logo





شام آخر یا جیره‌ی زندان

جمعه ۲۶ شهريور ۱۴۰۰ - ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۱

م. دانش

یهودای رمانِ کسمایی یک زندانی‌ست با لقب جنتلمن. یک زندانی دهه شصت خورشیدی. جنتلمنی که بهای اعدام نشدن خود را با جان دیگر دوستان و رفقایش در زندان پرداخته است. زندانی که از نظر زمانی، جنتلمن متعلق به آن است، زمینی نیست! یعنی تعریف و انتظار آسمانی از زندانی آن زمان، در جامعه ساری و جاری‌ست. گویی تمام زندانیان آن دوره موظف بودند به تحمل شنکجه توسط دژخیمان و دَدان! پس تنها کار آنان مقاومت در برابر شکنجه‌گران بود و بس. به عبارت دیگر، زندانیان جمعی فرشته بودند در سلک آدمیزاد که تنها کاری که می‌توانستند بکنند و تنها انتظاری که از آن‌ها می‌رفت همانا استقامت در برابر زشتی‌ها بود و دیگر هیچ.
چندین ماه پیش، اول بار نام رمان شام آخر را از تلویزیون بی بی سی شنیدم. بدنبال آن بخشی از مصاحبه‌ی سرور کسمایی را بعنوان نویسنده‌ی رمان در همان تلویزیون تماشا کردم. نمی دانم، چرا؟ ولی نا خود آگاه یاد زندان قزلحصار افتادم. ایامی که خدایِ قهارِ زندان، حاج داود رحمانی بود و زندانیان در حسرت یک وعده سیر شدن با نان خالی، آرزوها بر باد می‌کاشتند. شبی را یاد دارم که شامِ کل ۳۸ نفرِ زندانیِ سلول ما، تنها چهار عدد نان تافتون بود و یک قاشق مربا برای هر نفر. مقسمِ نان مضطرب بود و با دلی نگران و دستی لرزان تلاش بر تقسیم نان‌ها بین زندانیان می‌کرد. او خوف داشت از اینکه نتواند در اندازه‌ی برش نان‌ها دقت لازم را بخرج دهد و مورد اعتراض واقع گردد.
با خود اندیشیدم کسمایی چه اسم با مسمایی برای رمان خویش انتخاب کرده است. او حتما قصد داشته با انتخاب نام تابلو بسیار مشهور لئوناردو برای رمان خود، آن را با جیره‌ی اندک زندان در یک بوم رمان قرار دهد تا خواننده، درک واقعی‌تری از کمبودها و پلشتی‌های زندانبان فهم کند.
با چنین فرضی ماجرای رمان را در ذهن خود پیش‌خوانی کردم. صد البته بالِ خیال بر تن رمان گستراندم؛ تا آنجا که روابط اندرونی زندان و گفتگوهای بین زندانیان را بر متن ناخوانده ونادیده‌ی رمان تسری دادم!!
شاید چنین احساسی ناشی از رسوبات رمانی بود بنام «بند محکومین» نوشته‌ی کیهان خانجانی. من رمان «بند محکومین» را تازه دوباره خوانی کرده بودم. خانجانی در رمان خود، درون بند محکومین به اعدام، تمام وقت می‌چرخد و جزء به جزء روابط و گفتگوهای زندانیان داخل بند را به قلم می کشد.
چند هفته بعد با لطف و زحمت دوستی، رمان خانم کسمایی بدستم رسید و من آن را خواندم. عجیب برایم این بود که هیچ آثری از پیش‌خوانی خود در رمان نیافتم! البته از اینکه نشانه‌ای از پیش‌خوانی خود در رمان پیدا نکردم، ملول نشدم. چرا؟ چون مواردی در رمان یافتم که برای من تازگی داشت و بسیار جذاب و پُرکشش بود.
حال برداشت من از رمان:
نویسنده در رمان خود دست به چند تابوشکنی زده است:
اول) برخلاف انتظار، قهرمان قصه، عیسی مسیح نیست. مسیحی که صلیب خود بر دوش کشد و تن بر آن سپارد تا گیتی از پلشتی‌ها رها گردد! بلکه داستان بر محور یهودا سامان گرفته است. یهودائی که خود یکی از حواریون عیسی بود. اما روایت غالب این بود که بر مرشد خود خیانت کرد و او را به کشتن داد. از قضا یهودا خود راوی قصه است. او چون عیسی فرزند خدا نیست. او زمینی‌ست با مختصات یک انسان پُر از ضعف و قوت. بعد از گرفتاری عیسی بدست دشمنانش که یهودا مسبب آن بود، از کرده خود پشیمان می‌شود. یهودا بعد از پشیمانی، پولی که از بهای لو دادن عیسی گرفته بود را، به سمت دشمنان عیسی پرت می‌کند و با دست خالی و عذاب روحی به زندگی ادامه می‌دهد. یعنی از سوداگری با جان عیسی تنها زیان می‌بیند و بس.
یهودای رمانِ کسمایی یک زندانی‌ست با لقب جنتلمن. یک زندانی دهه شصت خورشیدی. جنتلمنی که بهای اعدام نشدن خود را با جان دیگر دوستان و رفقایش در زندان پرداخته است. زندانی که از نظر زمانی، جنتلمن متعلق به آن است، زمینی نیست! یعنی تعریف و انتظار آسمانی از زندانی آن زمان، در جامعه ساری و جاری‌ست. گویی تمام زندانیان آن دوره موظف بودند به تحمل شنکجه توسط دژخیمان و دَدان! پس تنها کار آنان مقاومت در برابر شکنجه‌گران بود و بس. به عبارت دیگر، زندانیان جمعی فرشته بودند در سلک آدمیزاد که تنها کاری که می‌توانستند بکنند و تنها انتظاری که از آن‌ها می‌رفت همانا استقامت در برابر زشتی‌ها بود و دیگر هیچ.
اینجاست که سرور کسمایی کار سترگی انجام می‌دهد. او برخلاف انتظارِ جامعه و خود زندان دیده‌ها، مرکب داستان خود را به جنتلمن می‌سپارد که چون یهودا عمل کرده است. کسمایی با این کار، مشتی آدمِ فرشته‌نما و زندان دیده را، از عرش به زمین فرامی‌‌خواند و آن‌ها را از اوهام و خیال‌پردازی باز می‌دارد. زیبائی کار قصه‌نویس این است که روایت را از زبان خود جنتلمن برای خوانند باز می‌گوید. در حالی که رسم نانوشته‌ی زندان دیده‌ها بر آن است، که بر موارد ضعف و زبونی خود جامه‌ای از نا‌گفتنی‌ها بپوشانند.
«درِ کشویی آسانسور در طبقه‌ی دوازدهم کنار می‌رود و پسرک پنج، شش ساله‌ای روی پاگرد پله به استقبالم می‌دود. پا از اتاقک بیرون می‌گذارم، دست‌های کوچکش را بالا می‌برد. از زمین که بلندش می‌کنم، قلبم فشرده می‌شود. بار آخری که کودکی در این سن و سال را بغل کردم، برای لو دادن مادرش، یکی از رفقای تشکیلات بود». ص 31
جنتلمن روح زخم دیده‌ی خود را به هر سوی می‌کشاند، بلکه مرهمی یابد. گویا تنها مأوای آن همه درد و رنج را در آغوش همسرش می‌بیند که آن هم بدلیل دوری مکان، ممکن نیست. ناچاراً بیشتر زمان در درون خود چون آن یهودایِ خیانت کار، خیمه پشیمانی بر پا می‌سازد.
«بارها و بارها این اولین گفتگوی پُر شور و شوق دو دلداده که سرنوشت ناگهان آنها را از هم جدا کرده است». ص 15
«توی آپارتمان پرسه می‌زنم. همه چیز زنم را به یاد می‌آورم». همان ص
او از اینکه بهای اعدام نشدن خود را با لو دادن یارانش از جمله رفیق تشکیلاتی‌اش در زندان پرداخته، در مسیر زنده بودن، با یادآوری خیانت‌ها و نا ایستادگی‌هایش در زندان، مرگ را با عذاب بیشتر زندگی می‌کند و متحمل زجر و درد دائم می‌شود.
«مامورین قلعه را به پارک پاتوقش راهنمایی کردم و پسرک روی سرسره را نشان‌شان دادم». ص 31
کسمائی با ظرافت زنانه، دست به روان‌کاوی زندانیان درهم شکسته می‌زند. افرادی که ابتدا برای مبارزه با پلشتی‌ها ابزار و یراق مبارزه بر تن می‌کنند، اما در میانه میدان نبرد - زندان - نفس کم می‌آورند و با روح مرده ولی جسم زنده، یاری‌گر دَدان و زندگی خواران می‌شوند! آنان درد و رنج ویژه‌ای متحمل می‌شوند. از جمله: ناتوانی از پیمودن مسیر، بی بهره ماندن از همزیستی یاران، تلخی همراهی اجباری با آدمیان پلشت، رنج رانده شدن از اجتماع دلخواه‌شان و عزلت گزینی اجباری.
«اما در این لحظه، زیر دوش آب داغ، تنها دلم می‌خواهد چرک روح و روانم را بشویم. آنقدر کیسه بکشم تا کثافت‌های وجودم آب شود بریزد زیر پایم. خیانت، دروغ، حقارت...» ص 31
کسمایی با دقت قابل تحسینی به ضعف‌های زندانی می‌پردازد. آن‌ها را از هم تفکیک می‌کند تا هم، در چرخه‌ی تجربه‌ی اجتماعی قرار گیرند و هم گونه‌های آن‌ها از هم باز شناخته شوند. یک نمونه‌ی آن مورد فرامرز است. جنتلمن برای حفظ دکتر که شاعر است و مورد حساسیت زندانبان، از فرامرز که کمترین مشکل پرونده‌ای دارد و فقط یک فرد سیاسی را در خانه‌اش پناه داده بود، سنگری می‌سازد تا دکتر در پناه آن حفظ شود. ولی شوربختانه، او در محاسبه‌اش دچار اشتباه می‌شود و در نهایت فرامرز اعدام می‌شود.
«مهدی چنگ انداخت و چهاردستی جسد خشک و متورم را روی زمین انداختیم.
خوب نگاش کن! شناختیش؟
به خودم لرزیدم. صورتش پُف کرده و خونین بود.
نه.
لگد محکمی توی شکمم کوبید.
حالا چی، یادت آمد؟ فرامرز فکری. همان که رابط خواهرش بودی.» ص54
کسمایی با همین نمونه به خواننده چندین مورد را یادآوری می‌کند: 1- حساسیت مکان که "زندان" باشد. 2- امکان اشتباه محاسباتی زندانی که منجر به فاجعه می‌شود. 3- تفاوت آنچه زندانی آگاهانه انجام می‌دهد – همکاری و رفیق‌فروشی می‌کند - با آنچه از عدم صحت محاسبه‌ی او ناشی می‌شود. 4- از همه مهمتر، پیچیدگی زندان‌های جمهوری اسلامی که در آن حتی امکان اعدام افراد غیرسیاسی به جرم سیاسی، بسیار محتمل بوده و هست.
از این منظر، من معتقد هستم کسمایی با چوب تمشیتِ بافته از کلام و قصه بر پیکر زندانی خیال‌پرداز می‌نوازد تا از رویا‌بافی و خیال‌اندوزی دور شود و خود، راوی حقیقت حکایت خویش شود. پای بر زمین فشارد و پَر پرواز خیالی بسوزاند.
این چنین بودن یعنی انسانِ زمینی شدن؛ با پوست و گوشت و استخوان و احساس و...!! یعنی آشتی کردن با واقعیت آنچنان که هست. دوری گزیدن از خیال‌پردازی‌ها و رویابافی‌ها.
«آدم ضعیفی که آرزو داشت سربلند در برابر جوخه‌ی اعدام بایستد، اما حالا قدم از قدم نمی‌توانست بردارد. قهرمان شدن کار هرکسی نیست». ص 52
ناچار برای بیان نظر خود گریزی بزنم به روی دادهای فاجعه بار 67. سخن من با سربدارانی نیست که حقیقت آویخته بر طنابِ دار هستند. ولی افرادی چون من که جان خود را در آن سوداگری با گفتن «آری» طاق زدیم، نیازی به آویختن خود بر بال اتفاقات نداریم. من آری گفتم و نوشتم و جان‌بدر بردم. پس باید راوی حقیقت اتفاقِ افتاده باشم نه رویاهائی که در سر داشتم و دارم!! غیر از این اگر باشد، ظلم بر سربدار سپردگان آن فاجعه است که برعکس افرادی چون من، «نه» گفتند و حلاج شدند. به همین علت من حکایت خویش را در نوشته‌ای با نام «در برابر آئینه خاوران»، همچون «جنتلمن» روایت کردم.
با گفتن قصه‌ی خود، حداقل شّر دروغ‌گوئی را از خود دور ساختم و پَرِ خیال اوهام را برچیدم. باور دارم که یکی از پندهای اخلاقی رمان، دعوت آدمیان، بویژه زندانیان است به واقع‌گوئی و پای بر زمین گذاشتن.
اگر این‌گونه باشد و دعوت رمان‌نویس پذیرفته گردد؛ آن وقت کسی به خود اجازه نخواهد داد تا به دیگری امر کند:
تو حق گفتن و نوشتن نداری؛ «چون بسان جنتلمن»، زمینی هستی و همچون من و ما، آسمانی نیستی!!

دو) گفتن و نوشتن از احساس جنس مخالف نسبت به یک دیگر.
«روی پاگرد طبقه‌ی اول، بوسه‌ی اول را گوشه‌ی لبش نشاندم، بی‌آنکه روسری آبی را که تا روی چشم‌هایش پائین کشیده بود، بالا بزنم. آن شب، ابتدا در ورودی آپارتمان، جلو در شیشه‌ای، عشق‌بازی کردیم. با کشیدن روسری از سرش جلو خودم را نتوانستم بگیرم. چند لحظه بعد، سراپا عریان، نفس‌زنان و سرمست، بدن‌های‌مان در هم تنیده بود». ص 17
یکی دیگر از خطوط شایع و ممنوعه مابین زندانیان آن دوره، نگفتن و نپرداختن به مسائل جنسی و روابط با جنس مخالف بود. حتی نگرش جامعه نسبت به زندانیان در این مورد چنان بود که گویا زندانیان سیاسی فرازمینی و متعلق به زمانی هستند که آدم یا حوا هنوز از میوه‌ی ممنوعه نخورده و از بهشت رانده نشده بودند!!
باز هم ازخودم بگویم. در انفرادی یک بار خود ارضایی کردم. چند سال پیش، از آن فعل، یک حکایت نوشتم. نوشته‌ام را خیلی خصوصی به چند دوست و هم بندم در زندان، نشان دادم. یکی از دوستان هم بند، فریاد گونه و با تعجب پرسید:
فلانی چطور و چرا این چنینی حکایتی نوشتی؟ ابتدا تصور کردم، که تعجب و سوال او از منظر ملامت و سرزنش است. پاسخ دادم: خب این فعل از من صورت گرفته و من باید آن را می‌گفتم. دوست زندانی گفت: مگر ممکن است کسی دست به چنین کاری نزده باشد؟ ولی مگر هرچیزی را باید گفت؟ پرسیدم: یعنی در زندان؟ جواب داد: بله. سوال کردم: خود تو چنین کاری کرده‌ای؟ پاسخ داد: خب. آره!!
در این مورد نویسنده رمان، خانم کسمایی باز هم سنت شکسته و از کلمات و عبارات اروتیک مدد گرفته تا روابط «جنتلمن» و همسرش را قبل زندان به طبیعی‌ترین شکل ممکن بیان کند. کسمایی نیازِ عنصر اصلی قصه خود را، حتی بعد از زندان و پس از آن همه مصیبت‌ها، رها نمی‌کند. به همین خاطر رابطه‌ی او را با همسر دکتر در معرض نگاه خواننده قرار می‌دهد. به عقیده‌ی من نویسنده در بیان این رابطه موفق است. چون تضاد نیاز از یک سو، و حس عاطفی از سوی دیگر، بین «جنتلمن» و همسرش و دکتر و همسرش، به ماهرانه‌ترین شکل ممکن به تصویر کشیده شده است.
آنچه من برداشت کرده‌ام این است: یکی از علت‌های رفیق‌فروشی «جنتلمن» حفظ همسرش بود. یعنی او رفقای دیگرش را لو داد تا فرصتی برای همسرش ایجاد کند بلکه او از دام گزمگان بگریزد. نمی‌دانم کسمایی در این مورد نمونه‌ای دیده یا شنیده، اما من با چنین آدمی هم سلول بودم. حتی مورد وصییت آن شخص قرار گرفتم.
سال 62 در آموزشگاه اوین، سالن سه، شخصی بنام "علی - ز" قصه خود را برای من چنین تعریف کرد:
من بعنوان هوادار فدائی در آبادان بسیار فعال بودم. اسلحه بسیار داشتیم. بعد از انشعاب اقلیت تمامی اسلحه‌ها را در آبادان چال کردیم. بعدها جزو بچه‌های 16 آذر شدم. در ضمن دانشجوی دانشگاه ملی هستم. عاشق دختری از هم دانشگاهی‌های خود شدم و با او ازدواج کردم. دیوانه‌وار عاشق همسرم هستم. بعد از ازدواج از فعالیت سیاسی دست کشیدم. وقتی دستگیر شدم بخشی از اطلاعات قبلی من لو رفته بود. با اطلاعات لو رفته از من، با احتمال بسیار زیاد، حدوداً 5 - 6 سال حکم می‌گرفتم.
چون دوری از همسرم حتی برای چند ماه و سال برایم قابل تحمل نبود، تصمیم گرفتم با بازجویان همکاری کنم، بلکه حبس نگیرم و آزاد شوم. پس خودخواسته همه‌ی مسائل را گفتم؛ حتی مواردی را که بازجویان کوچکترین اطلاعی از آن نداشتند را هم به آن‌ها گفتم. یکی از آن موارد نشان دادن جای اسلحه‌های چال شده بود. بارها و بارها برای شکار رفقا، همراه با بازجوها خیابان رفتم. و...!!
اما با پیدا شدن اسلحه‌ها که خود خواسته آن را لو داده بودم، سیر پرونده عوض شد و من محکوم به اعدام شدم!!!
آری علی سال 62 اعدام شد.
خلاصه‌ی حکایت علی را روایت کردم تا توجه دهم، که رمان خانم کسمائی سویه‌ای از مستند بر تن خود دارد.
حال اگر بخواهم خلاصه‌وار به دیگر موارد واقعی رمان اشاره کنم، خواهم گفت:
نویسنده در توضیح و تشریح روابط موجود میان طیف‌های گوناگون اطلاعاتی و امنیتی حکومت جمهوری اسلامی، بسیار موفق بوده است. او در جریان روایت رمان، اطلاعاتی از پیچ و خم‌های روابط اقتصادی و امنیتی به خوانده می‌دهد که در نوع خود جالب و کم نظیر است.
انگار خودش سال‌ها در میان آن مردان پلشتِ اطلاعاتی زیسته و مراودات آنان را نظاره‌گر بوده است. من باور دارم هر کسی در داخل ایران، اگر کمترین مراوده‌ای با بطن پیچیده‌ی اقتصادی جامعه داشته باشد، نوشته‌ی کسمایی را با واقعیت موجود منطبق خواهد یافت. اما تعجب در این است که کسمایی سال‌هاست از ایران دور بوده.
نکته‌ی بعدی در مورد رفت و برگشت‌های رمان در زمان و مکان است. به باور من، این‌گونه رفت و برگشت‌ها در زمان و مکان، بسان وصله زدن دو پارچه نا‌هم جنس است. اگر خیاط، کار و توان حرفه‌ای نداشته باشد، وصله بر زشتی و نازیبایی خواهد افزود. اما اگر خیاط – نویسنده - متبحر و حرفه‌ای باشد، با فعل وصله زدن بر زیبائی جامه – رمان - خود می‌افزاید. کسمایی توان چنین کاری را داشته و بر زیبایی و چشم‌نوازی رمان اضافه کرده است.
کسمایی به گفته خودش، بیش از یکی یا دو روز در زندان نبوده است. ولی یکی از عناصر رمان او، بازجویی بنام مهدی‌ست. من مهدی را خوب می‌شناسم. قدی در حدود 180 – 185 سانتی متر، چهار شانه، ورزش کار با بازوان عضلانی و قوی، موهای همیشه کوتاه، چشم و ابرو مشکی، نیم پرده‌ای تیره‌تر از گندم‌گون، اخمو و جلاد به معنای واقعی! پدرش فراش مدرسه در جنوب شهر تهران بود.مهدی ابتدا کمک بازجوی روح‌الله، سربازجوی شعبه‌ی شش و بازجوی اقلیتی‌ها بود! بعدها بازجو شد. کسمایی با دقت تحسین برانگیزی او را توصیف می‌کند. سناریویی را که نویسنده برای مهدی بازجو در رمان خود نوشته، دقیقا با نقش او خوانایی دارد. باید کسمایی را بخاطر دقت نظر در مورد انتخاب عناصر رمانش تحسین کرد.
نکته آخر
به عنوان یک خواننده بر این باور هستم که ساختار یک رمان بسیار شباهت دارد به ساختار یک گروه ارکستر. در ارکستر سازهای مختلفی وجود دارد. از کنترباس و درام و ترومبون و هورن با صداهای بم تا... فلوت پیکولو و... با صدای ریز. اما همه‌ی نوازنده‌ها موظف هستند تحت رهبری رهبر ارکستر، قطعه‌ای را با یک هارمونی بنوازند. راز موفقیت رهبری ارکستر، دقتی‌ست که او بر اجرای تک – تک نوازنده‌ها می‌کند. تا آنان در بهترین شرایط اجرائی، برای نواختن ساز تخصصی خود، در خدمت ارکستر قرار گیرند. گرچه در ظاهر، سازها متفاوتند و متضاد، اما استفاده درست و به جا از هر یک آن‌ها، و پرهیز از خطا، حتی در یک دولا چنگ، قطعه‌ی نواخته شده را با موفقیت همراه می‌کند. بنابراین، هر چند در رمان کسمایی عناصر متضاد وجود دارند، اما همه‌ی آن‌ها در مجموع تحت رهبری نویسنده، هارمونی خوبی را به خواننده القا می‌کنند.
در انتها مایل هستم آرزوی خود را به مطلب سنجاق کنم: ای کاش رمان‌های جدی بیشتری مثل "شام آخر" و یا "هذیان‌های مقدس" خلق شوند که ماندگارند.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد