روز ِ کریسمس حدود ساعت یازده تلفنِ منیژه به صدا در آمد ، تلفن کننده پزشکی بود از همکارانش که با صدایی لرزان و عذرخواهانه به وی گفت در حال ِ رانندگی به طرف بیمارستان برای حضور به موقع در محلِ کارش ( بخشِ اورژانس) تصادفِ کرده و ازوی خواهش میکند در صورت ِ امکان به جای او کار کند ! منیژه ابتدا خواست مطمئن گردد که وضع همکارش خطرناک نباشد و سپس به وی گفت نگران نباشد وی بجایش کار خواهد کرد ، هرچند که شب ِ گذشته نیز کار کرده بود.
پس ژزف را در جریان گذاشت و بلافاصله با مادرش تماس گرفت و ضمن ِ توضیح وضعی که پیش آمده بود از حضور در میهمانی عذر خواهی کرد.
ماه دسامبر خیلی سریع به پایان رسید. در اوّلین روزهای سال نو ،روزی ساعت دو بعداز ظهر ژزف با تلفن ِ رستوران جیانی تماس گرفت و همینکه مطمئن شد پاسخ دهنده خود اوست ضمنِ ادای احترام آنطور که شایسته بود به جیانی گفت:
در صورتیکه وقت داشته باشید میل دارم یکی دوساعتی با شما و تنها با شما،،صحبت کنم، و هر وقت که برای شما مناسب باشد به لحاظِ من خوب است.
جیانی گفت: من فقط روزهای یکشنبه از ساعت ِ هشت بعداز ظهر به بعد تا حدودی آزاد هستم آنهم به شرطِ اینکه گرفتاری ناگهانی پیش نیاید ...
ژزف گفت : برای من هم یکشنبه غروب زمان ِ مناسبی است ، فکر میکنید کدام یکشنبه برای شما بهتر است؟
جیانی گفت: باید به دفترم نگاه کنم ، فردا تماس بگیرید ، ممکنه؟!
ژزف پذیرفت و افزود که فردا همان ساعت تلفن خواهد کرد. جیانی قصدش نوعی دست ِ کم گرفتن ژزف بود. در این کار عمدی داشت و به خیال خویش داشت پیامهای "خوش نیامده اید" به او ارسال میکرد و امیدوار بود که "جُزِف" آنرا دریابد . روز بعد نزدیک به ساعت ِ سه ژزف با تلفن رستوران تماس گرفت و موّفق شد با جیانی برای دیدار در اوّلین یکشنبه ی ماه فوریه ساعت هشت بعدازظهر قراری بگذارد. وی در مورد این دیدار با منیژه حرفی نزده بود. او و منیژه در پی بیش از دو سال رابطه ی خوب و عاشقانه که در طول سفرِ یکماهه ِ تابستان پشین به عمقی تازه راه پیدا کرده بود بی آنکه خواسته باشند یکدیگر را به شتاب وا دارند میدانستند راهشان منتهی به ازدواج خواهد شد . مثل ِ هرکارِ ظاهرا منطقی ِ دیگر این امر نیز منطق و روش های خود را داشت . بعضی مقدمات و بعضی اقدامات باید انجام می شد ، امّا اینطور نبود که بدون پرداختن به آن جزییاتِ بعضن نه چندان لازم و ضروی نتوان کار را از پیش برد. ژزف از سرِ ارج و احترام به پدر منیژه میخواست تا وی را در جریان کاری که در پیش بود قرار دهد.
یکشنبه ی اول ماه فوریه فرا آمد . روزی بود بسیار سرد. چیزی که در فضا پراکنده بود نه برف بود و نه باران . زمین بعضی جا ها به سفیدی می زد، بخصوص روی چمن ها. هرجا آبی بود یخ بسته بود. ژزف برای دیدار غروب آماده بود. هم آماده هم مثبت. او مثل هر انسان ِ هوشمندی از جریان امور ارزیابی خوبی داشت و با توّجه به رابطه اش با منیژه و گفتگوهایی که با هم میداشتند تا حدودِ قابل ِ قبولی میدانست در کجای کار قرار دارد، نتیجه اینکه موافق همین دریافت آمادگی کامل داشت تا اگر دیدارش با جیانی سرد و نا خوشایند بود ، سرخورده و مایوس و یا عصبی نگردد.
وقتی ارقام صفحه ی تلفن ساعت هشت را نشان دادند، ژزف از در رستوران وارد شد و دختر جوان ِ میز ِ خوشامد گویی با لبخندی از وی استقبال کرده و پرسید تنها هستید؟ ژزف پاسخ داد برای دیدار ِ جیانی آمده است . دخترک گفت چند لحظه صبر کند تا وی بتواند جیانی را در جریان بگذارد و در همین اثنا جیانی از راهروی باریک ِ جنب بار پیدا شد.
ژزف به محض دیدنِ او در نهایت احترام به درود و احوالپرسی پرداخت و در ضمن جعبه یی را که در دست داشت بطرف جیانی گرفت و گفت: منیژه همیشه از سلیقه ی شما برای عطر و کراوات حرف میزند، اینها را در پاریس با یاد و برای شما تهیه کردم ، امیدوارم دوست داشته باشید.
جیانی مطابق ِ معمول بی آنکه قصد سپاسگزاری داشته باشد جعبه را گرفت و روی پیشخوانِ بار گذاشت و در پاسخ ژزف به احوالپرسی و دیگر حرفها گفت : دوست دارید سر ِ میزی بنشینیم و یا بار را ترجیح میدهید؟!
ژزف گفت: سر ِ میز راحت تر خواهم بود!
جیانی میزی کوچک و دونفره را در گوشه یی دِنج به وی نشان داد و گفت ، فکر میکنم اینجا خوب است. و از ژزف خواست بنشیند . به محض ِ نشستن بر سرمیز جیانی گفت: امشب نمیدانم چرا شلوغ هستیم، شاید سرما ! ممکن است گاهی مجبور باشم شما را تنها بگذارم... نوشیدنی چی میل دارین ، برای شام هم منو را ببینید ...
ژزف گفت: با تشکر از شما ، آب خوبست و شام هم نمیخورم .
جیانی گفت: مهمانِ کم خرجی هستید. من آماده ام تا در هرموردی که بخاطرش اینجا هستید به شما گوش کنم.
ژزف گفت : میدانید که من و منیژه بیش از دوسال است با یکدیگر روابط ِ نزدیکی داریم و در این مدت تا حدود امکان و تا آنجا منطق و خرد اجازه میدهد در مورد یکدیگر به شناختی قابل ِ قبول رسیده ایم. من در کنار منیژه همواره ساعاتِ خوب و آرام و اطمینان بخشی داشته ام و دارم و هرگز بیاد ندارم کسی را باینگونه و تا این حد عاشقانه دوست داشته بوده باشم! به جرئت هیچ کس را. وی از تمامی آن کسی که من باشم خبر دارد و من نیز وی را در همین اندازه میشناسم . برای اینکه بیش مزاحم وقت شما ، بخصوص در شبی پر ازدحام نشده و وقتتان را بیهوده تلف نکنم ، میل دارم به اطلّاع شما برسانم من قصد دارم به زودی از منیژه تقاضا کنم تا مرا به همسری بپذیرد ، به همین جهت پیش از این کار و قبل از آنکه تقاضای خود را با وی در میان بگذارم آمده ام تا از شما خواهش کنم برای ما آرزوی خوشبختی و موفقیّت کنید...
جیانی گفت: ببینید من آدم ِ صریحی هستم ، احتمالن از حرفهایم خواهید رنجید! این چیزی را عوض نمیکند امّا بنظر ِ من بهترین روش برای پاسخ به هر پرسشی است ، من دو پهلو گویی نمیکنم و هرچه هست همین است که میگویم، روشن و ساده !
ژزف گفت : می فهمم ...
جیانی گفت: نمیدانم آیا بارِ دیگری غیر از امشب من با شما صحبت خواهم کرد یا نه ، امکان ِ نه بیشتر است تا آری ، بگذارید بگویم من جیانی هستم و به این نام بیش از چهل سال است خو گرفته ام، مرا همیشه جیانی خطاب کنید!
ژزف بی آنکه این سخن را جدّی و یا وارد ِ در بحث تلقّی کند فقط از سرِ رفع تکلیف و پرداختن به موضوع ِ مورد ِ نظرش گفت : متوّجه هستم ... مسئله یی نیست...
جیانی گفت: ببیند من اساسا با کاری که شما در پی انجام آن هستید موافق نیستم، یعنی اصلن مخالِفم و دلایل ِ بسیاری هم برای مخالفتم دارم ... البتّه نیازی نمی بینم که در این مورد به شما یا هرکسِ دیگری توضیح بدهم ... ، و شما میخواهید که برایتان آرزوی خوشبختی و موفقیّت بکنم؟ خیر خیر ، من موافق اینکار نیستم و دلیلی هم نمیبینم عدم رضایتم را پنهان کنم ...ولی نظرم را خواهم گفت...
ژزف گفت : سخن ِ شما باعث تاسّف من است و میدانم منیژه نیز اگر بشنود سخت ناراحت خواهد شد زیرا وی شما را بی اندازه دوست دارد و میدانم شادمان می شد اگر می شنید شما از ازدواج وی با من خوشحال می شوید... به هرحال باعث تاسّف است...
جیانی گفت: جمله سازی را کنار بگذاریم ، من شما را نمیشناسم ، نه از نزدیک و نه از دور ، فقط میدانم که نیمه لبنانی و نیمه فرانسه هستید! اینرا هم میدانم که تکنیسین و یا شاید مدیر بخش رادیو گرافی بیمارستانی هستید[ ژزف در رادیولُژی کار نمیکند] ... همینقدر از اطّلاعات در باره ی شما کافی است تا بگویم شما و منیژه زوج ِ مناسبی نیستید ...میخواهید بدانید چرا؟
ژزف گفت : شنیدن ِ هر نظر و عقیده یی همواره خوب است .
جیانی گفت: شما جوان و کم تجربه هستید، دخترِ من منیژه نیز تجربه ی چندانی ندارد، امّا وی دکتر است و تازه در آغاز را ه پیشرفت و ترقّی و شما جایی هستید که ظاهرا آخرِ خط است و ... و ... جایی برای ترقّی بیشتری ظاهرا ندارید! و بعد هم شما و ایشان از دو فرهنگ و دو کشور و دو تربیت متفاوت هستید ... نگویید نه ، سر تکان ندهید ... امروز گرم و جوان هستید و متوّجه نمی شوید خیلی طول نخواهد کشید که در اثر ِ یک جرّو بحث وی شما را عرب و شما او را عجم خطاب کنید و تازه این اوّل کار است...من این ها را دیده ام و میدانم پیش خواهد آمد ... میدانید چند ازدواج و زناشویی از این همین قبیل ، در بهترین شرایط دو ساله از هم پاشیده ... نه نه من اصلن با کار ِ شما موافق نیستم ... من میدانم بالاخره منیژه روزی به دنبال ِ یک رشته ی نخصصی خواهد رفت، یعنی باید بِرَوَد و وقتی متخصص بشود شکاف اجتماعی شما بازهم بیشتر خواهد شد ... تحمّل این امر ساده نخواهد بود پزشکی متخصص ...و....و ... شما چه هنوز رادیو گرافی ؟ این فاصله هر دوی شما را آزار خواهد داد... اختلافات میان ِ شما دو نفر کم نیست...
ژزف گفت : اجازه میدهید...
جیانی گفت: بفرمایید ... ولی یک لحظه صبر کنید ، گویا مشکلی پیش آمده . اینرا گفت و از سرمیز بلند شد و دقایقی طول کشید تا باز گردد و به محض بازگشتن گفت ... گوش میکنم ...
ژزف گفت : امیدوارم موضوع ِ مهمی نبود . من که مزاحم کارتان نیستم... ؟!
جیانی گفت: نه نه ابدا ... کوپنِ تخفیفِ یک پیتزا فروشی را که نام ش بسیار شبیه به رستوران ما هست میخواستند استفاده کنند ... برای بیست در صد تخفیف ...!
ژزف گفت : شما چکار کردید؟ البته اگر دخالت در مدیریت تلقّی نکنید...
جیانی گفت: نخیر ایرادی ندارد ، گفتم بجای بیست در صد تخفیف ِ کوپنی که ابدا به ما مربوط نیست فقط برای اینکه مشتریان ناراضی از اینجا بیرون نروند ، اگر دوست دارند بستنی ِ دِسِر را مهمان من باشند و قضیه حل شد...
ژزف گفت : مدیریت هوشمندانه یعنی همین ... و ادامه داد ، درباره ی ازدوج های نا موفق ِ از قبیل آنچه من و منیژه انجام ِ آنرا در نظر داریم آیا هیچ تعداد "ازدواج موفق" - موافق الگو و سلیقه ی شما - وجود دارد ؟
جیانی گفت: من از ازدوج های مردم آمار گیری نمیکنم!
ژزف گفت: فقط از این جهت پرسیدم ، زیرا آمار ِ دقیق ِ ازدواج های ناموّفق را دارید ، خیال کردم شاید شمار ِ ...
جیانی گفت: بگذریم ، موّفق یا نا موّفق ، واقعیت این است که خوب است مرد و زن تا آنجا که ممکن است با هم متناسب باشند ، سن و سال، مدارک تحصیلی ، قوم و نژاد و زبان ، کار و در آمد و موقعیت اجتماعی و خانوادگی ... می بینید اینها همه شرایطِ لازمه هستند و شما و منیژه هیچکدام ... یعنی و واقعن هیچکدامش را ندارید... و توّقع دارید من برایتان آرزوی خوشبختی کنم ؟! ببینید آقای "جُزِف"...
ژزف بلافاصله و بی هیچ درنگی سخن ِ جیانی را برید و گفت: من نمیدانم بار ِ دیگر کِی یا چه موقع یکدیگر را خواهیم دید و یا شاید هرگز - کسی چه میداند- ولی به یاد داشته باشید من از بدو توّلد به درستی و موافق آنچه در شناسنامه ام آمده و در هر سه پاسپُرتَ ِ من نیز مندرج است و در تمامی عمر شنیده ام و با آن بطور ِ طبیعی خو گرفته ام "ژزف" هستم و غیر از این تلفّظ هر آوایی برایم بیگانه است و اگر مخصوصن غیر از این تلفّظ شود ، آنرا توهین تلقّی میکنم . ژزف میدانست مردمی از قبیل جیانی هرگز با کسی که حمله را با حمله یی متقابل پاسخ داده باشد در گیر نشده اند، هم از اینروست که پیوسته تهاجمی عمل میکنند تا اینکه در جایی به خاکریز و سنگری از مقاومت بر میخورند ، آنجاست که در میابند ظرف یک لیتری گنجایش ِ بیش از یک لیتر از هر نوع مایعی را ندارد ، فرقی نمیکند آب باشد یا بنزین! لذا لازم است حدودِ خود را ملاحظه کنند به همین دلیل جیانی بلافاصله گفت : میدانم ... میدانم ولی اینجا همه این اسم را ...
ژزف سخن او را برید و گفت: درست است و به همین دلیل است که من همواره تاکید می کنم نام ِ من "ژزف " است ..
جیانی گفت: هر طور شما مایل هستید ، به هرحال ژزف ( دقیقن درست تلفظ کرد) ببینید ، کار ِ شما و دختر من به این می ماند که پلنگی با لک لکی برای یک زندگی ِ مشترک به توافق رسیده باشند ، که بعید نیست و یا حداقل در فرض و خیال میشود مجسّم کرد ، ... درست ؟! خّب این دو کجا میخواهند سر بر یک بالین بگذراند ؟! روی مناره ها که خانه ی لک لک است و یا در صخره های صعب العبور ِ کوهستانها ؟، در کدام ظرف میخواهند غذار بخورند تُنگِ گردن باریکِ لک لک یا سینی های پَت و پَهن مورد نیاز پلنگ ؟ این ها قصهّ و حکایت نیست عین واقعیت است آقای " ژزف" ( اینرا با تاکید گفت)
ژزف گفت: بازهم از اینکه شما با کار ِ من و منیژه بشرطِ اینکه سر بگیرد، موافق نیستید متاسّفم. همانطور که در ابتدا به شما گفتم من برای کسب موافقت ِ شما به اینجا نیامده ام! من آمده ام تا شما را در جریان کاری که قرار انجام شود قرار بدهم و در نهایت خواستارِ آن باشم تا برای ما آرزوی خوشبختی کنید، اگر این کار از شما ساخته نیست و یا میل به آنجام آن ندارید من و یا شاید من و منیژه هردو از شما گلایه یی نخواهیم داشت و من به شخصه خوشحالم که خلاف میلِ باطنی خود چیزی نگفتید . این شیوه ی شما را کامِلن تحسین میکنم. ترجیح میدهم بیش از این مزاحم ساعاتِ پر ارزش ِ کارِ شما نباشم. نمیگویم بامید دیدار ، شاید شما را خوش نیاید . ولی دیدار شما هرگاه میسر باشد مرا آزار نخواهد داد.
دیدار ِ ژزف و جیانی به این ترتیب پایان یافت. ژزف به هیچ وجه از آنچه بین او جیانی گذشت گله مند نبود و واقعن از اینکه جیانی به صراحت خویش را توضیح داد ه و نظرش را گفته ، سپاسگزار بود . در این مورد باو چیزی نگفت ولی نزد خود بسیار خوشحال بود که جیانی بی هیچ دو رویی و ظاهر سازی برخورد کرده.
جیانی آخر ِ شب که به خانه رسید برای اوّلین بار بعد از سالهای سال دوست داشت که ببیند سودابه خانم بیدار است و دست بر قضا همینطور هم بود. سودابه خانم بیدار بود و مشغول مکالمه ی تلفنی با کسی بود ، که جیانی میتوانست به سادگی در یابد کسی نیست جز "ماندنی" دوست بس دیرینه ی همسرش از سالهای اوّل جوانی و روزگار ِ آغازین غربت.
زن و شوهر با تکان دادن سر و حرکات ِ چشم و صورت یکدیگر را خوشامد گفتند. جیانی رفت و به سرعت لباس ِ خانه پوشید و آمد و ورودش به سالن ِ پذیرایی همزمان شد با پایان ِ گفتگوی تلفنی سودابه خانم . خسته نباشی! اینرا سودابه گفت و جیانی در پاسخ گفت مرسی و بر مبلِ راحتی نشست و پرسید : ماندنی خوب بود؟!
سودابه خانم گفت: ماندنی؟ چرا یاد ماندنی افتادی؟
جیانی گفت : خیال کردم این وقتِ شب لابد داری با اون حرف میزنی !
سودابه خانم گفت: نه داشتم با منیژه حرف میزدم ، از مسافرتش و فامیلای ژزف واسم تعریف میکرد . همش میگفت مامان تو و بابا ، باید هر طور هست برین سفر و از دیدن زندگیِ جا های دیگه ی دنیا لذّت ببرین... خلاصه خیلی تشویق میکرد و از مادر و پدر و به خصوص از پدرِ ژزف بعنوان فردی بسیار قابل احترام یاد میکرد و میگفت ژزف کُپیه پدرشه...
جیانی حرف سودابه خانم را برید و گفت: من هنوز بعدِ یه عمر زندگی با تو و مردم ِ دیگه نمیتونم بگم تو چه جوری هستی و فلانی چه طوریه ...اونوقت دختر ِ من تو هَفَش دَ روز همه رو شناخته ؟! بگذریم بگذریم ... میخام اینو بگم تا دیر نشده و بِرَم بخابَم فردا سَرَم شلوغه... امشب "جُزِف" اومده بود رستوران پیش ِ من یه یِساعتی ام نشست و حرف زدیم...(جیانی گفت بزار حرفم تموم شِه سودابه خانم ساکت شد) خُلاصَش اینکه میگه میخاد از منیژه خواستگاری کنه و اومده که به من اطُلاع بده و موافقت و مخالِفت من ام واسَش (واسَشون) فرقی نداره ...
سودابه خانم میان سخن جیانی گفت: خُب تو چی جواب دادی ...؟
جیانی گفت: اگه حرفموُ قطع نکنی دارَم میگم... من گفتم ابدا موافق نیستم ، همین! چرا؟ چون تو روُ نمیشناسم، چون دختر من دکتره و اوّل ِ پیشرفتشه و شما ته خطّی و دختر من ایرانیه تو عربی و خلاصه به درد هم نمیخورین، تموم...
سودابه خانم نگاهی از سرِ تاسّفی توام با ملامت به جیانی گفت: بر خورد اون با نظرِ بسیار محترمانه و شاهکار ِ هنرمندانه ی تو چطور بود؟
جیانی گفت : من هنر پیشه نیستم ، اونجام هالیوود نبود ، من همیشه حرفمو رُک و پوست کنده میگم لازمم نیس که کسی خوشش بیاد یا نیاد... تو که اینو بهتر از کسی باید بدونی...
سودابه خانم گفت: وای که ما چقدر سبب سربلندی و غرور این دختر هستیم.
ادامه دارد...