با خروس خوانِ آوازش
دریافتم
دمیدنِ آفتاب را بر بام
بویِ نمناکِ شرجی
و
چشمانی خسته
تکرارِ جدالی بی حاصل از انتظاری
که دیریست
پایانِ مرا آغاز کرده
آنسویِ پنجره
نگاهی خسته به آسمانِ بی باران
و
خوشه هایِ خشکِ
تاک وُ سیب وُ انار
در سوگِ باغی تاراج شده
تجربه ی تلخی ست
تنهایی
باکشیدنِ بارِ امانتی
که
خم می کند پشتت را
من
از هزاره هایِ اندوه
و
از کوچِ پرندگانِ شکسته بال
و
از صدایِ زنجیر دست وُ پایِ
زنجیریان
و حتی
از دانه هایِ اشکِ جاری بر گونه ها
بسیار گفتم قصه ها
آه
ای دور مانده از شما
ای یارانِ همیشه ها
اینجا
در میانِ راه
پایانم را آغاز
و
سپردم فانوسِ راه سفر را
به دستتان
30/06/2021
رسول کمال
این شعر را از این جا بشنوید