logo





روز شمار یک جنایت بزرگ «قسمت سوم»
آنچه بر سر یک کلاس آمد!

جمعه ۲۹ مرداد ۱۴۰۰ - ۲۰ اوت ۲۰۲۱

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
زنده ام که روایت کنم! بنویسم! آه که چه میزان آرزو دارم قلم بر کاغذ بخندد،شادی کند .اما افسوس سرنوشت قلم در این سرزمین گریستن بر کاغد است.همیشه جفتی چشم راه بر من می بندد چشمانی آکنده از اشگ! آکنده از درد!پیوسته مادرانی سیاهپوش با عکس فرزندان خود خمیده پشت سرگردان در گورستان های بی نام می گردند! تا شاید نشانی از عزیزان خود بیابند.مادرانی عزادار که از منظر دیدگانم عبور می کنند.

مادرانی که بیشتر آن ها را می شناسم.امروز از مادران شهری کوچک حکایت خواهم کرد که برخی از آنان تمامی اعضای خانواده خود را در کشتار سال شصت وهفت از کف دادند.مادرانی نشسته بربالای گورهای گمنام در گورستانی قدیمی در شهر زنجان.

از مادر رضا یمینی ،کریم جاویدی ، توتونچیان از مادر معبودی ها خواهم نوشت از جوانان مجاهدی که هنوز سیمای شاداب و جوانشان را بخاطر می آورم. علی رضا معبودی چهارده سال داشت که دستگیرشد بحبسی پانزده ساله محکوم گردید. از اولین اعدامیان سال شصت هفت همراه دو برادرمجاهد دیگرش احمد که دندان پزشک بود وحمید که تازه مدرک مهندسی گرفته بود. مادرچگونه بر چنین درد و جنایت سنگین طاقت آوردی؟سخنی نمی گوید با غمی به سنگنی کوه "گاوازنگ "همراه دیگر مادران از مقابل دیدگانم می گذرد با نجوائی مبهم از نام هائی که دیگر نیستند.

مردی که تمام شهر کوچک من اورا می شناخت بر سر بازارشهر ایستاده از اعماق جان فریاد می زند. مردی شوخ طبع ویاری رسان .سرهنگ مسعودی رئیس راهنمائی ورانندگی شهر.

تمامی شهر اورا می شناختند با طنزش و اندکی سادگی دلچسب او .حال دیوانه شده دو پسر اومسعود وسعید مسعودی که عاشقانه دوستشان داشت بجرم هواداری از مجاهدین خلق در همین شهر اعدام شدند.

پدر طاقت نیاورد آن سرزندگی وبگو بخند با اهالی شهر از کف داد سر به جنون سپرد بر سر بازارایستاد بدرد فریاد کشید!فریادی که هرگز خاموش نشد.

از در دبیرستانی بنام شرف وارد حیاطی کوچک می شوم با ایوانی درقسمت انتهائی آن وچند کلاس. دبیرستانی تازه گشوده شده توسط دبیرانی چند که تلاش می کنند با گرد آوردن شاگردانی ممتاز شالوده یک دبیرستان ملی اما با کیفیت رابنیان نهند. بالاترین کلاسش کلاس دهم است. بامجموعه محصلانی بالغ بر بیست نفردریک کلاس وبیست پنج شاگرد دیگر در کلاس هفتم! ترکیبی از بهترین شاگردان و محصلان متوسطی چون من. چه سرنوشتی داشت این مدرسه کوچک این کلاس.

هر زمان که بیادش می آورم اندوهی سخت بر قلبم می نشیند.چه کرد این جمهوری نکبت اسلامی با این کلاس کوچک؟ با این دبیرستان پاکیزه که می خواست گل سرسبد دبیرستان ها شود؟ زخم کهنه دهان باز کرده دوستان همکلاسی با چهره های جوان وچشمانی آکنده از مهربرمن انشاء نویس کلاس خیره شده اند !بنویس!بنویس که ما هنوزدر خاطره ها زنده ایم !



بیاد می آورم چهره زیبا و آرام سعید حریری پسری ریز نقش ودرس خوان کلاس که درتعامل ودوستی با همه بود. قبولی دانشگاه علم وصنعت که تا استاد یاری آن دانشگاه رسید از نخستین مجاهدین اعدامی سال شصت ، رضا یمینی قبولی دانشگاه تبریزکه زیبا ترین خاطرات دانشجوئیم با یاد عزیزش گره می خورد.اعدام شده توسط موسوی تبریزی در ارتباط با جریان چپ رزمندگان. مسعود، یعغوب،جلال ترابی شوخ ترین بچه های کلاس که در ارتباط با مجاهدین نا گزیر از مهاجرت گردیدند. یعغوب در آرزوی برگشت به سرزمین مادری تن بخاک سپرد.

علی ولی پورساکت وآرام نشسته در گوشه کلاس دانشجوی دانشگاه تبریز از رهبری مجاهدین بی خبر از سرنوشت وی. حسام شعیبی کشته شده توسط گزمگان حکومت اسلامی ،حمید امیراصلانی فارغ التحصیل دانشگاه علم وصنعت در ارتباط با جریان چپ تن داده بمهاجرت و من آواره شده درمرزهائی فراسوی سرزمین مادری که باید حکایت کنم و بنویسم از رنج واندوهی که بر این سرزمین رفته ومی رود.

ازسرنوشت کلاسی که بیشتر از نیمی از شاگردان آن یا اعدام شدند یا تن به مهاجرت دادند .حکایت کنم از شهری کوچک که تنها در اعدام های سال شصت وهفت ده ها نفر اکثریت مجاهدین اعدام گردیدند.

"دو برادر زندانی بودند، برادر بزرگ در بند ما بود و برادر کوچک در بند پائین، مأموران آمدند و به برادر بزرگ گفتند: "وسایلت را بردار بیا !" بعد گفتند: "نه، تو برو!" و به جای او برادر کوچک را انتخاب کردند، او اعدام شد!" نقل از"رحمت غلامی" زندانی در
زنجان درروزهای اعدام های سال شصت هفت چگونه قلم بر کاغذ نگرید؟ شما بگوئید؟

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد