... ژزف از منیژه دعوت کرد تا تعطیلی ِ سه روزه ی آخرِ ماه مِی را در روستایی که هتلی قدیمی در آنجا هست و شهرت دارد معیاد گاه عشّاق است بگذرانند! منیژه پرسید تو آنجا را میشناسی ؟ و ژزف گفت نه ولی بارها درباره ی آن از همکارانش شنیده و ادامه داد یعنی تو می شناسی ؟ منیژه گفت آنجا بین دوستان و آشنایان آمریکایی اش خیلی مشهور است و از سالهای دبیرستان در باره اش خیلی شنیده و حتّی یکبار سعی کرده پدر و مادرش را وادارَد تا برای یک آخر هفته به آنجا بروند که البتّه !No way . و سپس با خوشحالی از پیشنهادِ ژزف استقبال کرد.
ژزف هرگز از دیدارش با جیانی به منیژه حرفی نزده بود. یکبار نیز پس از آن گفتگو ، با سودابه خانم تماس گرفته و طی مکالمه یی تلفنی از او درخواست کرده بود برایشان [منیژه و ژزف] در یک زندگی ِ مشترک آرزوی خوشبختی بکند. وی در باره ی گفتگوی خودش با همسر ِ او (جیانی) چیزی نگفت. باتوّجه به برخوردهای خیلی کوتاهی که سودابه خانم با ژزف داشته بود و سپس به ویژه آنچه ها که پس از بازگشت ِ از مسافرت از زبانِ منیژه در باره ی او می شنید در می یافت که داوری منیژه در مورد ژزف در عمل محسوس و ملحوظ است ، وی انسانی است لایق و شایسته و بی اینکه هیچ سعی یا تظاهری برای کسب ِ احترام طرف ِ مقابل نموده باشد ، قابل تحسین و احترام بر انگیز است. سودابه خانم در آن مکالمه به ژزف گفته بود ، خوشبختی منیژه نهایت آرزوی وی است و یاد آور شد امیدوار است که ژزف بتواند همان مردی باشد که منیژه باور دارد . وی افزوده بود کاش آنها هردو بتوانند "موافقت"ِ جیانی را نیز جلب کنند و آغازی خوش بر زندگی نوین خویش داشته باشند. ژزف متوّجه منظور ِ سودابه خانم شده و در پاسخ گفته بود از مهر و راهنمایی وی سپاسگزار است. و افزوده بود من نه اینکه تمام سعی ام را میکنم ، بلکه خویش را در قبال منیژه متعهد میدانم تا هرگز رنجی بیرون از اراده ی انسانی را در زندگی متحمل نشود.
شنبه روزی در آخرین هفته ی ماه مِی ژزف و منیژه برای دوشب اقامت به مهمانخانه یی قدیمی در روستایی وارد شدند. جای دلپذیری بود، فضایی گرم و گیرنده در دهکده یی که سرِ راه جنوب قرار داشت. دور از هیاهوی شهر و غوغای آن . اتاق ایشان در طبقه ی دوم بود- هتل فقط دو طبقه داشت- با پنجره هایی که به سوی تپّه ها و جنگلها باز می شد. منظره یی دیدنی و چشم نواز . محیط اطراف به تمامی سبز و پوشیده از درختان و گیاهان و مزارع ذرّت و شاید تنباکو بود. منیژه آنجا را پسندید و ژزف از آرامشی که فراهم بود تمجید کرد. هردو شنیده بودند که رستوران این مکان و غذاهایش عالی است و برای شامی لذیذ آماده بودند. بعداز جایگزین شدن در اتاقشان تصمیم گرفتند بروند و در دهکده گردشی بکنند. هتل بر کنار راه اصلی که از روستا عبور میکرد قرار داشت ، ایشان به محض بیرون آمدن متوّجه انبوه مردم ِ در حال گردش شدند، و باور نمیکردند در دهکده یی دور دست با چنین ازدحامی روبرو شوند. مسیر خیابان اصلی را فروشگاه های ارائه کننده کارهای دستی و سنّتی مردم و اهالی اطراف پوشش داده بودند. و بودند جاهایی که کالا های دیگری از قبیل وسایل باغ و باغبانی می فروختند و البتّه شیرینی فروشان نیز کم نبودند. گردش ِ خوبی بود و تجربه یی دیگر به دور از محیط معمولی روزمره.
فرهنگ رایج ِ هر اجتماعی دارای کردار ها و رفتار های خاصّ خویش است . بعضی از پدیده های فرهنگی سرزمینی نیستند و میتوانند میان مللِ مختلفی که دارای نکات ِ مشترکی از قبیل زبان و مذهب و پیشنه ی تاریخی، بشکلی کما بیش یکسان رواج داشته باشند. مثلن هدایت عروس تا کنار ِ داماد توسّط پدرش در مراسمِ عروسی ، چه در کلیسا باشد و یا اینکه در فضای باز و خلاصه هر کجای دیگر رسمی است مشترک میان اروپاییان و آمریکاییان و جهان مسحییت علی العموم . از این قبیل مشترکات فرهنگی چه آنکه "فرهنگ عوام" یاد شود و یا فرهنگ به معنای شیوه های متشخص و موقر جامعه و هویت ملّی ، در جهان غرب بسیار است.
یکی از روشهای معمول تقاضای ازدواج از زن ِ مورد علاقه که اغلب سوژه ی فیلمهای هولیوودی نیز هست و تقریبن همه ی مردم در هرجای دنیا که با تله ویزیُن سرو کار داشته و بطریق اولی در گیر فرهنگ غرب و آمریکا نیز شده اند و آنرا دیده اند اینست که مرد در موقعیتی خاصّ - بطورِ نسبی، زیرا "خاصّ" مطلق و همگانی وجود ندارد- در مقابل زن زانو زده و از وی میخواهد تا تقاضای وی را برای ازدواج با او بپذیرد. ژزف و منیژه نیز از دایره ی اجتماعی و فرهنگ خاصّ بیرون نیستند. آنشب هنگام شام وقتی منیژه و ژزف بر سرمیز نشستند پس از اینکه با مراجعه ی به صورت غذا و نوشیدنی ها سفارش های لازم خود را به پیشخدمت دادند ، ژزف پیش از آنکه شراب خود را بِنوشَد در مقابل ِ منیژه از جای ِ خویش برخاست ، لحظاتی را به آرامی ایستاد ، قد و قامت و حرکت وی توّجه حاضرین را که تعداشان کم هم نبود جلب کرد، سپس موقّر و محترم زانوی راستش را به زمین گذاشت و در آن حالت با صدایی پرا ز اعتماد و آرامش که نهایت خواستش را از صمیم قلب بروز میداد به منیژه گفت: آیا می پذیری تا همسر من باشی! و دستش را با جعبه کوچکی که معلوم بود حلقه ی انگشتری است به سوی وی دراز کرد. واضح است که منیژه میدانست چنین روزی فرا خواهد آمد، و شاید امروز نیز حدس زده بود که روز موعود است و ژزف از او تقاضای ازدواج خواهد کرد ولی در هرحال روبرو شدن با این لحظه در عمل و عینیت احساسات ِوی را برانگیخت، اغلب مشتریان ایندو دلداده را در آن احوال می نگریستند و منظره یی بدیع و پراز احساس پدید آمده بود ، ناگهان دخترِ جوانی ، شاید 16 ساله از میان حاضرین با صدایی پر از شور و شعف گفت ... وقتو تلف نکن ، بگو آره ... آره . همزمان با پایان فریاد شادمانه ی آن دختر منیژه نیز گفت آری و حاضرین همگی برای شرکت در شادی ایشان لیوانهای شراب و نوشیدنی های دیگری را که در دست داشتند بالا بردند و با صداهایی در هم آنان را شادباش گفتند.
دو شنبه بعداز ظهر وقتی آنها در راه ِ بازگشت ِ به خانه بودند ژزف به منیژه گفت: نکته یی هست که میخواهم بدانی شاید ناخوش آیند ولی دانستنش را لازم میدانم...
منیژه گفت: امیدوارم خبر بیماری ِ و یا حادثه برای کسی نباشد..
ژزف گفت: نه خوشبختانه همه آنها که میشناسیم تا این لحظه خوب و تندرست هستند... امّا ... من برای ادای احترام و پاسداشت ِ جایگاه ِ پدرت ، از ایشان تقاضای ملاقات و گفتگو کرده بودم که موافقت کرد و در اوّلین یکشنبه ی فوریه به من وعده ی دیدار داد . رفتم و قصد خود را برای ادواج با تو ، با ایشان در میان گذاشتم. پدرت با چنین پیوندی موافق نیست و یا بهتر بگویم ، اساسا مخالف است ... من بایشان گفتم که برای کسب اجازه و موافقتش به او مراجعه نکرده ام و آرزویم این بود که وی برای زندگی مشترک ما خواهانِ خوشبختی باشد! آن دیدار اینگونه پایان یافت... در این لحظه میخواهم بدانی که تو ارزشمند ترین موجود زندگی من هستی ، و معلوم است که به تقاضای من پاسخ ِ مثبت داده یی ، نمیدانم اگر از پیش موضع پدرت را میدانستی برخوردت چگونه میبود ، با همه ی آنچه اینک میدانی و هست یک سخن مرا که از سرِ راستی برایت میگویم باور کن ،و آن اینست که ، اگر موافقت پدرت را در این امر عنصری لازم و زیر بنایی میدانی و بدون آن نمیخواهی تن به ازدواج با من بدهی ، بی هیچ واهمه یی بگو و قول می دهم که ترا و احساست را درک کرده و سبب گسیختن روابط تو و پدرو مادرت نباشم...
منیژه احساساتی شد. حس کرد قفسه ی سینه اش سنگین شده و نیاز به اکسیژن ِ بیشتری برای فرو بردن دارد و شیشه ی پنجره ی سمت خود را اندکی پایین آورد و نفسی عمیق فرو برد. تا مرز ِ بغض رفت ولی خیلی زود جلو پیشرفت آنرا گرفت. پس از قدری سکوت و هنگامی که بر خویش مسلّط شد رو به ژزف گفت : تو میدانی که من عاشقِ تو هستم ... میدانم که شک نداری... خوبست بدانی من برای ازدواج منتظرِ تایید و یا موافقت هیچکس جز خویشتن نیستم ... احترام و بزرگداشت ِ پدرم بر من واجبست است ولی بنای زندگی آینده و خصوصی من فقط به من مربوط است ... سپاسگزارم که به هر حال با پدرم صحبت کرده یی و میدانم برخوردِ آسانی نبوده ... بازهم سپاس که اینکار را کرده یی.
روز ِ سه شنبه منیژه شیفت شب کار میکرد. ساعت ِ دو بعداز ظهر پیامکی برای پدرش فرستاد و ضمن احوالپرسی خواست بداند آیا میتواند روز جمعه بین دو تا 4 بعداز ظهر به دیدارش برود. سه ساعتی طول کشید تا جیانی در پاسخ بنویسد ، با کمال ِ میل دخترم منتطرت هستم. در این فاصله منیژه با سودابه خانم صحبت کرده بود و تمامی جزییات را در مورد چگونگی تقاضای ژزف از وی برای ازدواج به مادرش توضیح داده بود. سودابه خانم گفته بود که آیا میداند پدرش با اینکار موافقت نکرده و به ژزف پاسخ ِ منفی داده ؟ منیژه گفته بود ، مادر جان ژزف برای کسب ّ اجازه پیش بابا نرفته بود... اصلن قرار نیست ما برای ازدواجمان از کسی اجازه بگیریم... امّا برای رعایت ِ احترام لازم دیدیم و لازم هم هست که شما را و پدر و مادرِ ژزف را در جریان بگذاریم. در نتیجه نگران این موضوع نباید باشد. سودابه خانم گفت ، تو پدرت را می شناسی و شاید بعد از این ازدواج... بگذریم.. منیژه گفته بود... مادرجان هر کاری قیمتی و راهی برای پیشرفت دارد... پدر هم راهش را می شناسد و هم قیمتش را ... من نیز محصول تربیت ایشان هستم ... راهش را می شناسم و فقط آرزو دارم قیمتش گران نباشد!
روز جمعه ساعت دو نیم بعداز ظهر منیژه در رستوران بود، جیانی خود در ورودی ایستاده بود و این نشان میداد که او این دیدار را انتظار میکشیده و هم اینکه قدری نگران است . آری جیانی خیال نمیکرد در امور ِ مربوط به خانواده اش نگرانی داشته باشد. دلیلی بر این وجود نداشت ، چرا که این امور یا آنطور که وی در نظر داشت پیش میرفت و یا اصلن مطرح و قابل حرف و بررسی نبود.
وی به دیدن منیژه او را در آغوش گرفت و بوسید و خوشآمد گفت و راهنمایی کرد تا سر میزی دو نفره و کوچک بنشینند و پرسید نوشیدنی چه چیز دوست دارد؟ و منیژه گفت آب عالی است. دختری با بطری آب آمد سلامی گفت و ایشان را تنها گذاشت. جیانی خیلی زود دریافت که انگشتِ حلقه ی دست ِ چپ منیژه را انگشتری که گزارش دهنده متاهّل بودن شخص است زینت داده . به هین دلیل حس کرد سینه اش سنگین شده ، و با انگشت اشاره ی دست راست فاصله ی میان گلو و دکمه ی یقه پیراهنش را حرکتی داد ، گویی میخواست راحت تر تنفس کند. رو به منیژه گفت : چه خبرا خانوم دکتر ، همه چی خوبه؟! هنوز واسه ی ادامه ی تحصیل تصمیم نگرفتی
منیژه پدرش را میشناخت و میدانست وی چگونه هر بحثی را موافق باور و خواست خود دوست دارد پیش ببرد وگرنه در گیر ِ بحثِ و گفتگو نمیشود. و لازم دید تا به وی یاد آوری کند : پدر جان اوّلن من برای این نیومدم پیش شما ، بعدشم این حرف از نظر ِ من برای همیشه تموم شده ... من قصد ادامه ی هیچ تحصیلی رو ندارم ، در هیچ رشته و زمینه ی دیگری علاقه به تحصیل ندارم ولی شما میتونین همیشه این رو تکرار کنین ، اگه شمارو ناراحت نمیکنه عیبی نداره ... ولی واسه من خسته کننده س
جیانی گفت :ببین دخترم به حرف ِ من یه دقه ...
منیژ سخن وی را برید: بابا ... بابا ... گوش کنین من اومدم تا به شما اطلاع بدم ژزف از من تقاضای ازدواج کرده و منم پذیرفتم ... لازمه که شما در جریان باشین و امیدورام که برای ما آرزوی موفّقیت و خوشبختی بکنین...
جیانی گفت: ینی ایشون بتو نگفته که من چی گفتم و نظرم چیه ؟! عجیبه ، دو سه ماه پیش اومده بود اینجا، هنوز بتو چیزی نگفته؟
منیژه گفت: چرا پدر گفته ولی این چیزی رو عوض نمیکنه.
جیانی گفت: اونوفت میخای من واسَت آرزوی خوشبختی بکنم؟
منیژه گفت: اگر اینکار سختیه ، نکنین ، ولی فکر نمیکنم خواسته باشین برای ما آرزوی بد بختی بکنین ، میکنین ؟!
جیانی گفت: دخترم ، نیاز به آرزوی من نیست، خلیلیا مثِ تو و "جُزِف" شروع کردن ، خیلیا... دور و برِمون پُره ، ولی خوشبخت نشدن، نه که کسی واسشون آرزوی بد بختی کُنه ، نه نه ، اینکارا خودش شروع یه جور بد بختیته و نا بسامونیه... پس لازم نیست من بخام بد بخت بشین ، که نه میخوام و نه اصلن اینطور آدمی هستم ، ولی همینه که هست..
منیژه گفت : پدر شاید دیگه پیش نیاد شما در باره ژزف با من حرف بزنین ، ولی اگر پیش آمد لطفن بیادتون بسپرین و ، من میدونم شما حافظه تون خیلی قویه ، اسمِ شوهر من به طورِ واقعی هست "ژُزِف" و غیر از این هرطور تلفط کنین من باور میکنم قصد توهین دارین، همونطور که نمی پذیرم کسی غیر جیانی شما رو چیزه دیگه یی صدا کنه ، نمیپذیرم همسر منو جور دیگه یی صدا کنن..
جیانی گفت: بعله بعله ... به هرحال اینطور وصلتا از اوّل خرابه ، منکه بد تو رو نمیخام دخترم... در مورد تحصیل ام اگه من نبودم و به خودت واگذار بود خیال میکنی دکتر میشدی؟ نه واقعن خیال می کنی میشدی؟ حالاشم من ...
منیژه سخن پدر را برید و گفت : من از شما واسه همه چیز ممنونم... بیشتر از اینم مزاحمتون نمی شم ، تا دفعه ی بعد که ببینمتون مراقب خودتون باشین .
اینرا گفت و پدرش را بوسید و با بدرودی از رستوران خارج شد. همینکه داخل اتوموبیلش نشست با مادرش تماس گرفت و چگونگی دیدارش را با پدر بطور خلاصه برایش گفت. سودابه خانم پرسید ، حالا میخای چیکار کنی؟ منیژه گفت ، حالا من و ژزف داریم فکر میکنیم کی بریم دنبال ِ مقدمات و گواهی های لازم و چقدر طول میکشه و وقت ما چطور اجازه میده تا بالاخره بتونیم ازدواجمون رو در مرکز رسمی به ثبت برسونیم و کم کم فکر خونه و زندگی تازه باشیم . خیال میکنم یه شیش هفت ماهی طول بکشه.
سودابه خانم گفت: ینی عروسی نمیکنین، نمیخاین جشن بگیرین، پدر مادر ژزف نمیخاین بیان ، فامیلاشونو دعوت نمیکنین ؟ آخه چطور ممکنه؟
منیژه گفت: همینطور که من و ژزف کارا رو پیش میبریم، چه نیازی به اونهمه کارای نالازمه ... در نهایت یک شبی دوستای اون و آشنایان من یه جا جمع میشیم شامی میخوریم و این میشه جشن... غیر از این هیچی مامان ، هیچی...
اوایل ِ پاییز وقتی تازه رنگ برگها بر درختان در کار عوض شدن بود و میرفتند که برای جدایی از شاخه ها آماده شوند و آفتاب زورِ کمتری داشت و زود تر به خانه ی غربی اش فرو میرفت اوراق و گواهی های لازم برای ثبت رسمی و غیر مذهبی ازدواج ژزف و منیژه بصورت مدنی آماده شده بود. روز 26 اُکتبر آن دو در دفتر منشی دادگاه ِ خاص ثبت ِ ازدواج حاضر شدند و پس از انجام تشریفات اداری معمول موفّق به دریافت گواهینامه ی خاص ّ زن و شوهری شدند. آنها رسمن به عقد ِ ازدواج یکدیگر در آمدند.
ادامه دارد...