logo





مرتجع - سوم(آخری)

يکشنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۰ - ۰۸ اوت ۲۰۲۱

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
مجلس هفتم

درود بر شما ، امیدوارم که خوب هستید و بدی در کار نبوده، دوهفته یی شد که ندیده بودمتان ؟ درست میگویم...؟ من مثل معمول تا فرصت اجازه میداده آمده ام و این راه پیمایی را انجام داده ام، اغلب هم به یاد ِ شما بودم. بَه بَه ، چه خوب ، پس استخوانی سبک کرده و تنی به استراحت داده اید؟ اُه که اینطور ، امیدوارم موّفقّ باشید، به خوشی ، کی تشریف می برید... پس در اینصورت وقتِ زیادی باقی نیست ، بیست روز شاید ، می فهمم می فهمم حداکثر یکماه ، برای شما و خانواده آرزوی شادکامی و موفقیّت دارم و صد حیف که شنونده ی صبوری چون شما را دیگر نخواهم دید... بله نا امیدم نیستم ، امّا واقعیت اینست که از اینجا تا آنجا 4 - 5 ساعتی پرواز فاصله است و بعدش هم شما در گیر کار و مسئولیّت تازه و زندگی از نوعی دیگر میشوید و بقیه قضایا ولی به هر حال از آشنایی تان خوشحالم بخت یار بودم و سپاسگزارم که به حرفهایم گوش کردید... نخیر یادم هست چه میگفتم... البتّه نه مو به مو بلکه به نحوی کلّی ، البتّه که زحمتی نیست تازه خوشحال هم میشوم و سعی میکنم خیلی لِفتَش ندهم... بله آنروزها از آتش به اختیار و این چیزها خبری نبود. از کلّ جمعیت شاید در صدِ کوچکی ( غرب نا دوست )بودند و مابقی یا اصلن در این زمینه عقیده یی نداشتند و اساسا نسبت به آن فکر نمیکردند و یا اینکه اگر دستی به دهانشان میرسید دست کم برای گردش سری به رُم و لندن و پاریس میزدند و مابقی عمر را به پُز دادن میگذارنیدند و در صدی هم با استفاده از تسهیلات موجود و پاره یی کمکهای دولتی و اینجور چیز ها میرفتند تحصیلاتی میکردند و بر میگشتند و ظرافت کار در این بود که لامذهب میرفتند و مسلمانانی دو آتشه باز میگشتند و هیچکس هم کاریشان نداشت ! ولی بدا به حال ِ آنها که با ادبیات و اخلاقیات "سُسیالیستی" و یا "کُمُنیستی" بر میگشتند و داشتیم بسیارانی که تا وقتی ایران بودند خیال میکردند "مائو" صدای گربه است و همینکه از این سفر ، نیمه تمام و یا مثلن تمام ، بر میگشتند "مائوییست" بودند تا جایی که نمی شد مائو را بالای چشم اش ابرو گفت. کار این تعداد چندان آسان نبود. اینها بر خلاف مسلمین و اعضاء انجمن های مسلمان دانشجویی زیرِ ذرّه بین میرفتند و در عوض مسلمانهایشان میشدند مصدر امور اداری و مدرّسین دانشگاهی و گاه تا استادی هم پیش میرفتند! بله دوست عزیز وقتی بقول معروف ِ آنروزها "شخصِ اوّل"ِ مملکت، تنها پادشاه شیعه ی جهان بود و نظر کرده ائمه ی اطهار و زائر ِ خانه ی خدا و پابوس امام هشتم ، میباید بود که مسلمین تافته ی جدا بافته باشند. شمادرست میگویید حق با شماست و این خود یکی از حماقتهای آن بابا بود... بجای اینکه آن چند تن ِ از معروفین را به زندان بفرستد ، اگر میدان داده بود تا بیایند در جامعه آزادانه و بی قید و شرط حرفشان را بزنند کفگیرشان خیلی زود به ته دیگ میخورد... قِرقِره کردن مشتی جملاتِ خیالبافانه به طور مستمر سبب نمایش ِ نهایت ِ پوچی و بی بنیانی آن عقاید میبود... ولی نکردند و ملّت را چشم بسته با گوشهایی تربیت نایافته و سخن ناب و نغز نشینده فرستادند پای منابر ِ مثلا "مخفی" و ضدِ سلطنتی و شد آنچه شد... سرتان را درد نیاورَم ، حرف بسیار است ، دیده ها بسیار تر و تجربه های ناکامل و ناکام و آزار دهند مثل زخم هایی که دیده نمیشوند بسیار ... خاصیت اینطور زخمها این است که چون در منظر نیستند به سختی التیام پذیرند و به شدّت آزار دهنده ... اینها هرچه کُهنه تر میشوند با مرور ِ سالهای عُمر بجای آنکه از بین بروند به سان پیکر های هیولایی سایه هایی بس دراز بر باقیمانده ی زندگی میگسترند که گریز از تاریکی شان کاری است بس دشوار... همین امر یا همین حالت است که مرا وا میدارد در عالم دلتنگی هایم دچار "نُستالژی ارتجاعی" شوم... نخیر خیلی خوب میدانم ، نه نه منطقی نیست ظاهرا خردمندانه هم نیست ... ولی چه میتوان کرد... هنگامی که به گذشته نگاه میکنم و به آنچه در راه ِ باور های خود کرده ام و به نتیجه یی نرسیده است ، فکر میکنم اگر آنگونه عمل نکرده بودم شاید نتیجه چیز دیگری می بود و لازم نمی آمد که خود را مُفت باز احساس کنم و نتیجه ی همین احساس است که در قالب ِ تفکّری ارتجاعی شروع میکند به ایجاد دلتنگی های غیر خردمندانه ...آری من اینک دلتنگ ِ روزهایی هستم که مردم ِ ما عمومن در امنیّت بودند و فقط تعداد ِ قلیلی مردم ِ واقعن فعّال ِ سیاسی صادق ِ و با ایمان ، با هدفهای سرنگونی رژیم پهلوی در خطر می زیستند، من دلتنگ ِ آنروزهای بسیارِ خوبی هستم که آمار فحشا -به هر دلیل اعم از سیاسی و اجتماعی و اقتصادی - در اطراف کمتر از یک در صد دور میزد و مردم عمومن ، برای گذران ِ زندگی دست به کار ِ تن فروشی نمیشدند، و آنها که گیرم در اثر فقر و مظالِم اجتماعی -اقتصادی سر از این راه در میآوردند ، در سنینِ ده دوازده سالِگی نبودند... من دلتنگ ِ روزهایی هستم که شاهراه های عجیب و غریب نداشتیم و شمار کوره راه ها بسیار بیشتر از راه های مرغوب بود و در عوض شمار معتادین در تمامی ایران با آنچه امروز هست مقایسه ی فیل است و فنجان... ببخشید سرتان را درد میآورم ولی خوشحال باشید که دیگر دیداری از این قبیل با من برای شما رُخ نخواهد داد . این آخرین بار است و شما بزودی از این شهر بار سفر بر میبندید ، ولی خوبست که به حرفهای من گوش دادید... میدانم میدانم ، معلوم است که موافق نیستید و نمیباید هم اینطور باشد که با آنچه گفتم و میگویم موافق باشید... ، این برخورد ِ شما سببی شد تا به یاد سخنی که به "کارل پوپر" منسوب بیافتَم ، البتّه البتّه ، وی گویا تعریف کرده جوانی از اعضای حزبی ! الان یادم نیست کدام حزب، که نه ژاندارم بوده و نه آژان ِ پلیس سرِ خود یا به حسابِ حزبش لباس ِ نظامی می پوشیده و سلاحی نیز به کمر می بسته ، زمانی در یک برخورد با "پوپر" آن جوان ضمن صحبت به او میگوید ، ببین دوست داری بحث کنی؟ من بحث نمیکنم ، و با شاره به سِلاحش گفته ، من شلیک میکنم... وامّا خوشبختانه فعلا دستِ کم بین ِ من و شما اینطور وضعیتی نیست . ولی باور کنید سگهای هرزه مرضِ حکومت آخوند ها در سراسر جهان پراکنده اند و آماده ی شلیک و اینکار را بارها کرده اند و هنوز هم میکنند! غرض اینکه گفته باشم بازهم بقول پوپر ( شاید من اشتباه میکنم و حق با شماست ، امّا فکر نمیکنید اگر تلاش کنیم به نتیجه یی برسیم!)؟ این چیزی را عوض نمی کند... بله درست می فرمایید خودم هم میدانم ... امّا باور کنید تمام آنچه اتفّاق میافتد نشان میدهند این اوضاع بدتر هم خواهد شد... خودتان قضاوت کنید چطور میتوانم با دیدن این روزها که قاتلِ فرزندان ِ ملّت ، قاتلِ عمدی ، قاتلِ با سَبق تصمیم و به قصد قتل ِ عام و کشتار مردم از زن و مرد ، به مسند دروغین و جعلی رئیس جمهوری می نشیند ، دلتنگِ روزهای نخست وزیری مصدق و یا حتّی هویدا نشوم ، چطور ممکن است؟... اقل قضیه این است آن نخست وزیران و یا وزرا در نهایت نوکرِ شاه بودند و شاه هم نوکر امپریالیسم و حکومتش چند هزار نفری را طی چهل ،پنجاه سالی کشته بود که رقم عمده را مثلا محکومین به احکام ِ دادگاه های "فرمایشی" تشکیل میداد... در حالیکه این هیولای بدمنظر کثیف الذهن خونخوار هزاران جوان در آغاز ِسالهای شکوفندگی را ظرف فقط چند هفته بی هیچ مقدماتی ، بی هیچ دادگاه مشروع و قضات واجد شرایط قتل ِ عام کرده .. و حالا هم دعوای مدال ِ افتخار دارد...! چگونه میتوانم دچار ِ "نُستالژی ارتجاعی" نباشم...بگذریم بگذریم حرف زیاد است ، شما هم باید بروید . بازهم از آشنایی با شما خوشحالم امیدوارم هرکجا میروید بخت یار باشید... سپاس از شکیبایی شما... نه نه نا تمام نماند اینگونه حرفها همواره ادامه دارند هرروزی با آغازی تکرای ... روز و روزگار شما بخیر... جانم؟ چه فرقی میکند ، من شما را در خاطرم با عنوان "شنونده ی شکیبا" بخاطر خواهم داشت ... شما هم مرا با نام ِ "مرتجع" بخاطر بسپارید... بامید دیدار..
************************************************************
تمام شده در روز بیست و پنجم ژوئن هنوز کُرُنایی 2021



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد