جمعیت حاضر در پیادهرو چنان تنگ یکدیگر ایستاده بودند و جا نبود که خیلیها مجبور شده بودند آنسوی جدول در حاشیهی خیابان بایستند. در ساعات اوّلیهی روزِ پاییزی خنکی هوا محسوستر بر گونهها مینشست و بازتاب نورِ خورشید بین شاخ و برگهای درختان چنارِ کنار خیابان شفافیت تازهیی پیدا کرده بود. جوانانی با قیافههای عموماً اخمو، و مصمّم و هدفمند، و دخترانی با قیافههای جدی و غیر دوستانه، در مانتو شلوار و مقنعههای تنگ، با نوعی عجله و دستپاچگیِ افراطی مرتب از پلههای حسینیه بالا میرفتند، از لای در وارد میشدند، بعد از مدتی بیرون میزدند، میآمدند پایین حل میشدند در جمعیت منتظر در پیادهرو، در گوشی با این و آن چیزهایی میگفتند و دوباره ادامه میدادند به همان رفت و آمدهای شتابآلوده. هنوز هم دستههای دو نفره سه نفره چند نفره از سمت بالای جاده قدیم و جهت خیابان میرداماد و مسجد قُبا و غیره میآمدند و اضافه میشدند به جمعیت. نیمساعتی نکشید که همهمهها و جنب و جوشهای ناشناختهی داخل حسینیه به بیرون هم راه پیدا کرد و دو جوان بیست و چند ساله که قبلاً در تمام مدت جلوی در را گرفته و رفت و آمدها را کنترل میکردند لنگههای در را چهارتاق باز کردند و با دست نگاه داشتند. جوانان در همانحال نگاه انتظارآمیز خود را دوخته بودند به داخل به سمتی که بنظر میرسید منبع تمام همهمهها و جنب و جوشها و سر و صداها باشد. جمعیتی که در پیادهرو بودند همه از جایی که ایستاده بودند جستجوگرانه سَرَک کشیدند در جهت درِ حسینیه. جنب و جوشها و همهمههای داخل حسینیه هرچه بیشتر اوج گرفت و جمعیت حاضر در پیادهرو در سکوت و انتظار خیره ایستادند رو به درِ آهنیِ بالای پلّهها. یک دقیقه هم نکشید که ضلعِ آینهبندان یک نخلِ نسبتاً کوچک ظاهر شد در آستانهی در و به تدریج تنهی آن هم بطور کامل قرار گرفت زیر هوای آزاد. دانشجویانی که دارهای نخل را بر شانههای خود گذاشته بودند به هر زحمتی که بود وزن سنگین آن را تاب آوردند و هرچه جلوتر آمدند و به پاگرد سیمانیِ بالای پلّهها که رسیدند نخل را ناشیانه و ناموزون و بدون هماهنگی با یکدیگر از شانهها پایین آوردند و پایههای آن به ناگهان با یک گومب محکم کوبید بر زمین سیمانی. از خیلیها بطور ناخودآگاه صدای آه و تعجب و نگرانی بلند شد که بسرعت خاموش شد. سرنشین تاکسییی که جاده قدیم را بالا میرفت سرش را از پنجره بیرون آورد که صحنهی پایین آوردن نخل و هیاهوی جمعیتِ اطرافِ آن را بهتر ببیند. تاکسی دنده عوض کرد، گاز داد، از اگزوزش دود سیاه بیرون زد، موتورش بیشتر صدا داد، و دور شد. مسافر تاکسی تا مسافتی هنوز برگشته بود و با کنجکاوی نگاه میکرد. دانشجویان یکی دو قدم عقب نشستند ایستادند نفس تازه کنند و یکی از آنها در حالیکه عقب عقب میرفت با پهنای دست خاکِ سر شانهها و اِپُل کت خود را پاک کرد.
نخلِ حسینیه ارشاد برخلاف نخلهای دهات و ولایتهای دور، و عَلَم و کُتُلهای شهرری و خزانه و تیر دوقلو و غیره که همیشه سیاهپوش بودند و مزیّن به شعارهایی مانند «یا حسین مظلوم»، برعکس پوشیده بود از شعارهای انقلابی به زبان فارسی بر پارچههای سرخ و عُنّابی و زرد و سفید و سبزِ سیّدی. از قسمتهای مختلف نخل یا آیههایی از سورههای محمّد و انفال و مائده آویزان بود که کفّار و مشرکین را با بیانی محکم تهدید میکرد یا آیههایی که بشارت عدالت اسلامی و نشر قوانین الاهی بر ارض الواسعه و نصرت نهایی اسلام را میداد. بعد از دقایقی مسئولین انتظامات که بدون استثنا همه از میان پسران و دختران دانشجو و دانشآموز انتخاب شده بودند جمعیتهای مجزای زنان و مردانِ حاضر در پیادهرو را سامان دادند و به سمت پایین جاده قدیم به راه انداختند. یک عده جوان تازهنفس تر و قویتر هم به نوبهی خود دوباره قرار گرفتند زیر پایههای نخل، آنرا باهم از زمین بلند کردند و به جمعیت پیوستند. در قیافههای جوانانی که بار سنگین نخل را بر شانههای خود حمل میکردند به آسانی می شد سایههای ریاضتطلبی و تحمل درد و رنج، و ایثار در راه نیل به یک رسالت والا، و لذّتهای روحی-توصیف ناپذیرِ همراه با دردهای جسمی را حس کرد. از عضلات درهم رفتهی صورت بعضی از آنها و به گونهیی که زیرِ بارِ سنگینِ نخل سر خود را به یک طرف داده بودند، مجسمهی اطلس و رنج ازلی ابدیِ او زیر سنگینیِ وزن کائنات تداعی میشد.
محوطهی مقابل حسینیه که قدری باز شد تدریجاً شعارهای پارچهیی بیشتری از آن بیرون زد و آنها هم برای اولین شروع کردند به تنفسِ هوای آزادِ خیابان. پایههای شعارها در مشت دانشجویانِ مسجدیِ دانشکدهی علم و صنعت، دانشجویان مذهبیِ دانشگاه آریامهر، انجمن اسلامیِ دانشکده فنّی، دانشجویان دانشکدههای علوم و حقوقِ دانشگاه تهران، مدرسه عالی بازرگانی، و چند مدرسهی عالی دیگر بود. بر روی یکی از پردهها با حروف درشت پای یک شمایلِ رنگی نوشته شده بود، «چهگوارای عالم تشیّع…» و مردی با بینیِ قلمی و لبهای نازک و چشمان سیاه و گونههای استخوانی با اعتماد بنفس خیره مانده بود به یک نقطهی نامعلوم در امتداد خط آینده. از چهرهی دوست داشتنیِ مرد جذّابیت و مهربانیِ برادرانهیی بیرون میزد و پَر عمّامهی او افتاده بود روی شانهی راست و تا قسمتی از روی سینهی او را هم پوشانده بود. شمایلِ قدّیس و رنگ چهره و طرح کلّیِ آن کمترین شباهتی به یک عرب هزار و چهارصد سال پیش نداشت چه رسد به یک آرژانتینیِ قرن بیستمیِ سیگار برگ بر لب در اونیفورم نظامی-چریکی و کلاهی با ستارهی سرخ. این اولین بار بود که تابو شکنی میشد و چهرهی چهگوارای دکتر علی شریعتی که آنقدر دربارهاش سخنرانی کرده و شور و هیجانِ نشان داده بود به نقاشی در میآمد. گویی پیروان دکترِ فقید در تنها چیزی که از آموزشهای اوعدول کرده بودند اقتباس از کلیسای کاتولیک، و بقول او پدرخواندهی تشیع صفوی بود که نقاشیهای قدیسان و شهیدانی مانند سان سباستیان و سان برتولومی و سان ژوزف و سان ژِروم و امثال آن را از محرابها و دیوارها آویزان میکرد. سفیدیِ زمینهی پرده انباشته بود از شعار «لا»ی مورد علاقهی دکتر. پوسترهای بزرگِ دکتر شریعتی و آیتالله خمینی و بنیان گذاران سازمان مجاهدین خلق ایران هم به نوبهی خود اینجا و آنجای بالای سر جمعیت پراکنده بود و به دنبال میآمد.
پشت سر پردهی «چه گوارای عالم تشیّع…» شعارهای پارچهیی دیگری میآمد مزیّن به نقاشیهای ابتداییِ دیگر شخصیتهای مورد ستایش دکتر شریعتی و اُسوهها و الگوهای تشیّعِ علوی، و بزرگانی مانند حُجر ابن عُدَی، ابوذر غفاری، حبیب ابن مظاهر، مالک اشتر، آمنه بنت شرید، شبیب ابن عبدالله نهشبی، میثم تمّار، و دیگر انقلابیون و سوسیالیستهای عالم اسلام. پارچهی شعارِ بزرگ «درخت اسلام با خون آبیاری میشود» همراه با قدمهای دانشجویانی که آنرا حمل میکردند بالای سر جمعیت موج بر میداشت و هرچه جلوتر می رفت. پلاکاردهای دیگری که به دنبال میآمد همه انباشته بود از دیگر مضمونهای آشنای آموزشهای دکترِ فقید: ایثار و خونفشانی در راه بازیابیِ اسلامِ واقعی، بازسازیِ اُمّت واحده و جامعهی بیطبقهی توحیدی، برپایی حکومتی بر اساس الگوهای عدل علی، برچیدن حکومت ظلم کاخ نشینان و جایگزینی آن با حکومت کوخ نشینان، غربُلّنَ غربُله کردن جامعه و به صدر آوردن مستضعفین و وارثینِ اصلیِ زمین و به قعر و اعماق فرستادن صاحبان «زور و زر و تزویر»، و محقق ساختن دیگر وعدههای الاهی که تا به امروز و در طول تاریخ هزار و چهارصد سالهی گذشته بگونهیی معوّق مانده بودند.
نخلِ ویژهی حسینیه ارشاد داشت با شکوه و جلال و مفهوم و محتوایی تازه یافته زیر هوای آزاد حمل میشد بر شانههای جوانانِ دانشگاهی و شاگردان و رهروانِ دکتر و امتداد جاده قدیم را با صلابت و خونسردی پایین میرفت. دیگر کاملاً مسجّل و مسلّم شده بود که زنجیرهای تشیّع صفوی پس از قرنها شکسته گشته و بجای عَلَم و کُتلها و نخلهای چوبیِ سیاه و عزادارانه و تسلیمطلبانه، نوع سرخِ مبارز و رو به آینده و سبزِ سیّدیِ آن مالکالرقاب صحنهی دیانت و سیاست سرزمین شده است. در آن روز دکتر نبود که با چشمان خود ببیند که چگونه سخنرانیها و آثار نواری و نوشتاری و سینه به سینهیی و نقل قولی او از اسلامشناسی و حکمت و فلسفه و تفسیر تاریخ گرفته تا آنتروپولوژی و میتولوژی و سوسیولوژی و علم اقتصاد و شعر و نمایشنامه و رمان کوتاه چگونه به بر نشسته است. تنها آقایان پرویز خرسند و علی موسوی گرمارودی و عدّهیی دیگر از شاگردان او مانند میرحسین موسوی و بهزاد نبوی و چند نفر دیگر دیده میشدند که در صفهای جلو حرکت میکردند. از چهرهی برخی از شاگردان و رهروان دکترِ فقید، اعتماد بنفسهای تازه یافته، و از برخیهای دیگر نوعی وقار و خونسردیِ حساب شده و مبادی آدابِ سنّتی بیرون میزد. پرویز خرسند دهانش را نزدیک کرد به گوش یک نفر که همدوش او راه میرفت، چیزی گفت، و دوباره سر بلند کرد و نگاه کرد در امتداد پایین خیابان. در حوزهی دید تا چشم کار میکرد فقط ماشینهای شخصی و وانت و برخی کامیونهای خاور پارک شده بود در کنار جدول و هیچ اثری از ریوها و گازهای ارتشی و نفربرها و کُمانکارها و جیپهای نظامی یافت نمیشد.
پشت سر صفوف مردان شعارهای دیگری میآمد که منحصراً توسط دختران دانشآموز و دانشجو حمل می شد. دختران بدون استثنا مقنعههای تنگ با رنگهای سیاه و زرشکی و قهوهیی و نیلی بر سر داشتند . شعار «آنان که رفتند کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، و گرنه یزیدیاند…» همراه با قدمهای دخترانی که آنرا حمل میکردند تکان تکان میخورد و شیب جاده قدیم را به آرامی پایین میآمد. پای بیشتر شعارهایی که دخترانِ محجّبه با خود حمل میکردند نوشته بود، «برگرفته از خطابههای حضرت زینب (ع) در بارگاه یزید». دختران عموماً مانتو شلوارهای مدل مائوتسه تونگ بر تن داشتند. اینجا و آنجا برخی از قیافهها بقدری مصمم و انقلابی و اخمو نشان میداد که گویی عمداً و به یک منظور خاص به موهای بین ابرو و دور لب و روی چانهی خود دست نزدهاند. در سالهای اخیر شاه و فرح و پهلبد و روشنفکران غرب زدهی او، پایتخت را در حد افراط به پنجرهیی به پاریس و رُمِ بریژیت باردو و آنیتا اِکبِرگ و جینالولو بریجیدا و فرهنگ غرب تبدیل کرده بودند و زری خوشکام و نوری کسرایی بیش از حد با مایو در فیلمها ظاهر شده و شهناز تهرانی زیادی کَپَل و رانهای گوشتالوی خود را در صحنههای کابارهها برای داش مشدیهای جنوب شهر چرخانده بود و به همین دلیل کاملاً طبیعی بنظر میرسید که این دختران نسبت به فرهنگ کالا سازی زنان واکنش نشان داده و با فریاد «لا»ی محکم خود به آموزشهای دکترِ فقید و «فاطمه فاطمه است» و فمینیسم اسلامی او به اصطلاح خود بازگشت به خویشتن کنند. البته حجاب بعضی از آنها به فرهنگ «ای زن بتو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» و افکار هیئت مؤتلفه اسلامی و فدائیان اسلام نزدیکتر بود تا اسلام سیاسیِ دکتر علی شریعتی.
خطابههای حضرت زینب نثر امروزین و شُسته رفتهیی داشت در حدی که گویی کاتبی زبردست در هزار و چهارصد سال پیش به رغم تمام محدودیتها، در تمام طول راه، از کربلا تا دمشق، و ساعاتی که حضرت در مقابل یزید و وزیران و امیران و بزرگان دربار او سخنرانی میکرده با او همراه بوده و هرچه از زبان او در آمده بوده را با دقت و امانت یک ضبط صوت ثبت کرده و بعدها از نوار پیاده کرده تا قرنها بعد برسد به دست دکتر شریعتی که آنرا به فارسیِ نوین در آورده و با بسته بندی مدرن برای نسل جوانِ مذهبی بازگو کند. کاتب ناشناس حتی یک ویرگول یا علامت تعجب و نقطهویرگول و علامت سئوال را هم جا نیانداخته بود. فضای سخنان کوتاه و شعارهای حضرت زینب مشخصاً قرن بیستمی مینمود و قدری تعجبآور بود که چرا دکترِ فقید تا وقتی که زنده بود از گذاشتن لقب «روزا لوگزامبورگ عالم تشیّع» بر حضرت کوتاهی کرده بود.
شعارهای دیگری که از حسینیه ارشاد بیرون میآمد همه از آثاری چون «قاسطین، مارقین، ناکثین»، حسین وارث آدم، فاطمه فاطمه است، بازگشت به خویشتن، هبوط، صالحات و حسنات در قرآن، ثار، یادآوران تاریخ تشیّع، و بیش از ۳۵۰ کتاب و جزوه و رمانهای کوتاه و اشعار و مناجاتی گرفته شده بود که دکتر توانسته بود فقط در عرض پنج سال و اندی تألیف کند. وانت باری که کتابهای دکتر را حمل میکرد و آهسته آهسته به دنبال میآمد چنان سنگین بود که شاسیِ آن در بعضی دستاندازها و چالههای خیابان به زمین میخورد و باز بالا میزد. روشنفکران مذهبی، از التقاطیها و تقلیدگرانِ کمونیستها و نیروهای چپ گرفته، تا گروههایی که به تازگی عمق و عظمت رهنمودها و تعلیمات آیتالله کاشفالغطا را کشف کرده بودند، تا پیروان راه شهید آیتالله غفاری و شهید آیتالله سعیدی، تا آیتالله مطهری و طالقانی، با اعتماد بنفسی تازه یافته جاده قدیم را پایین آمدند و از حسینیه ارشاد دور شدند.
شعارهای هیئت حسینیه ارشاد هیچ شباهتی نداشتند با شعارهای سنتی دیرآشنای حسینیههای محلّات جنوب شهر و مثلاً بجای اینکه یک دسته فریاد بزند،
-حسین چه شد…؟
و دستهی بعدی جواب بدهد،
-کشته شد…
و دستهی اول دوباره بپرسد،
-عبّاس چه شد…؟
و دستهی دوم باز جواب بدهد،
-کشته شد…
و دستهی اول دوباره بپرسد،
-اکبر چه شد…؟
و دستهی دوم باز جواب بدهد،
-کشته شد…
و به این ترتیب شهدای روز عاشورا را تا آخر بشمارند شعارهای آنها مدرن بود و برخلاف گذشتهها چندان روی مرثیه و مظلومیت و بی پناهی و قربانی شدن امام بدست قومالظالمین تکیه نداشت. آنروز برعکس، یک گروه از هیئت حسینیه ارشادیها از ته گلو و با آهنگی کشیده فریاد بر میآورد،
-گفته حسین…
و دسته ی دوم از ته گلو فریاد بر میآورد و قاطعانه سئوال میکرد،
-چه گفت…؟
دستهی اول بجای اینکه جواب دستهی دوم را بدهد آنها را بدتر در انتظار و بیاطلاعی نگاه میداشت و دوباره میخواند،
-گفته حسین…
و دستهی دوم بار دیگر بیصبرانه میپرسید،
-چه گفت…؟
و دستهی اول اینبار بدون آنکه آنها را بیشتر در انتظار نگاه دارد جواب میداد،
- انماالحیات…
و دستهی دوم که قبلاً تظاهر به ندانستن کرده بود دنبالهی جواب را از دهان دستهی اول میقاپید و فریاد میزد،
-عقیدتی و جهاد…
و همینطور تا چندین چهارراه همین تئاتر را باهم بازی میکردند و فضای مبارزه و روح اسلام انقلابی و تشیّع علوی را بنمایش میگذاشتند.
جوانی که دو ایستگاه مانده به دروازه شمیران در صف اتوبوس ایستاده بود هر یکی دو دقیقه از صف خارج میشد یک قدم بر میداشت در خیابان و بیصبرانه نگاه میکرد در سمت میدان فوزیه و به ساعت خود نگاه میکرد. هربار زیر لب چیزی میگفت و سر تکان میداد. جوان بار دیگر که سَرَک کشید در جهت میدان فوزیه خنکیِ قطره آبی را حس کرد بر گونهی خود. سر بلند کرد برگشت نگاه کرد به بالکن طبقهی بالای شعبهی کتابفروشیِ دانشگاه تهران و گشت دنبال کسی که شاید بی مبالاتی کرده و آب از دستش ریخته باشد به پیادهرو. کسی آنجا نبود اما بُرّه بُرّه ابرهای بیبارانِ سفید-خاکستری از اعماقِ دور آسمان نگاه میکردند به بامهای کوتاه و بلند و آنتنهای تلویزیون و دودکشهای حلبی و به خیابانها و ساختمانهای ثابت، و ماشینها و موجودات متحرک، که بیهدف به اینسو و آنسو روان بودند. یک دقیقه هم نکشید که به ناگهان رگبار آمد. مردانی که در صف بودند همه شتاب کردند به پیادهرو و پناه گرفتند پای دیوار و زیر سایبانهای مغازهها. جوان هم جا گرفت زیر سایبان برزنتیِ فروشگاهی که کفشهای شیک چرمی و وِرنی را با سلیقه چیده بود پشت شیشهی تمیزِ برّاق. آب سیلِ بیموقع صدا میکرد در ناودانِ کنار کفّاشی، از دهانهی آن با فشار بیرون میزد، راه میافتاد بر پیادهرو، هرچه بیشتر مخلوط میشد با خاک و دوده و آشغالهای پیاده رو و آن پایینتر می رفت می ریخت به جدول کنار خیابان.
بعد از دقایقی توفانِ بیموقع همانطور که ناگهانی آمده بود ناگهانی هم فروکش کرد و مردم برگشتند کنار جدول دوباره ایستادند به صف. خیابان ساکتتر از قبل مینمود، تردد ماشین ها کمتر شده بود، و طنین صدای لاستیک چرخها بر آسفالت خیس واضحتر از گذشته در گوش مینشست. چیزی نگذشت که معلوم نشد از کجا پچپچه افتاد میان صف اتوبوس. مردان دوتا دوتا، یکی به سهتا، یکی به یکی، به یکدیگر چیزهایی گفتند و غیر از چند نفر تدریجاً همه متفرق شدند و هرکدام راه افتادند در پیاده رو به سمتی. مردِ میانسال کوتاه قد از صف جدا شد از روی جدول پرید به پیادهرو و در حالیکه دور میشد صدا و لهجهی تُرکیِ او نشست در گوش چند نفری که هنوز بیخبر از همه جا منتظر ایستاده بودند، «اتوبوس نمیاد…، میدان بسته است…» از دقایقی پیش صداهای گُنگی از طرف میدان فوزیه آمده و بگونهیی مبهم نشسته بود در گوش جوان. جوان با عصبانیت چیزی گفت که مفهوم نشد، بعد زیر لب غُر زد، باز به ساعت خود نگاه کرد و در حالیکه زیر لب فحش میداد وارد پیاده رو شد و راه افتاد در جهت میدان فردوسی.
جمعیتی که در آن دور دورها سطح خیابان را پر کرده بودند هرچه بیشتر فاصله پیدا کردند از میدان فوزیه و جلوتر و جلوتر آمدند و فریادها و شعارهای آنها واضحتر و مفهومتر بگوش رسید. در تقاطع خیابان بهار و شاهرضا هیئت حسینیه ارشادیها تلاقی کردند با هیئتهایی که از شهباز و تهراننو و فرحآباد و نارمک و غیره بسیج شده بودند. هردو گروه، هنوزحتی به دروازه دولت هم نرسیده چنان در هم ادغام شده بودند که از یکدیگر غیر قابل تفکیک مینمودند و عَلَم و کُتَلها و نخلهای تودههای عادی، و روشنفکران دانشگاهی-مذهبی-تشیّع علوی-اسلام انقلابی، درهم و همراه و دوشادوش با یکدیگر حرکت میکردند. جمعیت همچنان خشمگین، فریاد زنان، با مشتهای گره کرده به راه خود ادامه داد. جمعیتِ بیشمار، همه از زن و مرد و پیر و جوان بدون واهمه از هیچ پلیس ضد شورش در سپر و باتون که با شلّیک گاز اشکآور سعی در متفرق کردن آنها داشته باشد و یا سربازان مسلّحی که با ژ-۳ های آمادهی شلّیک خیابان را بند آورده باشند به پیش می آمدند. جمعیت هرچه جلوتر آمد تا رسید به میدان فردوسی.
فردوسی ایستاده بود بر بلندی، شاهنامه را در پنجه میفشرد، و غرقه در افکار خود خیره بود به یک نقطهی نامعلوم در آن دور دورهای ارتفاعاتِ توچال و شاهنشین و منظریه. اگر او داشت به پیشگوییهای شگونآمیزی که پنهان و آشکار وارد شعر خود کرده بود میاندیشید هیچکس نمیدانست. اگر با خود میاندیشید که آری اساطیر حقیقت دارند، بازهم کسی نمیدانست. شاعر طوری خیره مانده بود به البرز که گویی خود را به آن راه میزد و نمیخواست باور کند که از سرزمین او با آن آدمهایی از آن که میشناخت و با آن سرگذشت پر ماجرا چنین نعرههای غلیظی به زبان عربیِ فصیح بلند میشود و در آسمان میپیچد. جمعیت هی با لبان کف کرده به تقلید از مرد معمّمی که ایستاده بود پشت زامیاد قراضه حنجره پاره میکردند، «هیهات منّالذلّه… هیهات منّالذلّه… هیهات منّالذلّه…» و مشت بالا میبردند، «نه شرقی… نه غربی… جمهوری اسلامی…» پوستر بزرگ آقا که پایهی چوبیِ آن در دست یک مرد میانسال بود بر بالای سر جمعیت دو سه دور ۳۶۰ درجه زد و آیتالله خمینی با چشمان نافذ و نگاه تهدیدآمیز خود به جمعیت میلیونی و به فردوسی چشم غرّه رفت. جوانی که پیشتر اتوبوسش را از دست داده بود و از کنار میدان به جمعیت نگاه میکرد از نگاه تهدیدآمیزی که خمینی مخصوصاً بر او انداخت مو بر تنش سیخ شد، بخود لرزید، وناخودآگاه تسخیر شد با آمیزهیی از یأس و تأثر از دست دادن چیزی که داشت درست مقابل چشمان او نابود میشد اما قادر به توصیف آن نبود. زال در خود جمع شده بود، سرش را به یک طرف چرخانده، نگاه هراسانی انداخته بود به جمعیت و داشت روی چهار دست و پا میخزید که هرچه سریعتر مخفی بشود در شکاف دیوارهی کوه. سیمرغ گردن کشیده بود و نگاه نافذ-مراقب خود را از آن بالای دیواره دو خته بود به جمعیت پایین کوه، بالهایش را ناخودآگاه پهن کرده بود، صداهای جیغ مانند در میآورد، هراسناک به این سو و آنسو نگاه میکرد، بالهای خود را بگونهیی تشنجآمیز تکان تکان میداد و زال را هرچه بیشتر به زیر بال خود میکشاند.
تودههای میلیونی به حوالی خیابان پهلوی که رسیدند عدّهیی جوان که نظیر آنها را می شد میان پادوهای بازار بینالحرمین و میدان بارفروشان، فعالان و بانیانِ جوان و میانسال مسجد لُر زاده، نوجوانان مذهبی متعصب دبیرستانی، اعضای ثابت جلسات قرائت قرآن مساجد، دستفروشهای میدان گمرک و سر کوچهی جمشید، و هیئتیهای تکیههای پس کوچههای سه راه امین حضور و میدان اعدام و غیره دید، از جمعیتِ کف خیابان جدا شدند. گروه در مقابل چشم همه سرازیر شد بطرف تئاتر شهر، و افراد آن پخش شدند اطراف درِ ورودی آن. از دور داد میزد که از قبل با یکدیگر هماهنگ کردهاند. جوانی حدود چهاردهساله خم شد یک قلوهسنگ از پای یکی از گُلبوتهها برداشت میزان کرد محکم کوبید به شیشهی تابلوی آویخته از دیوارِ بغلِ در ورودیِ تالار. شیشه با صدای شُرررر ریخت روی کف گرانیت. جوان از لای شیشهی شکسته دست زد عکس ماریا کالاس را کشید بیرون و چند پاره کرد ریخت همانجا پای دیوار. یک نوجوان چهارده پانزده ساله دیگر به تقلید از او پوستر منیر وکیلی را پایین کشید پاره کرد ریخت روی سنگریزههای پای بوتهها. ویترین شیشهیی دیگری که آنسو تر هربرت فون کارایان را در حال رهبریِ کارمینا بورانا نشان میداد سالم باقی ماند. یک نوجوان دیگر دیوار را ادامه داد و به ویترینی رسید که در آن ناتالیا ماکارووا حرکت عَرَبِسک کرده و نیمرخِ متفکر انتظارآمیز او سطح پوستر را پر کرده بود. اول خیز برداشت که با لگد شیشه را بشکند اما نوک کفشش به آن بالا نرسید. از دیواره پرید پایین و از بین بوتهها یک تکه کلوخ پیدا کرد از زمین برداشت، دوباره از دیواره پرید به بالا و میزان کرد کلوخ را کوبید به شیشه. پوستر ناتالیا هم به همان سرنوشت ماریاکالاس و منیر وکیلی گرفتار آمد. جوانک برگشت نگاه کرد به جمعیت میلیونی در آن دورترها و لبخند رکیکی نشان داد.
از میان جمعیت که آن دورتر همچنان شعارهای یکی از بلندگوها را همراهی میکرد یک نفر گفت،
-دیگه تخریب قرار نبود…
دیگری گفت،
-یه مشت بچه لات بی سر و پا…
صدای یک نفر دیگر آمد،
-همینها کار را خراب میکنند…
و بعد از یک مکث کوتاه ادامه داد،
-آشغالا…
یک مرد حدود شصت ساله از چند قدمی شنید و گفت،
-اِی آقا… سخت نگیر…
و با خونسردی ادامه داد،
-مقداری از این چیز اجتناب ناپذیر است… رد میشود میرود…، خودش خودش را درست میکند…
مرد همراه او مخالفت نشان داد،
-این چیزی که من میبینم اینها هنوز از نتایج سحر است.
و ادامه داد،
-البته میدونم تو الآن میگی در این موقعیت نباید وارد فرعیات شد…، اصلو بچسب…، الان وخت این حرفا نیس…، هدف یه چیز دیگهس... و… و…
و حرفش را تمام کرد،
-ولی من میگم نه...»
مرد اولی جواب نداد و سر تکان داد از اشتباه رفیقِ خود که در آن موقعیت خطیر اصل را رها کرده و چسبیده بود به فرعیاتی که جوانان هیئتی و تکیهچی و حسینیهچی داشتند جلوی چشم همه صورت میدادند.
گروه جوانان در حالیکه شعار میدادند و مشت بالا می بردند تئاتر شهر را رها کردند و آمدند پیوستند به تظاهرات میلیونی اما چند نفری از میان آنها به سر دستگی یک جوان عینکیِ معمّم با صورت کشیده و دماغ بلند به راه خود ادامه دادند و چهارراه پهلوی را بالا رفتند تا رسیدند به صفحهفروشیِ بتهوون. کرکرهی فلزیِ صفحه فروشی پایین بود و جوانان تنها کاری که توانستند بکنند شکستن ویترینی بود که در آن جلدِ خالیِ صفحههای بزرگ سی و سه دور بطرزی هنرمندانه چیده شده بود. یک جوان حدود بیست ساله از پای چنار کنار جدول یک شکستهی موزاییک برداشت کوبید به ویترین. معمّم جوان با صدای خشدار خود مشغول شعار دادن بود رو به رهگذرانی که داشتند از پیاده رو میرفتند به سمت جمعیت تظاهرکننده. اول از همه جلد صفحهیی سرنگون شد که شوستاکویچِ عینکی را پشت پیانو نشان میداد و بعد صفحهیی که باخ بر آن با کلاه گیس بلند خیره شده بود به روبرو، و با خود صفحهی مینو جوان و نشانِ آشنای «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» را سرنگون کرد. مردمی که از پیادهرو میرفتند به تظاهرات بپیوندند مواظب بودند پایشان نیافتد در مایع زرد بدبویی که راه افتاده بود پای پلّهی صفحه فروشی و رفته بود تا وسط پیاده رو.
تودهی میلیونی همانطور ادامه داد به رفتن و شعار دادن و زندهباد مردهباد سر دادن و مشت بالابردن تا رسید به حوالیِ دانشگاه و میدان بیست و چهار اسفند. همان گروه نوجوان به سردستگی معمّم لاغر اندام به دانشگاه تهران که رسیدند معلوم نشد از کجا چندتا از آنها وارد دانشگاه شده بودند و از پشت نردهها دیده میشدند که داشتند پرسه میزدند در محوطهی آتلیههای دانشکدهی هنرها. داشتند بیهدف به این طرف و آنطرف میرفتند و از پشت پنجرهها و مشبّکها داخل آتلیه را دید میزدند. جوانان وقتی دیدند به داخل آتلیهها دسترسی ندارند از ساختمان دور شدند و سر راه خود هرجا رسیدند به مدلهای نیمهکاره و مجسمههایی که اینطرف و آنطرف پخش بود روی چمن، به آنها لگد زدند بدون اینکه قادر به شکستن آنها بوده باشند. همان گروه آنسوتر که رسیدند به خیابان ۲۱ آذر، بار دیگر از جمعیت میلیونی جدا شدند از پلههای محوطهی باشگاه دانشگاه تهران پایین رفتند و پوسترهای آویخته از دیوارهای تالار مولوی را درست به همان شکل تئاتر شهر گرفتند پاره کردند و ریختند روی زمین. جوانی که پوستر «ننه دلاور» را کشید پاره کرد معلوم نبود اگر حتی سوادش میرسید که اسم نمایش نامهنویس و هنرپیشهها را هم درست بخواند. در تمام مدت که گروه نوجوانان مذهبی به سرکردگیِ آخوند جوان میریختند پوستر پاره میکردند و ویترینهای مراکز هنری و صفحه فروشیِ بتهوون را میشکستند نه یک نفر از میان جمعیت میلیونیِ بسیج شده توسط حسینیههای تشیّع صفوی، و نه از میان روشنفکران مذهبی و تربیت شدگان دکتر شریعتی و تشیّع علوی، به این جوانان اعتراضی نکرد. فقط معدودی از قدیمیها و تیپهای فرهنگی و تحصیلکرده بودند که زیر لب اعتراض کردند و با سایهیی از تأثر و انزجار بر چهره با تأسف سر تکان دادند بدون اینکه حقیقتاً کاری از دستشان ساخته باشد. برخی از مردم عادی برعکس با علاقه و کنجکاوی به فیلم مقابل خود نگاه میکردند و گاهی به ماجراجوییها و لودگیها و خودنماییهای آنها میخندیدند.
جمعیت همچنان شعارگویان، کف بر لبان، مشت بر آسمان، زیر شعارهای مذهبی و پوسترهای آیتالله خمینی و معمّمهای زنده و مردهی دیگر، خیابان شاهرضا را ادامه داد و هرچه جلوتر رفت. آنها بدون هیچ مانعی و مزاحمتی و کارشکنی و راهبندانی، و بدون اینکه کمترین اثری از هیچ سربازی یا پرسنل حکومت نظامی یا یک ریو ارتشی چه در خیابانهای اصلی و چه در وصال شیرازی و جمالزاده و آناتول فرانس و فخررازی و غیره یافت شود خیابان آیزنهاور را ادامه دادند تا سر کندی، تا پپسی، تا سینالکو و آی-بی-ام، تا مقابل نمایندگی اطلس کوپکو و کاترپیلار، تا دانشگاه آریامهر و بقیهی جاهایی که همه از دم اسمهای خالص شاهنشاهی و آمریکایی و انگلیسی داشت، تا در آخر رسیدند به میدان شهیاد.
جوانی که در پیادهروی قسمت شمالی میدان میان جمعیت چرخ میخورد هر چند دقیقه میایستاد دقیق میشد روی یکی از چهرهها و بعد لنز تله فوتوی دوربین خود را روی او میزان میکرد و کلیک عکس میگرفت؛ از بچههای تُخسِ سرخوش، زنان سر تا پا پوشیده در چادرهای سیاه، مردانی که خودشان هم نمیدانستند برای چه آنجا هستند، و مردانی که خیال میکردند میدانند برای چه آنجا هستند. جوان در حالیکه به وسط میدان و انبوه جمعیت و شعارها و پوسترها نگاه میکرد ناخودآگاه بفکرش رسید که از عکسهایی که در این چند ماههی گذشته از تظاهرات و درگیریها گرفته است، و عکسهایی که از جنبشهای ایران مدرن از انقلاب مشروطه تاکنون موجود است یک کولاژ چند متری بسازد بعنوان یک پروژهی هنری و به نمایش بگذارد در سرسرای دانشکده. نیروی ناشناختهیی در او شروع کرد به جوشش و از همانجا مصمم شد که همان فردا اول صبح بکوبد یک راست برود عکاسی تهامی در میدان بهارستان. از او هر عکسی که از زمان مشروطه و بدار کشیدن شیخ فضلالله نوری، و پرترهها و عکسهای آخوندزاده و طالبوف و میرزاآقاخان، حیدر عمواغلی، میرزا، کلنل پسیان، خیابانی و دیگران موجود دارد، بیا تا ارانی و اسکندری و مصدق و فاطمی و تظاهرات سازمان جوانان حزب توده و غیره و غیره را میداد آقای تهامی برایش کپی و آگراندیسمان کند. اگر موضوع را با عموی سرهنگِ خود در میان میگذاشت حتما تمام مخارج آنرا بر عهده میگرفت.
جوان در همانجا ذهن خود را سامان داد که چطور عکسهای همین جمعیت یک پارچهی میلیونی، از هر قشر و طبقه و سابقهی سیاسی و مبارزاتی و سطح شعور و دانایی و فرهنگ را میگذارد بغل عکسهای مشابه تاریخی از دورههای گذشته. مردمی را که با فریادها و نعرهها و شعارهای خاص تشیّع صفوی و تشیّع علوی، زیر پوسترهای بزرگ سیاه و سفید و رنگیِ آیات عظامِ زنده و مرده شعار میدهند را میگذاشت بغل عکس شیخ فضلالله نوری و مشروعه طلبان قم و تهران و نجف و کربلا، و تظاهرات اطراف سی تیر و مصدق عینکی بر شانههای مردم و تظاهرات تودهیی های آن دوره در میدان بهارستان. عکسهای منورالفکران دوران مشروطه و بزرگان احزاب ملّی و کمونیستهای دورههای مختلف تاریخی را میگذاشت کنار عکس دکتر شریعتی و آیتالله مطهری و آیتالله خمینی و نوّاب صفوی و محمد بخارایی، و سرمقالههای صادقانهی جراید آن زمان ها را میگذاشت در ستون مقابل سرمقالههای روزنامهی کیهان این چند ماهه که هرچند نمیتوانست اثبات کند اما یقین داشت که توسط کسانی تنظیم میشوند که جهت دار عمل میکنند و اهداف خاصی را در پشتیبانی از رهبر مذهبیِ آن و باد زدن به بعضی آتشها دنبال میکنند. جوان زیر لب تمسخر کرد، «امام میآید با صدای نوح و طیلسان ابراهیم و عصای موسی و هیأت صمیمیِ عیسی. دشتهای سرخ شقایق را میپیماید که دیگر کسی دروغ نگوید، به در خانهی خود قفل نزند. او میآید که نان و شادی را به عدل و صداقت تقسیم کند.» و زیر لب فحش داد و زهرخند تمسخرآمیزی زد. مردی که در شلوغیها کنار او ایستاده بود با کنجکاوی نگاهش کرد. جوان از تصور عملی کردن پروژهی خود یک جا بند نمیشد و بدون آنکه حواسش سر پیدا کردن سوژه باشد به اینطرف و آنطرف می رفت. در تمام مدت با خود فکر میکرد که برای نمایشگاه عنوان«جملهی رفتگان این راه دراز» مؤثرتر است یا «نزولِ جملهی رفتگان این راه دراز». آیا بهتر است اسم پروژه را بگذارد «تاریخ سرازیر» یا «آوازهای رود سربالایی»، «برباد رفته» مناسبتر است یا «ترقی معکوس». در تمام مدت داشت عنوانهای مختلف را با خود مرور میکرد بدون اینکه یکی را انتخاب کرده باشد.
تا ساعتی بعد جوانانِ هوادار و عضو فدائیان اسلام و جمعیت مؤتلفه اسلامی و سازمانهای مهدویون و فاطمیون و انجمنهای ضد بهایی و هیئتیهای محلات خزانه و جوادیه و خیابانهای قلمستان و دروازه قزوین و سپه غربی و قلعهمرغی و غیره، بمانند دانشجویان و روشنفکران مذهبی-انقلابی و پیروان اسلام سیاسی، پیاده و سواره از مسیر پادگان جی و سه راه آذری و نوّاب و سلسبیل، با خیال راحت و اعتماد بنفسی عمیق به خانههای خود بازگشتند. سرمست بودند که کارهایشان ثمر داده و از اینجا ببعد پیروزیِ اسلام انقلابی دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.
از آن روز به بعد تا ماهها از پای دیوارها و درهای بسته و شیشههای شکستهی تئاتر بیست و پنج شهریور و سینما شهر قصه و مرکز باله و موزهی هنرهای معاصر و تئاتر شهر و تالار رودکی و غیره بوی زنندهی اسید اوریک میآمد که جوانانِ وابسته به هیئتها و تکیهها و حسینیهها و مساجدِ شهر از خود بجا نهاده بودند. رهگذران از بوی زنندهی آن عضلات بینی و صورت خود را در هم میکشیدند و بر سرعت قدمهای خود میافزودند و دور میشدند.
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۵ مرداد ۱۴۰۰
۶ اوت ۲۰۲۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد