روزی را به یاد میاورم اوایل سال ۴۹ کلاس درس فلسفه. آمد بالای سرم و دید که بالای صفحه فقط نوشته ام روش شناسی . شناخت شناسی علمی . او مایل بود با آرامی درسش را انشا کند و ما بنویسیم. حتی با رعایت نقطه ، ویرگول ، و پرانتزهائی که خود باز و بسته میکرد. من اما از طریق شعرهایش او را می شناختم و شیفته شنیدن بودم و به شیوه خود می آموختم . تذکر داد که باید بنویسم و این نوشتن را تکلیف اعلام کرد. من فقط نگاهش کردم . ادامه داد و همه مینوشتند و من به او زل زده بودم و میخواستم بداند که نمی نویسم. از گفتن باز ایستاد. از کلاس اخراجم کرد. مقاومت نکردم و درحالی که از مقابلش رد میشدم لبخندی از سر حیرت تحویلش دادم. پشت در اما تا پایان به گوش ایستادم ، وقتی بیرون آمد از او با خسته نباشید استقبال کردم . دستم را گرفت و با مهربانی که نهادینه بودنش در او را بارها دیدم که ازچشمانش و قلمش جاری بود به اطاقش برد . (اطاقی که ورودیش با نام عزیز ترینهایش دکتر محمود هومن مزین بود. آن اطاق محل کارش بود اما هرگز روی صندلی دکتر هومن ننشست. )
آنروز یکساعتی با او بودم و هم او بود که مرا برای اولین بار به عضویت یک محفل مطالعاتی در زمینه روش شناسی علمی درآورد.
آن سال وقت امتحانات من در زندان بودم . واحد او را از دست دادم.
سال ۵۰ میانه بهار بود ،شاید، که او را بازداشت کردند . از همان لحظه اول خبر مثل بمبی در دانشسرا پیچید. ربط دستگیری او به حضور چند دوست نزدیکش در میان چریکهائی که شاه برای سر هر کدام شان ۱۰۰ هزار تومان جایزه گذاشته بود، شیرینی ماجرا بود و ما در پوست خود نمی گنجیدیم از دانستن این خبر. البته نگرانی از بیماری آسم او را مدام برسر مقامات میکوبیدیم. هیچ معلمی را شاگردان به جای او نمی پذیرفتند. مقامات دانشسرا این جو متشنج و انفجاری را به ساواک منتقل کردند. به ماهم مدام قول میدادند که ایشان خواهند آمد و وقتی بعد از دو یا سه روز برگشت فهمیدیم که دوستی با امیر پرویز پویان و معرفی او به مرکز تحقیقات دانشگاه محور اصلی سوالات ساواکیها بوده است.
اسماعیل خوئی از همان نخستین سالهای شکل گیری جنبش نوینی که در میان جوانان انقلابی با هدف برانداختن سلطه شاه «زرد پوشان »، شاه این « سراپاشکمان» شکل گرفت، در کنار آنان بود. هرچه تجربه علمی و عملی داشت به آنان منتقل میکرد. برایشان می نوشت ، با آنان می خواند و برایشان می سرود و تبلیغ و ترجمه میکرد . غمها و شادیهایش با آنها یکی بود و دوستان و دشمنان مشترکی با آنها داشت. به دوستی با آنان افتخار میکرد. از همان تبار بود.
او سالیان سال و چندین دهه به «ایمان»ی که ما به پیروزی «راهمان» داشتیم به یقین باور داشت ؛ جز آنکه دورادور شنیدم و نا باورانه خواندم و دیدم که پیرانه سر ،در هجو خویش و در تضاد با همه آنچه به ما در زمینه شناخت شناسی علمی یاد داده بود حرفهای بیربطی زده است که به کامم تلخ است.
باری به دوستی دیرینه با معلمم ، بخاطر آنچه از او یاد گرفتم ، بخاطر قلب مهربانی که در سینه داشت ، بخاطر شوری و شری که با کلامش بر می انگیخت و نیز بخاطر زیبائی که در معماری کلامش بود؛ یعنی آمیختن و درهم تنیدن آهنگین اندیشه و خیال سپاسگزار اویم و ازمرگش اندوهگین.
برمیگردم سر سطر و بیاد میاورم که با او ازکجا آشنا شدم .ازکی مهرش را به دل گرفتم: « در امتداد زرد خیابان»
حماد شیبانی ۴ خرداد ۱۴۰۰
درامتداد زرد خیابان
زرد پوشان به چه می اندیشند ؟
صف به صف
ستوار
استاده به جای ،
چون ستون هایی ازپولاد
که برآنها بامی از باد ...
به چه می اندیشند این مردان ؟
می تواند بود
آیا
کانسوی دانستن
دردی انداخته باشد چنگ
با دل این بیدردان ؟
- بیدردان ؟
- آری :
اینچنین ، از دور که بینی شان ، پنداری .
درنگاه هریک
چنبره ی ساکت بی حسی پرهولی ست
همچنان ماری افسرده زسرمای زمستانی .
وای ،
وای اگرسربردارند .
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
ونگاه هریک
- فواره ای از حیرت ،
برشده تا دل افلاک –
گوئیا می گوید :
- (( ابرها ، این همه ابر ، این همه ابر ،
آخر از چیست که امسال نمی بارند ؟ ... ))
آه باید ، به حقیقت باید ،
باید اینان بپذیرند
آن صدا را کز غرش هر رعد به گوش آید :
- (( ابرها گاوانند .
شیرشان را می خواهی نوشید ؟
آستین هارابایدبالابزنی
و پذیرا باشی امکان لگدخوردن را .
ابرها را باید دوشید .
ورنه از اشگ برافروزی اگر صدفانوس
تیرگی های افق را در چارجهت
همچنان خالی خواهی دید ،
ورنکوترنگری
پس هربارش مصنوعی نیز
خشکسالی خواهی دید...))
پدرانشان درمزرعه دارند دیانت می کارند .
وبرادرهاشان ، درغربت شهر ،
میهمانانی ناخوانده ،
گیج ، گم ، سرگردان ،
رانده ،
وامانده .
وشگفتا ! دردا ،
مثل این است که این بیدردان
زردپوشان را می گویم ...
{ اینک آن لحظه که باید گفت .
اینک آن لحظه که باید عریان گفت .
شعرخوب
مثل دیدن عریان است .
آه اما من
با حروف سربی پیمانی دارم ،
و حروف سربی
دیرگاهی است که از عریانی می ترسند .
باز گویا باید
گفتنم مثل نگفتن باشد .
باز باید درصندوق خیالم را بگشایم
وببینم در آن
قامت دیدن را ، ازململ پوسیده تمثیل
گردگون پیرهنی آیا هست .
هست : }
...زرد پوشان را می گفتم :
مثل این است که این بیدردان
هم ازاین خاک نروئیدند ،
هم از این آب ننوشیدند ،
و – همانگونه که من –
هریکی برگی ازاین باغ نیند .
مرگ خودرا ،
باغ
فوج جراری از زرد می آراید .
باورم نیست ، خداوند !
خواب می بینم پنداری :
بنگر ، آن روح خزان است که با دندانهای زردش
می خندد و می آید .
لحظه ای سرخ
- که می دانی –
درراه است .
دیر یا زود
خشمی از دوزخ خواهد گفت :
- (( آتش ! ))
گل یاس غمگینی را دیدم
رسته برساقه بیداری ،
نگران در زردان .
- (( با که گویم
( می خواند و سری می جنباند )
که دلم خونین است ،
وکه می سوزم ، می سوزم ، می سوزم ازاین
که چرا چونین است
و چرا چونینند اینان ،
این خطرناکترین مسکینان ،
وحشت انگیزترین فوج ندانستن
و توانستن ... ))
شانزدهم آذر ۲۳۴۶ - تهران