logo





پزشک بخشِ اِمِرجِنسی

بخش سی و ششم

دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۴ ژوين ۲۰۲۱

بهمن پارسا

new/bahman-parsa.jpg
... ساعتی بعد مثل معمول جیانی خسته از کاری سخت و طاقت فرسا بخانه رسید . یکسر به اتاق خواب رفت ، سودابه خانم با چشمانی بسته در تختخواب دراز کشیده بود امّا خواب نبود . جیانی خیلی زود وارد تخت شد و پیش از آنکه سرش به بالش برسد به خواب رفت.
خانه وضعی در هم ریخته و نامرتب داشت و کار ِ تعمیرات و باز سازی به کُندی پیش میرفت . سودابه خانم از این وضع چندان راضی نبود و حتّی عصبی هم بود ، امّا چیزی بود که خود تدبیر کرده بود و می باید با آن کنار میآمد ، و تمام سعی اش را میکرد که به هیچ روی نشانه یی بروز ندهد تا سببی باشد که جیانی وی را سرزنش کند و یا دستکم بگوید ، چیزی است که خود خواسته یی. جیانی صبح زود بیدار شد و تا سودابه خانم از اتاق خواب بیرون بیاید ، از خانه خارج شده بود. می باید هرچه زودتر کار ماشین نوشابه های رستوران را به سامان ِ نهایی برساند . هر چیز این رستوران برای جیانی تنها اولویت بود.
با توّجه به اوضاع درهم ریخته ی خانه وقتی کارگران می آمدند و مشغول کار می شدند ، سودابه خانم در کافه یی نزدیک محله صبحانه اش را میخورد و با لیوان ِ بزرگی قهوه به خانه باز می گشت و تا حدود امکان ناظر پیش رفت کارها می شد و گاهی نیز از جریان کار ابراز نارضایتی و شکایت میکرد ، ولی در بر همان پاشنه که باید میچرخید و فرقِ چندانی در جریان امر نداشت. غروب هنگامی که کارگران دست از کار میکشیدند و می رفتند او نیز راهی رستوران می شد تا کارهایی را که به وی مربوط بود سامان دهد. محاسبه ی دریافتها و پرداختها ، سفارشات موادّ لازمه و واریزهای روز بعد و رسیدگی به رِزِواسیون های مهم و گروهی ، بخصوص آنها که از طریق دفاتر مختلفِ ِوکلا و اطبا و شرکتهای معتبر تقاضا شده بود. این امور شاید در ظاهر مهم بنظر نیاید ولی بدون شک زیر بنای این کسب همین کارهای بظاهر جزیی بود و سودابه خانم طی سالیان ثابت کرده بود در این زمینه مدیری است کار آمد ، البتّه جیانی همواره مدعی بود خودش به تنهایی از عهده ی همه ی این کار ها بر میآید ! بیراه هم نمی گفت سابقه نشان میداد که از او ساخته است. جیانی از آن دسته مردم است که به سختی می پذیرند تا عملی را در هر اندازه که باشد قدر شناسی کنند ، و ترجیح میدهند بجای قدردانی ، برای هر کاری مبلغی هزینه کنند و خویش را رهین کسی ندانند. سخت پیش میآمد و خیلی کم دیده یا شنیده می شد که او از کسی برای چیزی سپاسگزاری کند. روی دیگر کار هم این است که وی تقریبن از کسی توّقع چیزی را ندارد و در خواستی نمیکند.

آنروز غروب وقتی سودابه خانم وارد رستوران شد از دختر جوان ِ مسئول میز خوشامد گویی پرسید آیا ماشین نوشابه ها بکار افتاده ؟ پاسخ مثبت بود. سپس مستقیم به طرف دفتر رفت ، از بودن یا نبودن ِ جیانی پرسشی نکرد . دقایقی از حضورش در دفتر نگذشته نبود که جیانی نیز وارد شد . هیچیک رغبتی به بیش از سلامی نشان ندادند و جیانی کفت :
مارشال تلفن کرده بود و میگفت خانوم مزاحم کار ِ بچه ها میشن ، لطفن بگین کاری به اونا نداشته باشن هرچی هست با من تماس بگیرین..
سودابه خانم گفت: اگه اینجوری بخاد پیش بره تا سال ِ دیگم این کارا تموم نمی شن، در ثانی تو واسه ی تعمیر یه ماشین نوشابه ، نیومدی بعد از یه ماه دخترتِوُ که واسه دیدنت اومده بود ببینی اونوقت میخای من خونه یی رو که توش زندگی میکنم ول کنم به امون مارشال ؟
جیانی گفت: خانوم همه چی رو قاطی نکن ؛ این "بیزینِس" باید مث ماشین ، مث ساعت ِ سوئیس کار کنه که خونه شما "ریمادِل" بشه ..
سودابه خانم گفت: اگه همون حواس و پولی رو که خرج اینجا میکنی تو خونِتم بکنی کارا یه ماهه تموم میشه ، نه یه ساله، خلاصه بهش بگو اگه نمیتونه درست و به موقع کارو تموم کنه بریم سراغ ِ یه کمپانی بزرگ ... یه کمی خرجمون بیشتر میشه
جیانی حرف او را برید و گفت : خانوم داری خیلی تند میری ، یه کم آروم تر تا باهم بریم جلو...
سودابه خانم گفت: الآن وقت شلوغییه باشه آخر شب با هم حرف میزنیم، خیلی م حرف هست ... غیر ِ اینه ؟
جیانی بی آنکه اعتنایی کرده باشد و از دفتر خارج شد و با چهره یی گشاده و لبخندی بر لبان به سالن باز گشت و با بعضی مشتریان به خوبی حال و احوالی کرد . دوشنبه ها رستوران شلوغ و پر کار نیست . ساعت هشت ببعد کمتر کسی برای صرف شام و یا نوشیدنی به آنجا می آید ، امّا این سببی نبود تا جیانی کار را دست کم بگیرد.
زندگی مشترکِ سودابه خانم و جیانی همواره باین شیوه بوده است. در گُذَر اینهمه سال هردو باین روش عادت کرده اند و یکدیگر را کم و زیاد تحمّل میکنند . نقاط مشترکِ چندانی از هر دیدگاه که به نظر آورده شود میان آنها وجود ندارد و هرکدام موافق دلایلی که به آنها باور دارند ، از ادامه ی این همزیستی ظاهرا مسالمت آمیز کوتاه نمی آیند . اینکه اساسا چرا ایشان از همان ابتدا به چنین رابطه یی تن داده بودند پرسشی است که از زمان طرح آن سالیان درازی گذشته و بفرضِ پرسیده شدن نیز راه به پاسخی نخواهد برد. نوعی اتلاف وقت. آنها موافق شرایطی که در روزگار آغاز این رابطه ی منتهی به زندگی زناشویی موجود می بوده یکدیگر را شناخته و زود پذیرفته بودند که زوج مناسبی خواهند بود. شرایط ِ زمانی و مکانی اینطور پیش آمده بود. آسان است که گفته شود" جبری " در کار نبود ، هیچکدام مجبور باینکار نبودند ، امّا این مدّعا موکول به آن است که "جبر" چگونه ارزیابی و تعریف شود.
همواره شرایط ِموجود است که تعیین کننده میباشد و افراد موافق ِ روحیات و برداشتهای خود از شرایط موجود ، مرتکبِ فعل یا ترک ِ فعلی می شوند! کاری میکنند و یا کاری نمی کنند. مردم عمومن دست به عمل یا اقدامی میزنند که بیشترین همخوانی را با موقع زمانی و مکانی ایشان دارد. کسی که میان ِ امواج رودی یا دریایی است موافقِ آن موقعیت میتواند از هرحرکتی خودداری کرده و منتظر سیر وقایع باشد و یا که دست و پایی بزند برای راهبرد وضع کنونی به آینده! در هردو شکلِ مفروض ، تصوّر جبر و یا اختیار (آزادی) به یک اندازه ممکن است. یعنی که شخصِ غوطه ور در آب آزادنه دست بکاری نزده ، و یا از سرِ اجبار دست به حرکتی زده ! عکس ِ این موضوع نیز ظاهرا میتواند درست باشد. ولی اساس و بنیان کار شرایطِ موجود ِ زمانی و مکانی شخصِ غوطه ور در امواج است و هرفعل و یا ترک فعل ِ او تابع آن شرایط. آدمی همواره در امواج شرایط ِ خاص زمان و مکانِ ویژه ی خود غوطه ور است.
اینگونه مباحث فلسفی در زندگی عملی نقشی پیرامونی دارند و با توّسل به آنها گره یی باز نمی شود و اساسا نیازی هم به طرح آنها نیست. جیانی و سودابه خانم موافق شرایطی که موجود می بوده و ریشه در تجربیات گذشته ایشان میداشته زندگی مشترکی را بنا کرده و با هر قدم در هر روز به آینده آمده اند و هر روزِ این زندگی را با این خیال که " فردا را کی دیده " تا همین جا پیش آورده اند. جبری در کار نبوده امّا اختیار هم تابعی است از متغیّر ِ مصالحِ فردی و شخصی .
این مرتبه سودابه خانم را گرفتاری کار ِ خانه و مشغولیات ِ دست و پا گیر رستوران آزرده نمی داشت یا از رفتار ِ جیانی نسبت به خودش بر آشفته نبود ، وی می دید و درست هم در یافته بود که همسرش به هر نحو ممکن دارد دخترشان و تمایلات و شیوه ی مورد علاقه ی زندگی او را نا دیده میگیرد و در این کار عمدی گزنده دارد . سودابه خانم چون به تجربه دریافته بود گفتگو در موضوعاتی از این قبیل با شوهرش راه به جایی نمی بَرَد پس با توّسل به روش و اسلوب خاص خود از راه هایی دیگر سعی میکرد جیانی را درگیر کند و از این طریق و عبور از پس کوچه های ذهن او به مقصد و مقصود برسد.
شبِ گذشته جیانی هرگز کلامی در مورد سفر دخترش به زبان نیاورد ، بهیچ روی چیزی نگفت که از آن استنباط شود وی بآن مسئله علاقه یی دارد و در باره ی ژزف ، گویی وی اصلا وجود خارجی ندارد ! و دست آخر هدایای منیژه که تا وقتی سودابه خانم رستوران را ترک کرد همانجا روی میز تراس باقی بود بی آنکه لمس شده باشد. غروب هم که وارد ِ دفتر شد دید آن هدایا بین سایر چیزهای فاقد هرگونه ارزشِ رها شده. (سودابه خانم شب پیشین با نگاه به آن هدایا دخترش را و احساساتِ پاک او را به هنگام تهیه ی آن ارمغانها مجسّم کرده و گونه به اشک آلوده بود.) این مجموعه ی نادلپذیر سودابه خانم را برانگیخته بود تا همسرش را"بِگَزَد" . مثلِ هر بارِ دیگری "تنها راه ِ گفتگو!"
ساعت نُه جیانی از رستوران خارج شد ودید سودابه خانم در تراس بر سرِ میزی نشسته و او نیز آمد نشست و گفت:
امشب خیلی خلوت بود، رِزِرواسیون های فردا رو دیدی ، چطوره ؟
سودابه خانم گفت: اگه هدایای منیژه رو نپسندیدی و دوست نداری ، بهتر بود قاطی ِ آت و آشغالا نمیذاشتی...
جیانی گفت: چه ربطی داره ؟
سودابه خانم گفت: بلحاظِ تو چه موضوعی در زندگی خانوادگی ما "مربوط "بنظر میرسه؟
جیانی گفت: خانوم من اهل ِ فلسفه نیستم ، کادو س دیگه ، یه وختی وازش میکنم، دنیا که آخر نشده...
سودابه خانم گفت: باشه هر طور میلِ خودته ، امّا به مارشال بگو کارِ آشپزخونه باید تا آخر ماه تموم بشه ، من نمیخام هر روز برم بیرون صبحونه و ناهار بخورم...
جیانی گفت: ببین خانوم اون به کارش وارده و واسه پولی که داره میگیره خیلی ام خوب داره کار میکنه...حرفِ دیگه یی هم داری؟
سودابه خانم گفت: حرف ِ دیگه ؟ یعنی تو فکر میکنی حرف ِ دیگه یی هم هست و من نمیگم و به زبون نمیآرم؟!
جیانی گفت: نمیدونم ، من داخلِ سر تو نیستم ، ولی دارم میگم به کارگرا کاری نداشته باش همین ...
سودابه خانم حرف او را برید و گفت: سه هفته س تو آت واشغال دارم وول میخورم ، سه هفته س واسه یه دوش گرفت باید آکروبات بازی کنم، خاک از در و دیوار خونه داره میره بالا ... اونوَخ تو میگی به کارگرا کار نداشته باش! خودت تو این رستوران یکدقیقه چیزی رو که مزاحمت باشه تحمّل نمیکنی ! هر چیزی حدودی داره...
جیانی گفت : خانم من با این آدم - مارشال- قرار داد دارم و چند ساله میشناسمش و بکارش اعتماد دارم و میدونم به موقع تموم میکنه ، ولی حرفای شما ربطی به این موضوع نداره ..
سودابه خانم گفت : بنظرِ تو به چی مربوطه؟
جیانی مثل همیشه نشان داد که نسبت به موضوعاتی غیر از مسائل مورد علاقه و توّجه خودش بی اعتنا ست ، نه به زشتی چیزی اهمیت می دهد و نه از زیبایی چیزی به وجد میآید ؛ وی همواره در حالت ِ بی اعتنایی و انکار است مگر اینکه میل و علاقه و سود ِ شخصی اش در گیر ِ امری باشد. به همین دلیل در پاسخ سودابه خانم گفت:
من نمیدونم چه موضوعیه ، ولی هرچی هست کاری به کارگرا نداشته باش و منم خواهش میکنم بذاری اینکار بخوبی و تمیزی تموم بشه.
سودابه خانم گفت:تو چرا فکر میکنی همیشه حق با توست؟!
جیانی گفت: من همچی فکری نمیکنم و بازم بگم من فلسفه بلد نیستم ، خودتم میدونی از بحث و این چیزا خوشم نمیآد. بهتره تمومش کنیم ... امشبم دیگه خبری نیست و میتونی زودتر بری خونه و منم بعداز بستن میآم!
سودابه خانم گفت: باشه ... باشه ... حیف از احساسات ِ پاک و بی آلایش و مهر و محبت ِ منیژه . و رفت تا از درِ پشتِ رستوران خارج شود که شنید جیانی میگوید :
بی خود پای اون بچهّ روُ نکش تو بی حوصلِگی های خودت ... به من و رابطه م با دخترم کاری نداشته باش...
سودابه خانم گفت : آخرِ شب می بینمت ... و رفت. مثل همیشه "جرّ و بحثی" بی فایده ، بی نتیجه!

وقتی جیانی از در خانه وارد شد دید بر خلاف انتظارش سودابه خانم در سالن پذیرایی روی مبلِ راحتی نشسته و مشغول ِ نگاه کردن به صفحه ی تلفنش می باشد . بلافاصله پرسید چه عجب نخوابیدی و سودابه خانم پاسخ داد به وقتش " میخوابیم" . جیانی گفت وقت خواب ِ من که همین الانه ، تو ...خودت میدونی . جیانی در حال ِ رفتن به طرفِ پلّه هایی بود که به سمت طبقه ی بالا و اتاق خواب راه میبرد که سودابه خانم گفت:
البته میشه تو اتاق ِ خواب م این حرفارو بزنیم ولی اینجا راحت تره و شایدم بخوای بیرون تو ایوان بیشنیم و ادامه بدیم ، در هر حال باید بِهِت بگم ، منیژه دختر منم هست و به رابطه ش با هر کسی که بتونه اونو ندید بگیره کار دارم، هرکی میخاد باشه ، امیدوارم حالا دیگه میدونی موضوع چیه ؟!
جیانی گفت : اولن من حوصله ی این حرفا رو ندارم بعدشم خسته م و میخام برم بخوابم...
سودابه خانم گفت: من حوصله ی این حرفا رو دارم و نمیخوام بخوابم و بهتره تا رستوران بسته س و تو خونه هستی ...
جیانی گفت : خانم دیر وقته چرا اذیت میکنی ...
سودابه خانم گفت: اذیّت ...؟ اذیّت...؟ من اگر بتو بگم تو تمام احساس و عاطفه ی دختر ما رو ندید میگیری ... اذیّته؟ من اگه بگم تو میخوای همه چیزِ منیژه موافق ِ سلیقه ی تو باشه ...اذیتّه ؟ من اگه بگم تو دیشب بعد از یکماه که اون بچهّ رو ندیده بودی طوری رفتار کردی که انگار نه انگار و حتّی یکبار نپرسیدی، سفر خوش گذشت!... اذیّته ؟ ...
جیانی گفت: حرفت تموم شد ، همش همینو میخواستی بگی یا چیزِ دیگه یی م هست؟
سودابه خانم گفت: معلومه که هست و به نظر ِ تو اینا هیچی نیست؟ ... چه اتفاقی باید بیفته که بنظر ِ تو چیزی باشه ؟ رفتار بی منطق و تحقیر آمیز تو در همه ی موارد آزار دهنده س ، ولی وقتی منیژه ندیده گرفته بشه وضع فرق میکنه و امیدوارم اینو بفهمی! و این مهمترین اولویت زندگی ِ منه ...
جیانی شاید برای اوّلین بار در زندگی زناشویی اش با سودابه خانم به وضوح از کار و واکنش ِ سودابه خانم به امری دچار شگفتی شده بود. وی باندازه ی کافی مجرّب و تیز هوش بود که بتواند از عهده ی موقعیتی که در آن قرار میگیرد برآید بخصوص که طرف ِ مقابل همسرش باشد. وشگفتی او از برخورد سودابه خانم سبب نبود که خواسته باشد نقش فردی غافلگیر شده را بازی کند. او به همسرش گفت :
ببین خانوم دیشب خودت بودی و دیدی که گرفتاری ِ بد موقعی پیش اومد ، یکشنبه بعدازظهر و وقت ِ اصلی کسب و کار و خرابی ِ دستگاهی که نقش اوّل رُو بازی میکنه ، چی توّقع داشتی ؟ ها چی؟ منکه نمیتونستم بشکن بزنم ، گرفتار بودم و وقتی م که اومدم سر میز منیژه میخواست بره ... و رفت ، فرصتی نموند که من بخوام بِهش بی اعتنایی کنم ، که هرگز اینکارُ نمیکنم، اونم عاقل تر از این حرفاس و موقعیت رو درک کرد ، بازم حرفی هست...؟ حالام دیر وقته و بیشتر از این نمیخوام حرف بزنم...
سودابه خانم گفت: ببین تو باید این موضوع رو از سَرِت بیرون کنی که بخوای منیژه با ژزف قطع رابطه کنه... باید اینو به طور مشخص قبول کنی که منیژه به هیچ وجه قصد نداره بره دنبال تخصص که تو یا منو خوشحال کنه . ایا میتونی این مسائل رُو درک کنی؟ [جیانی از پیش می دانست تمام این حرفها مقدّمه ایست برای رسیدن باین نکته ی نهایی]
جیانی گفت: فعلن بذار کار ِ "ریمادِلینگ"ِ مورد نظر ِ شما تموم بشه در مورد بقیه ی چیزا بعدن حرف میزنیم ، شب بخیر خانوم. جیانی اینرا گفت و راهی اتاق خواب شد. و ظاهرا در ِ این زندگی ِ مشترک بر همان پاشنه می چرخید که در همه ی این سالها چرخیده است.


دوشنبه صبح زود منیژه در بیمارستان و محل ِ کارش حاضر شد. بعد از دیداری کوتاه با همکاران بی درنگ به از سرگیری کار خود پرداخت گویی هرگز در سفر نبوده . روز ِ آرامی نبود. و او نیز غیر ِ اینرا انتظار نداشت . بخشِ اِمِرجنِسی یعنی همین . رسیدگی به دختری جوان که ظاهرن قصد ِ خودکشی کرده بود شروع کار بود. بعد یکی دو مورد جراحات ناشی از تصادفات ِ رانندگی با احتمال مرگ ، اینها همه سبب می شد ساعات به تندی در گذر باشند. آنروز حتّی فرصت نکرد نا هار بخورد. ساعتی قبل از پایان کار با مجروحی روبرو شد که در اثر ِ جراحات ِ ناشی از گلوله در شُرُف مرگ بود وی تا رسیدن جرّاح بخش تمامی تلاش خود را بکار گرفته بود و مهارتهای خاص چنین مواقعی را در عمل به موقع اجرا میگذاشت. تا تعویض ِ دست و سپردن مجروح به جراح متخصص دو ساعتی از پایان ِ شیفتِ روزانه اش گذشته بود. مثل همیشه همکارانش او را بخاطر حسّ مسئولیت کم نظیرش ستودند.
از بیمارستان که خارج شد یکسر بخانه رفت. حالا نوبت رسیدگی به انبوه نامه های وارده بود که بیشترش بُنجُل های تبلیغاتی بود و چیزی را که انتظار داشت در میان نامه ها دید. دوره ی کار آموزی برای دریافت گواهینامه ی لازم در رابطه با آخرین پیشرفتهای فناوری ویژه ی اتاق ِ اورژانس و پزشکان این بخش از 7 سپتامبر آغاز می شد . خوشحال شد که میتواند با شرکت در چنین آموزشهایی خود را به آخرین دست آورد های دانش پزشکی در زمینه ی مربوطه مسلّح کند . این دوره 12 هفته بطول می انجامید و دریافت گواهی نامه صرف نظر از جنبه ی معنوی ، بلحاظِ مادی برایش باز کننده ی در های امکانات بهتری نیز می شد. پس از رسیدگی به نامه ها بلافاصله با ژزف تماس گرفت وی را در جریان قرار داد و او نیز ضمن ِ خشنودی برایش آرزوی موّفقیّت کرد و گفت مطمئن است که بخوبی و بهترین وجه ممکن از عهده بر خواهد آمد. با توّجه به اینکه ساعات ِ کارش در بیمارستان متناوب و زیاد بود ، گذرانیدن این دوره چندان آسان نبود ، ولی اراده و تصمیم منیژه بخوبی از عهده بر میآمد.
روزها به سرعت سپری می شدند. ژزف و منیژه حداکثر دو بار در هفته به دیدار یکدیگر موّفق میگردند . کار و شرکت در دوره ی کار آموزی - آنلاین- منیژه را به سختی مشغول میداشت. تا پایان ماه ِ نوامبر منیژه توانسته بود فقط دو بار با پدر و مادرش دیدار کند . یکبار بعد از اینکه کار ِ تعمیرات ِ خانه پایان یافته بود و مادرش اصرار کرده بود که برای دیدن نتیجه ی آن به آنجا برود و یکبار هم در رستوران. در بار ِ دوم وقتی به رستوران رسید از دیدن جیانی و کراواتی که بسته بود بسیار خوشحال شد، و وقتی که با یکدیگر رو بوسی کردند بوی فراموش نشدنی آن عطر وی را از آغوش پدر به محلّه یی در پاریس پرتاب کرد. به جیانی گفت ، چه بوی دلپذیری ! و او پاسخ داد باید به سلیقه ی کسی که این عطر را انتخاب کرده آفرین گفت. سودابه خانم تقریبن همواره آن گردن بند مرجان را به دور گردنش داشت و منیژه از دیدن آن خوشحال می شد. ایندفعه منیژه ، با خود بسته یی آورده بود. پیش از رفتن به مادرش گفت که آن بسته حاوی تابلویی است که او با یاد و برای مادرش در بازارِ کهنه فروشان پاریس خریده و از وی خواست چنانچه آنرا دوست نمیداشت بی هیچ تعارفی بگوید ، زیرا خودش آن تابلو را بی نهایت دوست دارد و افزود ، حال که کار ِ تعمیرات خانه به پایان رسیده میتواند جایی را که مناسب میداند برایش در نظر بگیرد . سودابه خانم گفت، حتمن دخترم حتمن، چیز یا کسی که تو پسندیده باشی برای من عزیز و دوست داشتنی است ، باور کن از صمیم قلب میگویم. جیانی فقط گوش میکرد ولی گویی حتّی یک واژه را هم نشنیده بود. انکار ِ محض. در هردوی این دیدار ها او علاقه یی به صحبت در مورد ِ مسافرت ِ دخترش و ژزف نشان نداد و از حال او نیز نپرسید.ولی سودابه خانم به موقع و یا بی هیچ مناسبتی همینکه جیانی حضور داشت در مورد ژزف حرفی به میان میآورد. منیژه ،هم پدرش را درک میکرد و هم منظور ِ مادرش را در میافت و هر بار سخن را به کلاسهای وقت گیر دوره یی که در حال ِ گذرانیدن آن بود جهت میداد. وی به هیچ وجه نمیخواست ارجمندی مردی را که عاشقانه دوست میدارد در گیر سلیقه ی های متفاوت پدر و مادرش بکند...

ادامه دارد...






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد