این ویروس کوفتی همه را آزار داده. هرکس را به شیوه یی. شوخی نیست نزدیک ِ دوسال ِ آزگار کارَت خانه نشینی باشد... میدانم میدانم، در این مدّت بیکار ِ بیکار هم نبوده اید {نبوده ام} ... پیاده روی کرده ایم ، دوچرخه سواری کرده ایم، و دیگر اینکه ، خلاصه از همین قبیل کارها . ولی باور کنید ، شما را نمیدانم، من امّا بیشتر ِ ساعاتم را در خانه گذرانیده ام. مگر چقدر میشد پیاده روی یا دوچرخه سواری کرد؟ بیرون از خانه هم که یک مصیبتی است که خودتان بهتر میدانید. دورباش دورباش است و پوزه بندان ، بعله بعله ، درستش همان ماسک علیه الصلاه و السّلام است ، که خیال نمیکنم حالا حالا ها ، مرحمت فرموده ما را مس کند، البته ماهم ادعای طلا بودن نداریم . بگذریم قصدم گفتنِ موضوع و مطلبِ دیگری است و بیخودی رفتم به شانه ی خاکی جاده .
وقتی باین نتیجه رسیدم که پیاده روی و دوچرخه سواری کفایت نمیکند برای رفع بی حوصلگی هایم به خیالم رسید چرا نقاشی را تجربه نکنم؟ چه ایرادی دارد؟ یک سه پایه لازم است تعدادی قلم مو مقادیری رنگ ِ مخصوص و چند تایی بوم نقاشی در اندازه های متفاوت! به همین سادگی . بله به همین سادگی. فقط همّتی لازم بود و جراتی. یعنی باید تنبلی را کنار میگذاشتم (این همّت) و قید این ویروس لاکردار را میزدم و ازخانه میرفتم بیرون (اینهم جرات)که بالاخره هم همت کردم و هم جرات. روی آن جستجو گر مشهور بدنبال اسامی و آدرس فروشگاه های لوازم نقاشی گشتم و دوتایی را که از همه به خانه ام نزدیکتر هستند انتخاب کردم. نه نه ، اصلا دوست نداشتم از طریق ِ اینترنت خرید کنم، نخیر. دوست داشتم بعد از اینهمه خانه نشینی اولن کلّه ام را بادی بدهم، یعنی بروم بیرون بین جماعت ، داخلِ فروشگاه ها ، بعد هم جنسی را که میخواهم بخرم لمس کنم و از کم و کیف عینی آن سری در بیاورم. تا یادم نرفته و دیر نشده همینجا گفته باشم من در عمرم هرگز حتّی با مداد رنگی هم نقاشی نکرده و تجربه یی ندارم، - نداشتم -. ابدا . البته کاری به خط خطی های دوران دبستان و "زنگِ نقّاشی" آنموقعها ندارم ، منظورم نقاشی به معنای اخص کلمه است و در این زمینه من پیاده هستم، پیاده ی پیاده. نقاشی ِ خوب و هنری بسیار دیده ام و یکی از علایقم موزه گردی است و آثار خوب هنرمندان جهان را در گوشه کنار دنیا ، تا آنجا که میسر بوده دیده ام، ولی این هیچ ربطی به کار ِ نقاشی ندارد.
باری راه افتادم رفتم به فروشگاه ِ بزرگ ِ فروشنده ی لوازم نقاشی. سرم از دیدن آنهمه ابزار سوت کشید. قبل از اینکه از کسی بخواهم کمکم بکند جوانی از دور با عجله به سوی من آمد و در فاصله ی دومتری دستهایش را از دوطرف دور دهان و دماغش کشید و به من فهمانید که بله پوزه بند - ببخشید ماسک - را فراموش کرده ام و باید از فروشگاه خارج شوم ، که شدم و با ماسک برگشتم. این بار تا حدود چند قدمی همان جوان رفته و ضمن ِ رعایت فاصله لازم از او خواستم در کار خرید آنچه لازم دارم مرا راهنمایی کند و او نیز با کمال خوشرویی - البتّه چون معمول است میگویم وگرنه، نه او روی مرا میدید، و نه من روی او را- .
بایشان توضیح دادم که از سر ِ بیکاری است که تصمیم گرفته ام نقاشی کنم و میخواهم بدانم چه وسایلی برای آدمی در حدود دانش ِ من لازم است . وی آنچه را به نظرش میرسید و من خیال میکردم حق با اوست برایم توضیح داد که در نهایت نتیجه ی کار عبارت شد از خریدن یک سه پایه ، دو عدد بوم ِ کتانی، چندین قلموی مختلف از قبیل تَخت، زِبر ، نرم ... چند کاردَک ، یک تخته ی رنگ مخلوط کن یعنی همان پالِت، روغن ِ برزَک و بالاخره یک جعبه حاوی لوله های خمیر دندانی شکل رنگهای گوناگون. در تمامی این مدّت آن جوان ِ نازنین اصلن به من نگفت ،پدر جان این ها وسایل لازم برای نقّاشی است که نقّاشی بداند ، نه تو که هِر را از بِر تشخیص نمی دهی! نه اینکه وی قصدش تقلّب بوده و خواسته باشد چیزی به من بفروش ، نخیر، عیب از من بود که آنقدر با اعتماد به نفس و کار آشنا و با استعداد رفتار میکردم که آن جوان شاید حتّی خجالت میکشید چیزی بگوید کاحتمالن به تریج قبای من بر بخورد. خلاصه اینکه درد ِ سرتان ندهم، نسبت به بودجه ی ضعیفم خرجِ کلانی کردم و همه اش را هم مثل معمول از طریق کارت اعتباری-Credit Card- پرداختم . گفتم ،بالاخره یه کاریش میکنم! بعد از اینکه کار خرید و پرداخت انجام شد وسایل خریداری شده را با کمک همان جوان بردیم و ریختم داخل صندوق اتوموبیل و برگشتم به خانه و شاید باورتان نشود از همان بدو ورود در کمال اعتماد به نفسی ابلهانه خیلی سریع مشغول شدم به چیدمان وسایلم در همان صحن عمومی که به نشمین یا پذیرایی مشهور و موسوم است. طبیعی است که شرایطِ کُویدی چنین امکانی را اجازه میداد. کسی به دیدار ِ کسی نمیرود ، مهمانی قرار نیست بیاید ، پس قید چُسان فِسان بازی را زدم و از همان دقایق نخستین ورود بدون مراجعه به اینترنتی، یوتوبی، کتابی ، مرجعی ، دست بکار شدم . هیچ فکر نکرده بودم نقاشی یک موضوع عینی لازم دارد، حتّی ذهنی ترین آن هم لازم است به نحوی نماد بیرونی اش از پیش در ذهن حضوری داشته بوده باشد تا بتوان آنرا از خیال بیرون کشیده و بر روی بوم یا پرده نقش زد. وقتی متوّجه این نکته شدم یک لحظه به خود گفتم، آی زکّی ، زرشگ! حالا میخواهی چه چیزی را بِکشی؟ یعنی نقش کنی ؟ فکرم یاری نمیکرد . رفتم گوشه یی نشستم و هاج و واج به در و دیوار ِ خانه یی که سالیان ِ سال است ساکن آن هستم و باور داشتم که هیچ کنجی در ان نیست که نشناخته باشم و یا اینکه نَشِناسَم، نگاه کردن . هرچه بیشتر نگاه کردم زوایای خانه ام غریبه تر می نمود و این مرا به شگفتی وا داشت. به نوعی جا خورده بودم، یک احساسِ غریبی در من پیدا شد که برای گریز ِ از آن بلافاصله به بهانه ی اینکه مناظر بیرون ، بخصوص جنگل کوچکِ پشت خانه و اطراف بالکن دیدنی تر است رفتم روی ایوان. گل و گلدانهای دست پرورده ی همسرم که در نهایت ِ سلیقه و به زیبایی تزیین شده و در ردیفهای مرتب و چشم نوازی چیده شده ، از انواع اطلسی ها و شیپوری ها، بنفشه های گوناگون ، شمعدانی ها و یکی دوجور دیگر که اسمشان رانمیدانم ولی بوی خوشی دارند طوری توجّه ام را جلب کردند که گویی نخستین باراست آنها را می بینم هرچه تلاش کردم ،ذهنم هیچ حرکت خلاّقی نکرد تا مثلن سبب شود تصمیم بگیرم که کار نقّاشی را از همین جا ، از همین گلها و گلدان ها آغاز کنم. کارِ سختی نیست ، کشیدن گل و گلدان را هر دانش آموزی بلد است. ولی دریغ از میل به یک حرکت دست.
آن بعداز ظهر گرم ِ ماه جولای را قدری روی ایوان ، بخشی داخل خانه به بطالت کامل گذراندم . وسایل نقاشی شلخته وار و بی نظم و ترتیب محیط کوچک خانه را انباشته بودند و شکل و شمایل زشتی در معرض دید قرار داشت. هر چه نگاه کردم دیدم بفرض هم که استعدادِ نداشته ام معجزه وار گُل کند و با کمک امداد های غیبی بخواهم نقاشی کنم ، چیدمان این وسایل که نمیدانستم چطور و چگونه باید باشد جای خاص خودش را لازم دارد. جایی مثل یک اتاق یا کارگاهی کوچک و یا چیزی در همان حدود . ولی کجا؟ خانه ی من که امکانی مناسب این وضع ندارد. هرچه زمان میگذشت بیشتر به حرکتِ گَز نکرده پاره کردن ِ خویش پی می بردَم، تنها دلخوشی ام این بود که در این سرزمین هرچه را که خریده باشی بخصوص که رسید هم داشته باشی میشود پس داد و این سبب کاهش نگرانی و تشویشم می شد.
بعداز ظهر در همان بطالت سپری شد و شب را تا دیر وقت بیدار مانده و بیشتر وقتم را روی ایوان به کارِ بیجایی که کرده بودم فکر کردم. دریافتم که هنوز سرِ پیری هم پیاده ام، همان طور که در نوجوانی و جوانی می بودم. با این خیالات خیلی دیر وقت به خواب پناه بردم که همواره من جن هستم و خواب بسم الله. صبح ِ روز بعد بلند شدم همه ی آن وسایل را جمع کردم ریختم داخل صندوق اتومبیل و راهی فروشگاهی شدم که از آنجا خریده بودم. اوّل سرکی کشیدم ببینم آن جوان دیروزی آنجا هست یانه ، راستش اینکه خجالت میکشیدم اورا ببینم و بگویم آمده ام آنچه را دیروز خریده ام پس بدهم! ولی ایشان آنجا بود و من باید بار این شرمندگی را بر خاطر خویش همواره میکردم ، و کردم. شاید باور نکنید از لحظه ی ورود در فروشگاه تا پایان تشریفات پس دادن آن اجناس مثل کتری روی آتش همه ی تنم داغ بود و از اعضاء و جوارحم سیل عرق شرم جاری. مسئول فروشگاه هم که مشغول انجام کار بود پشت سر هم میگفت ، نگران نباشید ایرادی ندارد، و این از هر چیزی بیشتر آزارم میداد. باری به هر جهت کار تمام شد و من از فروشگاه با پیراهنی خیس از عرق بیرون آمده و این کارِ بیجا را نیز جزء تمام دیگر کارهای "بیجایی" که در زندگی کرده و به بایگانی کلّ ذهنم سپرده ام ، بایگانی کردم. تا نوبت بعد کی باشد.
******************************************
ششم نوامبر هنوز کُرُنایی 2021