این جامِ غم تَهی
از بسته، دستِ خلق، گره وا شود به صبر
دستِ رها به سر بنهد افسرِ مَهی
رنجِ هُزال۱ روی بَرَد در محاقِ دهر
گیرد نحیفِ جم ز ظفر باز فربَهی
فردوس ساحتی و در آن گَنده خواره زاغ
پردیسِ جم نشان و کجا جایِ گمرَهی
ایران سرایِ صحبتِ احرارِ روزگار
بیند به فَرّ و زیب فرازانِ فَرّّهی
خورشیدِ زرنشانِ سرآور زِ خاوران
پاشد به خاکِ پاکِ وی اَش زرِّ ده دَهی
بنگر" سها" شقایق و مینا به برزنش
شمشیر و شیرِ پرچم و آذین خرگَهی
۱: هُزال = لاغری ، نزاری ، نحیفی
منوچهر برومند م ب سها ۱۷/ ۱/ ۱۴۰۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد