logo





اسحاق

چهار شنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۰ - ۱۱ اوت ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
انگار همین دیروز بود. هشت ده ساله بودم که متولد شد. تو پارچه ی سفیدی پیچیده و رو رختخواب گذاشته بودنش. خود را کنارش نیمه یله دادم. به چشم یک عروسک نگاهش کردم. چشمهاش را باز میکرد، هوا چشمهاش را اذیت میکرد و دوباره می بست. چشمهاش عسلی و همرنگ چشمهای خودم بودند. از به دنیا آمدن اوقاتش تلخ بود، اخمهاش خیلی توهم بود. کف وپشت دست هاش را نوازش دادم و ماچ کردم، انگار چیزهائی حالیش بود، چشمهاش را باز و صورت و چشمهام را نگاه کرد و بفهمی نفهمی، لبخند ملایمی تحویلم داد. دوباره چشمهاش رابست. ازذوق کم مانده بودبال دربیاروم. پولهای توجیبیم راجمع کرده بودم وشده بودیک اسکناس پنج تومنی آکبندجق جقی. خواهرم کنارش درازبود، جوری که متوجه شود، پزآمدم وپنج منی رازیرمتکای نوزادگذاشتم.
به خواهرم گفتم « هدیه ی تولدش، واسه این که خیلی شبیه منه. »
خواهرم که هنوزدردداشت، باآخ اوخ گفت « این که هنوزیه تیکه گوشت واندازه ی یه خرگوشه، چیجوری فهمیدی شکل توست! »
« چشماش رنگ چشمای منه، بزرگ که بشه، عینهومن میشه، میدونم، حالامی بینی. »
بزرگ شد، دست برقضاتوچهارپسروسه دخترخواهربزرگم، اسحاق خیلی شبیه من بود، حتی موهاش هم، مثل موهای من،خودبه خود، به طرف راست سرش، فرق بازکرده بود.
خودراکه شناخته م، همیشه میخواسته م بارسفرببندم وبروم. این سرنوشت وتقدیربعضی هاست، یک جاماندگارنمی شوند، همیشه خوش دارندبروند. درواقع سرنوشت آدمیزادچیزی جزاین تقدیرنیست. هرروزکه ازعمرش میگذرد، مقداری می رودوازخوددورمیشود، سرآخرهم طوری میرودکه انگااصلاوابدانیامده است.
چندسال بعدبارسفربستم وازنیشابور، راهی تهران شدم. توشلوغی ودودودم تهران گم شدم. هرازگاه میرفتم، چندصباح ماندگاریم راتوخانه خواهربزرگم میماندم. بابچه هانشست وبرخاست داشتم، امامیانه م بااسحاق جوردیگری بود. خیلی باهم احساس یکی بودن میکردیم. حالت های هم رابیشتردرک میکردیم.
سالهاگذشت، اسحاق جوان آمدتهران. چندوقت پیشم ماندوراهی سربازخانه شد. بعدازخدمت، تواداره حمل ونقل ارتش استخدام ودرتهران ماندگار شدوازدواج کرد.
گرفتاریهای روزگارنمی گذاشت خیلی باهم باشیم وزیادرفت وآمدداشته باشیم. هرازگاه میرفتیم ومیامدیم ودیداری تازه میکردیم. من دارای سه بچه واسحاق دارای دوپسرودودخترشد.
روزگارمیگذراندیم، سرشب وروزوخودمان رابه مرورزیرآب میکردیم، هرازگاه دیدارو دیدوبازدیدی داشتیم. بازتقدیررقم خوردومن بایددوباره میرفتم ورفتم. دربه دردیاران شدم.
سالهای ماندگاری دردیارغربت طولانی شدوانگاردیگرپایانی نداشت. هرازگاه تلفنی بااسحاق تماسکی داشتیم وجویای احوال خودوخانواده هامان بودیم. دودخترش راشوهرداده بودودوپسرش سروسامان گرفته بودند. بازنشسته شده بود، درآخرین تماس پرسیدم:
« بعدازبازنشستگی، اوقات اضافیت روچیجوری میگذرونی که حوصله ت سرنره؟ »
گفت « بااین اوضاع قاراشمیش قمردرعقرب، باچندرغازبازنشستگی، یه هفته م نمیشه زندگی کرد. »
« بچه ها که رفتن سی خودشون، پس تووزنت چیجوری هنوززنده هستین؟ »
« بعدازبازنشستگی، رفته م توآژانس وباماشینم کارم میکنم. »
« چیجورآژانسی کارمی کنی؟ »
« ازهمکارای بازنشسته مه، یه روزگفت: بیاتوآژانس واسه م کارکن. تومحل کاراززیردستای خودم بود،گفتم من بیام واسه تو کارکنم؟ گفت: خیلی ازمعرکه پرتی، چندتاازسرهنگای فرماندهیمون توآژانسم کارمیکنن وجلوم خبرداروامیاستن، کجای کاری تو! »
« خیلی جالبه اسحاق، توچیکارکردی؟ »
« کاسب جماعت وهزینه های سرسام آورزندگی، تعریف تعاریف ورنمیداره، هشتم گرونهم بود، رفتم وباماشینم توآژانسش مشغول شدم. »
« کارخوبی کردی اسحاق، کارکردن عیب نیست. حالاباکارتوآژانس، زندگیت اداره میشه وشکایتی نداری دیگه؟ »
« ای بابا، کجای کاری! این دریای گرونی روکجای این قطره هاپرمیکنه!مادیگه زندگی نمیکنیم، فقط سعی میکنیم موقتازنده بمونیم، دائی جون...»
پریروزپسردیگرخواهرم تلفن کرد، توفش فش کردنهاش گفت:
« « اسحاق کرونای دلتاگرفته، سه روزه مرده وعمرشوبه شماداده !...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد