از کجای قصه بگویم که شیرین باشد
وقتی که ماجرا همه تلخی ست
به کدام پایان شیرین دل خوش کنم
وقتی که قصه ی تلخی ها
پایانی ندارد
آه ای آسمان
چقدر وقتی که در زمین بودم
به تو چشم دوخته بودم
چقدر در چشمان من بلند بودی
و چه آبی و بی نهایت می نمودی
وقتی زمین بدل به جهنم شد
یقین داشتم که تو
پناه من خواهی بود
آه ای آسمان
نمی دانستم که روزی می رسد
که به جای باران
جان های عزیز از تو بر زمین خواهند بارید
آه ای جهنم معلق
نمی دانستم که چنین آسان
مرا به زمین پرتاب می کنی
تا برای همیشه به تو باور داشته باشم
بگذار خاموش بمانم
و از آسمان سخن نگویم
بگذار قصه نگویم
چرا که تو با واقعیت های تلخ هم
به خواب خواهی رفت
کابوس های من
از واقعیتی که تو در آنی
شیرین ترند
بگذار برایت قصه نگویم
که قصه ها تو را بهتر می گویند
قصه ی تو به سر می رسد
و کلاغ ها نیز به خانه هاشان
شهریار حاتمی
استکهلم
سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد