یکی از همین گلخانه های صحرائی
با سرپوش شیشه ای
در میانه ی هیچ خبر!
..........
زرد و سرخ گلبرگهای ریز را میشد از دور نوشید
عطشی چنین سوزان در گلو
که قطار آرزو اگر نهیب میزند ریل ها را
به امید نقش دریا بود
.....
با یک بغل از همین یاد ها
زرورقی که هیچ چیز نمی فشرد
جز چند شاخه طراوت
گردآوری به هِمت نسیم
که همین چند وقت پیش پیاده شده بود از باد های سترگ
و روبانی نداشت
تا رنگهای هراسان را فراخوانده، گره بزند به همدیگر
.....
دل غمین مدار دوست من
از هر ایستگاه که گذر کنی
هر چه مسکوت یا ویران
ازین گلخانه ها سر راهت خواهد بود
ناشناسی خیمه زده میان دشت و رفته است
او که هیچگاه باغبان نبوده و نمی خواسته که باشد
......
از همین گلخانه ها با سقف شیشه ای
و مشتی پر رنگین، لرزان در باد
که پرنده ای فشانده ورفته است
تا ایستگاهی دیگر
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد