logo





مهدعلیا و حاجب‌الدوله

دوشنبه ۵ مهر ۱۴۰۰ - ۲۷ سپتامبر ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
کاروان پر طمطراق مهدعلیا با گروه دور و دراز خدمه وم حافظها و نگهبانهای پر طول و تفصیل، از تهران و شمس العماره عازم شهر ری و شاه عبدالعظیم بود.
کالسکه ی مخصوص مهدعلیا و ندیمه های خاصش، جلودار کاروان بود. سواران محافظ و نگهبانها در دو طرف کالسکه و کاروان خدمه حرکت و از کالسکه و کاروان محافظت میکردند.
کاروان باسلام و صلوات، از میدان شوش گذشت و جاده ی خاکی شهر ری را در پیش گرفت. دو طرف جاده را دار و درخت و باغها در خود گرفته بودند. نیمساعت از راه را که گذشتند به منطقه ی کوره پزخانه ها رسیدن.
مهدعلیا فارغ از دنیا وم افیها، سرش را کنارپنجره ی کالسکه گذاشته بود و سیر آفاق و انفس میکرد. چند ندیمه ی مخصوص، کمربسته ی خدمت به بانوی بزرگ و همه کاره ی دربار ناصرالدینشاه بودند. ندیمه ی خاص و سرپرست ندیمه ها، باخوش مزگیها وت عریف داستانهای گوناگون، اوقات بانوی بزرگ خود را بشاش نگاه میداشت. هر از گاه، سیب یا خیاری پوست می کند، روی میوه خوری گل مرغی چینی می گذاشت، دستش را میز بانو میکرد و جلوی دستهای بانوی بزرگش ثابت نگاه میداشت،‌ عشوه می آمد و لبخند میزد.
مهدعلیا، هرازگاه خیاریاسیبی برمیداشت، بدون توجه به ندیمه، گازمیزدومناظر بیرون ازکالسکه راسیروسیاحت میکرد. ازمنطقه ی کوره پزخانه هانگذشته، ناغافل جوان حول وحوش هجده بیست ساله ی گل آلوده ی خوش بروروی خوش قامتی نظرش راگرفت. به اطاقک وطرف کالسکه ران مشت کوبید. کالسه درلحظه و درجا میخکوب شدوازحرکت شد، تمامی کاروان متوقف شدومعطل ماند.
جوان پاچه های تنبانش راتابالای زانوبالازده ، ازهمه جاوهمه چیزبریده
وششدانگ مشغول خشت زدن بود. قالب چوبی راکنارگلوله گل های عمل آورده گذاشت، گلهاراباهردودست مشت کردوتوی گودی قالب خشت مالی کوبید، بابر وکف دستها، روی گلهای توی قالب راصاف ومیزان کرد، قالب رادودستی تاروی شکم وزیرسینه بالاآورد، ده بیست قدم طی کرد، قالب راکنارخشت های خام قبلی، روی زمین کوبید، قالب راازگل وخشت واگرفت، باپشت قالب، روی خشت تازه روی زمین گذاشته شده، آهسته کوبیدوصافش کرد،راه آمده رابرگشت، قالب راکنارگلوله ی گل گذاشت، قدراست کرد، باپشت دست گل آلود، عرق پیشانی راپاک کرد، کنارقالب وگلوله گل چمباتمه ودوستی روی گل چنگ زدکه دوباره قالب راپرکند، چنگی نیرومندپس پیراهن وگردنش راچسبیدوسرپابلندش کرد، درجابه طرف کالسکه چرخاندش وگفت:
« تانزدیک کالسکه بدو، نرسیده به کالسکه، روزانوت میافتی، جائیت به کالسکه بخوردوگلیش کنی، پدرپدرسوخته تودرمیارم، وایستاده وماتش برده، بدو!...»
« « آقا، به خدا، من غیرازخشت مالی، هیچ خطائی نکرده م!...
« بدوبرو، نزدیک پنجره ی کالسکه زانوبزن، تاپدرپدرسوخته تودرنیاورده م، پرچانگی موقوف!...»
جوان خشتمال یک نفس دوید، نزدیک پنجره به زانودرآمد، سرش راپائین گرفت، زمین رانگاه کردومنتظرماند.
مهدعلیاسرش راازپنجره بیرون داد، باتفرعن، اماخریدارانه، سراپاش رابررسی کردو پرسید:
« چند ساله، چه کاره واهل کجائی؟ »
« من یک خشت مال زحمت کش وساده م، کارخلافی نکرده م وهیچ تقصیری ندارم. »
« فضولی موقوف! هرچه پرسیدم جواب بده! »
« زیربیست ساله وازاهالی مراغه هستم، کس وکاری ندارم، تمام روزخشت مالی میکنم، شبهام باخشت مالهای دیگر، توهمین کوره پزخانه میگذرانم. »
مهدعلیامهلت ندادتاحرف خشتمال تمام شود. به نگهبان تفنگ سرنیزه زده نهیب زد:
« با سرعت ببریدش جائی، بگوئیدبشورندولباس تمیزتنش کنندوبگذارندش درواگن خدمه وراه بیفتین...»
*
دو سه ماه بین خدمه ی اندرونی درباررهابودوپروارشد. ندیمه ی خاص ازمهد علیااجازه خواست ودرقصراختصاصی، جوان رابه حضورش برد. مهدعلیاسراپای جوان را خریدارانه اززیرمته ی نگاه گذراندوگفت:
« چشم من هیچوقت خطانمی کند، باهمان نگاه اول کشفش کردم.
بیاجلو ترتاخواب ببینمت. »
جوان که سفره چرب وچیل ومزایای عدیده ی دیگربه مذاقش ساخته وبین گله ی خدمه ی دربارقجری وول خورده بودوبوسیله ی ندیمه ی خاص وکارکشته ها، قواعدوآداب تعظیم وچگونگی زمین ادب ودست بوسی راآموخته بود، دست به سینه نزدیک شد، جلوی مهدعلیابه زانودرآمدوگفت:
« « غلام حلقه به گوشم، ولینعتم امرودستوربفرمایند.
مهدعلیاپوزخندزدوگفت « تورابرای زمین ودست بوسی کشف وشکارنکرده م، بلندشو، صاف وراست قامت بایست تاخوب بروم توبحرهمه جایت. »
جوان بلندشد، دست به سینه، صاف ایستاد. مهدعلیاگفت:
« درقصرخصوصی ودرحضورم، لازم نیست هیچکدام ازاین مراسم رعایت شوند، بایدخودمانی باشی، دستهات رابیاورپائین، راحت وآزادباش »
« هرچه امربفرمایند، بانوی من. »
« عجب زوداستخوان ترکاندی! آب ورنگی زیرپوستت خزیده، لپهاوگونه هات حسابی گلگون وباب مذاق من نظربازشدی. »
مهدعلیاندیمه ی خاص رامخاطب قراردادوگفت:
« ها، چراشرفیاب حضورشدین؟ مسئله ای پیش آمده؟ »
ندیمه خاص تاکمرخم برداشت وصاف ایستادوگفت:
« خواستم به شرف حضوربرسانم که چندمرتبه دلاک مخصوص خواسته ببردش، گفته ام ملکه دستورداده اندکاری به کاراین یکی نداشته باشید. ترسیدم حضور قبله ی عالم گزارش کنند، خدمت رسیدیم تادلاک خاص رااحضارودستور خواجه کردن جوان راصادرفرمایند، زمزمه ی معاندین ملکه درمیان زنهای عدیده وخدمه ی درباربالاگرفته وممکن است به گوش قبله ی عالم برسانند. »
« گورپدرمعاندین، ازهمین الساعه این جوان مقیم قصرمن ومستخدم خاص من وازچشم وزیرنگاه جواسیس عدیده دورمیماند. »
« ملکه ملاحظه میفرمایند، پشت لب وریش جوان کلکش درآمده، این امرخلاف رسم ورسومات سالهای آزگاراندرونی دربارپدران وفرزندبرومندملکه است، ورودمردان ریش وسبیل داراکیدن ممنوع اعلام گریده، غلامان، قبل ازدخول به اندرونی، برپایه ی قوانین اجدادی، اول بایدخواجه شوند. »
مهدعلیاخندیدوگفت « ازخودت می پرسم، میخواهی خواجه شوی؟ »
« ولینعمتم بفرمایندخواجه شدن یعنی چه؟ فهم وسوادمختصرمن به این امورقد نمیدهد، بانوی مهربان. »
« خواجه شدن، یعنی دلاک خاص می آیدوخایه هات رامی کشدواخته ات میکند، ازمردی وریش وسبیل می اندازدت تاشکل زنهاشوی ونتوانی بازنهای عدیده ی اندرونی دربارجماع کنی. »
جوان خودراباخت ودستپاچه شد، به تته پته افتاد، خم برداشت وراست شدو ملتمسانه عجزولابه کرد:
«ولینعمت بزرگوار، عنایت بفرمایندبنده رامرخص کنندوازاندرونی ودرباربیرون اندازند.»
« مترس، دلاک خاص تمام عمراین کاره بوده، طوری خایه ات رامی کشدکه اصلاو ابدا، هیچ دردی حس نمی کنی. »
« « ولینعمتا، مسئله این حقیرترس واین حرفهانیست.
« پس دردومرضت چیست؟ نکنداینهمه خوشی وخوب خوری زیردلت زده وفیلت هوای هندوستان کرده! »‌
« سرورم عفوبفرمایند، تمام عمرمن درحرمان وفلاکت گذشته، فلحال هم تمام ثروت ودارائی این حقیر، همین یک جفت خایه است وحاضرنیستم به هیچ بهائی ازدست بدهم. اجازه بفرمایندمرخصم کنند، برگردم وبه همان خشت مالی خودمشغول شوم. »
« خواستم مزاح کنم، من هم توی بدون خایه رایک پول سیاه نمی خرم. تووخایه هات تنهاجواهراتیندکه نزدمن جواهرنایابند...»
مهدعلیادوباره خندید، روبه ندیمه خاص کردوگفت:
« فی الفوربنداندازخاص وکارکشته رابه حضوربیاور، درهمین قصراختصاصیم، صورت این خدمتکارخاصم رابندبیندازید، صورت زیبایش، بایدباصورت خودت وزنان اندرونی مونزند. بایدطوری صورتش رابنداندازی کنندکه جواسیس معاندین وخودقبله ی عالم اصلاوابدابونبرندکه این خدمتکارخاص، ریش وسبیل هم داشته ودارد. چنانچه غیراز این باشدوکسی بوببرد، پدرپدرسوخته ی توی لکاته وهمه ی خدمه رادر می آورم . احدالناسی نبایدبه این رازسربه مهرواقف شود، وگرنه میدهم زبانت رااز دهانت بیرون بکشندوبیندازندپیش سگان هار. ازهمین الساعه، شخص تو، بایدتودربارو اندرونی، چوبندازی وتبلیغ کنی که این خدمتکارمخصوص من، ازبدوتولدخواجه بوده وبوئی ازمردی وزن خواهی نبرده ونداشته ومثل آغامحمدخان، پدرجدآل قجربوده. »
« امرملکه ی بزرگوارمطاع است، اجازه ی مرخصی می فرمایند؟ »
« این خدمتکارخاص ازهمین الساعه درقصرمن میماندومسئول اطاق خواب و تختخوابهایمان میباشد. توهم مثل بادبنداندازخاص رابه حضورمان شرفیاب کن. مرخصی!...»
*
جوان دوسه سال خدمتکارخاص قصرخصوصی مهدعلیاماند. باترفندبنداندازان خاص، هفته ای دوبارتمام سطح صورتش بنداندازی می شد، به منظوراین که هیچ شباهتی به مردهانداشته باشدوازچشم جواسیس معاندین مخفی بماندوبه گوش ناصرالدینشاه نرسانند، هرازگاه، شبهای جمعه، تمام سطح صورتش رانوره می مالیدند. بعدازنوره مالی، مهدعلیامحوجمال دلارای جوان می شد.
یک آخرشب جمعه شب، دراطاق خواب، قبل ازبه رختخواب رفتن، جوان رالخت مادرزادکرد، راست قامت، جلوی تختخواب وایستاندش، مهدعلیان، مات ومبهوت نگاهش کرد، سرتکان دادوگفت:
« همانگونه راست قامت، دورخودبچرخ، سینه به سینه ام بایست، تکان مخور، تا درتماشای جمال دلاویزوهمه جاوهمه چیزت، باتمام وجودغرقه شوم. »
جوان که یال ازکوپال درآورده وهمه چیزش بامهدعلیایکی شده بود، باعشوه خندید، نازآمدوگفت:
«« بانوغلومیفرایند، آنقدرهاهم تعریف ندارم، امربرخودم هم مشتبه میشود،سرورم
« اصلاوابداغراق نمی گویم، جواهری پیداکرده ام که تاریخ به خودندیده! هیچ جایت ‌ذره ئی نقص وایرادندارد. یوسف زمانه هستی، شب وروز مهدعلیارانورباران کرده ئی. »
« بانووسرورم، دلم میخواهدیکی دیگرازحسن هایم راعیان بفرایندکه یوسف کنعانهم نداشت. »
« منظورت همان حسنت میباشدکه چراغ کورسوی مهدعلیاراروشنابخشیده ودایم سعی میکنی مستقیم وغیرمستقیم به رخ بکشی وچپ وراست امتیازبگیری؟ »
« کدام است آن حسن، بانوی مهربان من، دلم میخواهداززبان شیرین بانویم بشنوم وپیراهن پیراهن گوشت به تنم اضافه شود. »
« همان که دست راسپوتین درباروحرمسرای تزارهاراازپشت بسته،
این رازبین مهدعلیاوتو، بایدهمیشه سربه مهربماند، اگربوببرم ازاین تختخواب واطاق خواب به بیرون درزکرده است، تمام محبت وملاحظات راکنارمیگذارم، همان مکارجلادی میشوم که وصفش راهمه دربارآل قجروزنان اندرونی،باپوست وگوشت لمس وحس کرده اند. تولقمه ای هستی که من کشف کرده ام وفقط وفقط بایدازآن شخص خودم باشی وبس، گوشهایت رابازوششدانگ حواست راجمع کن، بعدپیشمانی سودی نخواهدداشت.... »
« بانوی بزرگوارم تاابدولینعمتم هستند، کاملاآسوده خاطرباشند،
احدالناسی نمیتواندگولم بزندوعقلم رابدزدد. »
« میدانم بازالتماس دعای تازه ای داری، بین مهد علیاوخدمتکارخاص قصرواطاق خوابش، دیگرهیچ رازپنهانی نمانده، الساعه بیشترازمن به رازورمزدربارواندرونی آل قجر واقفی، چیزی نمانده که ندانی، حالاچه میخواهی؟ بی ملاحظه بگو، تاعملی کنم، تودربارآل قجرقدرتی بالاترازقدرت مهدعلیانمانده، مکرهای بیکران من، تمام بزرگان، اعم ازمردوزن رابه زانودرآورده، حالاهم زمینگیرراسپوتین اندرونی آل قجر شده ام، هرچه میخواهی بگو.»
« چیززیادی نمیخواهم، قول حاجب الدولگی داده بودید، بفرمایندکی عملی میشود، ولینعمتم؟ »
« همین هفته ی آتی، قبله عالم به قصرمن نزول اجلال میفرمایند، لقب ومقام حاجب الدولگی رابرایت ازقبله ی عالم میگیرم، فرزنددلبندم، هرگزروی حرف من نه نمی گویند...»
« اگراجازه بفرمایند، تمام اندام بلورین ولینعمتم راازفرق سرتاپاشنه ی پا، غرق بوسه های حق شناسانه گردانم. »
« ازناموس آل قجرمحافظت وحاجب الدولکی کن که بزرگترین لذتهارانصیب مادرآل قجرکردی. حاجب الدولگی قبائیست که تنهابه تن تومی زیبد، بیاروی تختخواب ودمارازروزگارم بدرآر، راسپوتین خوش اندام اندرونی آل قجر!...»
*
هفته ی بعدقبله ی عالم به کاخ ملکه ی مادرنزول اجلال فرموند. مراسم وقربان صدقه رفتنهاوپذیرائیهاومیخوارگیهاخاتمه یافت. ملکه ی مادر، قبله ی عالم رابه خلوت اطاق خواب کشاند. میز عیش ونوش تازه ای راه انداخت، سرقبله عالم وپسربرومندش راحسابی گرم کرد. تمام خوش خدمتی ها، میزچینی وپذیرائیهابه عهده ی خدمتکارخاص انجام گرفت.
قبله ی عالم درعالم مستی، سرکنارگوش مهدعلیابردوپچپچه کرد:
« عجب غلام بچه ی جواهری به خدمت گرفتی؟ چهره اش ازخیلی ازآقادائیها براق تر است، گویاازابدوالآبادموئی روی صورتش نروئیده! ازکجاکشف کردی، این غلام بچه ی الماس را، ملکه ی جهان!...»
« جریانش مفصل است،‌فرزندبرومندم وقبله ی تمامی عالم، مختصرابگویم که مدتهاتجسس کردم ودرمراغه کشفش کردم. غلامی باب مذاق است وخاطرحمع، خدماتش نقص ندارد. »
« دلاکهای خاص اخته اش کرده اند؟ اصلاوابداموئی برچهره اش نمی بینم ازدخترهاهم دخترتراست، پدرسوخته. »
« خیر، فرزندبرومندم، این غلام بچه که حالاحول وحوش سی ساله ست، مادرزاد، مخنث وخواجه وفاقدمردانگی بوده است. هیچ زیانی ازطرفش،‌متوجه هیچ کدام اززنان عدیده ی اندرونی قبله ی عالم نمی باشد، خیال پسربرومندم، ازجهت نوامیس عدیده ی اندرونی آل قاجار، راحت وآسوده باشد. »
« حال که اینطوراست، فلحال به مقام حاجب الدولگی مقلبش فرمائیم ودستخطش رابنویسیم، نظرصائب ملکه جهان پاکدامنی چیست؟ »
« نظرمن هم برهمین روال است، پسربرومندم، تامعاندین رای مبارک راعوض نکرده اند، همین الساعه دستور فرماینددیوانیان خاص دستخطش رابنویسندوابلاغ فرمایند،این خدمتکارخاص،مخنث ترین وخواجه ترین خدمتکاریست که به یاددارم.»
« مادرسراپا تقدس، بفرمایندچگونه میشودکه غلام، بدون دلاک وخایه کشی، مخنث وخواجه میشود؟ »
« قبله ی عالم به سلامت، اینهاافرادخاصی هستند، اجناسیندبین پسرودختر، نه اینندونه آن، مخنثند. »
« ملکه ی مادرنجیب، بفرماینداینهاچه نام واسم ورسمی دارند؟ »
« درولایات فرنگستان، به این جنم افرادمیگویند« تراجنسی »، منهم که این همه پیراهن پاره کرده وتجربه کسب کرده ام، به معنیش واقف نیستم، فرزندبرومندم. »
« ازهمین الساعه وبه توصیه ملکه ی مادر، این غلام بچه ی سی ساله رابه لقب حاجب الدولگی اندرونی دربارآل قاجارملقب میفرمائیم. میفرمائیم مستمری ماهیانه اش راحواله کنند. الساعه به دیوان باشی خاص دستورصادرمیفرمائیم دستخطش را بنویسدوصادرکند. ازهمین امشب بایدسرپرستی اندرونی وزنان دربارقاجارراعهده دار شودوبه آل قاجارخدمات مفیده ولازم ارائه بکند...»
*
باهمان سرعت که باکمک وترفندهای مهدعلیابه مقام حاجب الدولگی رسیدو لقب حاجب الدوله همیشه رویش ماند، باهمان سرعت وترفندهاهم به مقام فراش باشی رسیدوشدرئیس فراشخانه. چندسال دردستگاه آمیرکبیرریاست فراشخانه رابه عهده داشت. طبق عادت وخصلتی که دردوران پیشخدمتی مهدعلیاآموخته بود، خودراخدمتکارامیرکبیروانمودمی کرد.
امیرکبیرمغضوب درباروناصرالدینشاه واقع وبه کاشان تبعیدوزندانی شد.
ندیمه ی خاص، اجازه ی شرف حضورحاجب الدوله درقصراختصاصی راخواست. مهدعلیاگفت:
« هرچه زودترشرفیاب شود. »
حاجب الدوله داخل وبه سبک قدیم، جلوی پای مهدعلیابه زانودرآمد، پشت دستش رابوسیدوگفت:
« بانوی بزرگ، تاابدولینعمت این خدمتکارحقیرند. احضاریه رادریافتم که چنانچه کاسه ی آب دردست دارم، بگذارم زمین وخدمت برسم. سراپادرخدمت ولینعمتم هستم، امرودستوربفرمایند. »
« چه شده که اخیرا صاحب اینهمه خرمن ریش وپشم شده ای، حاجب الدوله؟»
« اینهمه ریش وپشم، حاصل آنهمه بنداندازی ونوره مالی هاست که به دستور ولینعمتم، سالهای آزگارروی صورتم انجام شده. »
صدای قهقه ی مهدعلیافضای اطاق وقصررادرخودگرفت. باسرعت خودراجمع وجورکرد، حالتی جدی به خودگرفت ونهیب زدوگفت:
« کم چاپلوسی کن! ماخشت وگل یکدیگرراخوب می شناسیم. دربرابرصاحب قدرتان وماخاکساری میکنی، غافل ازاین که چشم وگوشهای مهدعلیاتمام اعمال فراشباشی راموبه موزیرمته ی نگاه دارند، صدهاشکایتنامه ازصغیروکبیرمردم به دستم رسیده. »
« درحق مردم هم، حقیربه وظایف خودعمل میکند، سرورم. »
« وصف ضعیف کشیهات عالم گیرشده، برای قلدرهاوثروتمندان پاپوش درست می کنی وتاقران آخرثروتشان راتصاحب میکنی وبالامی کشی، استخوان ضعفارا زیرچوب وچماق چماقدارهات خردمی کنی ونان شب زن وصغیروکبیرشان رااز گلوی شان بیرون می کشی، هزاران تومان هزینه تیمچه ی حاجب الدوله ات راازخشت مالی به دست آورده ای ؟خبرمان کرده اندکه خون صغیروکبیرمردم رادرشیشه کرده ای، گفتیم حاجب الدوله دردگرسنگی کشیده وبه دردگرسنگان واقف است، غافل ازاین که انتقام دربه دریهاوگرسنگی کشیدگیهای گذشته اش راازصیغروکبیر ضعفا می گیردودربرابرقدرتمداران خاک بوسی میکند. »
« ولینعمتم مستحضرندکه قلبه ی عالم میفرمایندتانباشدچوب تر، فرمان نگیرد گاب وخر. این حقیرطبق دستورفرزندبرومندسرورم وبزرگان قوم عمل میکنم، چنانچه کوتاهی کنم، همین گشنه گداهای پابرهنه، خدای ناکرده خاک قصرودرباررابه توبره می کشند، سرورم. »
« افساربیشتراینهاوقبله ی عالم دردست مهدعلیاست، گفته اندکلاه بیاور، تودایم سرمی آوری. »
« به خاطرنمیاورم جائی خلاف امرودستورولینعمتها، خلافی کرده باشم، جواسیس معاندین ومغرضان، خلاف به عرضتان رسانده اند، سرورم. »
« ازآن سردشته ی قاتلان وسرگردنه گیروچاپیدن هستی ونیستی رعایای ماکه قرار بودگردنش زده شود، چراباج کلان گرفتی، آزادش کردی ویک پابرهنه ی بیگناه رابه جایش گذاشتی وگردنش زده شد؟ »
حاجب الدوله دوباره به زانودرآمد، سرش تاروی زمین خم برداشت، پشت پای مهدعلیارابوسیدوعجزولابه کرد:
« سرورم تاابدالآبادولینعمتم هستند، حقیرهرچه دارد، ازپشتیبانی ولینعمتش دارد وتالحظه ی مرگ، حقگزارولینعمت خودمی باشد. عفوبفرمایند. »
« این بارعفوی درکارنیست، حاجب الدوله، احضارت کرده ام که باهم دست به معامله ای بزنیم. همه ی سمتهایت راازدست میدهی وراهی زندان میشوی، یاهمین الساعه میروی دنبال ماموریت محوله ی خاص. »
« سرورم به این حقیربگویندبمیر، حرام زاده باشم اگرآنهمه نیکی رانادیده انگارم وکوتاهی کنم. »
« بادمجان دورقاب چینی مکن، وقت تنگ است، خودواقف هستی که میرزاتقی مغضوب قبله ی عالم واقع شده ودرزندان کاشان است، وبازمطلعی که قبله ی عالم این اواخردمدمی مزاج شده اند، خبردارشده ایم که معاندین قبله ی عالم راوسوسه کرده اندودستخط ودستورعفواش راگرفته اند، قراراست فرداپس فرداابلاغ وآزادشود.»
« بله، حقیرهم به این اخبارواقف است، سرورم امربفرمایند، ازاین حقیرسرپا تقصیرچه خدمتی برمی آید؟ »
« اسب وچاپارتندرودرمحوطه قصرآماده ومهیاست، دونفرازعوامل کارکشته ات را همراه می بری، همین الساعه باچاپارتندروحرکت می کنی، شبانه تاطلوع آفتاب می تازی، قبل ازابلاغ دستوربخشش قبله ی عالم، بایدخودرابرسانی، بلافاصله میرزاتقی رامیبری به حمام فین ورگ هردودستش رامیزنی. کارش راتمام که کردی، باهمان مان سرعت برمی گردی. بگیر، این هم دستخط، دستورومجوزمربوطه که کسی مانع کارت نشود...»
حاجب الدوله دوباره به زانودرآمد،دستخط ومجوزراگرفت، بوسیدوروی چشم گذاشت، ازقصر بیرون زدوراه کاشان رادرپیش گرفت...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد