...ژزف بآرامی می راند و منیژه با دقّت به اطراف مینگریست، هرچند در روند بارِش باران هیچ تغییری پدید نیامده بود و خنکای هوا نیز نادلپذیر می نمود ، مردم امّا در خیابانها حضوری کاملا عادی داشتند و فروشگاه ها نیز تا آنجا که می شد دید نه تنها بی مشتری نبودند حتّی بعضن شلوغ هم بنظر میرسیدند. منیژه درگیر تماشا و خیالات ِ خود بود که صدای تلفنش بلند شد، با یک نگاه به صفحه ی آن اسم مادرش را دید و بلافاصله ضمن پاسخ گفت :
سلام مامان ، حالت چطوره ، همه چی خوبه ؟! چرا تلفونِتُ جواب نمیدی؟
سودابه گفت : سلام عزیز دلم ، خوبم ، خوبم ، همه چی ام خیلی خوبه ، راستش این یکی دو روزه خیلی گرفتار کارای خونه هستم، تعمیرات از دوشنبه شروع میشه ، خودت که میدونی ، هم باید به رستوران بِرِسَم همه به جمع و جور کردن وسایل و اینجور کارا، خلاصه می بخشی هردو مرتبه داشتم وسایل حموم و دستشویی انتخاب میکردم ، تلفن پیشم نبودم، توچی مادر ، تو چطوری ، ژزف چطوره ؟ امیدوارم خوش میگذره..
منیژه گفت: تا حالا همه چی خیلی خوبه مامان،ژزف ام حالش خوبه و حتمن میدونم سلام میرسونه! بابا چطوره ؟
سودابه خانم گفت: خوبه ، مثل همیشه و به سبک خودش ، بعضی وقتام بِهِم میگه که براش عکس و پیامک فرستادی! اونم همه وقتش تو رستورانه و حالام که به شدّت با مقاطعه کارا واسه خونه درگیره ...
منیژه گفت : چرا درگیر ؟مگه چی شده؟
سودابه خانم گفت: درگیر نه به اون معنی ، یعنی اینکه با خودش خیال کرده بود سَرسَری ، سر و ته کارا رو هم میاره وقتی اونا اومدن دیدن ، خیلی حرفه یی متوّجِهِش کردن که یه کارایی باید بشه ... خلاصه این جوری دیگه... الان کجایی مادر جون؟
منیژه گفت: از دیشب پاریس هستیم و الآنم تو خیابونا زیر بارون تو ماشین مشغول گردش ، جای شما و بابا واقعن خالیه ...
سودابه خانم گفت : باشه دخترم ، خوش بگذره سعی کن لذّت ببری ، بیشتر مزاحمت نمیشم ، دیگه چیز ِ زیادی باقی نمونده برگشتی می بینمت ، البتّه بازم با هم در تماس هستیم، برو خوش بگذره ..
سودابه گفت : مرسی مامان خواهش میکنم بابا رو سلام برسون و اگه اون حوصله داشت از طرفِ من ببوسش، خودتو میبوسم ، هرجا که هستم به یادتونم...
سودابه خانم گفت: میدونم مادرجون، میدونم ...
منیژه میان سخن مادر گفت: راستی مامان ، مامان یه چیزی ...یه دقه صبر کن...
سودابه خانم گفت : چی دخترم ، چی؟!
منیژه گفت: شما میدونی کدوم نویسنده ی معروف ِایرانی اینجا تو پاریس تو یه گورستان ِ خیلی معروفی خاک شده؟!
سودابه خانم گفت: آره دخترم صادق هدایت تو پاریس دفنه ولی کجا یا کدوم گورستان الآن یادم نیست میتونم بعدا بِهِت بگم...
منیژه گفت: نه مامان اگه میشه اسمشو واسم تِکست کن خودم تو گوگل نیگا میکنم مرسی مامان..
مکالمه ی مادر و دختر باینصورت پایان یافت. منیژه رو به ژزف گفت ، میدانم که متوّجه شدی با مادرم حرف میزدم، او بتو سلام داشت و منهم از طرف تو به او سلام گفتم. ژزف گفت خوشحالم که توانستی با ایشان حرف بزنی و امیدوارم همه چیز خوب بوده باشد. منیژه گفت همه چیز خوب است و از دوشنبه بالاخره کار تعمیراتِ خانه شروع میشود. ژزف گفت ، بسیار خوب و ادامه داد ، موافقی به هتل برویم و استراحت کوتاهی بکنیم ؟ منیژه موافقت کرد و لحظاتی بعد آنها در هتل بودند.
ساعت هشت آغاز شب بود . هنوز باران می بارید. منیژه از پنجره به بیرون نگاهی کرد و گفت ، حیف شد، باران یکروز مان را نمور کرد. ولی این شهر همینطور هم زیبا بنظر میرسد. ژزف به منیژه گفت برای شام جایی را در محلّه ی معروف Pigalle که در" مُنمارتر" قرار دارد در نظر گرفته ، اوّل به دلیل اینکه آن محلّه از خیلی جهات دیدنی است و سپس اینکه شبهای آنجا دیدنی تر از روز است و بالاخره که رستوران ِ مورد نظر از هرجهت جالبِ توّجه است و معمولا هرکس بتواند سری به آنجا میزند و بقول خودمان " Its fun"، به این امید که به لحاظ بارش مداوم باران از صف خبری نباشد، چرا که معمولا مردمِ زیادی همیشه در نوبت و منتظر ورود هستند! منیژه گفت ، یعنی غذاهایش تا این حدّ خوب است؟! ژزف گفت نه موضوع غذا نیست ، نوعی تجربه ی دلپذیر در جایی که شبیه به همه جا نیست و قیمتهایش هم خیلی موافق بودجه ی عموم مردم است. ما میرویم اگر صفی نبود - چون زیر باران در صف ایستادن جالب نیست- و تو دوست داشتی آنجا غذا میخوریم ، وگرنه در آن اطراف رستوران و کافه بسیار است! منیژه گفت ، میتوانیم از هتل چتر برداریم ، بفرض که صف هم باشد چنین تجربه یی ارزشش را دارد. ژزف با خوشحالی پذیرفت و گفت بهتر است قدری گرمتر بپوشیم ، هوا خنک است . آنها راهی شدند . ژزف قدری در مورد پیگال و سابقه ی آن برای منیژه توضیح داد و خواست که در بر خورد با بعضی جنبه های شاید غیر معمول از نظر او، چندان بیگانه نباشد. خیابانهای پاریس شب نیز دیدنی بود. ساختمانهای فاخر و معماری هنرمندانه و نورهای خوشرنگ بر زیبایی شهر میافزود . بهنگام عبور از آن خیابانها ژزف توّجه منیژه را به بناهایی از قبیل پیرامید موزه ی لوور ، ساختمان آن موزه، ساختمان معروف اپرا ی پاریس و وکلیسای عظیم مادلِن، جلب مینمود. وقتی وارد بولوار کلیشی Boulevard de Clichy شدند منیژه باهوشمندی خاصّ خودش به محض ِ دیدن نئون های رنگی بعضی مغازه ها دریافت که کار از چه قرار است و گفته های ژزف را در نظر آورد و با همخوان ساختن ذهن و عین همه چیز را بخوبی منظّم کرده و تلاش کرد هرچه بیشتر کنجکاوی خویش را خوراک دهد. زنانِ خیابانی حضور نداشتند و یا اینکه منیژه چنین تشخیصی داشت. ولی مغازه ها و ظاهرا نمایشکده های بسیاری برای ارضای حس شهوت و یا لذّت ِ چشم و تن دیده می شدند. در جایی در امتداد همین خیابان در بلندای ساختمانی ، آسیابی بادی قرار داشت که غرق نور بود و به سرخی میزد و تعدای مردم نیز در ورودی آن به صف ایستاده بودند ، پیش از آنکه منیژه پرسش کند ژزف گفت ، اینجا کاباره ی معروف Moulin Rouge است. منیژه از تماشای سرزندگی محیط لذّت میبرد و از ژزف پرسید رستورانی که قرار است در آنجا شام بخوریم همین جاست ؟ ژزف گفت ، آن ساختمان را ببین ، آنکه سراسر شیشه است، و تعدادی مردم نیز به صف ایستاده اند، آنجا رستوران مورد نظر من است! منیژه گفت ، یک پیشنهاد! و ادمه داد مرا همین جا پیاده کن میروم در صف منتظر میشوم و تا تو جایی برای پارک پیدا کنی حتمن جلو تر هم هم رفته ام. ژزف متعجّبانه پرسید ، مطمئنی ؟ منیژه گفت ، حتمن. پس به محض ایستادن چتر را برداشت و از اتوموبیل بیرون آمده و رفت در انتهای صف ایستاد. حرکتِ ردیف طولانی مردم به سمت ِ داخلِ رستوران سریع نبود ولی به هرحال پیش میرفت و لحظاتی بعد چندتنی که انگلیسی را به لهجه ی مشخص آمریکاییان حرف میزدند به جمعیت افزوده شده و پشت سر ِ منیژه قرار گرفتند و وی از صحبتهای ایشان دریافت که آنها در آمریکا و از طریق رادیوی ملّی سراسری گزارشی در باره این رستوران شنیده اند و به همین سبب است که آنجا هستند. حدود ده دقیقه یی بعد ژزف رسید و به منیژه پیوست و به او گفت که فکرش هوشمندانه با بردِ عملی ِ خوبی بوده و امیدوار است که شام آن رستوران بتواند اینکار وی را بخوبی پاداش دهد و هردو خندیدند و تا رسیدن به داخل رستوران با آمریکاییان منتظر در صف مشغول ِ گفتگو شدند.
شام را در محیطی گرم و پر انرژی خوردند و هردو از خوراکِ خویش ابراز رضایت کردند. پس از پایان شام برای دسر و نوشیدن ِ قهوه و کنیاک از آن رستوران بیرون آمده و زیر باران سرخوشانه قدم زنان براه افتادند تا هر جا کافه ی مناسبی بنظرشان رسید داخل شوند. دقایقی بعد در کافه یی نشسته با خوردن دسر و کنیاک -بدون قهوه- شب را به پایانش نزدیک کردند. ضمن بازگشت منیژه به ژزف گفت، حالا دیگر حتمن دوست دارد به دیدار گورستانی که بعداز ظهر از مقابل آن عبور کرده بودند برود زیرا نام آن نویسنده ی ایرانی را مادرش برای او فرستاده و او قصد دارد پیش از رفتن به گورستان و دیدن آرامگاه او قدری در مورد وی مطالعه کند. ژزف با سخن منیژه موافقت کرد و افزود اگر دانسته های خود را در این زمینه با وی تقسیم کند سبب خوشحالی اش میگردد.
دیر وقت به هتل رسیدند و هردو باور داشتند حتّی با باران ،روز و شب ِ بسیار خوبی را گذرانیده اند و آرزو کردند روز ِ بعد هوای بهتری برایشان در چنته داشته باشد ، هنوز پنج روز ِ کاملِ دیگر در پیش رو داشتند. روز آخر را روز بازگشت میدانستند و در نظر نمیگرفتند. منیژه کفشهایش را در راهرو هتل از پای در آورد و احساس راحتی کرد و رو به ژزف گفت ، توخسته نیستی؟ فکر میکنم هستی، آری هستی! ژزف گفت ،همینطور است. وقتی وارد اتاق شدند هردو آماده ی خواب بودند. چندانِ گفتگویی نشد غیر اینکه منیژه بگوید هم دیدن پیگال برایش جالب بوده هم از رستوران و غذای آن لذّت برده و هنوز به دِسِر نرسیده بود که خواب چشمانش را سنگین و زبانش را سنگین تر کرد.
صبح طبق معمول اوّل برای دیدن اینکه چه ساعتی است منیژه به صفحه ی تلفنش نگاه کرد، ساعت 8:15 بود. جای ژزف در تختخواب خالی بود. او زودتر برخاسته و از اتاق هم بیرون رفته بود. منیژه بطرف ِ در رو به بالکن رفت پرده ها را به طرفین کشیده واز پس پنجره به بیرون نگاه کرد، آبی آسمان بسیار گسترده تر از بخش ابری آن بود هنوز خورشید دیده نمی شد ولی این خود نشانه یی بود بر اینکه خیلی نباید منتظر بمانند و خورشید بزودی رخ خواهد نمود. او در رو به بالکن را با این حس که هوا سرد است باز کرد ولی بر خلاف تجربه ی دیروز ، دمای هوا بسی بهتر از روز گذشته بود و مهمّ تر از هرچیز ، دیگر باران نمی بارید! منیژه با همان سر و وضع ژولیده ، شاید از فرط هیجان به روی بالکن رفت و مشغول نگاه کردن به خیابانهای اطراف و رفت و آمد مردم شد ، برج ایفل ، و بخشی از گنبذ اَنوَلید را شعاعی از نور آفتاب ، شاید بخاطر اینکه بلند تر از دیگر نقاط بودند ، روشن تر میساخت . به شنیدن صدای در اتاق ، وی دریافت ظاهرش چندان مناسب حضور در بالکن نیست و به سرعت داخل اتاق شد و ژزف را دید که با دو پاکت کاغذی در دستهایش وارد شده ، او را دید و بطرفش رفت و در آغوشش گرفت و بگرمی بوسید . ژزف گفت ، امروز صبحانه را روی بالکن میخوریم و افزود تا تو حاضر شوی من میز را می چینم. منیژه برای نظافت به حمام رفت و وقتی بیرون آمد دید که ژزف با سلیقه یی خاص روی میز بالکن دو جور شیرینی که دریافته بود منیژه دوست دارد ، مقداری گوشت سرد - مثل سُسیس و ژامبُن - که خودش علاقه دارد و نان ِ معروف باگِت و دو فنجان قهوه را قرار داده و در ظرفی نیز چند انجیر و قدری انگور روی میز گذاشته. منیژه گفت ، حتّی اگر همین الآن غذا خورده بودم ، ممکن نبود به دیدن این میز و خوراکهای اشتها برانگیزش از خوردن خودداری کنم و ژزف را بوسید و سپاسگزاری کرد. وقتی آنها مشغول خوردن ِ صبحانه بودند آفتاب نیز بیشتر و بیشتر خود را نمایان ساخت بطوریکه بعد از ساعت نُه ابرها تکّه های سفید و بس شفافی بودند که در بعضی جا ها دیده میشدند، قیافه و رفتارشان ابدا تهدید آمیز نبود و حتّی می شد باور داشت که به نوعی سبب زیبایی و شکوه آسمانِ آبی هستند. بآرامی نسیمی می وزید و خبر میداد که بر خلاف ِ روزِ پیشین دمای بیشتری را باید انتظار داشته باشند.
ژزف از منیژه پرسید : لازم به گفتن نیست که دیشب سریع تر از آن به خواب رفتی که توانسته باشی در مورد نویسنده ی ایرانی تحقیق کنی ، ولی فکر میکنی حالا موقع مناسبی است؟!
منیژه گفت: صادقانه بگویم اگر اینک یاد آوری نکرده بودی ، بیادم نیامده بود. البتّه خستگی شب قبل بهترین بهانه است برای رفع تکلیف. ولی میتوانم نگاهی بکنم ، یا حتّی ضمن حرکت ... راستی امروز هم از اتوموبیل استفاده میکنیم؟
ژزف گفت: با توّجه به وضع هوا و اینکه روزِ خوبی در پیش است ، پیشنهاد میکنم از اتوبوس و مترو استفاده کنیم و بی جهت وقت ِ خود را صرف پیداکردن پارکینگ نکنیم. بعداز پایان صبحانه لباسی مناسب پوشیده ، کفشهایی راحت برای راه پیمایی بپا کرده و از هتل خارج شدند. پیدا بود که روز خوبی در پیش است. به راهنمایی ژزف با استفاده از اتوبوس راهی محلّه یی در شمال ِ شرقی پاریس شدند. بهنگام عبور از خیابانهای تنگ و باریک و مملّو از جمعیت منیژه کم کم در میافت بافت جمعیت یکدست و از یک نژاد نیست ،مردمی با قیافه هایی مشخصا غیر غربی همه جا حضور داشتند و شاید تعداشان بیش از مردمی بود که که میشد گفت اروپایی هستند. در بین مردم آنچه بیشتر جلب توّجه میکرد ظاهر شرقی انسانها بود، شبیه به آنچه منیژه در بیروت و اطراف آن دیده بود. ژزف هم باو یاد آور می شد که اغلب آن مردم از اهالی چند کشور ِ شمال آفریقا ، عمدتا الجزایر و مراکش و تونس هستند و البته بسیارند مردمانی از دیگر ِ کشورها. وی توضیح میداد در مسیر و محلّه یی که دارند پیش میروند شمار مردم آفریقا به دیگران غلبه دارد و تقریبن در تمامی محلات ِ اطراف اکثریت با ایشان است. منیژه اینرا بخوبی می دید . برایش محسوس بود و به آسانی متوّجه فرق ترکیب جمعیت در این قسمت و آنجا که هتل اقامتشان قرار داشت میگردید. در یک نقطه وقتی اتوبوس از بولواری پهناور عبور کرده از زیر ِ پلی که شاهراهی برروی آن قرار داشت ،گذشت انبوهی از مردم که به تمامی ظاهرِ اهالی آفریقا را داشتند و حتّی به سلیقه و شیوه ی خاصّ خود لباس در بر کرده بودند در دیدگاه ایشان قرار گرفت. آنان همگی در مکانی که بازار روزِ سربازی بنظر می آمد گرد آمده و مشغول عرضه و خرید و فروش انواع کالاها بودند. ژزف به منیژه گفت اینجا بازار روز محلّه یی است بنام Saint-Ouen "سَنت اووآن". در این جا میتوانی هرچیز ارزانقیمتی را برای استفاده به هر منظوری تهیه کنی . حتّی بعضی چیزهای دیگر! و انگشتِ اشاره ی دستِ راستش را زیر بینی و بالای لبش کشید. منیژه لبخندی زد و چشمان و ابروانش طوری حرکت داد که یعنی در یافته! پس از عبور از این قسمت و چند خیابان تنگ و باریک بالاخره اتوبوس در جایی که "آخر ِ خط" بود متوّقف شد. آنها به بزرگترین بازار ِ کالای های قدیمی و عتیقه ،اعم از دروغین و راستین و دیگر خِنزِر پِنزِر های کُهنه و متعلّق به سالیان بس دور و خارج از رده و مصرف ِ و کار برد امروزین رسیده بودند. همه ی محلّه آکنده بود از مغازه هایی در اندازه های مختلف از خیلی خیلی کوچک تا بسیار بزرگ که لباب بودند از وسایل جالبِ توّجه از هر قبیل. بخشی از این محلّه بازاری بود سر پوشیده و آنچه در آن قسمت منیژه را بخود جذب کرد مغازه های فروشنده ی کتب و مجلّات و صفحات موسیقی بود. او به ژزف گفت فکر میکنم کالای این دکانها همه اصیل است! ژزف گفت ،بچه دلیل ؟ منیژه گفت باور نمیکنم که روزنامه و مجلّه ی تقلبی هم بسازند! ژزف گفت ، درجایی مثل اینجا امکان هرچیزی هست.
ادامه دارد