logo





گفتار و کرداری دیگر (1)

دوشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۰ - ۰۱ نوامبر ۲۰۲۱

امید همائی

اگرچه ما محدود به شرائط اجتماعی تحمیل شده توسط مدیران سیاسی نا کار آمد که مانع شکفتگی فردی میشوند، هستیم ولی گفتار و کردار ما نیز تا اندازه ای دنیای ما را میسازد. بعید بنظر میرسد که اینان قوانینی وضع کنند که سلام و گفتارِ خوش را ممنوع بدارد. آری گفتار ما زندگی را زشت یا زیبا میکند. میتواند سازنده و نیرو بخش یا ویرانگر باشد. پس توجه بدان پر بهاست.

در این باره میتوانید مقالات زیر را ببینید:

همرسانی
http://asre-nou.net/
زبانی دیگر، جهانی دیگر
http://www.iran-chabar.de/article.jsp?essayId=45813

می توان این نکات را بصورت داستان نیز بیان کرد. و این کاریست که در اینجا انجام میدهیم.

داستان اوّل

بیژن با صدای مادر که گفت مدرسه ات دیر نشه، از خواب بیدار شد. در تختخواب قلت زد. نمیخواست به مدرسه برود. آن روز صبح درس ریاضی داشت. از ریاضی چیزی نمی فهمید. جذر و ریشه و رادیکال واژه هائی بودند گنگ و بی معنی و معلّم ریاضی که نه در کلام و نه در نگاه محبتی به او نداشت و جز تحقیر او به خاطر نمرات بدش کاری نمیکرد. و بچّه ها که از پی حرفهای معلّم به او میخندیدند. از پنجره به بیرون نگریست. آسمان پوشیده از ابرهایِ خاکستری بود. به صبحانه میلی نداشت. آن را با بی رغبتی خورد و راه افتاد. هراس داشت. امروز معلّم ورقه های امتحان هفتۀ قبل را میداد و باز صحنۀ تحقیر او وخندۀ بچّه ها تکرار میشد.

معلّم وارد کلاس شد. همه بلند شدند و دوباره نشستند. معلّم شروع کرد به دادنِ اوراق و اعلام نمره ها. نوبت به بیژن که رسید گفت:

-بیژن باز هم پنج. تو اصلا چیزی میفهمی؟ برایِ چی درس میخونی؟ ترک تحصیل کن.
و غرّش بیرحمانۀ خنده بچّه ها که بر سر بیژن خراب میشد.

یک روز تلخ دیگر. عصر با اندوه راه خانه به مدرسه را طی کرد. مثل اینکه هیچ چیز را نمیدید. شب جملۀ معلّم "ترک تحصیل کن" توی سرش فریاد میزد.

داستان دوّم

بیژن با صدای مادر که گفت مدرسه ات دیر نشه، از خواب بیدار شد. در تختخواب قلت زد. به آسمان نگاه کرد. ابری نبود. روشن و آفتابی. دعوتی برایِ بیرون رفتن از خانه. صبحانه اش را خورد. بیرون زد. امروز درس ریاضی بود. و معلّم جدید اوراقِ اوّلین امتحانی را که هفتۀ پیش گرفته بود می آورد.

معلّم وارد کلاس شد. شروع کرد به توزیع برگه ها. برگۀ هرکس را بدستش میداد بی آنکه نمره را اعلام کند. برگۀ بیژن را بدستش داد. بچّۀ ناقلائی داد زد: آقا چند؟ معلّم گفت این نمرۀ بیژنِ نه نمرۀ تو. هرکسی کار خودش.

بیژن در دلش خوشحال شد که دیگر نه تحقیری بود و نه رگبارِ خندۀ بچّه ها.
آخر کلاس وقتی بچّه ها بلند شدند معلّم بیژن را صدا کرد و از او خواست که بماند. بیژن بدترین نمرۀ کلاس را داشت. معلّم با خوشروئی به بیژن نگاه کرد و گفت: "پنج. خیلی هم بد نیست. میتونی دفعۀ بعد هفت و هشت هم بیاری." بعد دستش را روی شانۀ بیژن گذاشت و پدرانه آن را فشرد و اورا تا در کلاس همراهی کرد.

آن روز بیژن آسوده بود و شاید کمی هم خوشحال. به خانه که برگشت برگۀ امتحانش را مرور کرد. سعی کرد سئوالات را بفهمد. این جملۀ شیرین را میشنید: "میتونی هفت و هشت هم بیاری."

از آن روز زندگی بیژن تغییر کرد. به ریاضی علاقه مند شد. سر کلاس دقّت میکرد. آخر سال درامتحانِ ریاضی بیشترین نمره را داشت. لیسانسِ ریاضی گرفت و فوقِ لیسانس و دکترایش را هم گرفت.

داستان سوّم

بیژن با صدای مادر که گفت مدرسه ات دیر نشه، از خواب بیدار شد. در تختخواب قلت زد. صبحانه اش را خورد. دوست داشت به مدرسه برود. فقط برای بازی با بچّه هایِ دیگر و سرگرم شدن برایِ چند ساعت. آن روز معّلم برگه های امتحان را میاورد و نمره هارا اعلام میکرد. بیژن رفت مدرسه. وارد کلاس شد. چند لحظه بعد معلّم هم وارد شد. بچّه ها برخاستند و دوباره نشستند. معلّم برگه ها را میداد. نوبت به بیژن رسید. معلّم گفت : "بیژن، پنج". بچّه ها خندیدند. بیژن هم با آنها خندید. حتّی بلند تر. شاید پایش را هم به زمین کوبید. از خندۀ دیگران ناراحت نشد. خوب بخندند. گناه که نیست. بیژن سخت نمی گرفت. زندگی آنقدر هاهم برایش جدّی نبود.

عصر بی خیال و خندان به خانه بر گشت. توی راهرو به خودش در آینه نگاه کرد. به روی ِ کسی که در آینه میدید لبخند زد. به او گفت: "گل کاشتی پسر. فقط پنج؟ دفعۀ دیگه بزن رو هشت و نه".

امتحان بعدی نمره اش شد ده. و امتحانِ آخر سال را پانزده آورد.

از دریافتِ نظراتِ شما خوشحال خواهم شد.
homaeeomid@yahoo.fr

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد