logo





قدرت‌نماییِ فرادستان با به خاک‌وخون کشاندنِ فرودستان در شاهنامه

پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰ - ۱۰ ژوين ۲۰۲۱

میر مجید عمرانی

new/mirmajid-omrani.jpg
داستان فَرود، پورِ سیاوش، یکی از سوگناک‌ترین و دلاویزترین داستان‌های شاهنامه، سروده‌ی فردوسی بزرگ است. داستان با چنان رنگ‌آمیزی زنده و جاندار و با چنان ژرفایی از مردم‌شناسی و روان‌شناسی سروده و پرداخته شده که هرچند دیرگاهی از سرایش آن می‌گذرد، آدمی بویِ کهنگی از آن نمی‌شنود. سرشتِ آدمی، انگیزه‌های او و چندوچونِ بازی مرگ و زندگی چندان دگرگون نشده. اکنون نیز رویدادی خُرد و خواستی پلید می‌تواند جان‌های بسیاری را به باد دهد، آن هم، بدبختانه، در دامنه‌ای بس گسترده‌تر. اینک نگاهی بیندازیم به این گوهرِ خیره‌کننده و چشم‌گشای شاهنامه:

سپاه، همه گونه آراسته به سازوبرگ و درفش، گرازان و تازان به نزد خسرو، شاهِ ایران‌زمین، می‌رود. اوꞌ گُردانِ نامدار را به نزد خویش می‌خواند، فرماندهی را پیشاروی آنان به سپهبد توس وامی‌گذارد و همگان را به فرمانبری از او فرامی‌خواند. از سپهبد نیز می‌خواهد که به آیین و فرمانِ او وفادار باشد و برای آن که چیزی را در این زمینه ناروشن و گنگ رها نکرده باشد، سخنِ خود را می‌شکافد. آیینِ شاه، آیینِ تخت‌وتاج اوست که مغز و هسته‌ی آن چنین است: سپاه' نباید گزندی به کشاورزان و پیشه‌وران و مردم بی‌آزار و سرِ راه برساند. فرمان دو بخشی او نیز کوتاه و روشن است: نخست آن که، سپاه' به هیچ روی از راهِ کلات نرود،

گذر زی کلات ایچ گونه مکن/ گر آن ره روی خام گردد سخن

چرا که برادر بزرگش، پورِ پدرش سیاوش از یکی از دخترانِ پیران ویسه، با مادرش در آن کلات زندگی می‌کند و او

نداند کسی را ز ایران بنام/ ازان سو نباید کشیدن لگام

و دیگر آن که، از راهِ بیابان برود.

به راه بیابان بباید شدن/ نه نیکو بود راه شیران زدن

سپه‌سالار توس با چرب‌زبانی در پاسخ شاه می‌گوید:

به راهی روم کم تو فرمان دهی/ نیاید ز فرمان تو جز بهی

همه چیز، این که فرمانده کیست، راه کدام است و آیینِ و فرمانِ لشکرکشی چیست، در خُردوریز خود برای همه روشن است. بااین‌همه، از همان گامِ نخست، دگرگونی بزرگی پیش می‌آید که راه به روی تندی‌ها و درشتی‌هایِ بسیار می‌گشاید: آن کس که سپاه باید بر پایه‌ی آیین و فرمانِ او رفتار کند، اینک در کاخ نشسته و دستش از همه جا و همه چیز کوتاه است و توس، فرمانده‌ی سپاه، دور از چشم او، منش و روش و کردوکارِ دیگری دارد.
جنگاوران پیش می‌روند و همین که به دوراهی کلات و بیابان می‌رسند، دشواری‌ها آغاز می‌شود:

ز یک سو بیابان بی آب و نَم/ کلات از دگر سوی و راهِ چَرَم

توس از گرما و بی‌آبی راهِ بیابان و نیاز به آب و آسایش می‌گوید و سپس خواستِ دل خود را پیش می‌نهد:

همان بِه که سوی کلات و چَرَم/ برانیم و منزل کنیم از میم

او فرمانِ شاه را یا از یاد برده یا از بیخ‌وبن نادیده می‌گیرد، ولی گودرز خاموش نمی‌ماند و به او یادآوری می‌کند که شاهꞌ راه دیگری پیش پای سپاه نهاد و بهتر است که به همان راه رفت:

بر آن ره که گفت او، سپه را بران/ نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دل‌آزرده شاه/ بد آید ز آزار او بر سپاه

آدمی این جا می‌پندارد که توس، چنان‌چه به فراموشی دچار گشته و ریگی به پاپوش ندارد، به خود می‌آید و از گفته‌اش برمی‌گردد. ولی نه، مرغ یک پا دارد! او کوتاه نمی‌آید، به گودرز می‌گوید که نگران نباشد، شاه دل‌آزرده نمی‌شود و ازاین‌رو، سوار و پیاده و پیل و کوس را به راهِ کلات می‌راند:

براندند از آن راه پیلان و کوس/ به فرمان و رایِ سپهدار توس

این نخستین سرپیچی آشکارِ توس از فرمانِ شاه و آغاز قدرت‌نمایی او در این لشکرکشی است.

*

از آن سو، به گوشِ فَرود، برادرِ شاه و پورِ سیاوش از جریره دخترِ پیران، می‌رسانند که: چه نشسته‌ای؟! سپاهی سترگ از ایران آمده و به دامنه‌ی کوه رسیده. او داستان را برای مادرِ هنوز سوگوار خود می‌گوید و با وی به رایزنی می‌نشیند. مادر برای او که جز پدر و سرگذشتِ سوگناکش، چندان چیزی از ایران و ایرانی نمی‌داند، چنین داستان می‌کند که برادرِ او ـ خسرو ـ شاهِ ایران است:

به ایران، برادرت شاهِ نوست/ جهاندار و بیدار کیخسروست

می‌گوید که اوꞌ این سپاه را بی‌گمان برای کین‌خواهیِ پدر به توران‌زمین می‌فرستد و از آن جا که خود نیز دلی داغدار دارد، می‌افزاید:

گر او کینه جوید همی از نیا ترا کینه زیباتر و کیمیا
و پیشنهاد می‌کند که فَرود هم به این کارزارِ کین‌جویی بپیوندد:
کمربست باید به کینِ پدر/ به جای آوریدن نژاد و گهر

فَرود با تُخوار، یار و رایزنِ گُرد خویش، که همه‌ی یلان و بزرگانِ ایرانی را به‌خوبی می‌شناسد، به بالای کوه می‌رود. کنجکاو است و می‌خواهد از دور با گُردانِ سپاهِ ایران آشنا شود. اوꞌ پهلوانان و فرادستان ایرانی را که از دور می‌بیند، می‌شکفد:

مهان و کهان را همه بنگرید/ ز شادی رخش همچو گل بشکفید

اینک ایرانیان نیز آنان را بر ستیغ کوه می‌بینند. برای سپهسالاری چون توس که راهیِ جنگ و کین‌کشی است، دیدن دو سوار بر آن بلندی ناخوشایند و گمان‌برانگیز است:

برآشفت ازیشان سپهدار توس/ فروداشت بر جای پیلان و کوس

توسꞌ کسی را می‌خواهد که برود و ببیند آن دو دلاور که‌اند و در پیِ چه‌اند. باز شگفت‌انگیز است که او چیزی از گفته‌های شاه را به یاد نمی‌آورد، با نگاهِ دشمنانه و دشمن‌پندارِ یک سپاهیِ بدسگال به همه می‌نگرد و به فرستاده‌‌ی خود فرمان می‌دهد که اگر آنان خودی‌اند، دویست بار بر سرشان تازیانه زند و اگر ترک‌اند، آنان را ببندد و بکشد و بیاورد:

گر ایدونک از لشکر ما یکیست/ زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش‌جوی/ ببندد کشانش بیارد به روی

او دست‌وبالِ فرستاده‌ را در نشان دادنِ درشتی و تندی باز می‌گذارد و می‌گوید اگر آن‌ها کشته شدند هم باکش نباشد:

وگر کشته آید سپارد به خاک/ سزد گر ندارد از آن بیم و باک

سپه‌سالار که تا این جا یک بار فرمانِ شاه را نادیده گرفته، اینک آیینِ تخت‌وتاج و اندرزهای او را هم به چیزی نمی‌گیرد و در کژراهه‌ی بدگمانی پیش می‌تازد و می‌گوید اگر کارآگاه‌اند و در پیِ شمارشِ سپاه‌، همان جا به دونیم‌اشان کند و بیندازد و بازگردد:

ورایدونک باشد ز کارآگهان/ که بشمرد خواهد سپه را نهان
همان جا به دونیم باید زدن/ فروهشتن از کوه و باز آمدن

فرمان‌های توس نمایانگرِ روانِ فرمانده‌ی ستیزه‌جو، خودکامه، ستم‌پیشه و نابردباری است که هیچ چیزی را نه بر فرازِ خود و نه بر سرِ راهِ خود برنمی‌تابد.

*

بهرامِ گودرز، رایزنِ پیشینِ سیاوش، پا پیش می‌نهد تا برود، همه چیز را روشن نماید و فرمانِ سپهسالار را به انجام رساند:

روم هرچ گفتی به جای آورم/ سرِ کوه یکسر به پای آورم

او به سوی ستیغِ کوه می‌رود، چون ابر می‌غرد و از فَرود سیاوش می‌پرسد کیست و بر آن بلندی چه می‌کند. فَرود که از شیوه‌یِ سخن گفتنِ بهرام دل‌آزرده می‌گردد، به او هشدار می‌دهد که این گونه سخن گفتن پسندیده نیست و او را به نرم‌گویی فرامی‌خواند:

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد/ میارای لب را به گفتارِ سرد

و در گفت‌وگو با او از تیره‌وتبار خود یاد می‌کند و آشنایی می‌دهد. بهرام زیروزِبر می‌شود. درمی‌یابد که این جوان، فَرود ـ پورِ سیاوش ـ است:

بدو گفت بهرام: کای نیکبخت/ تویی بارِ آن خسروانی درخت
فَرودی تو ای شهریارِ جوان/ که جاوید بادی و روشن‌روان

پس، از او می‌خواهد خالِ بازویش را نشان دهد. فَرود چنین می‌کند. بهرام دیگر از ناباوری و دودلی درمی‌آید، دل‌آسوده می‌گردد، آشنایی می‌دهد و:

برو آفرین کرد و بردش نماز/ برآمد به بالای تند و دراز

فَرود از شادی در پوست نمی‌گنجد و به او می‌گوید:

دو چشم من ار زنده دیدی پدر/ همانا نگشتی ازین شادتر

و بدون درنگ می‌گوید بر آن است که سوری بزرگ دهد، سازوبرگِ جنگی بسیاری به دلاوران ایرانی پیشکش کند و پس از آن هم، به سپاهِ ایران بپیوندد:

وزان پس گرایم به پیش سپاه/ به توران شوم داغ‌دل کینه‌خواه

او نیز کین‌خواهِ پدر است و آهنگِ جنگ با کشتارگرانِ او را دارد:

میان را ببندم به کینِ پدر/ یکی جنگ سازم به دردِ جگر

*

هرچند چنین می‌نماید که راهِ دوستی و همیاری در رزم با افراسیابِ سیاوش‌کُش دیگر هموار گشته، بهرام اندیشناک و بیمناک است. می‌گوید گفته‌های او را به گوشِ توس می‌رساند، ولی توسꞌ آدم خردمند و چندان شاه‌دوستی نیست:

ولیکن سپهبد خردمند نیست/ سر و مغز او از درِ پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد/ نیارد همی بر دل از شاه یاد

و گامی دیگر در شناساندن وی برمی‌دارد و می‌گوید که او' خود را شایسته‌ی شهریاری می‌داند:

همی گوید از تخمهٔ نوذرم/ جهان را به شاهی خود اندر خورم

و از او خواسته تا بدون هر پرسشی، با آنان با زبانِ گرز و خنجر سخن گوید:

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست/ چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
به گرز و به خنجر سخن گوی و بس/ چرا باشد این روز بر کوه‌ کس

آشکارا پیداست که بهرام با همه‌ی توان می‌کوشد این را به فَرود برساند که فرمانده' نابخرد، خودخواه، تند، یک‌دنده و زورگوست، واکنشش را نمی‌توان به‌درستی پیش‌بینی کرد و جای دارد که از او بیمناک بود. پس به فَرود هشدار می‌دهد که اگر کسی جز خودش به پیش او آمد، آفتابی نشود:

جز از من هر آن کس که آید برت/ نباید که بیند سر و مغفرت

و بی‌گمان، از آن جا که چیزها از سپه‌سالار دیده و از کردوکارِ او نگران است، پا از این هم فراتر می‌گذارد و هشدار می‌دهد که در برابر دیگر کسان هشیار باشد:

وگر جز ز من دیگر آید کسی/ نباید بدو بودن ایمن بسی
فَرودꞌ پیشکشی به یادگار به بهرام می‌دهد.

*

بهرام بازمی‌گردد و به توس گزارش می‌دهد که آن جوانꞌ فَرود سیاوش است، نشان دودمانِ او را بر بازویش دیده و به سپه‌سالار یادآوری می‌کند که شاه از او خواسته که کاری به کار فَرود نداشته باشد:

ترا شاه کیخسرو اندرز کرد/ که گِردِ فَرود سیاوش مگرد

ولی سخنی به این روشنی، آن هم از زبانِ کسی چون بهرامِ گودرز، دربردارنده‌ی هیچ پیامی برای توس نیست. گویی با دیوار سخن گفته! او نه به یادِ فرمانِ شاه می‌افتد، نه برادری فَرود با او را به چیزی می‌گیرد، نه یادش می‌آید که همه‌ی این لشکرکشی برای کین‌خواهی پدرِ فَرود است و نه هشدارِ بهرام را به گوش می‌گیرد. چشمِ شاه را دور دیده، لشکر و بوق و کوس را دارایی خود می‌داند، خود را همه‌کاره می‌پندارد و به بهرام می‌تازد که چرا فَرود را نیاورده و اینک بهترست دم فروبندد:

چنین داد پاسخ ستمکاره توس/ که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را به نزد من آر/ سخن هیچ گونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم/ برین کوه گوید ز بهر چیم

و دیده بر شرم می‌بندد و پاشنه‌ی دهان را می‌کشد و نهفته‌هایِ دلِ خود را بیرون می‌ریزد:

یکی ترک‌زاده چو زاغِ سیاه/ برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان/ مگر آنک دارد سپه را زیان

هم فَرود سیاوش را ترک‌زاده چو زاغِ سیاه می‌خواند و هم بهرام و تبارش را خودکامه می‌نامد. از چنین دیدی، پیداست، خودِ خسرو، شاهِ ایران‌زمین، نیز ترک‌زاده است، چه، او نیزꞌ پورِ فرنگیس دختر افراسیاب شاهِ توران‌زمین است. گفتار و رفتارِ سپهسالار نشانگر آن است که نمی‌تواند فراموش‌کار باشد، که اگر بود، با گفته‌های بهرام به خود می‌آمد، دست از ستیزه‌جویی با فَرود برمی‌داشت، به بهرام و خاندانش نیز این گونه نمی‌تاخت و در رفتار خود بازنگری می‌کرد. ولی او همچنان بر بی‌خردی پای می‌فشارد و کسی را می‌خواهد که برود و سرِ فَرود را از تن جدا کند و برایش بیاورد:

یکی نامور خواهم و نامجوی/ کز ایدر نهد سوی آن تُرک روی
سرش را ببرد به خنجر ز تن/ به پیش من آرد بدین انجمن

توسꞌ این جا دستِ خود یا سرشتِ پلیدِ خود را خوب رو می‌کند. اوꞌ در پی خون و خونریزی است و به بهانه‌های پوچ، آشکارا ترک‌ستیزی پیش می‌گیرد و می‌خواهد خونِ تُرک و تُرک‌تبار بریزد. او اکنون که دانسته با چه کسی سروکار دارد، سرِ بریده‌اش را می‌‌خواهد. آدمی از خود می‌پرسد: آخر به چه گناهی؟ بهرام باز نمی‌تواند گواهِ خاموش این دیوانگی و خیره‌سری بماند. از او می‌خواهد از خدا بترسد و از شاه شرم کند و باز یادآور می‌شود که فَرودꞌ برادرِ شاه است، یلی است جنگاور و سواری که به او تاخت آورد، زنده بازنمی‌گردد:

که گر یک سوار از میان سپاه/ شود نزدِ آن پرهنر پورِ شاه
ز چنگش رهایی نیابد به جان/ غم آری همی بر دلِ شادمان

ولی سپهبد نه گوش شنوا دارد و نه چشم بینا و به خود که نمی‌آید هیچ، برآشفته هم می‌شود:

سپهبد شد آشفته از گفتِ اوی/ نبُد پند بهرامِ یل جفتِ اوی

*

توسꞌ به دلیرانی چند، فرمانِ تاخت‌وتاز می‌دهد. بهرام که از خودِ فرمانده نومید شده ولی همچنان می‌کوشد از سیه‌کاری و آتش‌افروزی بزرگی پیش گیرد، به آنان گوشزد می‌کند:

بدان کوه سر، خویشِ کیخسروست/ که یک موی او به ز صد پَهلُوست

شگفت این که اینان، به وارونه‌یِ سپهسالار، تنها پس از یک بار شنیدنِ سخنانِ بهرام، به خود می‌آیند، پشیمان می‌شوند و باز می‌گردند، ولی کار به این پایان نمی‌یابد: اینک ریونیز ـ دامادِ توس ـ برای انجامِ فرمانِ او به راه می‌افتد. فَرود می‌بیند سواری که به سویش می‌آید بهرام نیست. درمی‌یابد که توسꞌ سخنان او را به چیزی نگرفته، پس تیری از ترکش بیرون می‌کشد و نام و نشانِ سوار را از تُخوار می‌پرسد. او پاسخ می‌دهد:

فریبنده و ریمن و چاپلوس/ دلیر و جوانست و داماد توس

کسی چون توس فرمان می‌دهد و از میان آن همه دلاور، کسی چون ریونیز ـ دامادش، پورِ کیکاووس ـ پا پیش می‌نهد. فَرود با تُخوار رای می‌زند و می‌پرسد چه کند؟ اسب را بزند یا سوار را؟ تُخوار که آمدنِ ریونیز را نشانِ جنگی بی‌پایه و بیهوده می‌بیند و آن را خوارداشتِ کیخسرو می‌شمارد، پاسخ می‌دهد که خودِ سوار را:

بدو گفت: بَر مَرد بگشای بر/ مگر توس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی/ که با او همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد/ همی بر برادرت ننگ آورد

این سخنِ تُخوارِ جوان و فرمانبریِ فَرود از او، آن اخگری است که توسِ آتش‌افروز را به کامِ خود می‌رساند. فَرود تیری از کمان رها می‌کند و خودِ رومی ریونیز را به سرش می‌دوزد. ریونیز با سر به خاک درمی‌آید و اسبش بی سوار بازمی‌گردد.

*

توس پس از داماد، زَرَسپ فرزندش را آماده‌ی میدانِ رزم می‌سازد، خشم و کین را دستمایه می‌کند و به او می‌گوید که کسی را خواستارِ کینِ ریونیز نمی‌بیند مگر او:

تو خواهی مگر کینِ آن نامدار/ وگرنه نبینم کسی خواستار
زَرَسپ آمد و ترگ بر سر نهاد/ دلی پر ز کین و لبی پر ز باد

راستی چرا توس کسی جز زَرَسپ را خواستارِ کین‌ِ ریونیز نمی‌بیند؟ آدمی ناخواسته به یاد سخنِ تُخوار در باره‌ی ریونیز می‌افتد که او را فریبکار و پلید و چاپلوس خوانده بود.

فَرود در باره‌ی جنگجوی تازه‌پا‌به‌میدان‌نهاده پرس‌وجو می‌کند. تُخوار برایش از او می‌گوید و پیشنهاد می‌کند که فَرود، خدنگی هم برای او آماده کند تا توسِ دیوانه نپندارد که با او شوخی دارند:

بداند سپهدارِ دیوانه توس/ که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فَرود این بار تیری می‌اندازد و زَرَسپ را به کوهه‌ی زین می‌دوزد.
دلِ توس پرخون و دیده پرآب/ بپوشید جوشن هم اندر شتاب

توس پس از آن که داماد و پورش را به انگیزه‌های جنگ‌افروزانه و کینه‌جویانه به کامِ مرگ می‌فرستد، تاب از کف می‌دهد، به جوش می‌آید و خود پا پیش می‌نهد، چرا که شاید بر آن است که کسی جز خودش به خونخواهی داماد و فرزندش برنخواهد خاست.

عنان را بپیچید سوی فَرود/ دلش پر ز کین و سرش پر ز دود

تُخوار گزارش می‌دهد که توسꞌ خود پا به آوردگاه نهاده و از آن جا که فَرود' جانِ فرزند و دامادِ او را ستانده، بهترست به دژ بروند و در را ببندند، چه، او از پسِ توس برنمی‌آید:
سپهدار توس‌ست کامد بجنگ/ نتابی تو با کاردیده نهنگ

فَرود جوان است و گُرد. زیر بار زور نمی‌رود. بر آن نیست که کار نادرستی کرده، به تُخوار برمی‌آشوبد و می‌گوید که در رزمگاه، توس و دیگری برایش یکی است:

چه توس و چه شیر و چه پیلِ ژیان/ چه جنگی نهنگ و چه ببرِ بیان

تُخوار اینک دوراندیشی پیشه می‌کند و به شاهزاده هشدار می‌دهد که گزند به توس، دلِ برادرش خسرو را به درد می‌آورد و اینꞌ کاری است که آسیبِ جبران‌ناپذیری به کین‌خواهیِ پدرش می‌رساند:

وگر توس را زین گزندی رسد/ به خسرو ز دردش نژندی رسد
به کین پدرت اندر آید شکست/ شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر به دژ شو مبر رنج بر خیره‌ خیر

آدمی آرزو می‌کند کاش تُخوار از همان آغاز چنین دوراندیشی‌ای از خود نشان می‌داد. اینک ده‌ها کنیزِ زیبارویِ فَرود از بالای دژ او را می‌نگرند و او زیرِ این نگاه‌ها، نمی‌تواند پس بنشیند. تُخوار که نمی‌خواهد آب بیش از این گل‌آلود شود، به ‌ناگزیر راه پیش پای او می‌نهد و می‌گوید بهترست اسب را از پا بیفکند:

نگر نامور توس را نشکنی/ ترا آن به آید که اسپ افگنی

و برای این که سرنوشت‌ساز بودنِ کارش را به او گوشزد کرده باشد، می‌افزاید که همه‌ی لشگر در پی توس خواهد آمد و او توانِ رویارویی با آن را ندارد:

چو آمد سپهبد بر این تیغِ کوه/ بیاید کنون لشکرش هم‌گروه
ترا نیست در جنگ پایابِ اوی/ ندیدی بُروهای پرتابِ اوی

فَرود تیری از چله‌ی کمان رها می‌سازد، ولی بزرگواری می‌کند و اسب را نشانه می‌رود:

نگون شد سرِ تازی و جان بداد/ دل توس پرکین و سر پر ز باد

سروروی گردوخاک‌گرفته و رفتارِ سراسیمه‌یِ توس، هم فَرود را به متلک‌گویی و تکه‌پرانی می‌اندازد و هم کنیزانش را به خنده:

پرستندگان خنده برداشتند/ همی از چَرَم نعره برداشتند

*

این جا تخم کینی که توس از آغازِ لشگرکشی در دل‌ها می‌افشانده، سرانجام به بار می‌نشیند. تاکنون او و داماد و پسرش توفان می‌کاشته‌اند، ولی اینک گیو نیز که رفتارِ فَرود سخت بر او گران آمده، از کوره به در می‌رود و به او می‌گرود. می‌گوید توس تنها یک بار تندی کرده ولی فَرود دارد همه جا را به آشوب می‌کشد؛ خون‌خواهی سیاوش به جای خود و رسیدگی به کارِ فَرود هم به جای خود! این واکنشِ گیو، برابرست با پذیرشِ خودکامگی و تندروی و لگام‌گسیختگی توس و کشیده شدنِ خاندانِ گودرز به همدستی با او:

اگر توس یک بار تندی نمود / زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم/ نباید که این بد فرامش کنیم

اوꞌ شوربختانه، به این اندیشه‌ی نادرست می‌رسد که فَرود است که به نادانی آتشِ این جنگ را برافروخته:

گرو پورِ جم‌ست و مغزِ قباد/ به نادانی این جنگ را برگشاد

اگر پرواز نخستین تیر را آغاز جنگ بدانیم، او درست می‌گوید، ولی راست آن است که توس از همان نخست دانسته و خواسته در پی جنگ بوده است. با این سخنانِ گیو، به‌ویژه با جایگاهی که او در دربار و سپاه دارد، همه چیز رنگ‌وروی دیگری پیدا می‌کند. گیو خود پا به میدانِ نبرد می‌نهد. دیدنِ دلاوری دیگر که به پیکار با او روی می‌آورد، آه از نهاد فَرود برمی‌آورد:

فَرود سیاوش چو او را بدید/ یکی بادِ سرد از جگر برکشید

او از رفتار این لشکرِ راهی جنگ که نشیب از فراز و دوست از دشمن بازنمی‌شناسد، به‌درستی شگفت‌زده است و چندان باوری به کامیابی این پهلوانانِ بی‌خرد ندارد:

ولیکن خرد نیست با پهلوان/ سرِ بی‌خرد چون تن بی‌روان
نباشند پیروز ترسم به کین/ مگر خسرو آید به توران زمین

اینک در باره‌ی سوارِ نوپیدا می‌پرسد و می‌شنود که این اژدهایِ دژم همان است که لشکرِ ترکان را در هم شکسته:

که دست نیای تو پیران ببست/ دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
و خسرو برادرِ او را به ایران رسانده:
به ایران برادرت را او کشید/ به جیحون گذر کرد و کشتی ندید

او پس از شنیدنِ هشدارها و رهنمودهای تُخوار، با جوانسری خود کار را به سودِ توس دگرگون می‌کند. تیری به سینه‌ی اسبِ گیو فرود می‌آورد. باز خنده‌ها و شوخی‌ها و مزه‌پرانی‌ها و ریشخندها از بامِ دژ بالا می‌گیرد. گُردانِ سپاهِ ایران خدای را سپاس می‌گویند که گیو خود آسیبی ندیده.

*

بیژن، پورِ گیو، در گفت‌وگو با پدر سخن‌هایی می‌گوید که گیوِ برآشفته و خشمگین را خوش نمی‌آید و او در پاسخ، درشت بارِ فرزند می‌کند، تازیانه بر سرش می‌زند و بی‌مغز و بی‌خِرَدش می‌نامد:

همی گفت گفتارهای درشت/ چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش/ یکی تازیانه بزد بر سرش
نه تو مغز داری نه رای و خرد/ چنین گفت را کس به کیفر برد

بیژن، دل‌آزرده، آهنگِ کارزار و کینه‌جویی می‌کند و از گُستهم اسب می‌خواهد. پاسخ می‌گیرد که:

برو یک به یک بارگی‌ها ببین/ کدامت به آید یکی برگزین

رخشی را آماده می‌کنند و بیژن روانه می‌شود. گیو به چابک‌دستی فَرود در پرتابِ تیر که می‌اندیشد، برای فرزند دلنگران می‌شود. فَرود از تُخوار در باره‌ی او می‌پرسد و می‌شنود که:

ندارد جز او گیو فرزند نیز/ گرامی‌تر اَستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست/ دل شاه ایران نشاید شکست
رخش بیژن نیز
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی/ سوی تیغ با تیغ بنهاد روی

بیژن، خشمگین و شوریده، شاخ‌وشانه‌کشان به سوی فَرود می‌رود. فَرود تیر دیگری می‌اندازد تا او را پس براند. تیر هرچند سپر بیژن را می‌درد، به او گزندی نمی‌رساند. بیژن دست به تیغ می‌شود و رو به فَرود می‌رود. فَرود پس می‌نشیند، ولی اسبش از تیغِ بیژن جان به در نمی‌برد. او به درون دژ می‌رود. بیژن با درشت‌گویی‌های خود فَرود را خوار می‌دارد، به نزد توس بازمی‌گردد و از زور و دلاوری و رزم‌آزمودگی فَرود می‌گوید. سپهبد سوگند یاد می‌کند که خاکِ دژ را به توبره کشد و به کین‌خواهیِ زَرَسپ، آن ترکِ بدخواه را بکُشد و همه جا را از خونش سرخ کند:

سپهبد به دارنده سوگند خورد/ کزین دژ برآرم به خورشید گرد
به کین زَرَسپ گرامی سپاه/ برآرم بسازم یکی رزمگاه
تنِ ترک بدخواه بیجان کنم/ ز خونش دلِ سنگ مرجان کنم

*

شبꞌ پرده‌ی سیاهِ سنگین و هراس‌انگیز خود را بر آوردگاه می‌گسترد. جریره، مامِ فَرود، خواب می‌بیند که سراسر کوه و دژ و آدم‌هایش در آتش می‌سوزد. بیدار می‌شود، از فرازِ دژ به پیرامون می‌نگرد و همه جا را پر از جوشن و نیزه می‌بیند. آشفته و سراسیمه به بالینِ پسر می‌رود، بیدارش می‌کند، از بداختری خویش می‌گوید و از دشمن که سراسر کوه را گرفته. فَرود پاسخ می‌دهد که چنان که پیداست، او نیز چون پدرش جوانمرگ خواهد شد، ولی بااین‌همه، در برابر ایرانیان کوتاه نخواهد آمد:

به روز جوانی پدر کشته شد / مرا روز چون روز او گشته شد

خورشید که سر می‌زند، فَرود و سپاهش آماده‌ی رزم از دژ بیرون می‌روند. زدوخورد سختی درمی‌گیرد و همه‌ی جنگاوران او کشته می‌شوند:

فراز و نشیبش همه کشته شد/ سرِ بختِ مردِ جوان گشته شد

او به ناگزیر به دژ روی می‌آورد، ولی رُهام و بیژن برایش کمین می‌سازند. رُهام با تیغ هندی خود به شانه‌ی فَرود می‌زند و دست او را از تن جدا می‌کند. فَرود با دشواری‌های گران، خود را به درون دژ می‌کشاند. اکنون مادر و کنیزان او را زارونزار بر تختِ عاج می‌خوابانند. او که در میان مویه و ناله و جوش و خروشِ آنان، با دردِ سترگی دست‌وپنجه نرم می‌کند، در آستانِ مرگ زبان می‌گشاید، همه را فرامی‌خواند تا پیش از آن که ایرانیان به درونِ دژ بریزند و بر همه چیز و همه کس چنگ اندازند، خود را از باره به پایین افکنند و آن گاه، با رنجی گزاف جان می‌سپارد. کنیزانꞌ فرمانبردارانه خود را از فرازِ دژ به زیر می‌اندازند، جریره همه جا را به آتش می‌کشد، با تیغ شکمِ اسبان را می‌درد و سرانجام، دشنه به دست به بالین فَرود می‌رود، گونه بر گونه‌ی فرزندِ دلبندش می‌نهد، شکم خویش برمی‌درد و جان می‌سپارد.

سپاهِ پیروزمندِ ایران از راه می‌رسد، درِ دژ را از جای می‌کند و گرمِ تاراج می‌شود. بهرام به باره نزدیک می‌شود و دل‌گران از اندوهی سخت می‌گوید که فَرود بسی خوارتر و زارتر از پدرش سیاوش مُرد. سوگناک آن که، سیاوش را افراسیابِ دشمن کشت و او را سپاهِ ایرانیانِ دوست و خویش. او برمی‌آشوبد و رو به سپاهیان می‌گوید: آیا از کیخسرو شرم نمی‌کنید؟ او شما را با بسا پندها و اندرزها به کین‌خواهی پدر فرستاد و شما برادر او را هم کشتید. او رُهام و بپژن را به تندی نکوهش می‌کند:

ز رُهام وز بیژن تیزمغز/ نیاید به گیتی یکی کار نغز

*

توس از راه می‌رسد، به بالین فَرود می‌رود و به پیکر او می‌نگرد:
گوی چون درختی بر آن تختِ عاج/ به دیدارِ ماه و به بالایِ ساج
سیاوش بد خفته بر تختِ زر/ ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو/ بزرگان چو گرگین و بهرام نیو

او که اینک دژ را به آتش کشیده، ویران نموده، از زندگان و زندگی تهی ساخته و بدین‌گونه آبی بر آتشِ زندگی‌سوزِ درون ریخته و کامِ دل ستانده، از دیدارِ تنِ بیجانِ فَرود و مامش و سوگواری یلان بر بالین آنان، سخت تکان می‌خورد و درد، خون به چهره‌اش می‌دواند. روی و بروبالایِ فَرود، فرزند و دامادش ـ زَرَسپ و ریونیز ـ را به یادش می‌اندازد. اینک گودرز زبان به سرزنشِ توس و گیو می‌گشاید:

که تندی نه کارِ سپهبد بود/ سپهبد که تندی کند بد بود
...
هنر بی‌خرد در دل مردِ تند/ چو تیغی که گردد ز زنگار کند
پاسخ توس رسوایی‌آور است. او تنها از بختِ بد گله می‌کند:
چنین پاسخ آورد کز بخت بد/ بسی رنج وسختی به مردم رسد

اینک او برای جبرانِ زشت‌کاری‌های خود، با همان شوری که به کار برده بود تا فرزند و دامادِ خود و فَرود و انبوهی یگانه و بیگانه را به کشتن دهد، می‌فرماید تا گوری شاهانه بر بلندیِ آن کوهسار بر پا کنند و فَرود را هم که دیگر بیمی از او نیست، شاهانه بیارایند و ارج گذارند و با زَرَسپ و ریونیز در کنار هم به خاک سپارند.

این نیزꞌ چشمه‌ای است از شیوه و آیینِ دیرینه‌ی جنگ‌افروزان و جنگ‌پیشه‌گان که نخست، با کینی ژرف و کور تا می‌توانند زندگی و جان می‌گیرند و سپس، روزی، اگر ناگزیر افتد، بزرگواری نشان می‌دهند و آه‌کشان و افسوس‌خوران از شده‌ها و رفته‌ها و گله‌کنان از بختِ بد، با بر پا داشتنِ گوری زیبا به کشته‌گان و جان‌باختگان ارج می‌نهند.

توس پس از درنگی سه‌روزه در چَرَم، پیشاپیش سپاه به راه می‌افتد. چَرَم پیش از آمدنِ او، آباد و آسوده بود و شاهزاده‌ای با کسانِ خود در دژی بر فرازِ آن می‌زیست و آتش زندگی‌ای در آن فروزان بود. اینک که او از آن جا می‌رود، همه چیز در پشتِ سرش سوخته، فروریخته و ویران شده و نشانی از زندگی نمایان نیست. چَرَم، گورستانی بزرگ است و لاشه‌ی آدم‌های بی‌نام‌ونشان و اسبان و چارپایان این جا و آن جا بر خاک و سنگ و خاراسنگ می‌پوسد و وامی‌رود. بوی گندِ مرگ و پوسیدگی همه جا را فراگرفته و کرکسان و کفتاران و دیگر لاشه‌خواران سور می‌چرانند. جز این‌ها، سپهبد یادگار دیگری نیز از خود به جای نهاده: گوری شکوهمند با پیکر بیجانِ سه گُرد بر ستیغِ کوه. آدمی به یاد این سروده‌ می‌افتد که: خود می‌کشی حافظ را، خود تعزیه می‌داری.

بااین‌همه، باید گفت که همه‌ی این رویدادها، هنوز خُرد و ناچیز است. فرمانده با ندانم‌کاری‌ها، تبه‌کاری‌ها و بی‌خردی‌های خود پیوسته تخمِ کین‌ بیش‌تری می‌افشاند و می‌نشاند که گل‌های زهرآگین فراوانی به بار خواهد آورد و هم اینک راهی جنگی است که از بسیاریِ کشته‌های آن، دیگر نمی‌توان جای پایی در بیابان یافت و گام از گام برداشت.

سپاهِ زیرِ فرمانِ سپهبد توس بسانِ یک اژدهای دمانِ کور تازه به راه افتاده...

10.06.2021



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد