نوشته ای از پگاه فرزند هرمز گرجی بیانی همراه با تصاویری از او ،زری(همسر هرمز) و نیز دو عکس از نوجوانی و جوانی هرمز در سالگرد تیر باران این معلم فدائی خلق
آن سالها ما یک رادیو ضبط سیاه نسبتا بزرگ داشتیم که یک جلد چرمی مشکی هم داشت. عصر که میشد مامان رادیو را روشن میکرد و با چرخاندن ظریف پیچ دایرهای شکل بزرگ آن، کم خشترین حالت ممکن را برای شنیدن اخبار پیدا میکرد. از آنجا که به رادیوهای مختلف گوش میداد پارازیت، مهمان همیشگی عصر و شب خانهی ما بود. خیلی زود با کلمات "طول موج"، "فرکانس" و "هرتز" آشنا شدم و حتی مشخصات برخی از رادیوها را هم ازبر بودم. مادر را میدیدم که کنار رادیو نشسته و سیاهی لباسش در سیاهی رادیو محو میشود. آن روزها، روزهای وحشت بود، روزهای اخبار هولناک و اعلام اسامی اعدامیان. من درکی از آن تیرگی نداشتم و بی خیال همهی دنیا در چشم بر هم زدنی در قایم موشک بازی با بچه های کوچه، مادر را فراموش میکردم. مادر در تنهاییاش در چهاردیواری خانه میماند و من و بابک، شادی و زندگی را در آن کوچهی نیمه بن بست تجربه میکردیم.
بسیار شنیدهبودم که مادرم زن زیبایی ست. چشمان درشت زمرد رنگی داشت با موهایی لخت که معمولا آنرا با بی حوصلگی با یک سنجاق سر استیل در پشت سرش جمع می کرد. همه میگفتند زیباست ولی به نظر من مادر بچههای دیگر که لباسهای رنگی و گلدار میپوشیدند زیباتر بودند. مادرم همیشه سیاه میپوشید، تکیده و غمگین بود و این غم بر زندگی ما سایه انداختهبود.
خانهی ما سازمانی بود. سه حیاط داشت، همه پر از گل های زیبا و درختان سرسبز. گلها و درختانی که خیلی شان را پدر کاشته بود و حالا در نبود او، خاطرهی دلپذیر و با طراوتاش را زنده میکردند. آن خانهی زیبا، آن حیاط سرسبز و آن تیر چراغ برقی که چهرهی پدر با جوهر سرخ بر آن نقش بسته بود، همه و همه مال من بودند. آنجا خانه نبود، آشیانه بود، آشیانهی امنی که پدر ساخته بود و ما در پناهش بودیم. نمیدانستم دیری نمیگذرد که این خانهی رویایی را با هر آنچه که از پدر به یادگار مانده از دست خواهم داد. نمیدانستم که به زودی "دیگرانی" میآیند و بی محابا این آشیانهی عشق را تصاحب میکنند. نمیدانستم سالها بعد که آن "دیگران" هم رفتند، بارها و بارها به امید یافتن ردی از گذشته به دیدار آن خانهی متروک در خاک سوختهی جهنم خواهم رفت و با حسرتی جانکاه پشت درهایی اشک خواهم ریخت که دیگر هرگز به روی من گشوده نشدند:
"خانهات برجا نیست
چه کسانند اینان
که آشیان بر سر ویرانی ما ساختهاند"
روزها به روال معمول میگذشت و آن کوچهی نیمه بنبست با بچههای دوست داشتنیاش، شادی کودکانه را در فراسوی چهاردیواری خانه به من هدیه میداد. اما این بازیها، شیطنتها و سرکشیهای کودکانه، روی دیگری هم داشت. در پس آن بیخیالی و سرزندگی، شبحی ناشناخته از اندوه بود. مادر اغلب غمگین بود و پدر، پدری که نادیده آنقدر دوستش داشتم، هرگز نبود. مرا به عشق پدر در آغوش میکشیدند و غرق بوسه میکردند و من -یادگار کوچک او- هیچ خاطرهای از بوسههای پدرانهاش نداشتم. پدر همیشه بود و همیشه نبود و من بین این بودن و نبودن ها سرگردان بودم. به خاطر ندارم این فکر از کجا آمده بود که پدر با صمد رفتهاست. احتمالا از مادر یا کس دیگری سراغ پدر را گرفتهام و این تصور از آنجا شکل گرفتهبود. شاهدی هم بر این مدعی داشتم. در کتابخانه دو کتاب داشتیم یکی "صمد جاودانه شد" و دیگری "هرمز هم جاودانه شد". پذیرفتهبودم که پدر با صمد رفته ولی نمیدانستم کجا رفته، چرا رفته و کی برخواهد گشت. بارها شنیده بودم که پدر بسیار مهربان بوده و مرا عاشقانه دوست داشتهاست. شنیدهبودم که شبها در آغوش پدر به خواب میرفتم. شنیدهبودم که صدای ماشینش را از بین همهی ماشینها میشناختم و مادر از بیقراری و اشتیاق من میفهمیده که پدر آمدهاست. چهار دست و پا خودم را به دم در میرساندم تا برای رسیدن به آغوشش حتی لحظهای را از دست ندهم گویی میدانستم فرصتمان بسیار اندک است. شاید این دلتنگی ابدی ریشه در وابستگی شدید آن یکسال و اندی دارد و شاید زخم همیشه باز نبودنش، از همان روزی شکل گرفته که منتظر آمدنش بودهام و نیامده ست. شنیدهام که تا مدتها بعد از رفتن بی بازگشت او با هر صدای در با اشتیاق به سمت در میجهیدم و هر بار گریان و بی قرار مرا برمیگرداندهاند.
از همان آغاز کودکی، اندوهی ناشناخته بخشی از دنیای درونی من بود. اندوهی که در پستوهای تاریک پنهان شدهبود و مترصد روزی بود که نقاب از چهره برگیرد. در پس آن شادی و بازیگوشی و گردن کشی کودکانه، دخترک تنهایی بود که با این شبح خو گرفتهبود. رفیق این حس ناشناختهی من هم همان ضبط سیاه جلد چرمی بود. همان ضبطی که مونس تنهایی مادر بود و ساعتها پایش می نشست. کنار ضبط سیاه محبوبم می خوابیدم و گوشم را به بلندگویش می چسباندم. انگار این نزدیکی میتوانست مرا به دوردستهای ناشناختهای ببرد که دلم برای آن پر میزد. چند نوار کاست داشتیم که رفقای من بودند. یکی شان آلبومی بود به نام "پرواز". صدای لطیف و پرطنین زنانهای برای توماج میخواند:
"آی توماج خونت شراره
بر تن سرخ ستاره
پرچمت شوراهای ما باد".
https://www.youtube.com/watch?v=Fu4knFDaccY
از مادر شنیدهبودم که توماج در ترکمن صحرا کشته شده و نام یکی از بچه هایش "شورا" ست و اینگونه بود که من این شورای نادیده را شناختم.
مشکل اصلی این سرودهای محبوب این بود که خیلی از شعرهایشان را نمیفهمیدم و بدتر اینکه گاهی حتی کلمات را هم تشخیص نمیدادم. یکی از سختترین این سرودها، سرود "انترناسیونال" بود. هنوز هم شعرش را به همان صورتی زمزمه میکنم که در کودکی شنیده بودم:
" روز حق پیش گام است
آخرین رزم ما
انترناسیونال است
نجات انسانها"
https://www.youtube.com/watch?v=Lha0VfoBSCA
بقیه سرود را هم عملا از خودم ساختهبودم. کلمات هم صوت ولی بی ربط را ردیف میکردم و شعری میساختم که معنی خاصی نداشت ولی خوش آهنگ بود. جاهایی هم که نمیتوانستم با کلمه سر هم بندی کنم با اصوات مبهم میخواندم و خودم حسابی کیف میکردم.
سرودهایی هم بودند که شعرشان فارسی نبود ولی حتی از آنها هم نمیگذشتم. کلمات بیربط و نامفهوم را پشت هم ردیف میکردم و با انواع و اقسام اصوات هر طور شده با خواننده همراه میشدم. سرود هوشی مین یکی از همینها بود که شعرش به دست من تکه پاره شده بود. با هیجان همصدا با خواننده آواز میخواندم و وقتی به ترجیع بند نزدیک میشد با احساس غرور از اینکه شعر را بلدم پیروزمندانه با خواننده تکرار میکردم:
"هو! هو! هوشی مین!
هو! هو! هوشیمین!"
سرودها را میشد یکجوری سرهم بندی کرد و خواند اما با دکلمه هیچ کاری نمیشد کرد و این خیلی بد بود. شعری بود به نام "تل زعتر" که من "عمته زعفر" می شنیدمش. بسیار زیبا بود. هنوز هم هر وقت می شنومش به دنیای دور آن سالهای غریب میروم:
"عمته زعفر
اردوگاه شهیدان
اردوگاه مرگ
ره به پیش میگشاید شعله های آن ویران
شعله هایی که جاودانه فروزانند
برگیر تفنگ شهیدان به خاک افتاده را
پیروز باد جنگ خلق"
سالها طول کشید تا بفهمم تل زعتر کجاست، هوشی مین کیست و توماج چرا کشته شد. سالها طول کشید تا بهفمم مادرم در آن خلوت غمناک دنبال شنیدن چه خبری از رادیو بود. سالها طول کشید تا بفهمم پدر چرا رفت، کجا رفت و چرا دیگر هرگز بازنگشت. عریان شدن همه چیز نیاز به زمان داشت جز یک چیز: "شبح پنهان اندوه". چنان زود نقاب از چهره برداشت که مجال کودکی کردن نیافتم. تازه ۷ سالگی را تمام کرده بودم. به آنی چشم در چشم رو به روی هم ایستاده بودیم و من بی دفاع تر از آن بودم که در مقابلش ایستادگی کنم. پذیرفتمش و برای همیشه در آغوشش جا گرفتم.
دوم شهریور ۱۴۰۰