...روزها و ماه ها و سالها و حتّی قرون به سرعت میگذرند و آدمی پیش از آنکه بداند بخشی از داستانهای تاریخ است و بعضن حتّی باندازه ی یکی از حروف ِ الفبا نیز در جایی ثبت نمیگردد ، و این بخش ِ اصلی تاریخ را تشکیل میدهد، صفحات ِ سفید کتاب ِ تاریخ . امّا در همین گُذر ، حملِ بارِ ثانیه ها و دقیقه هاست که بسی سنگین ، نفس گیر و طاقت فرسا بنظر میرسد. به وجهی که گویی پایانی ندارد ، هر ثانیه سالی و هر ساعت ، قرنی!
آشنایی و رابطه ی عاشقانه ی منیژه و ژزف نوپا و تازه بود . امّا بلحاظ درک و دریافتی مبتنی بر پاسداری از علایق و باور های متقابل طعم ِ شرابی کهنه و ارجمند را داشت که بوییدن و نوشیدن ِ هرجرعه اش کیفی گیرا و آرامبخش داشت. از همین روی ایشان بار ِ سنگین ثانیه ها و دقایق را به کمک ِ یکدیگر بآسانی حمل میکردند.
اواخر ِ ماه دسامبر نتیجه ی کار آموزی اعلام شد و همانطور که گمانش میرفت منیژه با امتیازی خوب موّفق به دریافت گواهینامه ی لازم گردید . به همین مناسبت ژزف ، منیژه را برای جشنی کوچک بخاطر این موّفقیت به شامی دو نفره در رستوران مورد علاقه ی هردوشان دعوت کرد. غروب ِ خُنکِ رو به سردی شنبه روزی در اواخر ِ ماه دسامبر آنها باهم سرِ میزی نشسته مینوشیدند و از وقت خود در کنار ِ یکدیگر لذّت میبردند.
منیژه با به یاد آوردنِ روزهای سفرشان ، بخصوص آن روزها که در پاریس گذشته بود گفت: واقعن یادش بخیر ، کاش باری دیگر بتوانیم به پاریس باز گردیم!
ژزف گفت: مطمئنن بر میگردیم، شاید نشود گفت کِی ، ولی میدانم باز به پاریس خواهیم رفت.
منیژه گفت: بعضی وقتها خیال میکنم دوست دارم در صورتِ امکان بتوانم در پاریس زندگی کنم، فکر میکنم ممکن است بتوانم با شرایط زندگی در آن شهر کنار بیایم...
ژزف گفت: احساس ات را درک میکنم. پاریس دلفریب و اغوا کننده است و یا شاید فرانسه بطور عام ، امّا بسیار نکات هست که تا به تجربه درک نشود ، فهمش آسان نیست!
منیژه گفت : این برایم قابلِ فهم است ، ولی بین فهم و احساسم ، در حال حاضر ، من به احساسم پاسخ مثبت میدهم و میدانم منطقی نیست...
ژزف گفت: من فرانسه و پاریس را تجربه کرده ام، آنهم در عملی طولانی به نام زندگی . بر اساس ِ همان تجارب است که اینک سالهاست ساکنِ این سرزمین هستم [آمریکا] و تابعیتش را نیز پذیرفته ام... نازنین ِ من ، آنچه در طول ِ یک سفر ِ گردشگری دیدی ، آن چیزی نیست که در زندگی روز مره جریان دارد... مرا باور کن..
منیژه گفت: من ترا باور دارم بیش از هر حقیقتی ،شاید حق با توست، امّا تجربه رایگان نیست ، برای داشتن اش باید پرداخت ، من - بفرض اینکه پیش آید-حاضرم بهای این تجربه را بپردازم.. و
ژزف گفت: می نوشم به پاسداشت روزی که بتوانیم این خیال را به عمل تبدیل کنیم و بهای اش را بپردازیم( او پرداخته بود ولی نخواست منیژه خود را تنها احساس کند) و لیوان شرابش را بالا برد به لیوان شراب ِ منیژه زد.
شام و جشن ِ کوچک دو نفره در کمال آرامش پر از عشق و عواطف دو طرفه به پایان آمد . آنها راهی خانه شدند. منیژه از پیش قرار داشت شب را در منزل ِ ژزف سپری کند. آنها قرار داشتند تا که ، کنیاک آخر شب را روی بالکن آپارتمان ژزف بنوشند و او (ژزف) بتواند سیگارِ برگی دود کند ، بخصوص که روز یکشنبه هردو تعطیل بودند. وقتی به خانه رسیدند و هردو لباسی راحت پوشیده و خویشتن را در لایه های گرمی پیچیدند هریک لیوانی کنیاک در دست روی بالکن رفته و بر صندلی هایی دور ِ میز کوچکی نشستند . ژزف سیگار ِ برگِ مورد علاقه اش را روشن کرد. شبِ خنکِ اواخر ِ پاییز با آسمانی صاف و ماهی که به یک چهارم اندازه ی خود رسیده ولی هنوز میدر خشید چشم اندازی زیبا بود بر آسمان .
منیژه ضمنِ مضمضه کردن کنیاکش از ژزف پرسید : خیال میکنی آیا حوصله اش را داری تا از تجارب زندگی ات در فرانسه و پاریس برایم حرف بزنی ؟ خیلی علاقه دارم آنچه را تو میدانی و میگویی با آنچه را که من احساس میکنم برابر نَهَم!
ژزف گفت: البتّه که هم میل دارم و هم حوصله ، فقط هرجا که به نظَرَت رسید کافی است ، به من بگو ...
منیژه گفت: حتمن مسیو سلیبا ...
هروقت منیژه با آن حال ِ دلپذیر و لودگی خاصّ خود وی را "مسیو سلیبا" خطاب میکرد ، ژزف به نوعی خود را عزیز کرده و خوشبخت حسّ میکرد و این خطاب و این حسّ ناشی از آنرا بسیار دوست میداشت و چنین لحظاتی را از ارزشمند ترین مواقع زندگی خود می پنداشت. پس خطاب ِ منیژه گفت :
خانم ِ دکتر جوادی ، عشق من! فرانسه کشور ِ تاریخی و با فرهنگی است. فلاسفه و ادیبان و هنرمندان ِ گرانقدرِ بسیاری دارد و شاید تا حدود ِ زیادی عصر ِ نوین ِ زندگی اجتماعی و فرهنگی انسان از ِ رُنِسانس به بعد متکی بر حرکات انقلابی و اجتماعی آن ملّت باشد! باور من این است که هست و این واقعیتی است و اثبات ِ خلاف ِ آن نیاز به استدلال های بسی محکم و مستدل دارد.! انقلاب کبیرِ فرانسه را میشود وَرَق زدن کتاب ِ تاریخ از شب به روز و شخصیت بخشیدن به عنصری مذموم به نام شب دانست و مدّعی شد که بعداز انقلاب فرانسه بود که ترس ِ بشریت در همه جا از "شب" و پدیده ی تاریکی بطور اعم زایل شد....
منیژه سخن او را برید و گفت: مسیو سلیبا ممکن است بگویید شما چرا آموزگار تاریخ نشدید؟!... و البته قصد او تمجیدی پیچیده در لفّافه ی طنزی ظریف بود و در ضمن یاد آوری گفته های ژزف در بعضی اوقات در ستایش منیژه.
ژزف گفت : برای اینکه عاشق ِ شما شدم و وقتی برای هیچ کارِ دیگری باقی نماند...!
این حاضر جوابی ِ بسیار دلپذیر منیژه را تا اوجی دور دست پرواز داد و خویش را خوشبخت ترین موجود زنده احساس کرد.
ژزف ادامه : در این زمینه از اواخر ِ قرن هیجدهم تا همین الآن هزاران جلد پژوهشهای محققانه چاپ و منتشر شده ، ولی میان گزارش های تاریخ و تئوری های تاریخی و زندگی از آنگونه که در جریان است و انسان را مورد ِ ملاحظه ی عملی قرار میدهد فاصله بسیار است ، من فقط بطور خلاصه ، یعنی فشرده کردن میلیونها صفحه ی نوشته شده در باره فرانسه و فرهنگ ِ فرانسوی ، در یک جمله میتوانم اینطور بیان کنم ، در زندگی روزمره ی امروزی فرانسه همه ی اصول و باور های برابری ، برادری و مساوات ، ویژه ی مردمی است که از ایشان به "فرانسوی" به معنای اخص ّ واژه یاد میشود. و این یعنی که اگر فرصتی موجود است و متقاضیانی برای این فرصت وجود دارند ، کسی میتواند آنرا بدست آورد که "فرانسوی" باشد. نمیدانم سخنم را درک میکنی یا نه ، ولی تکرار میکنم ، بر سفره ی فرصتهای موجود لقمه متعلق به کسی است که "فرانسوی" باشد و نه مسیو سلیبا و کسانی مثل ِ مسیو سلیبا ...
منیژه گفت: منظورت از "فرانسوی" چیست یا چه کسانی هستند؟!
ژزف گفت: در این باره شاید قانون نوشته یی موجود نباشد، ولی عمومن کسانی مطلقن فرانسوی تلقّی میگردند که از پدر و مادری فرانسوی که آنها هم از پدر و مادری فرانسوی ... در این سرزمین [وشاید دیگر جاها] زاده شده باشند. و این نردبان را معمولن باید پایین رفت ...
منیژه گفت: پس تو فرانسوی نیستی ؟
ژزف گفت: من با اتکا به مادرم فرانسوی ام و تابعیتی نیز دارم ، ولی هرگاه خودرا هر کجا که در فرانسه بوده ام معرفی کرده ام، بسادگی در عمل برایم مشخص گردیده که نیمه فرانسویِ ام و بخشِ لبنانی مرا ، که زادگاهم میباشد در نظر گرفته و مرا عرب میدانند! در اساس برای من هرگز فرقی نداشته جامعه مرا چگونه میشناسد ، ولی این را آموخته ام که از آن شعار سه گانه ی معروف هیچیک شامل شخص من و بسیارانی که در شرایط من هستند نمیگردد!
منیژه گفت: یعنی تبیض تا این حدّ؟! ولی ما همه جا در شهر های مختلف مردمی به طور واضح غیر ِ فرانسوی دیدیم که مشغول کار و زندگی بودند... اینطور نیست؟
ژزف گفت: در امورِ عمومی گذران جامعه کارهای خدماتی را کسانی انجام میدهند که مستقل ِ از سیستم پیچیده ی اداری هستند و خرجِ چندانی برای دولت نداشته و گاهی منشاء در آمدی هم هستند(مالیاتها) ، ولی در سطوح بالای سیستم های راهبردی و اداره نهادی ِ جامعه وضع به همین شکل نیست. اگر قرار باشد بهداری ِ دهکده یی دور افتاده با حداقل ِ از امکانات به دست پزشکی اداره شود ، ارجح آنست که پزشک "فرانسوی" باشد حتّی اگر کسی از رقیب غیر فرانسوی اش کم کیفیت تر است! البتّه اینها مثال هایی هستند پیش پا افتاده و فقط برای ایجاد ِ تصویری ساده از آنچه در واقع هست.
منیژه گفت: آیا برای خودت پیش آمد که به دلیل نیمه ی لبنانی ات از فرصتی به عمد محروم شده باشی ؟
ژزف گفت: بارها ، ولی نه وقتی که کار ِ گارسنی و یا حمل و نقل انجام میدادم، و بعد هم چون تجربه نشان داده بود راه رشد ِ کسانی چون من از چه سنگلاخ سخت گذری ، میگذرد، تمام سعی ام را کردم تا همواره در فراگیری زبان انگلیسی تا بالاترین حد امکان پیشرفته باشم، من ضمن صحبت های طولانی با پدرم وی را از این تصمیم آگاه کرده بودم که در نهایت قصد ِ من آمریکاست ، و در فرانسه نخواهم ماند! اگر قرار است خارجی باشم ، بهتر است جایی باشم که فرصت ها تا حدودِ بسیار برای همه است، رنگ پوست ونژاد و زبان و دین و مذهب و خلاصه اینگونه امور ارثی نقشی زیر بنایی در بر پا داشتن ساختمان ِ زندگی شخص ندارند...
منیژه با تعجّبِ تمام به حرفهای ززف گوش سپرده و هیچ واژه یی را از گوش وا نمی گذاشت و هرجمله به دقّت در ذهن خود مورد بازررسی قرار میداد و سعی داشت میان واقعیت موجود و آنچه در خاطر او جریان دارد رابطه بر قرار کند . آنشب تا ساعتی بعد از نیمه شب روی بالکن و حتّی در تختخواب ژزف برای وی گفت و او نیز هرجا لازم شد پرسشِ لازم را طرح کرد. ژزف مثل همیشه سعی کرد از حدود منطق و جریان ِ واقعی زندگی خارج نشده و دچار ِ افراط و تفریط نگردد .پیش خواب منیژه به او گفت: یادت هست که گفتی هرگز نمیگویم فرانسوی نیستم؟ چرا ؟
ژزف گفت: پاسخ ِ این پرسش نیاز به تحلیلی دراز دارد که در اینک نمی گنجد ولی اینقدر میتوانم بگویم ، فرهنگ فرانسوی آنقدر غنی است که وقتی کسی در آن غوطه ور گردیده باشد اعم از اینکه فرانسوی باشد یا نه ، همواره عناصری از آن فرهنگ را در عمق خویش حمل خواهد کرد و همان عناصر سازنده ی بخش ِ فرانسوی وجود او خواهند بود حتّی اگر در فرانسه زندگی نکند ، نوعی روشن بینی فراسرزمینی و ورا جغرافیایی ... شاید در طول زمان بیشتر در این موارد باهم گفتگو کنیم... و خوب است این را نیز بگویم که دوست دارم بتوانم دوران بازنشستگی ام در فرانسه زندگی کنم بدونِ نیاز به آنکه برای تامین و ادامه ی زندگی الزامی به داشتن ِ شغل یا کاری در آن سرزمین داشته باشم . برای من بین فرانسه ی سیاسی و فرانسه ی فرهنگی تفاوتهای بسیاری هست.
با این سخنان ایشان شب را برای خوابیدن به پایان رسانیدند
سودابه خانم وقتی به خانه رسید بسته یی را که منیژه به اود داده بود گشود و از درون جعبه یی محکم و خوش آب و رنگ که قدیمی بنظر میرسید - البتّه باین شکل درست شده بود و اصلن قدیمی نبود - قابِ عکسی واقعن کهنه را بیرون آورد و با دیدن عکسی که به سادگی معلوم بود بر میگردد با اوایل قرن بیستم(شاید) چشمانش مستقیما و بی هیچ انحرافی متوّجه دخترکی شد با کوله پشتی بر دوشش ، که پشت به دوربین دارد . فضای عکس ، محیطی که دخترک در آن بود ، ایستگاه راه آهن و مردمی با چهره هایی که نماینده ی هیچ احساسی نبود ، مردمی بی تفاوت ، بعدن نظر ِ اورا جلب کردند در جان ِ وی شوری توام با شیفتگی که با دلتنگی هایی در دور دست آمیخته میگردید بر پا گشت و احساس کرد سرمای سالها دوری ِ نزدیک به فراموشی در اثر ِ گرمای این عکس و محیطی که در آن به تصویر در آمده ، کم کم تبخیر میشود و خیالش بر آن رفت که شاید حتّی در ان لحظه فرا رفتن بخار آن سرما از سرش قابل دیدن است! در یک لحظه آن قاب عکسِ کهنه را چنان دوست داشتنی ترین ارزِشِ موجود به سینه فشرد و با چشمانی بسته منیژه را از خاطر گذرانید که به حکایت وی در باره ی چرایی خروجش از ایران و چگونگی های بعد از آن گوش سپرده و سپس اورا می دید که به محض دیدن این قاب و عکس ِ میان ِ آن مادر را آنطور که میشناسد بیاد آورده و دستِ آخر اینکه با تهیه این این تحفه خواسته است بگوید ، مادر ترا در مسیر زندگی ات ندیده نیز در ک میکنم و با تو هستم. این حس ّ غریب در جان ِ سودابه خانم گرمایی دلچسب و امید وار کننده بر میانگیخت. روزی بعد از ظهر که میدانست منیژه کار نمیکند باو تلفن کرد و گفت میداند که وی مشغول گذراندن کلاس است و نباید مزاحم شود ولی نمیتواند بیش از آن منتظر بماند و با او در مورد احساس اش از آن تابلو حرف نزده و سپاس اش را برای آنهمه همدلی ارزشمند تقدیمش نکند! منیژه از اینکار مادر استقبال کرد .
سودابه خانم چندروزی را به دقتّ در این اندیشه گذراند که بهترین جای برای قرار دادن آن تابلو در خانه کجاست ؟ تصمیم های مختلفی گرفت و بارها هرگوشه را به خوبی از نظر گذرانید و روزِ بعد فکر کرد ، جای ِ مناسبی نیست!" بالاخره هروقت که فرصتی دست میداد با مراجعه به امکانات ِ رسانه یی و اینترنت در پی دریافت ِ نظریات و توصیه های افراد حرفه یی بود و در نهایت تصمیم گرفت قابِ عکس را روی سه پایه یی مخصوص که از نظر ِ ظاهر نیز متناسب کُهنِگی قاب و عکس درون آن باشد قرار داده و در حدفاصل میان ِ دو پنجره یی که رو به محوطه ی سرسبز ِ بیرونی - زمین گُلف!- قرار دهد تا همیشه در برابر دیدگانش باشد . جایی که به محض ورود در سالن پذیرایی چشم را دعوت به دیدن کند .
جیانی آن قاب و سه پایه اش را تا اوّلین یکشنبه ی بعداز قرار داده شدنش در جایی که هست ندیده بود! آنروزِ یکشنبه به محض ِ دیدن تابلو به آشپزخانه نزد سودابه خانم بازگشت و گفت : خانوم این قاب عکس کُهنه روُ با اون عکسِ کهنه تَرِش که مث فیلمای نازی میمونه چرا اونجا گذاشتی؟!
سودابه خانم گفت: به همون دلیل که تو اون بطری کنیاک ُ تو اون قاب ِ شیشه یی گذاشتی تو سالن که جلو چشم باشه!
جیانی گفت: چه ربطی داره خانوم ، اون بطری سه هزار دلار قیمتشه!
سودابه خانم گفت: وقتی تو اونو گذاشتی اونجا من حرفی نزدم، نه از قیمتش پرسیدم ، نه اینکه خواستم بدونم اساسا چرا باید یک بطری کنیاک باید دکور خونه ی من باشه ، چرا که به هرحال اینجا خونه ی تو هم هست ! پس خوبه که تو هم در مورد قابی که واسه من بیش از میلیونها دلار ارزش داره کوتا ه بیایی ، اینطوری یِر به یِر میشیم و لازم نیست قضیه روُ کش بدیم و کار به جرّ و بحث بیهوده بکشه ...
جیانی در سودابه خانم زنی اگر نه جدید ، ولی حتمن متفاوت با آنکه بود را می دید ، ولی به چیزی نمیگرفت ، در این کار عمدی نداشت ، وی از چنین روحیه یی برخوردار بود.
تعطیلات ِ کریسمس و جشنهای آخر ِ سال در پیش بود. منیژه پیاپیش از برنامه ی کارش خبر داشت و می دانست شب کریسمس را کار میکند و روزش را تعطیل است و روزهای سی ویکم دسامبر و اوّل ژانویه هر دو را تمام روز باید در بیمارستان باشد. روز ِ کریسمس با توّجه به تعطیلی رستوران سودابه خانم میهمانی ترتیب داده بود . ژزف و منیژه نیز دعوت شده بودند.
ادامه دارد...