logo





نهال های گردو

سه شنبه ۴ خرداد ۱۴۰۰ - ۲۵ مه ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
عملش تمام که میشود، دکتر کمال به اطاقش میرود، لباس اطاق عمل را دربیاورد، دوش میگیرد، لباس می پوشد خودراخوش بو میکند. دکتر کمال برادر یکی از همکارهای صمیمی نزدیک اداریم است. با سفارش برادرش، مریض ماراتو بیمارستان قلب بستری و در رسیدگی و عمل، سنگ تمام میگذارد.ا
داخل اطاقش میشوم که تشکرکنم، هنوزخوش وبش تمام نشده، طبق عادتش، می خندد. پنجه هاش رابازمیکند، بازقهقهه میزندومی گوید:ا
« هردکتردیگری بود، زنده اززیردستش بیرون نمیامد. بعدازسالهای آزگارگذشته ازرماتیسم قلبیش، مرده شوآوردی پیش من که زنده کنم، شانس آوردی، این انگشتهای کارکشته ی طلائی نجاتش دادوزنده نگاهش داشت. تموم خونشوعفونت ورداشته، قلبش ورم آورده، سه برابر اندازه ی معمولیش شده. »
بادکترکمال تومهمانیهاوشب نشینی های هرازگاهی که توخانه ی برادرش داریم، آشناوشیفته اخلاق ورفتاربی قیدوبندشم. دکترکمال رازوربای ایرانی می نامم.
می گویم « دکترجون فدای انگشتات، من که همیشه بهت میگفتم ومیگم گلدفینگر، تموم گفته هاتم برام سنده، پیش چن دکتردیگه م برده بودن، جوابش کرده بودن. گفته بودن ازمرحله ی عمل ومعالجه ش گذشته، چن صباح دیگر زنده س، بگذارین به حال خودش، بگذارین هرجور خوشه، همونجورزندگی کنه، واسه کمتردردکشیدن، شبانه روز، چن بست دودودم بکشه، بهترین مسکنه براش، کاری به کارش نداشته باشین. »
دکتراین پاوآن پامیکندومیگوید « بامعذرت، من جای دیگر، مریض دیگری دارم وبایدبروم، توفرصتی دیگروتومهمونی جمعه شب توخونه ی برادرم، قضیه رومفصل برات تعریف میکنم. »
« می بخشی دکتر، وقتتوگرفتم، فقط یه سئوال دیگه دارم. »
« گوشم باشماست. »
« این مریض ما، باتوجه به شرایطی که گفتی، چن درصدسلامتشوبه دست آورده؟ »
«باتموم اطمینانی که به کارم دارم، اصلانمیتونم تضمین کنم. حداکثرده پانزده سال شانس زندگی داره. بایدخیلی هم دست به عصاوباملاحظه زندگی کنه، بعدبیشترروشنت میکنم.بااجازه ت، من رفتم. »
*
ذهن وزبان دکترکمال انگاردقت ساعت راداشت. حول وحوش همان پانزده سال میگذرد، مریض دوباره کله پامیشود. دکترکمال وبرادرش، همکارودوست عزیزم، هردوبافاصله سه چهارسال، باسکته ی قلبی درمیگذرند. دست به دامن باجناقم که دکترعمومی است، میشویم، به دکترهای متخصص ودوستهاش معرفیمان میکند، تمامشان، بعدازمعاینات گوناگون، میگویند: چندروزدیگربیشترزنده نمیماند. باجناقم توبیمارستان بستریش میکندکه تحت مراقبت باشدو مسکن تزریق کنندتاکمتردردبکشد.
بعدازظهری، میروم ملاقاتش، تقریبابی هوش وگوش است، حرفهام رابااشاره ی چشم وابروجواب میدهد. باجناقم می کشاندم گوشه ی دوراطاق وکنارگوشم پچپچه میکند:
« متاسفم، کارش تمام است، الان بایدببرنش تواطاق احتضار.»
توغسالخانه، برادرش میگوید « شستویش تمومه، بروواسه آخرین دیدار، ببینش. »
میگویم « نمیخوام باحالت مچاله شده ی میت هاببینمش، دوست دارم همون تصویرخندان وسرزنده ش، همیشه توذهنم بمونه وباهام باشه. تامن هستم، اونم باهام زنده باشه. ازمرگ ومرده بدم میاد...»ا
*
مراسم تدفین تمام که میشود، ازجماعت فاصله می گیرم وبی هدف، زیردرختهای کاج پیش میروم ودورمیشوم. آنقدردورمیشوم که جماعت وگوروگورستان محومیشوند. توعلفزارهاودرختها، راهم رادنبال میکنم. کنارجویباری باآب زلال روان میرسم. روی برآمدگی کنارجویبار، زیردرختی می نشینم. آب زلال روان رانگاه می کنم، ناخودآگاه زمزمه میکنم:
« برلب جوی نشین وگذرعمر ببین / کاین اشارت زجهان گذران مارابس. »
انگارهمین دیروزاست، یک موتوردارد، روزجمعه بساط برمی دارد، پشت موتورمی نشاندم، جاده ی سنگلاخ رازیرچرخهای موتورمیگیرد، تاسینه کش کوههای بینالودمیرود. یک تکه زمین راتوسینه کش کوه انتخاب کرده، حدودصدتانهال گردوتوش کاشته. چشمه ای ازبالاهاسر چشمه میگیرد، جوی باریکی به وجودمیاوردوازپائین تکه زمین می گذردوتورودخانه ی پائین وکنارجاده ی سنگلاخ میریزد.ا
زیرچنددرخت، جایگاه واجاقی درست کرده، بساط را زیردرختهاوکناراجاق میگذارد، هیزم جمع میکندوتوی اجاق میگذارد، کتری سیاهش راازآب زلال جاری چشمه پرمیکند، هیزمهای اجاق راآتش میزندوکتری رارواجاق میگذارد، میرود، مدتی میان علفهای سینه کش کوه میگردد، بایک مشت آویشن سبزتودامن پیرهنش برمی گردد. آب کتری قل میزند، آویشن هاراتوکتری میریزدو میگذاردچندقل دیگرهم بزند. پیاله هاراازچای عمل آمده ی آویشن پرمیکند، کمی سردمیشودو می نوشیم، چه بوی وعطرومزه ای!تاهنوزهم، به یادکه میاورم، مزه ش راروزبانم حس میکنم.
هرنفردوسه پیاله چای آویشن می نوشیم، به تنه ی درخت تکیه میزنم، حالتی کیف آلوددارم، میروم توسیردامنه های بینالودوباغستانهای پائین ودوطرف رودخانه.
برمی خیزد، سطلی برمیدارد، ازجوی پائین تکه زمین پرآب میکندوپای نهالهای گردومیریزد. پشتم راروتنه ی درخت تکیه میدهم، چای کاکوتی، سرخوشم کرده، پاهام رادرازوروخاک رهامیکنم. خوابم میبرد...
بیدارم میکندومیگوید « خوب خوابیدی! ازوقت نهارخیلی گذشته، بایدنهاربخوریم ویواش یواش سرازیرشیم. »
درضمن نهارخوردن، تکه زمین ونهالهای گردورابانگاه وارسی میکنم، پای تمامشان آب ریخته.
میگویم « کارشاقیست، چن وقت یک باراین کارومیکنی؟ »ا
« هرجمعه آبشون میدم، دوسه سال که بگذره، به اندازه کافی ریشه توزمین فرومیکنن وآب کافی رواززمین میگیرن وخودکفامی شن واحتیاج به آب دادن ندارن. »
« میخوام بدونم باچه انگیزه ای، هر هفته ازشهر نشابورتاسینه کش کوههای بینالودمیایی وبااین همه زحمت، پای این نهالای گردوآب میریزی؟ »
« من مثل توکارمندنیستم که بازنشستگی داشته باشم، تازمان پیریم، این نهالای گردو، درختای بارآورودرآمدبازنشستگیم می شن، واسه بروبچه ها...»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد