logo





اکبر معارفی

نقدی بر کتاب "روزی که من ایرانی-آمریکایی شدم"

جمعه ۱۸ تير ۱۴۰۰ - ۰۹ ژوييه ۲۰۲۱



نقدی بر کتاب "روزی که من ایرانی-آمریکایی شدم" اثر مسعود نقره‌کار،

یکی از دشوارترین کتاب‌هایی که تا کنون خوانده‌ام کتاب بسیار ارزشمندی است از دکتر مسعود نقره کار به نام "روزی که من ایرانی-آمریکایی شدم". خواندن این کتاب از آن رو برایم دشوار بود که مانند او دارای گرایش سیاسی انقلابی بودم. او در این کتاب بدون این‌که در مورد نسل من و خودش قضاوتی بکند، تصویری ترسیم می‌کند که تو هم اگر در سال‌های جوانی‌ات همان مسیر را طی کرده بودی اینک افسوس و سرزنش کمترین واکنش در مقابل این تصویر می‌بود. اما ایکاش او درباره‌ی ما و خودش قضاوتی می‌کرد تا به دفاع برمی‌خاستیم، ولی او هوشیارتر از آن است که قضاوتی بکند. این کتاب ظاهراً بازگو کننده‌ی تجارب شخصی دکتر نقره‌کار است، ولی در واقع شرح حال هزاران جوان ایرانی است که تحت تأثیر شور و عاطفه قدم در مسیری گذاشتند که نتیجه‌ی آن رها شدنِ هولناک‌ترین دیوی شد که تا قبل از انقلاب ٥٧ تا حدی کنترل شده بود. در این مسیر اما خردمندترین نداها و هشدارها از پدر و مادرها و آدم‌های بیسوادی چون خسرو مکانیک برمی‌خواستند که شنیده نمی‌شدند.
نیمه‌ی اول کتاب شامل خاطرات پراکنده از ایران پیش از انقلاب و کمِی پس از آن است. ما در این کتاب با شخصیت‌هایی برخورد می‌کنیم که تو اگر بچه‌ی جنوب شهر باشی، آشنا به نظرت می‌آیند: عباس "پل نیومن" در خیابان بی‌سیم نجف‌آباد، غلام "کلارک گیبل" تو تیر دوقلو، تقی "کلینت ایستوود" که به دوزاری سوراخ شده‌اش پز می‌داد، رضا "دیوید جانسون" که به علت خلافکاری همیشه متواری بود، عباس گربه کش، رضا سگ‌باز، حسن کله زن، مسلم گُه جمع کن (که با جمع کردن مدفوع از بیابانهای "شترخان" روزی خود و خانواده‌اش را در می‌آورد)، اصغر تریلی، رضا کون کجه و حسین "فرانک سیناترا". ولی جالبترین، آن‌هایی بودند که در خانه‌ی پدری او رفت و آمد داشتند، چون تنشهایی بین‌شان وجود داشت مانند حسین آقای خرمقدس، آقای شریعت ضد دین، شیخ علی (قاری هیئت حجتیه بی‌سیم نجف‌آباد) و عباس گاوی.

قبل از شروع فعالیت‌های چریکی و ماجرای سیاهکل، به دلیل خیانت‌های حزب توده و فساد و عقب ماندگی شوروی یعنی قبله کمونیست‌ها، بدبینی عمومی نسبت به روشنفکران چپ رایج بود. کلمات "عمو اصغر" گواه چنین بدبینی عمومی است:

" عرض کرده بودم که منورالفکرها فقط از سوراخ حرف می‌زنن و فکر و ذکرشون اونجاس. و البته سوراخ مبارک خودشونم نمی‌تونن کنترل کنن... خُب اینا اونوقت می‌خوان یه مملکت رو کنترل کنن. قربان تو شریعت عزیز برم. تو حتی یه خانواده درست نکردی که ما ببینیم می‌تونی یه خانواده رو اداره کنی یا نه، تا چه برسه به یه مملکت. البته بزرگ‌ترها بنده رو ببخشن، واسه اینکه اطلاعاتتون زیاد بشه می‌گم. چون ایشون از صدور باد صحبت کردن، بد نیس بگم که فرق باد منورالفکرها با باد دیگران اینه که مال اینا صدای پاره شدن کاغذ و مجله و کتاب و شکستن مداد میده".

البته تا قبل از تبلیغات بی‌بی‌سی و رنگ و لعابی که امثال مثلث بیق (بنی صدر، یزدی و قطب زاده) و روشنفکران ملی مذهبی چون بازرگان به هیبت خمینی زدند، آخوندها و خرمقدس‌ها هم چندان اعتباری نداشتند. عزیز که خود بچه هیئتی بود وقتی نقره‌کار جوان حرفهای ناطق نوری درباره عدالت خدا را به او گوشزد کرد با اعتراض به نقره‌ کار گفت:

"حاج‌آقا به اول و آخرش خندید. زارت و زورت می‌کنه، همه حواسش زیر شکمشه. بزرگ‌ترین خلاقیت فنی و علمی خودش و دار و دسته‌ عمامه‌دارش اینه که چه جوری استبراء کنن و زاویه لوله آفتابه رو چه جوری کم و زیاد کنن."

جو بدبینی به چپ به تدریج تغییر کرد. گفتمان جهانی چپ مانند ویروسی واگیردار و پاندامیِ دنیاگیر دامن روشنفکران ایرانی را هم گرفت. تا قبل از اسباب کشی به نظام‌آباد، کوچه‌ی اسلامی، نقره‌کار جوان که با انجمن حجتیه و بچه‌های هیئت حشر و نشر داشت به تدریج چپ و ضد امپریالیست شد. ولی در عین حال تناقض‌های رفتاری در میان چپی‌ها هم از دید تیزبین او مخفی نماند.

"اسمال کمونیست رو دیدم، با پتو و فلاسک چایی و یه پاکت تخمه ژاپنی داشت می‌رفت دم سفارت آمریکا بخوابه تا صبح زودتر نوبتش بشه و بره تو سفارت واسه ویزا گرفتن. گفت می‌خواد بره آمریکا هم درس بخونه هم حال کنه. بهش گفتم: اسمال تو که می‌گی کمونیستی و آمریکا ام‌الفساده، جاکش چرا نمی‌ری شوروی؟ گفت: تو نمی‌فهمی، من هدفمند دارم می‌رم اونجا. والا مستراح دانشگاه لومومبای شوروی می-ارزه به همه دانشگاه‌های آمریکا…"

مادر نقره‌ کار که ظاهرا تیزبینی خودش را به مسعود به ارث داده بود، تناقض‌های سیاسی حاکم بر روشنفکرهای آن دوره را در یک جمله کوتاه خلاصه کرده بود:

"این کوچه هم عتیقه ست، اسمش اسلامیه، اما پر از چپی و عاشق آمریکاست"
حال و هوای آن دوران را زویا زاکاریان ترانه سرای چیره دست به خوبی در ترانه‌ی "کیو کیو بنگ بنگ" این‌گونه تصویر کرده است:

چقدر ممنوعه خونديم ، تو زير زمين بد بو
همش بحث و جدل بود ، سر پيام شاملو
تو پيچ پيچ شب ما ، قيامت بود و غوغا
يکي خمار انگلز ، يکي نشئه‌ی بودا
تو مسجد شاعر چپ، تو کافه مؤمن مست
عجب سرگيجه‌اي بود ، برادر خاطرت هست؟

در این دوران که تعقل جای خود را به شور انقلابی چپ داده بود، به رغم دیدن تناقض‌ها و ضعف‌ها، مسعودِ جوان از کشورهای کمونیستیِ عقب‌مانده در مقابل انتقادها دفاع می‌کرد. در یکی از شب‌هایی که با دوستانش برای درس‌خواندن در کوچه زیر نور لامپ تیر چراغ برق نشسته بود، دوستی به او گفت:

"اصغر تریلی با بروبچه‌های نظام‌آباد و خیابان گرگان و پل‌چوبی رفته بود بلغارستان، می‌گفت دخترا و زناشون مثِ ریگ می‌دن، یه جفت جوراب براشون بخری تمومه"

"نمی‌فهمه، قرمساق شعور نداره. غلط زیادی کرده…" محکم کتابم را بستم…

غافل از اینکه روزی برسد که زوار عرب درباره‌ی دختران صیغه‌ای حرم امام رضا همچون اصغر تریلی درباره‌ی زنان بلغار سوسیالیستی صحبت کنند.

با شروع جنبش چریکی و حمله چریک‌های فدایی خلق به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل جامعه روشنفکری ایران دچار انقلابی روانی شد. انقلابی روانی که فاقد کمترین بستر فرهنگی بود.

"پای بساط سیراب‌شیردان، توی جگرکی و کله‌پاچه‌ای، توی قهوه‌خانه و کافه رستوران، توی هیئت و تکیه و مسجد، پای بساط پینه‌دوزی و کفاشی، توی کوچه، توی خانه، روی پشت بام، هرجا که بودیم، صحبت از سیاهکل به میان می‌آمد. دور و برمان همه جنگلی و چریک شده بودند...عشق چریکی مد شد. صمد بهرنگی و چه‌گوارا تو بورس بودند. بساط عرق‌خوری و غصه‌خوری به‌راه بود. اسطوره و حماسه-سازی از چریک‌ها به راه‌تر.... ترس‌ها می‌ریخت. ریاضت‌کشی‌ها برای چریک شدن شروع شده بود. از آب‌تنی در هوای برفی توی رودخانه یخزده لشکرک تا کوه رفتن و ورزش‌های جور واجور... از دانشجوی دانشگاه فنی و صنعتی و شیمی و پزشکی تا شاعر و نویسنده و دانش آموز و صحاف و مکانیک و نجار و راننده شرکت واحد، یک گروه کوه درست کرده بودیم…

تب چریکی و آرمانِ تبدیل کردن ایران به یک کشور کمونیستی بر بستر فرهنگی عقب‌مانده رشد می‌کرد چنان‌که خسرو گلسرخی قهرمان کمونیست‌های ایرانی به "مولا علی می‌نازید". هیئت حاکمه و دستگاه ضد خرابکاریش هم که تافته‌ای جدا بافته از آن فرهنگ عقب مانده نبود با همان میزان بلاهت رفتار می‌کرد:

"مامور ساواک با مشت می‌کوبید تو سرم و می‌گفت: این کتابای کمونیستی رو میخونی، اونوقت بچه‌کونی می‌گی من کاره‌ای نیستم. کتابی که به انگلیسی درباره بیماری‌های روماتیسمی بود را می‌گفت. خیال کرده بود کتاب کمونیستی‌ست، "ایسم" داشت آخه.

این کتاب پزشکیه، ربطی به سیاست نداره
خر خودتی مادر جنده"

ولی همه شور و شر نبود. هشدارهای خردمندانه پدر هم بود که به آن اعتنایی نمی‌شد:

"اگه زهرمار هم مُهر چپ داشته باشه، مثِ شهد سبلان می‌بلعیدینش".
دفاع و روایت عاشقانه، و گاه معشوقانه از سوسیالیسم و کمونیسم، با کینه‌ای شترانه به سرمایه‌داری و آمریکا، و اندوه فقر و گرسنگی و زورگویی مزه عرق خوری‌ها بودند

چپ راه حل عقب‌ماندگی چند جانبه را در بازسازی فرهنگی با توسل به سرمایه‌ی عظیم تجارب فرهنگی چندهزار ساله‌ی بومی نمی‌دید، و با ولع بسیار مصرف‌کننده‌ی محصولات فکری بیگانه‌ای شد که در جامعه‌ی خودشان هم مهجور شده بودند. دکتر نقره کار قبل از انقلاب شب‌ها توی اورژانس و اتاق عمل کار می‌کرد تا بخشی از سرمایه‌ی لازم برای راه انداختن انتشارات چکیده را تأمین کند. انتشاراتی که به جای توجه به فرهنگ لایه لایه‌ی بومی به ترجمه و نشر کتاب‌های روسی مانند "لینچ" ماکسیم گورکی، "نظریه تکامل مونیستی تاریخ" از پلخانف و کتاب‌های دیگر در همین مایه با جلد سفید پرداخت.

شور و التهابی جامعه را فراگرفته بود که نگرانی را در قدیمی‌ترها بر انگیخته بود. آن‌ها به رغم کم سوادی از فرزندان باسواد .منورالفکرشان دیدی روشن‌تر نسبت به دورنمایی داشتند که جامعه به سوی آن می‌رفت

"چیزی مثل شور و هیجان، ناآرامی و اضطراب، مهر و کینه، و غباری موهوم که همه چیز را در برگرفته بود. شب‌های انستیتو "گوته"، بحث و جدل‌های انتشارات "چکیده" و کافه‌ها و عرق‌فروشی‌های ریز و درشت، شب کانون نویسندگان و شعر خوانی در دانشگاه صنعتی آریامهر و زد و خوردهای روز بعد از آن. و کم‌کم روزهای اعتصاب‌ها، شورش‌ها و انقلاب".

""شاه باید برود
اما کافی به نظر نمی‌رسید. مرگ بر شاه و مرگ بر امپریالیسم و سگ‌های زنجیری‌اش هم اضافه شده بود.

پدر پرسید: چرا شاه باید برود؟
واسه اینکه دیکتاتوره.
خب بعدش چی و کی؟
مادر در حال پهن کردن سفره گفت:
لابد یه مشت آخوند شیپیشو، جیب و ماتحت گشاد.
جواب نمی‌دادم حرف را عوض می‌کردم.

جوانانی که تصور می‌کردند امپریالیسم را از طریق خواندن کتاب لنین به نام "امپریالیزم به مثابه عالی‌ترین مرحله سرمایه-داری" شناخته‌اند حتی نمی‌توانستند از افکار "ضد امپریالیستی" خود در مقابل بی‌سوادترین افراد که دچار تب چپ نشده بودند دفاع کنند. خسرو مکانیک نقره ‌کار جوان را به چالش می‌کشد:

"دکتر این امپریالیزم چیه؟ خوردنیه، مالیدنیه، کردنیه، چیه؟ منم مث شما صبح تا شب بهش فحش میدم اما سردرنیاوردم چیه و چرا باید فحش‌خور ما باشه. می‌شه ما رو روشن کنی؟....اگه امپریالیزم اینقدر کارش خرابه و آشغاله، چرا همه بروبچه‌های محل واسه رفتن به کشورهای امپریالیزی سر و دست می‌شکنن؟ هان! حالا بگذریم، اینجوری منو حالی کن، فرق ماشین مسکوویچ خلقی با بنز و کادیلاک امپریالیزی چیه؟ یکی مثِ گاری حسن چوبکیه، یکی رو نیگاش میکنی می‌ری هوا، رو ابرها".

حکایت غریبی بود اگر حرف خردمندانه‌ای هم زده می‌شد از دهان افراد کم سواد یا بی‌سواد خارج می‌شد نه از طرف روشنفکران ما. اعتراض جواد تشکدوز به دکتر نقره‌کار نمونه‌ای دیگر از آن‌ها بود:
"شورش رو درآوردین، همه بدبختی‌های زیر سر آمریکاس چه صیغه‌ایه؟ من که سر درنمی‌آرم، گل فروختن این بچه‌ها، کرمک داشتن بچه‌های جوادیه و چاقوکشی رضا کون‌کجه و آدمکشی جواد اسقاط چه ربطی به آمریکا و امپریالیسم داره؟ اینجوری که پیش می‌رین، هیچ عیب و ایرادی به خودمون برنمی-گرده، همش تقصیر کسی دیگه‌ست."

شور و التهاب انقلابی منجر به روی کار آمدن متحجرترین بخش‌های جامعه شد که پلیدترین بخش روحانیت شیعه آن را رهبری و هدایت می‌کرد. نظم جدیدی به‌وجود آمد؛ نظم فرومایه سالار. شکست جریان‌های چپ، پشت کردن بخش بزرگی از طبقه‌ی کارگر و محرومان جامعه به آن‌ها و درک عجز و ناتوانی‌شان که ریشه در عدم شناخت جامعه‌شان داشت؛ انفعال، انشعاب و اختلاف‌ها را دامن زد:

"هرکس به سویی رفت. بیشتر برای نان درآوردن، و تعدادی هم به سوی فعالیت‌های حزبی و سازمانی و گروهی کشیده شدند. اختلاف‌های سیاسی رابطه‌های دوستانه را خراب و سرد کرد."

یکی از کمونیست‌هایی که به دنبال کاری رفت "داش علی" بود که مرغداری باز کرد. و هنوز مرغداری جا نیفتاده بود که قلب داش علی را شبانه توی مرغداری و در خواب با قمه دریدند. حزب‌اللهی‌ها او را خوب می‌شناختند، از روزگاری که جلوی دانشگاه بساط فروش کتاب و نوار پهن می‌کرد.

پس از ضربات بزرگی که به سازمان چریک‌های فدایی خلق و دیگر سازمان‌های چپ وارد شد، نقره‌کار برای حفظ جان چاره‌ای جز خروج از ایران نداشت.

قسمت دوم کتاب انباشته از تقابل دو افراط متضاد است: یکی آرامش، مهر و زیبایی زندگی جدید و دیگری خاطرات آزار دهنده، بیهودگی و پلشتی باورها و ارزش‌های گذشته. در این تقابل، اشباحِ پرگو و بی‌خرد که زمانی نقشی مهم در زندگی او داشتند رهایش نمی‌کنند. وی یکی از وحشتناکترین صحنه‌های خاطرات گذشته را اینگونه ترسیم می‌کند:

"شرط بسته بود پستان‌های پر شیر و برجسته‌اش را بزند، توله‌ها اما مزاحم بودند، از پستان‌ها کنده نمی شدند. مرتضی خوشگله به کمکش آمد و پاره‌آجری حواله کمر "برفی" کرد. وقتی وغ وغ‌کنان از زمین و توله‌هایش کنده شد، پستان‌هایش را نشانه گرفت و زد. زوزه‌اش بیابان زغالی "تیردوقلو" را پر کرد.

تیر کمون به این میگن.
نشونه‌ گیریت حرف نداشت.

سگ از درد دور خودش می‌پیچید. توله‌ها، مثل گلوله‌های برف، اینسو و آنسو به دنبال پستان‌ها می‌گشتند."

در حالی‌که این خاطره ذهن و روحش را تسخیر کرده بود واقعیت زندگی جدید به تقابل با این خاطره هولناک برمی‌خاست:

روی مبل دراز کشیدم. آمد و روی شکمم ولو شد. پوزه‌اش را روی سینه‌ام خواباند. نگاهش کردم. گردنم را که می‌لیسید از خواب بیدار می‌شدم، یعنی "وقت بیرون رفتنم است، باید کارهایم را بکنم". رفت کارهایش را کرد و برگشت. به عادت همیشگی پشتش را به من کرد، یعنی "کونم‌ رو تمیز کن". با دستمال کاغذی نرمی که کمی هم نمدارش کرده بودم، تمیزش کردم.

نقره ‌کار مشغول تماشای گربه‌ی سفید خانم "کاترین" (همسایه‌اش) بود که با نخوت و زیبایی زیر سایه سرو دراز کشیده بود، ناگهان شبح عبدالله گربه‌کش به فلوریدا آمد تا روحش را شکنجه بدهد:
" دست‌های بزرگ و زمخت "عبدالله گربه‌کش" دور گردنش حلقه شد، چشم‌ها با پس زدن پلک‌ها می-خواستند از حدقه بیرون بیایند. عبدالله مثل شصت‌تیر حلقه تسمه‌ای را که دور دست دیگرش پیچیده بود، دور گردن گربه انداخت و آن را سفت کرد. فشار تسمه، فرصت نفس کشیدن به گربه نمی‌داد. دهانش باز شد. دست و پا می‌زد... حلقه تسمه را سفت‌تر کرد و تسمه و گربه را دور سرش چرخاند. خودش هم با چرخش تسمه می‌چرخید و قهقهه می‌زد. ناگهان تسمه را رها کرد. تسمه و گربه زوزه‌کشان هوا را شکافتند و به شاخه درخت بلوط حاشیه زمین گلف گیر کردند. گربه حلق‌آویز بر تسمه و شاخه، پس از چند تکان و رعشه بی‌حرکت شد. عبدالله خندید…"

دکتر نقره‌ کار بچه‌ی جنوب شهر است و مثل بسیاری از بچه‌های جنوب شهرِ همسن ما عاشق پرنده‌هاست. قفس بزرگی را که در خانه‌اش ساخته به شش قسمت کرده بود و در هر قسمت پرنده‌هایی از یک جنس نگهداری می‌کرد: قناری‌ها، مرغ عشق‌ها، طوطی‌ها، سهره‌ها، کبوترها و بلدرچین‌ها، هر کدام جدا بودند. البته این‌ها علاوه بر آکواریوم و سگ و گربه‌اش بودند. شیده (همسرش) هم با او در نگهداری انواع گل‌ها و گیاهان رقابت می‌کرد. آن‌ها ایران را با خودشان به فلوریدا آورده اند.

همسایه‌های خوبی دارند. آقای استیو و خانم لیندا همسایه‌های روبرویی که توی حیاط کنار حوضچه، صندلی می‌چینند و همسایه‌ها از جمله نقره‌ کار را به نوشیدن آبجو دعوت می‌کنند. آقای اشمیت که شوخ و بذله‌گوست، خانم بِتی از چند خانه آنطرف‌تر که شوهرش به دلیل درد شدید سرطان با شلیک گلوله‌ای خودش را راحت کرد، و خانم سوزان هم که فقط خنده و مهربانی در میان همسایه‌ها پخش می‌کند.
به رغم این محیط زیبا و آرام‌بخش و یا شاید به دلیل آن، اشباح و خاطرات هولناک گذشته او را آرام نمی‌گذارند. خاطرات اوایل دهه‌ی شصت خورشیدی و اعدام‌های بی‌حساب و کتاب که امثال رئیسی، مباشر جدید خامنه‌ای، از مجریان آن بودند گریبانش را رها نمی‌کنند. او دکتر مرتضی روحانی و سایر قربانیان حکومت وحشت خمینی را به یاد می‌آورد که پدر و مادرهایشان فقط اجازه داشتند در باغچه‌ی خانه خود دفنشان کنند.

ولی سالها قبل از وارد شدن این اشباح در زندگی‌اش اتفاق تکاندهنده‌تری برای نقره‌کار در برلین غربی رخ داد که از شدت ناراحتی، در کنار نرده‌های نزدیک خوابگاه استفراغ کرد به‌طوری که تنش می‌لرزید. آن‌چه او را چنان منقلب کرد آینه‌ای بود که نژادپرست‌های آلمانی در مقابلش گرفتند. نقره‌کارِ نوجوان عضو هیئت جوانان حجتیه خیابانِ بی‌سیمِ نجف‌آباد بود و به تحریک ناطق نوری با یارانش به سیک‌های هندی که در خیابان چراغ برق مغازه داشتند، حمله می‌کرد و شیشه‌های مغازه-شان را می‌شکست. در برلین در ایستگاه قطار زیرزمینی، او نسخه‌ی آلمانی نوجوانی خودش را دید که با بی‌رحمی، یک جوانی هندی یا سریلانکایی را آماج حمله با زنجیر و پنجه بوکس قرار داده بودند. این صحنه و تصور اینکه خودش روزی از جنس همین آشموغها بوده او را چنان منقلب کرد که در خیابان بالا آورد. ولی خوشا به حال نقره‌کار که فقط یک بار بالا آورده و استفراغ کرد. من هر زمان که مصاحبه‌ی حسن عباسی (تئوریسین بدون مدرک و بی‌سواد ولایت فقیه) را می‌شنوم همان حالت تهوع بهم دست می‌دهد. محتوای حرف‌های حسن عباسی مرا به یاد خودم و همه‌ی جریان‌های چپ قبل از انقلاب می‌اندازد. فقط کلید واژه‌های او کمی فرق می‌کنند ولی مفاهیم یکی هستند. عباسی، به حق، وارث فکری همه جریان‌های چپ آن دوران است.

به مدت سه دهه نقره‌ کار بر این باور بود که آمریکا عامل همه بلاها و بدبختی‌ها و مشکلات مردم میهنش و جهان بود. ولی بعد از زندگی در آمریکا، آشنا شدن با محیط آن، تولد فرزندش در آن، زندگی تقریباً مرفه، بی‌دغدغه و آرام تصمیم گرفت برای همیشه شهروند کشوری بشود که میزبان او بود و امکان رشد و زندگی را برایش فراهم کرده بود. ولی اشباح با او سر ستیز داشتند. یکی از این اشباح دکتر حمید، جراح و اهل سیاست بود که شب قبل از مراسم شهروند شدن، به سراغش آمد و در اعتراض به تصمیمش گفت:

"ببین! آمریکا الکی به کسی "گرین کارت" و پاسپورت آمریکایی نمی‌ده، تا عاملش نشی و جاسوسی نکنی از "گرین کارت" و پاسپورت خبری نیست…"

اشباح دیگری هم می‌آمدند و یک ریز و یک بند کلافه‌اش می‌کردند. او سرانجام با وجود این تناقضات خود را قانع کرد در مراسم تحلیف شهروندی شرکت کند. پس از بررسی مدارکش او روی صندلی که شماره‌گذاری شده‌ای نشست. این مراسم در آمفی‌تئاتر تابستانی زیبایی در حاشیه‌ی دریاچه‌ای آرام و زیبا برگذار ‌شد. یک زن زیبای روسی با مردی همسن و سال خود در حدود چهل ساله، که با دوستان و آشنایانشان برای همین منظور آمده بودند، با صدای موسیقی شاد می‌رقصیدند:

"می‌رقصید و باد از دامن کوتاهش چتری می‌ساخت تا پاهای بلند و سفید، و شورت نازکش که پرچم آمریکا بود دهان‌ها را به حیرت باز کند. سینه‌های بزرگ و مواج، درون پیراهن رکابی تنگش که نقش پرچم آمریکا بودند، آرام نداشتند...مرد با پیراهن سفید، کراواتی که نقش و رنگ پرچم امریکا داشت، و شلواری سورمه‌ای ناآرام‌تر می‌نمود. هر دو موهای بور و بلندشان را به باد سپرده بودند...جوان آمریکایی، کارمند اداره مهاجرت، پرچم آمریکا پخش می‌کرد…"

ولی نقره‌ کار که شب قبل، اشباح بیدارش نگاهداشته بودند از بی‌خوابی کسل بود و خمیازه می‌کشید. در این حالت کسالتبار خاطرات به او هجوم آوردند. یکی از آن‌ها خاطره مربوط به تسخیر سفارتخانه‌ی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام بود. آن روز معرکه‌ای بود.

"جلو سفارت تفریحگاه بچه‌های محل شده بود. بساط فروش غذا و کتاب بیشتر می‌شد. همه چیز علیه شیطان بزرگ بود. حتی لبوهای تنوری داغ و بساط باقالی و گلپر و سرکه."

چهار درجه‌دار و یک افسر آمریکایی، آرام با تشریفات نظامی پرچم آمریکا را به روی صحنه آوردند ولی نقره‌کار ناگهان شبح دکتر حمید را می‌بیند که با صدایی بلند و خشن به او می‌گوید:
"هنوز دیر نشده، این سرزمین چیزی به تو اضافه نخواهد کرد، برگرد دیر نشده"

ولی سگ‌های زنی که کنارش نشسته بود او را از این شبح مزاحم می‌رهانند. درحالیکه به زیبایی سگ‌ها فکر میکرد صحنه ای هولناک از گذشته در مقابلش ظاهر شد:

"با دهانی کف کرده و رگه‌هایی از خون در اطراف دهانش، دُم تکان می‌داد. چشم‌هایی سرشار از التماس بود این سگ. مردی با تکه‌ای آشغال گوشتِ آغشته به سیانور و شیشه خُرده و سوزن، بالای سرش ایستاده بود."

زنی از مسئولین اداره‌ی مهاجرت شهر اورلاندو پشت بلندگو رفت که موقتاً قطار خاطرات نقره‌ کار را خاموش کرد. ولی چیزی نگذشت که دوباره چهره‌ها، یادها و خیال‌ها هجوم آوردند. این‌بار دکتر حمید، محمد، عزیز و نقره‌ کار پس از نوشیدن و خوردن در "کافه خوزستان" به طرف کوچه‌ی اسلامی به‌راه افتادند. محمد "دایه دایه وقته جنگه" را می‌خواند و دیگران دم می-گرفتند "آمریکا جاکشه غیرت نداره". ته کوچه‌ی اسلامی دکتر حمید می‌خواست درباره‌ی ویژگی‌های امپریالیسم صحبت کند که این خاطره هم توسط مردی از مأموران اداره‌ی مهاجرت که نام‌ها و ملیت‌ها را می‌خواند، درهم ریخت. او مسعود نقره‌کار را از ایران صدا زد تا مدارک شهروندیش را بگیرد. ولی پیش از آن که پا روی صحنه بگذارد، شبح دکتر حمید و محمد جلویش سبز شدند:
"بالاخره خودتو فروختی دکتر، بالاخره خودتو فروختی...شاید خیال می‌کنی به زندگی بهتر و شهرت می-رسونت...تو بد منجلابی افتادی، به حرف ما می‌رسی."

این بار هم هلهله‌ی زن روس و دو زن دیگر که دست در دست هم می‌رقصیدند و شادی می‌کردند صدای دوستان ضدآمریکایی نقره‌ کار را خفه کرد. نقره‌کار سرحال و دلی‌دلی‌کنان به خانه برگشت.

***
عوارض اسکیزوفرنی که در این کتاب خود را به نمایش می‌گذارند در بیشتر کسانی که روزی طرفدار سازمان‌های چپ بودند به درجات مختلف وجود دارد. بیشتر ما سال‌ها در تسخیر اشباح بوده‌ایم که چنگالشان به تدریج در درازنای دهه‌ها سست شده‌اند ولی همچنان با ما هستند. برخی از ما این اقبال را داشته‌ایم که کار، خانواده، فرزندها و نوه‌ها فرصتی زیادی برای ظهور این اشباح باقی نگذارند. ولی شاید برای رهایی دائمی از آن‌ها و خلاصی از سنگینی‌ گناهی که احساس می‌کنیم بهتر باشد درباره‌ی تجاربمان صحبت کنیم. باید مانند روان‌شاد اسماعیل خویی و بسیاری از روشنفکران آن دوران به اشتباه‌های خود اعتراف کنیم. ولی علاوه بر آن لازم است قدم‌هایی جدی در آسیب شناسی رفتار نسل خود برداریم. تنها راه جلوگیری از تکرار اشتباه‌های گذشته شناخت ریشه‌ای دلایل آن است. البته در این تلاش باید هشیار باشیم که از افراط قدیم به تفریط جدید نیفتیم. باید به جای بلند کردن انگشت اتهام که نتیجه‌اش انفعال و تشتت است بطور ریشه‌ای با اشتباه‌های گذشته‌ی خود برخورد کنیم. همه ما از تمدنی می‌آییم که اعضای آن بیش از پنج هزار سال به هویت مشترک جمعی خود آگاه بودند و به رغم تجزیه بخش‌های بزرگی از آن هنوز توانسته‌اند بدنه اصلی آن که ایران امرز است را با یک هویت مشترک حفظ کنند. قطعاً متون سیاسی و ادبی اعصار گذشته ما رمز این موفقیت را ثبت کرده‌اند. ولی برای دریافت این رموز باید این متون را با عینک جدید برای شرایط جدید بخوانیم. ای‌کاش قبل از خواندن مارکس، انگلز، پلخانف و تروتسکی، با متون خودمان از گات‌های زرتشت تا آثار سعدی آشنا می‌شدیم. .


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد