« یه ریزمن بمیرم وتوبمیری میزنی وادعای هم پیالگی میکنی،پیش ازاداری شدن مونم خیاط کارکشته بودی. سالای آزگاره این کت صاب مرده روتنم زار میزنه،بلاخره کی میخوای تکلیف رفاقتتوبامایه طرفه کنی، آق پیروز؟ »
« کی لب ترکردی که درخذمت نبودم؟ماهمکارنیستیم،یه روح تودوتاجسمیم. اداره تعطیل که شد، غروبی میریم خیاطی اوستام، سرخه حصاری. هرجورپارچه م بخوای، خودش داره. ازاونجام میریم آقارضاسیهلا. »
« آدم توزندگیش یه دفه بیشترازدواج نمی کنه که، کت شلواروواسه شب جشن ازدواجم میخوام ،میباس لنگه نداشته باشه. »
«« کت وشلواری واسه ت میدوزه که هوش ازسرعالم وآدم ببره.
«واسه چی قبلابهم نگفتی رندروزگار؟کجاهست دکون این سرخه حصاری؟»
« تولازارنو، طبقه دوم پاساژیه که هرروزازکناردرش ردمیشیم.خیاطی کناربه کنار کافه آقارضاسیهلاست. »
واردخیاطی سرخه حصاری شدیم.یک سالن درندشت پشت میزوبساط خیاطی بود. عده ای جوان ومیانه سال میزبزرگ وسط سالن رادوره کرده بودند.سالن توداد ودودوبگومگوغرقه بود. واردکه شدیم،بگومگوفروکش کرد.سرخه حصاری آمدتومغازه خیاطی،پرده جلودرراکشید.سرتاپام رامشکوک وراندازکرد،نگاه معنی داری به پیروز انداخت.پیروزگفت:
« خیالت تخت باشه اوستا،ازهمکارای اداریم وخاطرجمعه. ازهمه ی شومام بیشتر کرم کتابه. »
امروزسرم شلوغه، خودتم میدونی. کارتون چیه؟ »»
« رفیقم واسه جشن ازدواجش یکی ازاون کت شلوارامیخواد. »
« شبای جمعه که توآقارضاولین،بیائین اینجا،روچشم،ازوجناتش پیداست، به دردمام میخوره،دربه دردنبال آدمای کرم کتابیم که راه مطالعه درستویادشون بدیم... »
پاتوقم شدخیاطی سرخه حصاری. اوایل چندتپق زدم که ادای روشنفکرهارادر بیاورم. خیلی راحت بادوسه تااستدلال حالیم کردچندان چیزی بارم نیست.خاطر جمع که شد، به محفل سالن پشتی معرفیم کرد. هفته ای یک جلسه بحث وجدل وبگومگوتشکیل میشد.
چندسال مهمان دائمی تمام جلسات سالن پشت میزبزرگ بودم. یک روزتواداره، پیروزگفت:
«جلسات خیاطی لورفته. مامورای امنیتی هجوم بردن، همه رودست بسته بردن.درخیاطی رولاک ومهرکردن. تانیامدن سراغت، مرخصی بی حقوق بگیرو خودتوگم وگورکن. »
« اینم ورقه نوشته وامضاشده ی مرخصی دوساله بی حقوقم. پی گیری دنباله ی کاراشم باخودت. یه جوری ازکشورمیزنم بیرون.حقوق عقب مونده وپول شیش ماه مرخصی استحقاقی نرفته موبگیروبرسون دست زن دوتابچه ی کوچیکم...»
*
انقلاب ودرزندانهابازشد.برکه گشتم، انتشارات سرخه حصاری توپاساژروبه رو دانشگاه معروف بود. رفتم توکتاب فروشی پیشش.هم رابغل زدیم.برف سروریش سرخه حصاری راپوشانده بود.ظاهرش راتوزندان شکسته بودند،اماازدرون سرزنده وسرپابود.هنوزهم دربحث وبگوومگوها، نمیشدباهاش مقابله کرد.کتاب فروشیش لبریزازکتابهائی بودکه سالهاحسرت بدلشان بودم.بیشتروفتهاپرمشتری بود.مردم کتابهاراباحرص ودستپاچه می قاپیدند.
یکی دوسال گذشت،هفته ای یکی دوبارمیرفتم کتابفروشیش،ازاطاق پشت قفسه هابرام چای میریخت ومیاورد.ازم پذیرائی میکرد.دوسه سال خارج مانده بودم واز جریانات روزدور بودم. توبحث هاهدایت وراهنمائیم میکرد. آن روزگفتم:
« یه مجموعه شعر ازمبارزات ویتنامیهاباهزینه جیبم چاپ کرده ام،هیچ ناشری جرات گذاشتن روپیشخوان وفروشش رانداره. ناشرریخته توگونی وآورده خونه م. سه هزارنسخه ست، میگی چیکارش کنم؟ »
« چرابه خودم نگفتی چاپش کنم؟حالام اشکالی نداره،بریزتووانت بیاراینجا،برات می فروشمش،دربه دردنبال اینجورکتابام. »
چندی بعدکه پیشش بودم،گفت:
« بیااین گوشه کتابفروشی روچارپایه بشین،ناشناس، این چای روآروم آروم سربکش وبی سروصدانگاه کن وببین کتابت چیجوری فروش میره. »
روچارپایه نشستم، استکان چای رامزمزه ونگاه کردم: بیشتردختروپسرهای جوان دانشجو، زیرچشمی دورواطراف رامی پائیدند،کتاب رامی خریدندوتندی توکیفشان میگذاشتندوبیرون میزدندوجیم می شدند...
این شکوفائی هم چندان به درازانکشید. هجوم آوردند،تمام کتابهارابردندو درکتاب فروشی رالاک ومهرکردند. سرخه حصاری رازیربندوداغ ودرفش کشیدند. بیرون که آمد، دیگرآن سرخه حصاری نبود. شکسته وشده وخم برداشته بود. باعصاراه میرفت. تویکی ازخیابانهای فرعی دانشگاه، دوباره خیاطی کوچکی راه انداخت. عصرهامیرفتم پیشش.گاهی نق نق میکردم،بهم برق میشدونهیب میزد:
« ببین چندسروگردن ازمن وتوبالاترهاچی کرده وچیهاازدست داده اند.یاروتموم خونواده شوازدست داده وخم به ابروش نمیاره،خجالت آوره،یه کم مردباش!...»
دفعه آخرکه تومغازه کوچک رفتم سراغش،خیلی باریک میرسید.گفت:
« انگاردارم میرم،کتابای فروش نرفته ت خمیرشده. بگیریم دوهزاتا،پولش چقدر
میشه،نمیخوام بدهکاربرم،بگوتاتووصیتنامه م بنویسم بازمونده هابهت بدن...»
گریه م گرفت، هق هق کردم وگفتم:
« توتموم هستی توتوراهت گذاشتی، درمقابل خمیرشدن اونهمه کتاب وکتابفروشی به آون عظمت، این حرفت خردکردن منه، مردحسابی،نکن این کارو!...»
سرخه حصاری هفته بعد مرد...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد