logo





زنگ که خورد

دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰ - ۰۴ اکتبر ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
زنگ که خورد، شانه به شانه دبیرش آل احمد، ازکلاس خارج شد، قدش کمی بلندتر ازآل احمدشده بود. تاوسط های محوطه ی دبیرستان رفتند، آل احمد زیر چشمی پائیدش، سیگارش راآتش زد، یکی دوپک پرنفس کشیدوپرسید:
« شال وقباکردی؟ انگاریادت رفته، هنوزساعت آخرمونده. خبری شده؟ »
« ساعتای آخروکه باشمادرس ادبیات داریم ومیتونم توخونه وسرکاربخونم وحاضر کنم، خواستم اجازه بگیرم وبرم، آقا. »
« مبارکه، خبرخاصی شده ومابی خبریم؟ قراربودهمه چیزمون رودایم باهم درمیون بگذاریم، نکنه قول وقرارمون یادت رفته؟ »
« نه آقا، خواستم همینوباهاتون درمیون بگذارم. »‌
« خیلی خب، ده دقیقه زودتموم میشه، روده درازی نکن، لب کلاموبگوکه الان زنگ میخوره وبایدبرگردم سرکلاس. »
« چن ماهه توهتل دربندکارشبانه گرفته م، بااجازه شما، میخوام ساعتای زنگ آخرروغایب بشم. »
« چیجوری کاری گرفتی، توهتل دربند؟ »
« مسئول باروبارتندرشده م، آقا. »
« پس میشه منم گاهی دعوت کنی وکناربارت لبی ترکنیم. »
« اگه بیاین، شیشدونگ درخدمت تونم، آقا. »
«کارت ازچه ساعتی شروع میشه؟ ازباغ فردوس تامیدون دربندوباچی میری؟ »
« کارم ازساعت پنج شروع میشه ومعمولادوی بعدازنصف شب تعطیل میشم و میرم خونه. این مسیراتوبوس که نداره، پیاده میرم، آقا. »
« فاصله ی دوریه، حداقل یه دوچرخه بخروبادوچرخه برو. »
« بودجه جواب نمیده، واسه همینم مجبورم بعدازدبیرستان کارکنم وکمک خرج خونواده باشم، خیابون دربند، کنارسینمابهاررومیگیرم، میونبرمیزنم وسربالائی رویه نفس میرم که به موقع برسم، آقا. »
« دردوبلات بخوره توتخم چشم این بچه تیمسارای مفتخورلوس وننر، توهمون سرکلاس که گوش میکنی، مطالب روحفظ میکنی، لزومی نداره سرکلاس بشینی. خیلی خب برو، گیروگرفتاری دیگه م داشتی، باخودم درمیون بگذار. زنگ خورد، بروکه دیرت نشه، منم بایدبرگردم سرکلاس...»
*
ازلای درآهنی دبیرستان داخل که خزید،زنگ تفریح ساعت اول به صدادرآمد. پشت درپابه پاکردکه شاگردهابریزندتومحوطه وخودراتوشلوغی گم کند.
آل احمدازکلاس خارج شد، کناربیرونی پنجره ی کلاس ایستاد، سیگارهما بیضیش راآتش زد، دوسه پک پرنفس زدودودش راقلاج قلاج روبه محوطه فوت ودستش رابلندکردوبه طرف خودفراخواندش.
هاج واج وکمی شرمزده، جلوش ایستاد، گفت « سلام، صبح بخیر، آقا. »
« نبینم اینطورهاج واج وخودباخته باشی، طوری شده؟ واسه خانواده ت اتفاقی افتاده؟ قرارمون بودفقط ساعت آخرجیم شی، حالاوزنگ اول روچراغیبت کردی؟»
« رفته بودم ازسنگکی روبه روی باغ فردوس نون صبحانه ی خونواده روبخرم، دیر شد، شرمنده م، سعی میکنم دیگه تکرارنشه، آقا. »
« خب، پس حادثه ی ناگواری پیش نیامده، خیالم راحت شد، قبلاگفته بودی توخونواده ی پرجمعیت تون، هرکس مسئول یه کاریه، توهم مسئول خریدنون سنگک صبحانه هستی. هرروزم نون سنگک رومی خریدی، می بردی خونه، سرفرصت صبحانه تومیخوردی وپیش ازشروع کلاسم سرکلاس بودی. حالاتاکلاس شروع نشده، قضیه دیرآمدن وغیبت امروزتوواسه م تعریف کن. »
« کاربارتندریم توهتل دربند، همیشه ومعمولاساعت دوی بعدنصف شب تموم می شه. برگشتنا، راه سرازیریه وباسرعت پیاده برمیگردم سرپل تجریش، ازاونجادیگه راه زیادی نیست، خودمو میرسونم خونه ومیخوابم. صبح به موقع بلن میشم، با سرعت خودمومیرسونم نونوائی سنگکی روبه روی خیابون باغ فردوس، پنجتانون میگیرم وباسرعت برمی گردم خونه، صبحانه میخوریم. کتاباموورمیدارم وبه موقع میام دبیرستان...»
آتش سیگارآل احمدبه انگشتش نزدیک می شد، انداخت روزمین، کف کفشش راروش گذاشت وباخشم لهش کردوگفت:
« خیلی خب، خیلی پروبالش نده، تااندازه ای وضع خانواده ی پرجماعتتومیدونم، چکیده بگوواسه چی امروزدیرکردی؟ »
« دیشب یه گروه ازتیمساراوخونواده ی هزارفامیل توهتل دربندجشن گرفته بودن، بزن بکوب، بریزبه پاش وبدمستی داشتن، کارم تاساعت چاربعدازنصف شب طول کشید، به خانه که رسیدم، نزدیک پنج بود. مثل نعش افتادم. یکی دوساعت نخوابیده بودم، بابام بلندم کردکه برم نون سنگک صبحانه رو بخرم. اومدم پائین، مادرم خوابیده بود، کنارش درازشدم که بازم ده پانزده دقیقه ای بخوام، خوابم برد. نفهمیدم چی قدرخوابیدم که بابام دادزد:
« پس این نون چی شد! من بایدبه موقع سرپستم باشم! »
« مثل تیرازجاپریدم، لباس پوشیده نپوشیده، زدم بیرون. یه نفس تادکون سنگکی دویدم، پنجتانون هرروزه روخریدم، همسایه مونم نون گرفته بودوبرمیگشت، نونارو بهش دادم وخواهش کردم درخونه بده به مادرم، بعدم تاپشت دردبیرستان دویدم.»
« دردوبلای تووامثال تو، بخوره توکاسه ی سرشارلاتانائی که دیشب تاخروسخون توهتل دربندبدمستی وعیاشی وهرزگی میکردن، زنگ خورد، بریم سرکلاس...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد