logo





سهم عرفان: گول و گودال

يکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰ - ۲۴ اکتبر ۲۰۲۱

یدالله رؤیایی



اشتباهی که منتقدان ادبی و روشنفکران ما کرده اند، و به تبعیت آنان در غرب هم تکرار شده است، این‌ است که تفکر عرفان ایرانی را با صوفیسم در آمیخته اند و، بعبارت دیگر، صوفیسم را عرفان دانسته اند. یعنی زائده را به حساب اصل گذاشته و اصل را در زائده جسته اند .

این سطحی‌نگری، که از آموزش های رسمی و دانشگاهی برخاسته است، (از نوع مطالعات انجمن سلطنتی فلسفه و گروه دکتر حسین نصر، تا انتشارات دانشگاهی و نشریات خانقاهی)، بر ذهنِ خالی و تأثیرپذیرِ روشنفکران ما، در غرب و شرق، سایه انداخته است تاجائیکه هنوز در نوشته‌های منتقدان ادبی، و در تفکر برخی از نویسنده هامان می بینیم که این هردو را در یک کفه ترازو می گذارند. وحتی اخیرأ درآمریکا وکشور های اروپائی، انجمن ها وگروه های متشکل بسیاری با سایت‌ها و نشریات فرهنگی، و با تریبون هائی متاسفانه دانشگاهی، دارند خواسته ناخواسته صفحات خود را بلندگوی عقب‌مانده‌ترین مفاهیم صوفیسم می‌کنند، و نادانسته کشت خرافه می کنند، و در راستای عشق و علاقه به "میهن عزیز" ضمنأ آبی هم به آسیاب ارتجاع می ریزند.

آنها خیال می کنند که مفاهیم عرفان در ایران همان مفاهیمی است که در خانقاه می گذرد. و در این خیال، عرفان حلاج و بینش بو علی سینا را با صوفیسم ابو سعید ابوالخیر یکی می دانند. و حتی در این زمینه قصه هائی هم بافته اند. و نه تنها معتقد به این اندیشه اند، بلکه خود را مرید و مبارز و مدافع هم می خواهند. چرا که "تاریخ ادبیات‌نویس"های ما چنین دیده اند و قدرت های روحانی و غیرروحانی چنین خواسته اند. گروه اول به علت کم توقعی در امر نویسش و دست کم گرفتن ادبیات، و گروه دوم بنا به مصلحت دین و حفظ قدرت.

لذا مفهومی را که من از عرفان، در مقاله ی "سهم عرفان: گول و گودال" (1) درمیان گذاشته بودم به مذاق بسیاری در آن سالها خوش نیامد. بسیاری هم آنرا" تحریک‌آمیز" یافتند و منکر مفاخر ادبی و گنجینه های عرفانی دانستند. اما باید نهراسیم و این کج‌اندیشی را تصحیح کنیم. باید براین شایعه خط بطلان بکشیم که عرفان ایرانی زائیده ی طریقت و درویشی ست، یا مشربی ست همباز و همطراز آن.

آنچه من از پس شیفتگی های کهن ِخویش، و از انتهای مطالعات مدیدم دریافته‌ام باید بگویم که آن عرفانی که در اندیشه‌ی بایزیدها و سهروردی ها به اوج اعتلای خود رسیده بود، چگونه به عطار و رومی که می رسد به انحراف کشیده می شود، چگونه "مثنوی معنوی" ِ این و "تذکره الاولیا"ی آن معبر بزرگ انحراف می شوند، تا آن عرفان ناب و نیالوده‌ی ما کم کم ازآن اوج انسانی خود به لجن طریقت‌ها و شریعت ها سقوط کند، تا به آنجا که امروز باور کنند که در "مکتب اشراق" و در" منطق سیمرغ" همان می گذرد که در قطب های نعمت الهی و نور علیشاهی. که آن پاکان همه نه الهی بودند و نه شاهی. که آنچه در سر ِآن فرزانه ها در آن روزها می گذشت نه آن چیزی ست که امروزها در خانقاه و مسجد و محراب می گذرد.

دریغ ِعامیان ِما که از آنهمه صافی به اینهمه صوفی رسیده‌اند، وحیف ِشاعران ما که در دوایر پنهان ِشمس، داریه و دف دیده اند.

مسئله اقبال عجيبى است كه اخيراً مردم ما دارند از صوفى‏گرى مى‏كنند.
يك نوع تربيت خانقاهى دارد مثل يك پديده مسرى گسترش پيدا مى‏كند و همه‏گير مى‏شود، در پاريس و تهران، لندن و نيويورك و اكناف مرئى و نامرئى ديگر.

من شخصاً اشكالى در اين قضيه نمى‏بينم. يعنى در خود اين اقبال و اين گرايش، چون هر كسى آزاد است كه تمايلات عقيدتى و ارادتى خودش را خودش انتخاب كند. مشكل من از آن‏جايى شروع مى‏شود كه نام اين درويش‏مآبى‏ها را عرفانى مى‏گذارند، و به آن تربيت خانقاهى و تظاهرهايش در زمينه‏هاى مختلف، و در روزمره‏هاى ما، عنوان «عرفان» مى‏دهند: از موسيقى عرفانى، مجلس عرفانى، آواز عرفانى، نقّاشى عرفانى، اركستر عرفانى، سفر عرفانى، شام عرفانى، خلسه عرفانى و... حرف زده مى‏شود. آن‏ها به همان سادگى كه مثلاً از افكار عرفانى حرف زده مى‏شود از «ضرب عرفانى» و «دنبك عرفانى» حرف مى‏زنند. كه انتخاب اين صفت عرفانى هم خودش توجيهى است براى آن اقبال. چرا كه كلمه عرفان به علّت جذبه و اعتبارى كه در تاريخ ما و در فرهنگ ما دارد به دنبال هر حركتى بيايد و هر فعاليتى را زير پوشش خود بگيرد بلافاصله يك ميدان مغناطيسى براى آن حركت و آن فعاليت ايجاد مى‏كند. صوفيگرى هم كه اين روزها زير نام «عرفان» دارد همه‏گير مى‏شود از همين جذبه و مغناطيس براى طرحِ دام استفاده مى‏كند.

بنابراين صحبت امشب من اعتراض به كسى نيست، اعتراض به هيچ‏كس نيست. قصد من فقط طرح يك سوء تفاهم است و اين‏كه ريشه اين سوء تفاهم در كجا است. انديشه از كجا درخشيد و چاه و چاله از كجا آغاز شد. وگرنه هر كسى حق دارد طرحِ دام بكند و هر كس هم حق دارد جذبه‏ى دام و دانه داشته باشد و حتّا هر كسى حق دارد براى گسترش افكار خودش جاذبه‏هاى كاذب ايجاد كند و شاگردان و وفادارانى دست و پا كند. چه در خارج به وسيله اهل «طريقت»، و چه در داخل به اشاره صاحبان شريعت. حق من هم اين ميانه همين است كه هشدار بدهم و در اين هشدار اوّل ترجيح مى‏دهم غزلى از ديوان شمس برايتان بخوانم:

نگفتمت مرو آن‏جا كه مبتلات كنند؟
كه سخت دست درازند بسته پات كنند؟
نگفتمت كه بدان سوى، دام در دام است‏
چو در فتادى در دام كى رهات كنند؟
نفگتمت به خرابات طرفه مستانند؟
كه عقل را هدف تير ترهات كنند؟
چو تو سليم دلى را چو لقمه بربايند
به هر پياده شهى را به طرح مات كنند؟
بسى مثال خميرت دراز و گرد كنند
كَهت كنند و دو صد بار كهربات كنند
تو سرو دل تنكى پيش آن جگرخواران‏
اگر روى چو جگر بند شوربات كننند
تو اعتماد مكن بر كمال و دانش خويش
كه كوه قاف شوى زود در هوات كنند
هزار مرغ عجب از گل تو برسازند
چو ز آب و گل گذرى تا دگر چهات كنند
برون كشندت از اين تن چنان كه پنبه ز پوست‏
مثال شخص خياليت بى‏جهات كنند
چو در كشاكش احكام راضيت يابند
ز رنج‏ها برهانند و مرتضات كنند
خموش باش كه اين كودكان پست سخن‏
حشيشى‏اند و همين لحظه ژاژخات كنند.

خوب، براى چاشنى حرف بود. البتّه غزل ديگرى هم دارد با همين وزن و همين قافيه ولى با رديف «منم» (نگفتمت مرو آن‏جا كه آشنات منم) كه لابد براى شرايطى گفته بود نظير آن‏چه ما در آنيم...)

غرض، اين توضيح‏ها را به خاطر آن دادم كه در عنوان سخنرانى من نوعى انكار ديده بودند و كسانى هم آن را تحريك‏آميز يافته بودند.

پنهان نمى‏كنم كه در عنوان اين سخنرانى (سهم عرفان: گول و گودال) هم انكار هست و هم اذعان. من ترجيح مى‏دهم كه از اذعانش شروع كنم، تا در مرحله انكار بيشتر با هم تفاهم پيدا كنيم. يعنى اوّل از سهم عرفان حرف مى‏زنم تا بعد به «گول و گودال»ش برسيم. و يعنى كه اوّل از حرف حرف مى‏زنم و بعد از انحراف حرف. و از اين همه به اختصار. اين‏كه آب كجا بود و سراب كجا، و پشت سراب كجا؟ طرحِ فاصله بين عارف تا صوفى است، يعنى فاصله‏ى بين الوهيت انسان تا عبوديت انسان.

ما در فرهنگ عرفانى‏مان، به سه نوع طرز تفكّر و يا سه نوع مكتب مى‏رسيم كه هر سه يك در تنها را باز مى‏كنند. مثل كلاف در هم مى‏تنند. و به عبارت ديگر هر يك لنگرگاهى در ديگرى دارد.

در قرن ششم تقويم خودمان، يعنى در قرن دوازدهم تقويم ميلادى، وقتى كه مكتب اشراق سهروردى طلوع مى‏كند، به عنوان يك طرز تفكّر ملّى - مذهبى، كه ريشه در دوردست‏هاى تاريخ ملل ايرانى قبل از اسلام و پيغمبرشان زرتشت دارد، ما در همان زمان و قبل از آن، از اين عرفانِ ايرانى جريان‏هاى فكرى ديگرى را هم مى‏شناسيم كه مهم‏ترينشان يكى مكتب حلاج و طرز تفكّر انسان - خدايى است و ديگرى مكتب «انسان كامل» بايزيد بسطامى كه اين هر دو مكتب با متفكّران بزرگ ديگرى كه بعد از آن‏ها آمدند غناء بيشترى پيدا كردند.

انسانِ سهروردى چه مكانيسم ذهنى‏اى را طى مى‏كند كه به طليعه‏ى نور مى‏رسد؟ سلوكِ كمال چى هست و سلوك براى رسيدن به نور چى هست؟ و در سرِ او، مشرق روحانى او، اين نور ناگهانى، آيا همان كمال نيروانا گونه‏اى است كه انسانِ بايزيد با تأنى به آن مى‏رسيد.

هر دو در راه‏پيمايى‏هاى مديدِ خودشان، در نهايتِ خود و به خود مى‏رسند، يكى نور خودش را بر خودش مى‏تاباند و يكى از پلكان خودش بالا مى‏رود و پلّه آخر را در خود مى‏بيند.

انسان بايزيد صعود در خود مى‏كند و انسان سهروردى طلوع در خود و هر دو، آن يگانه مطلق را، از پس رنجى دراز، تمرين‏ها و امتحان‏ها، مى‏يابند، يكى در عمق خود به تأنى، و يكى در ارتفاع خود و ناگهانى، در يكى انسان كامل در مرز آخر متولّد مى‏شود و در يكى نور رهنماى روحانى در مشرق ذهن بيدار مى‏شود.

انسان كامل بسطامى و آن «خود نورانى» سروردى همان خودى است كه منِ حلاج را، و «انا»ى حلاج را مى‏سازد. همان ضمير متّصلى است كه در جبّه‏ى اوست و ما آن را به او، من، تو، سرايت مى‏دهيم. چرا كه اين «انا»ى اوست كه در اوست و اين او همان هو است «ها»ى نفسه و «يا»ى جبّتى است.(1) يك «اوى ديگر» است، كه تازه «ديگر»ى اگر در كار باشد. اى او!(2)

با به ميان كشيدن ضماير سه گانه من، تو، او مى‏خواهد بگويد كه اين «من»ى كه در جبّه حلاج است و حلاج نيست، يك من مشترك همگانى است، اين همان Jeى رمبو است كه شمس در هفت قرن پيش گفته بود كه «بيكرانه است».

رمبو(3) در قرن بيستم مى‏گويد Je est un autre (من ديگرى است). و عارفان ما گفته بودند هو ديگرى است. جمله مشهور رمبو عصاره پيامى است كه در عرفان ايرانى قرن هشتم ميلادى است. معذالك عارفى منكر و عاصى چون شمس پيدا مى‏شود كه هم «انا» را همگامى مى‏كند و هم جلوى حق اگر مى‏گذارد و وقتى كه فقيهى در مناظره به او مى‏گويد كه خدا مفهومى بيكرانه است. بى‏درنگ جواب مى‏دهد كه «اى نادان، بيكرانه تويى»، كه يعنى بيكرانه «تو»يى.

اين‏ها است آن‏چه كه عرفان پويا و عرفان متحرك ما را از صوفيسم، جهلِ ايستا، جدا مى‏كند.

اين‏ها است آن‏چه محور انديشه‏هاى ناب ما، و چهره‏هاى درخشان عرفان ما بودند. اين‏ها است آن تعالى، نماى كوچكى از آن همه فراست و بيدارى، نه خلسه و عبادت و درويشى.

نكته مهمى كه مى‏خواهم اشاره كنم اين است كه اين فرزانگان ايرانى كه روشنفكران عصر خودشان بودند، كه چهره‏هاى متفكّر و چهره‏هاى مقاومت را در فرهنگ ما مى‏سازند ناچار بودند زير خفقان و سانسورى كه از طرف حكومت خليفه‏ها اعمال ميشد براى گريز از تكفير به انديشه‏هاى خود لباسى از روحانيت مذهبى بپوشانند. و عرفان‏شان را به آيه‏هايى از قرآن، با تعبيرها و تفسيرهاى زيركانه نزديك مى‏كردند و دليل‏هايشان را از همان آيه‏ها و احاديثى درمى‏آوردند كه فقيهان و علماى علوم الهى توسّل مى‏كردند. معذالك با همه اين حيله‏هاى فرزانه و زيركى‏هاى روشنفكرانه، عرفان ايرانى هزاران قربانى به دنبال داشت: قتل سهروردى‏ها و عين‏القضات‏ها و شمس تبريزى‏ها و مرگ‏هاى مرموز ديگر. چرا كه اين برداشت‏هاى كلامى، و اين تعابير زيركانه از آيات، و توسّل به آن‏چه خود دستگيره‏ى علماى دين بود، خشم فقها را بيشتر برمى‏انگيخت و خصومت آشتى‏ناپذيرى را بين اين دو گروه بنيان مى‏گذاشت، كه علاوه بر آن هزاران قتل و قربانى، اين خسران بزرگ را هم به دنبال داشت كه در قرن‏هاى بعد، در عصر كوچه‏اى شدن و توده‏اى شدن آن انديشه‏ها، آن تعابير و آن بدعتهاى كلامى هم در خدمت انحراف درآيد. يعنى آن انديشه‏هاى عرفانى كه تا قرن ششم با ما مى‏آيد و در مكتب اشراق و افكار سهروردى به اوج زاينده‏ى خود مى‏رسد، از آن پس لباسى طلايى مى‏شود براى پوشاندن چهره مسين و مسكينى كه از خود او ساخته بودند (و اين همان غبنى است كه ما بر سر آنيم) و اين همان سهمى است كه عرفان ما را حفار گودال و معمار فريب مى‏كند: يعنى تصوّف در روكش طلايىِ عرفان.

تا آن‏جا كه طلوع غول‏هاى عظيمى چون شمس تبريزى در قرن هفتم و حافظ در قرن هشتم نتوانست آهنگ انحطاط را كوتاه كند. آنها فقط توانستند رسوا كنند، و قرن خودشان را با اين فريب آشنائئ كنند. و حتّا نام‏هايى مثل عطار نيشابورى و مولوى رومى بر سر اين فريب مى‏روند. اگر منطق‏الطير را از آن و غزليات شمس را از اين، بگيريم هر دو سهمى در اين گول و گودال دارند...

قصد من تا اين‏جا فقط اين بود كه بگويم كه در عرفان ايرانى كه عكس‏العمل زيركانه روشنفكران ما بود در برابر فرهنگ فاتح، آن هم در زير هول مرگ و هراس جان، تمام مشرب‏هاى فكرى در طى قرون در هم تنيده شدند و از هم تغذيه كرده‏اند، و خط مقاومت در همه آن‏ها محورى يگانه دارد: تصوير تازه‏اى از خدا كه نه خداى اسلام باشد و نه خداى برآمده از مراتب مذهب و علوم الهى.

و عالمان الهى، فقها، خطر را ديده بودند و نمى‏خواستند كه مردم تصوير خدا را جز از خلال فقيه ببينند. كه اين يعنى بستنِ هميشه‏ى بازار شرع.

بى‏جهت نيست كه در قونيه شمس را سر به نيست مى‏كنند. شهرى كه پيشوا و صاحب فتوايش ولىِّ كامل، مولانا است. كه قصّه‏هاى صوفيانه به نظم مى‏كشد و «فيه مافيه» مى‏نويسد. آيا اين گفته‏هاى شمس تبريزى خطاب و عتاب به كى مى‏تواند باشد: «تو را عربى حجابى شده است. بگو در اوست آن‏چه در اوست(4) فارسى را چه شده است؟...»

بايزيد مى‏گويد: خدا در انتهاى رنج من ايستاده است، مثل كمال. و در جايى هم مى‏گويد: هيچ‏كس به كمال نمى‏رسد جز به رنج مدام. و مدام يعنى بى‏توقّف و هميشه، پس هيچ‏وقت به كمال نمى‏رسد در زمان حيات و در توقّف آخر، مرگ، فقط رنج است كه توقّف مى‏گيرد نه كمال. او حيات انسان را مرحله جست‏وجو و انكار مى‏بيند. اين نظريه را كه «ما در مرگ به خدا مى‏رسيم» به زبان نمى‏آورد ولى شمس در پنج قرن بعد از او، جست‏وجو و انكار را يعنى نيافتن را در ديار مرگ هم ادامه مى‏دهد وقتى كه مى‏گويد جان اين‏جا آمد تا خود را كامل كند. در مرگ هم باز حرف از «خود» و از «كمال» است و غرض زير سئوال بردنِ ايمان است و طرح شرك.

سهروردى هم در يكى از رساله‏هاى فلسفى خود، پرتونامه، وقتى كه مى‏گويد: «هر چه شايد كه باشد شايد كه نباشد.» او با اين جمله عجيب چيزى جز عطش شناخت و جست‏وجوى كمال را نمى‏خواهد مطرح كند، و به زبان خودش: كشف نور، نور رهنما.

اين طرز شك كردن و اين جمله كوتاه سهروردى در قرن ششم مى‏تواند چكيده تمام فنومنولوژى هوسرلى(5) در فلسفه قرن بيستم ما باشد، با طليعه‏ى دكارتى (و يا كارتزين، اگر دوست داريد).

او وقتى به مشرق موعود هم كه مى‏رسد براى او رسيدن به اشراق، رسيدن به يك «من مضاعف» است و با همان منِ مضاعف است كه اشراق مى‏كند. و به تعبير هانرى كوربن(6) يك double illuminé است كه در شرق ذهن او طلوع كرده است. چرا كه در انتهاى همه جست‏وجوهاى ما كسى جز خود ما ننشسته است. قصّه آن سى تا مرغ كه به جست‏وجوى سيمرغ مى‏رفتند و بعد از آن همه راه‏پيمايى‏هاى دشوار به سيمرغِ خودشان (و يا سى مرغ خودشان) مى‏رسند و اين لبّ پيامى است كه قصّه منطق‏الطير دارد:

در تحير جمله سرگردان شدند
باز از نوعى دگر حيران شدند
چون شدند از كل كل پاك آن همه
يافتند از نور حضرت جان همه‏
خويش را ديدند سيمرغ تمام
بود خود سيمرغ سى مرغ مدام‏
چون سوى سيمرغ كردندى نگاه
بود اين سيمرغ اين آن جايگاه
ور به سوى خويش كردندى نظر
بودى اين سيمرغ ايشان آن دگر
ور نظر در هر دو كردندى به هم
هر دو يك سيمرغ بودى بيش و گم‏
بودى اين يك آن و آن يك بود اين‏
در همه عالم كسى نشنود اين...
بى زمان آمد از آن حضرت خطاب
كآينه است اين حضرتِ چون آفتاب
چون شما سى مرغ اين‏جا آمديد
سى در اين آيينه پيدا آمديد...

عطار تمام ديدها و مكاتب عرفان ايرانى را در آخر همين قسمت فشرده و عصاره مى‏كند. مى‏گويم عرفان ايرانى و نه عرفان اسلامى، براى آن‏كه حرف عطار خواسته يا ناخواسته لنگر در فرهنگ ايران قبل از اسلام دارد. تمام مفاهيم محورى قصّه: سيمرغ، نور، آيينه، آفتاب، همه مفاهيم اساطيرى آريايى و مفاهيم محورى در ادبيات مزديسنا و آموزش‏هاى زرتشتى دارد. كه بيشترين تظاهرش را در كارهاى سهروردى مى‏بينيم.

كنايه ديگر اين قصّه كه من از آن به سود قصدم در اين‏جا استفاده مى‏كنم اين است كه در انتهاى جست‏وجو هدهد كه نقش پير و مرد شد و قطب را دارد به كلّى حذف و بى‏رنگ مى‏شود و خود سالك است كه مقصد و مقصود مى‏شود.

روزگارى شد و كس چهره مقصود نديد
ساقيا آن قدح آينه كردار بيار!

آينه كردار؟ پس مقصد و مقصود در درون آيينه است. غيرمستقيم حرف مى‏زند، اين طرز حرف زدن حافظ است. اين طرز حرف زدن را قبل از او هم شناخته بوديم. كشف آيينه را: و يا باز به قول شمس عزيز من كه گفت: همه گفت انبيا اين است كه «آينه‏اى حاصل كن!»

اين‏ها ديگر آخرين مظاهر مقاومت فكرى انديشمندان و روشنفكران ماست. شمس در قرن هفتم و حافظ در قرن هشتم، كه اگر حافظ را هم مثل شمس سر به نيست نكردند شايد رندى‏هايش، به خصوص در كاربرد كلام، نجاتش داده است. كلام هميشه همان‏قدر كه سر سبز را برباد مى‏دهد نجات هم مى‏دهد و اين از معجزه‏هاى هنر كلامى است كه پيش حافظ در پرده مى‏ماند و پيش شمس پرده برمى‏دارد. از اين هر دو نمونه‏هاى بسيارى از اين مقاومت پنهان داريم. «تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز.»

با اين اشاره حافظ مى‏خواهد حذف واسطه كند در حالى كه فقيه خود را در اين ميانه به نوعى واسطه مى‏خواهد، و پير طريقت به نوعى، هر دو خود را حائل مى‏خواهند و حافظ مى‏گويد:

ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست‏
تو خود حجاب خودى حافظ از ميان برخيز

كه به راحتى مى‏توان خواند: ميان خالق و مخلوق هيچ حايل نيست.
كه اين خود، بيتى از زيباترين غزل‏هاى حافظ است هم از هنر شاعرى، و هم از طنز گزنده‏اى كه در آن نثار مظاهر زهد و ريا مى‏شود:

دلم رميده‏ى لولى وشى است شورانگيز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ‏آميز
فداى پيرهن چاك ماهرويان باد
هزار جامه تقوى و خرقه بپرهيز
خيال خال تو با خود به خاك خواهم برد
كه تا ز خال تو خاكم شود عبيرآميز

چه طنينى از حرف خ در اين بيت مى‏دهد و حافظ هميشه از زنگ حروف قصدى را تعقيب مى‏كند كه به ميخكوب كردن حرف مى‏ماند و در اين‏جا خودش انگار مى‏داند كه آتش‏افروزى مى‏كند كه ادامه مى‏دهد:

غلام آن كلماتم كه آتش افروزد
نه آب سرد زند از سخن بر آتش تيز
پياله بر كفنم بند تا سحرگه حشر
به مى ز دل ببرم هول روز رستاخيز
ميان عاشق و معشوق هيچ حايل نيست‏
تو خود حجاب خودى حافظ، از ميان برخيز

و شمس همين مضمون «حذف واسطه» را به نوعى ديگر در گفتارش مى‏آورد:

«آنكه مرا شناخت، خداى مرا شناخت (اينجا ديگر من عرف نفسه نيست) آنكه مرا شناخت، اوی مرا شناخت»

و رندانه‏تر از اين مفهومى است كه از «هو»ى درويشان مى‏دهد و از بازى با «او»:

«با خود سخن توانم گفت يا هر كه خود را ديدم در او با او سخن توانم گفت؟».

غير از معانى پنهانى كه در جمله‏هاى كوتاه و قصارهاى شمس مى‏بينيم قصّه‏هاى كوتاه او نيز كنائى‏ترين ضربات را به طرز تفكّر فقيهان و صوفيان وارد مى‏كند. قصّه‏هاى كوچك شمس با ساختمان هنرمندانه و موجزشان حرف بزرگى را با خود مى‏برند:

«دو عارف با هم مفاخرت و مناظرت مى‏كردند در اسرار معرفت و مقامات عارفان. آن يكى مى‏گفت كه آن شخص كه بر خر نشسته و از دور مى‏آيد به نزد من آن خدا است. و آن ديگرى مى‏گويد: به نزد من خر او خداست.»

اين قصّه‏ها غيرازطرح حرف،گاه قضاوتى قاطع مى‏كنند چه درجهت فسادانديشگى وچه در جهت تعابير سمبوليسم عرفان اصيل:

«شخصى ده صوفى به شهادت پيش قاضى برد. قاضى گفت يك گواه ديگر بيار. گفت من ده آوردم. گفت صد تا صوفى هم بياورى يكى‏اند. برو يك شاهد حسابى بيار. كه مفتخر به خود ش باشد.»

اين قصّه‏ها و اين كتاب‏ها را مقايسه كنيد با آن‏چه مولوى رومى در مثنوى معنوى، مثلاً در قصّه «شاه يهود و عيسويان» مى‏گويد: مولوى مسئله احتياج به پيشواى دينى و شيخ را مطرح مى‏كند و آشكارا مى‏گويد كه ميان خدا و ولى كامل و پيغمبر فرقى نيست، و صفحات بسيارى را دليل مى‏آورد كه شيخ همان خدااست، كه اگر فرقى هست در ظاهر و صورت است. نبايد حرف حسودان را گوش كرد. و فصلى در ذم حسد و اين‏كه دل به آن كس بايد سپرد كه نور ولايت در گفتارش نمايان باشد. حاجت انسان به نواب و خلفا و مشايخ را در آخر قصّه «پادشاه و كنيزك» هم مى‏آورد. و درآخرِ بسيارى از قصّه‏ها به عنوان نتيجه به این احتیاج اشاره مى‏كند. گاهى از خودم مى‏پرسم كه پس چه بوده آن‏چه كه از شمس مى‏گويند در مولوى در گرفته، كه دستار گسيخته از حوزه و از مدرسه گريخته بوده؟!

مبارزه در عمل:
اين بزرگان نه فقط در ارائه انديشه‏هاى عرفان پاى مى‏فشردند و نمى‏خواستند كه انحراف و انحطاط، آخرين رمق اين طرز تفكّر را بگيرد و ببلعد، بلكه از سوى ديگر با مظاهر اين انحراف نيز كه به صورت اقطاب طريقت تظاهر مى‏كرد مبارزه مى‏كردند.
آنان كه خاك را به نظر كيميا كنند
آيا بود كه گوشه چشمى به ما كنند؟
دردم نهفته به كه طبيبان مدّعى،
باشد كه از خزانه غيبش دوا كنند!

اين طعن تيز پاسخى است كه حافظ براى شاه نعمت‏اللَّه ولى، شيخ بزرگ طريقت، و صاحب كرامات آن روزها مى‏فرستد، كه در نعتِ خود سروده بود:

ما خاك راه را به نظر كيميا كنيم‏
هر درد را به گوشه چشمى دوا كنيم

و شمس كه به يكى از همان شيوخ طريقت گفته بود:
«تو اگر شيخى و صدرنشينى، در من بنشين!»

بى‏شباهت به طعنه حافظ نيست. هر دو "منِ" خودشان را در برابر شيخ و كرامت و صدرنشينى مى‏گذارند. آن‏ها با گروه‏هايى، همه شاهى و يا الهى، مثل نور عليشاهى، محبّت عليشاهى، نعمت‏الهى و... كه همه حاكم وقت بودند و قدرت تكفير و تعذير و تقتيل را در اختيار داشتند، در آن عصر سياه و بى‏رحم مغول، اين‏طور روشنگرى مى‏كردند و آن وقت ما، حالا در عصر 2000 در آخر قرن بيستم، در مهد لائيسيته، در مهد مدنيت، روشنفكرانى داريم كه مى‏روند به حلقه و به خانقاه، و مى‏نشيند. و سرتكان مى‏دهند و من ِخودشان را به من ِمرموزى مى‏دهند كه گويا «نور مى‏بخشد» و نيرو مى‏دهدورفتاری "الهی" دارد، از ژورناليست و پزشك و مهندس بگير تا شاعر و فيلسوف، و روياليست‏هاى ديروز و ماركسيست‏هاى امروز، همه مى‏خواهند كه آن من ِمرموز دستگيره‏ى نجاتى در سورناتورل برايشان دست و پا كند. دستگيره نجاتى در ماوراء، در حالى كه به قول بايزيد، انسان كامل در «مالاوراء» است. آن‏چنان كه در اشراق سهروردى.

از قرن هشتم به بعد ديگر آن انديشه‏هاى ناب در قفسه مى‏مانند. و تفكّر عرفانى از آن سپس باير مى‏ماند. نه از كلام پرخاشجوى شمس و نه از نگاه نافذ حافظ نشانى نمى‏بينيم. عصر غروب انديشه‏هاى پاك آغاز مى‏شود. وقتى كه حرف را به كوچه و بازار و خانقاه و مسجد و محراب مى‏برند دوران انحراف آغاز مى‏شود. فاصله‏ى از انديشه تا عمل فاصله‏ى انحراف است. انديشه در سر روشنفكران ماست و عمل در دست و دهان مردم. انديشه تا وقتى در سر است سالم است. مثل عرفان، و تا وقتى به دست و دهان مى‏رسد بيمار مى‏شود مثل صوفيسم.

كمتر انديشه‏اى هست كه توده‏گير شود و در ميان توده سالم بماند. از محمّد تا ماركس هميشه همين بوده است.

دريچه كه باز شد، عرفان تصوّف شد و بعد از آن تا عصر ما زمينه‏ى حاكم ماند.
تلنگر اين انحراف را قبلاً عطار و مولوى زده بودند. يعنى شناسنامه‏ى اين انحراف را در قرن پيشتر، در كشف‏المحجوب، و تذكرةالاولياء و مثنوى معنوى مى‏شناسيم.

مثنوى مولوى قرن‏ها است كه در خدمت صوفيسم، تفسير الهيات مى‏كند و عرفان را به آن‏چه از آن مى‏گريخت يعنى مذهب پيوند مى‏زند. در مثنوى همه وراجى‏هاى بيمارگونه عرفانى، يعنى صوفيگرى، به خدمت منبر درمى‏آيد. بى‏جهت نيست كه واعظان قرن‏ها است لاى عبا مى‏برندش و زير شولا پنهانش مى‏كنند. و منبرهايشان را تغذيه از آن مى‏كنند هر بار كه مستعمانى متوقّع و «اهل حرف» پاى منبر خود مى‏بينند، آن‏ها مثنوى خوانى را مطالعه‏ى پنهان خود مى‏دانند،و دالان روشنفكرى، و دسترسى به آن را دسترسى داشتن به منابع ِپنهانِ "سواد و فلسفه" مى‏دانند. خواندنش همان‏قدر كه در ميان خانقاهيان سفارش مى‏شود در ميان واعظان اغماض. در حقيقت قصّه‏هاى مثنوى «صوفيانه»هايى هستند كه در خدمت منبر و محراب درآمده‏اند و نام معنوى گرفته‏اند. «مثنوى معنوى» و يا كه «مثنوى شريف»، كه به نظر من اين مثنوى نه شريف است و نه معنوى، چرا كه در آن جهود سگ است و زن خر است. آن يكى لئيم است و اين يكى موذى و مكار، براى او زن فقط موضوع جماع است. قصّه‏هايى شبيه هم‏خوابگى خاتون و خر، و جماع الاغ و كنيزك و تمام آن ياوه‏ها و تفسيرهاى لاطائلى كه ترجمه آن‏ها درزبان انگليسى، واخيراًدرفرانسه، شاعر فرزانه قرن سيزدهم مارا،در قرن بيستم مضحك مى‏كند.مضحک بتمام معنا!

برگردان فرانسه اين اثر كارمشترك خانم اوا دو ويتره ميروويچ (EVA De Vitrey Meyerovitch) و آقاى جمشيد مرتضوى، چهره تاريك و شرم‏آورى از مولوى به عنوان «شاعر - فيلسوف - صوفى - راوى - فقيه - فالگير) مى‏سازد. و مولوى در آن واحد همه‏ى اين‏ها است! خواننده فرانسوى با خواندن اين اثر آن‏چه را كه ما فارسى‏زبانان از آن حيرت مى‏كنيم به ريشخند مى‏گيرد: كه پس شاعر بزرگ شما اين بود؟ وانگار خانم مترجم هم جا به جا در سخره گرفتن شاعر شكى به خود راه نداده است.

با يك تورق سردستى از اين كتاب 1705 صفحه‏اى، چند نمونه از اين دست افكار «عارفانه»ى مولانا را دست چنين مى‏كنيم:

L¨ennemi est la condition necessaire de la guerre sainte
دشمن شرط لازم جهاد است. (براى جهاد مقدّس احتياج به دشمن داريم.)
چيزى شبيه فتواى معروف آن فقيه راحل كه گفته بود (اسلام براى پيشرفت احتياج به خون دارد!)

يك دو مصرع هم در زمينه خريّت زنان بشنويد:

Leur defaut comme dans le cas de I’an provient de la sotise,
عيب و نقص زن هم مانند خر ناشى از حماقت اوست. و اين هم توصيه‏اى است كه مولوى به مسلمانان مى‏كند. به مؤمنان:

Garde ta religion
dissimule ton secret à ces méchants juifs ,
مذهبت را حفظ كن، راز خودت را از اين جهودهاى بدجنس پنهان كن.

از خانم ميروويچ ترجمه‏هاى ديگرى هم از مولوى به زبان فرانسه دردست است كه از آن ميان يكى با نام Livre du dedan (كتاب درون) عنوانى كه در برابر «فيه مافيه» انتخاب كرده است كه نه نام كتاب و نه محتواى آن را توجيه مى‏كند. شايد يك حيله‏ى ويترينى، و يا خواسته است كه به محتواى كتاب كه در حواشى حوزه تدريس آمده‏اند. جنبه فلسفى بدهد.

در اصل، خودِ عنوان «فيه مافيه» و به معرّب پناه بردن، از بيمارى‏هايى است كه ديگردر قرن هفتم براى سعدى و شمس مكروه شده بود. بى جهت نيست كه شمس فرياد مى‏كند كه «فارسى را چه شده است. تو را عربى حجاب شده است.» وگرنه در آن زمان سعدى هم مى‏توانست نام «گلستان»ش را به رسم جامعه طلاب بگذارد مثلاً مروج‏الذهب و لوامع‏الروايات و مراتع‏الانوار و بحارالاسرار و از اين متفاضل بازى‏هاى ازسمت ِعرفان آمده.
مضحكه از آب درآمدن ِبعضى از متون مثنوى به زبان فرانسه،(كه تعدادشان هم كم نيست) ممكن است فكر كنيم كه شايد از عوارض ترجمه باشد، (كه در مورد شعرهاى روايى مصداق كمترى دارد) و عوارض و مشكلات ترجمه بيشتر در برگردان و آداپتاسيون ِشعرهايى پيش مى‏آيد كه بدعتهاى زبانى دارند و سهم شكل در آن‏ها بيشتر از محتوااست. معذالك كمى حسن نيّت درمترجم كافى بود تا متن‏هاى مضحكه و ناموّفق را كنار بگذارد، و حتى با حسن نيتى بيشتر، مى‏شد قصّه‏ها و شعرهايى را كه در آن راسيسم (نژادپرستى)، تعصّب مذهبى (intolérance) و xenophobie سر كشيده‏اند كنار بگذارد. گو اين‏كه به هر حال اينى است كه هست. و اين همان سراب عرفان و گول و گودال آن است. *

پاى‏نويس‏‌ها:

1 - اشاره به «من عرف نفسه» واللَّه فى جبتى.
2 - اشاره به «ياهو» دارد.
3 - Rimbaud.
4 - به فارسى «فيه مافيه» اشاره دارد.
5 - Edmond HUSSERL.
6 - Henry CORBIN.
* متن سخنرانى يداللَّه رويايى در مركز فرهنگى آندره مالرو، پاريس 14 مارس 1994

به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۰


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد