رودراطاقش تلنگرمیزنم وداخل میشوم. سلام میکنم، حکم اداریم رارومیزجلوش میگذارم ورودررویش می ایستم، میخواهم خودرامعرفی واوضاع یکی دوسال اخیرم راتوضیح دهم، میگوید:
« بفرما بشین. تو چند سالی که اینجام و همکاریم، دورادورا می شناسمت، جیک و پوکت، برام مفصل تشریح شده. سر ناآرامی داری وهمیشه دنبال دردسر می گردی. فرستادنت اینجا تا زیر فشار کار خردشی و هارت وهورت یادت بره. دستور داده م میزتو بگذارن کنار سالن، از همین امروز وظایفت ایناست: ترتیب و تعین گروه بازدید از اراضی، تعین اراضی ئی که باید مورد بازدید واقع شوند، گرفتن پرونده های اراضی مربوطه از بایگانی و تحویل گروه بازدید دادن، بعد از بازگشت گروه بازدید کننده، گرفتن گزارش ه رسه گروه، نوشتن نامه، بر پایه ی محتوای گزارش گروه مربوطه، برای حوزه ی مدیریت عامل و اداره ثبت اسناد، جهت صدور اسنا داراضی مربوطه ب راساس گزارش و نظرکارشناسان فنی وثبتی اداره کل کمیسیون ماده ۱۲ اراضی. و نوشتن ابلاغیه برای ارباب رجوع مربوطه و سرآخ فرستادن پرونده به بایگانی. »
« معذرت میخوام، پس بفرمائیدمن ازامروزمسئول اداره ی کل کارهای کمیسیون ماده ۱۲اراضی سرکارهستم. »
« همینطوره. »
« امردیگری نیست؟ برم سراغ ترتیب دادن کارها. »
« عحله نکن، یک امردیگرم هست، گفتم که، من همه چیزت رامیدونم، توهیچ چی ازمن نمی دونی، چراکه بعدازانقلاب آمده م، تواهل نیشابوری ومن مشهدیم، یعنی همشری هستیم.»
« ازهمشهری بودنم باسرکارخوشوقتم. »
« این یکیش خصوصیه وپیش خودمون میمونه، تومتمایل به ...چپی»
« دارم مکافاتشم پس میدم، ازنظرسرکارایرادش چیه؟»
« ازنظرمن هیچ ایرادی نداره وخیلیم خوبه، بالائیهااینجورفکرنمی کنن. »
« معذرت میخوام، میتونم بپرسم سرکارطرفدارکدوم دسته وگروهین؟»
« من سی وپنج ساله وتوگروه جنبش مسلمانان مبارزوازپیروان دکترپیمان هستم. شوهرویه دختردارم، خودت میدونی، شوهرم حقوق دان وتواداره کل حقوقیه، شوهرم کمی هم معلول جنگی ووکیله. »
« خیلی ممنون ازاعتمادتون به من وگفتن خصوصیات زندگی داخلیتون، اجازه میدین برم سراِغ انجام وظایف محوله م؟ »
« حق دارم کتاب « اززخمهای زمین » که اخیراچاپ کردی روبخونم، چراکه درباره ی مردم خراسان بزرگه، منم مشهدیم. »
« فردایه نسخه تقدیم خدمتتون میکنم. »
« امضایادت نره. »
« چشم، امردیگه ای نیست؟ »
« یادت باشه، همشهری بودن وتموم قضایای دیگه، مایه ی شونه خالی کردن اززیرباروظایف مورداشاره نمیشه... »
*
« جفری، بارفیقت مهندس پیروز، میرین طرف دارآباد. سعید، بامهندس مصطفی، میرین طرفای تهرانپارس. کامران زیردرو، بامهندس فرهاد، میرین رواراضی کن. وسیله نقلیه وپذیرائی نهارم باارباب رجوع ومالک زمینائیه که بازدیدونظریه اعلام می کنین. اینم پرونده های اراضی مربوطه، آماده ورومیزمه. بفرمائین تشیف ببرین که داره لنگ ظهرمیشه. بعدازبازدیدازاراضیم، طبق معمول تشیف ببرین هتل ننه، لطف بفرمائین، صبح اول وقت فردام پرونده هاروباگزارشاتون،بگذارین همینجاکه الان ورمیدارین...»
بعدازرفتن سه گروه بازدیدکننده ی اراضی کمیسیون ماده ۱۲اراضی موات، پرونده های روز گذشته رابراساس گزارش واظهارنظرگروه مشتمل ازیک کارشناس اراضی موات، بایرودایر ویک مهندس فنی ومحتویات ومکاتبات قبلی، بررسی میکنم وبرای اقدامات لازم درجهت درخواست صدورسندبه نام دولت یامالک ملک، به قسمت های مربوطه میفرستم. پرونده های معوقه راهم راهی بایگانی میکنم . بعدازبیست واندی سال کاراداری وکارشناسی زمین واراضی، تقریبا شده م خرحمال واندیکاتورودفتراندکیس نویس. ومیشودکارهرروزه م.
خانم مدیرکلم، این قضیه رامیداندوبانوعی تاسف توام بامحبت، باهام برخوردمیکند. برخلاف آنچه چوانداخته اندوبرخلاف جماعت اداری، خانم چیزفهم وروشنفکریست. اهل مطالعه وتئوریسین پریست. شوهرش لیسانس حقوق ومعلول جنگی ومدتی تواداره کل حقوقی کارمیکند، انگار آمده تمرین کاروکالت کند. یکی دوسال نگذشته، کاراداری راول میکند، میرودفتروکالت راه می اندازد. وکالت مالکین بعضی اراضی موات یاتوطرح افتاده رامی گیرد. هرازگاه می آیددنبال کارهاش، برپایه سلام وعلیکی که قبلاباهم داشتیم وملاحظه خانمش، توکارهاش تسریع وبه بچه های قسمت های دیگرهم سفارشش رامی کنم. خانمش یک روزبهم میگوید:
« به خاطرکارتواداره ی من، اگه بوببرم توپرونده های شوهرم، پارتی بازی میکنی، بلافاصله گزارشتومی نویسم وشخصامیگذارم رومیزمدیرعامل، خوب حواستوجمع کن. »
« تموم چوبکاریائی که میشم، به خاطردرست کاریمه. اگه پاروحق میگذاشتم واهل پارتی بازی بودم، الان زیردست سرکارنبودم ومثل خیلی ازهمقطارام ، توآمریکاهتل وهزارآلاف واولوف داشتم. سرکارتهدیدکنی یانکنی، من چندسال باشوهرتون همکاراداری بوده وسلام وعلیک داشتیم و تشخیص داده م انسان درستکاریه وپاروحق نمیگذاره، رواین حساب، وظیفه خودم میدونم، تاجائی که به کارای دیگه م لطمه نزنه، توکاراش تسریع کنم، تاهمین حد، به دوستاوهمکارای دیگه مم سفارشو میکنم، تواداره به این خصلت معروفم وچوبشم میخورم، سرکارچارپنج ساله همکارماشدی، همکارای قدیمی منوخوب می شناسن. سرکارم دوست دارین، به خاطراین نوع کارام، به مدیریت عامل گزارش کنین، بالای سیاهی که رنگی نیست دیگه...»
دخترهشت ده ساله ی خیلی شبیه خودش رامی آورنداداره وآخروقت باهم میروندخانه. یکی دوساعت آخروقتها، میفرستدپیش من، گاهی مشق هاش راکنارمیزم می نویسد، گاهی هم تواطاق بازی میکند...
چندماه بعد، یکی ازبچه های حوزه ی مدیریت عامل، می آیدپائین، روصندلی کناردستم می نشیند. می گویم یک جفت چای می آورندوباهم می نوشیم، برام تعریف میکند:
« امروزخانم مدیرکلت، حسابی پوزه ی مدیرعاملوزد. »
« قضیه ازچی قراربود؟ »
« حسابی جوش آورده بودوتواطاق مدیرعامل دادمیزد. »
« سرچی جوش آورده بود. برخلاف تعریفای قبلی که واسه من کرده بودن وکلی ترسونده بودنم، رفتارش تاحالابامن منطقی وبامحبت بوده، تنهاچیزی که ازهمکاراش میخواد، انجام کارمرتبه. »
« « اتفاقادعواشم سرهمین قضیه بود. سرمدیرعامل دادمیزدکه این کارمندمن به اندازه ی سه نفرکارمی کنه، واسه چی بایداضافه کاری نگیره ومفت خورای سبزی پاکن دوراطراف، ماهی ۶۰ساعت حق اضافه کاری بگیرن؟ این لیست این برج منه که باتشخیص خودم که شاهدبوده م وهستم، واسه ایشون ۶۰ساعت اضافه کارنوشته م، تموم کارای کمیسیون ماده ۱۲روتنهاوبه نحواحس انجام میده، درواقع ۱۲۰ ساعت حقشه که بگیره، شماتولیستم، اسمشو خط زدی، یابایدایشون این ۶۰ ساعت اضافه کاری روبگیره، یاهمینجااستعفامومینویسم وبایدموافقت وامضاکنین. »
« چایت سردشد، بنوش، خیلی جالبه، سرآخرکاربه کجاکشید؟»
« برای اولین باردیدم، مدیرعامل تسلیم شدوحرفشو پس گرفت وباپرداخت ۶۰ساعت اضافه کاری توموافقت کرد. »
چندماه نگذشته خانم مدیرکلم، یک باره غیبش میزند. من هم ازپادرآمده، تقاضای بازخریدی میکنم ومدیرعامل موافقت می کند.
پنج شش ماه تواداره پیدام نمیشود. یک روزمیروم که حق وحقوقم راپیگیری وازتعاونی مصرف اداره کمی خریدکنم. خانم مدیرکل سابقم رامی بینم. حال احوال چرب ونرم وپرمحبتی باهام میکندوبه اطاقش دعوتم میکند. توزیرزمین وکنارتعاونی مصرف، یک اطاق کوچک بایک میزودوسه صندلی بهش داده اند. کارهای مختصرپیش پاافتاده بهش رجوعی میزنند. روصندلی کنارش می نشینم چای می آورند، باهم می نوشیم، میگوید:
« دلت خنک شد؟ بامنم بدترازتورفتارکردن. میزموتوزیرزمین وکنارتعاونی مصرف گذاشتن، کار چندونیم برام رجوعی نمیزنن، اینام غرتاس بازی الکی مزخرفه. این اداره واین سیستم، به هیچ آدم درستکاری کوچکترین ترحمی نداره. من وتونه اولی هستیم ونه آخریش. »
« اتفاقاحالااحترام سرکاربرای من ده برابرشده، حس میکنم، سرکارهم ازخودماهستی. »
« راستی تایادم نرفته، من وشوهرم دربه دردنبالت می گشتیم. »
« درخدمتم، چیکارم داشتین، شوهرتونم مثل خودتون، شریفه واحترامش واجبه، وگرنه اداره روول نمی کردونمیرفت. »
« می گفت ارباب رجوع زیادی، مخصوصادرزمینه اراضی، روسرش ریخته، ازپسش ورنمیادو نمیدونه چی کارکنه. بهش گفتم تنهاآدمی مثل توازپس اینجورکاراورمیاد. گفت بهت بگم بری تودفتروکالتش، میزوصندلی دراختیارت میگذاره، هرچی درآوردی، نصفانصف، ازهمه نظر رضایت توجلب میکنه، خلاصه خیلی مشتاق دیداروهمکاریت هستیم. »
« میدونی خانوم مدیرکل سابق، من قسم خورده م، ازشرمیزاداری خلاص که شدم، دیگه این خودکاروهیچوقت توکاراداری به کارنبرم. ازاون گذشته، جوری تونوشتن این کاغذپاره های خودم غرقه م که نفس کشیدنم داره یادم میره...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد