logo






رچاردبراتیگان

انتقام چمنزار

ترجمه علی اصغرراشدان

شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۱۰ آپريل ۲۰۲۱



مادربزرگم، توراه مخصوص خودش، توته گذشته ی آمریکای توفانی، عینهویک چراغ می درخشد. تویک شهرک کوچک ازایالت واشنگتن، یک قاچاقچی مشروب. یک زن خوش تیپ هم بود، نزدیک شش فیت قدوقواره داشت که 190پوندوزن راباروش اپرائی آخرهای 1900روزمین حمل میکرد. خصوصیت خاصش هم بوربون بود، کمی زمخت، اما توعملیات ولستری آن روزها، یک تازگی دلچسب داشت.
البته زن آلکاپون نبود، اماجوری که تعریف می کنند، شاهکارهای قاچاقچی گریش، توگردن جنگلها، شاخ افسانه ای بود. سالهای آزگارشهرک راتوجیبش داشت، کلانتروظیفه داشت هرروز صبح بهش تلفن واوضاع هواراواسه ش گزارش کند وبهش بگویدجوجه هاچیجوری خوابیدند. میتوانم حرف زدنش راباکلانترمجسم کنم :
« خب، کلونتر، امیدوارم مادرت هرچی زودترخوب شه. خودم هفته پیش یه سرماخوردگی ویه گلودردبدداشتم. هنوزم عطسه وفین فین میکنم. ازقول من بهش سلام برسون وبگودفعه دیگه ازاون طرف بخوابه. اگه اون قضیه رومیخوای، میتونی ورداری، یابه زودی جک باماشین برمی گرده ومیتونم بفرستم.
نمیدونم، میخوام برم مجلس رقص امسال آتش نشونا، خودت میدونی قلبم پیش آتش نشوناست. اگه امشب منواونجاندیدی، اینوبه پسرابگو، نه، سعی میکنم خودموبروسونم اونجا، اماهنوزسرماخوردگیم کاملاخوب نشده، شبایه جورائی یخه مومیگیره. »
مادربزرگم تویک خانه سه طبقه زندگی میکردکه آن روزهاهم کهنه بود. یک درخت گلابی توحیاط جلوئی بودکه بابارانهای شدیدسالهای آزگارونداشتن هیچ جورسبزی، خشکیده شده بود.
پرچین چوبی که روزگاری دورچمنهاراحصارکشی میکرد، ازبین رفته بود، مردم ماشینهاشان را صاف میراندندتوایوان. حیاط جلوئی زمستان یک چاله ی گل وتابستان عینهویک تخته سنگ سفت بود.
جک حیاط جلوئی را، انگارکه یک چیززنده ست، به بادفحش می گرفت. جک مردی بودکه سی سال بامادربزرگم زندگی میکرد. پدربزرگم نبود، یک ایتالیائی بودکه سروکله ش توجاده پیدا شده بود. توفلوریداآت وآشغال می فروخت. توسرزمینی که مردم سیب میخوردندوباران فراوانی می بارید، درخانه به خانه رامیزدوتصویری از پرتقال وآفتاب ابدی می فروخت...
جک توخانه مادربزرگم ماندگارشدکه خیلی چیزهابهش بفروشد. ازمرکزشهرمیامی یک سنگ پرت شدوجک یک هفته بعد، پخش کننده ویسکیهای مادربزرگ شد. جک سی سال توخانه مادربزرگم ماند، فلوریداهم بدون جک کارش راادامه داد.
جک ازحیاط جلوئی متنفربود، واسه این که فکرمیکرددشمنش است. اولی که آمد، تومحوطه حیاط یک چمنزارخوشگل بود، جک گذاشت ازبین برودوبشودیک برهوت. باهرشگردی، ازمواظبت وآب دادنشان خودداری کرد.
حالازمین آنقدرسفت بودکه تابستان لاستیکهای ماشینش راپنچرمی کرد. حیاط همیشه یک سوزن واسه لاستیکهای ماشین جک داشت، یازمستان که باران میبارید، ماشینش توگل وشل گم می شد.
چمنهامال پدربزرگم بود، وقتی توآخرای زندگیش به دیوانگی پناه برد، چشمنهامایه افتخارش بود وازش لذت میبرد، گفته می شدچمنهاجائی بوده که قدرتش ازآنجامیامده.
پدربزرگم ازآدمهای یک اقلیت مرموز واشنگتن 1911بودکه تاریخ دقیق شروع جنگ اول جهانی راپیشگوئی کرد: 28جوئن 1914، امااین قضیه واسه ش خیلی گران تمام شد. هیچوقت ازثمره کارش لذت نبرد، واسه این که مجبورشدند 1913بفرستنش آسایشگاه روانی، 17سال راتو آسایشگاه روانی گذراند، معتقدبودبچه ست، این قضیه دقیقا سوم ماه مه 1872اتفاق افتاده بود. خودش فکرمیکردشش ساله بوده، یک روزابری نزدیک به بارانی، مادرش کیک شکلاتی می پخته. پدربزرگم توسال 1930که مرد، توهمان سوم ماه مه 1872 مانده بود. پخته شدن آن کیک 17سال طول کشیده بود.
یک عکس ازپدربزرگم مانده بود. من خیلی شبیه اویم. تنهاتفاوتمان این است که من بلندتر ازشش فیتم واوپنج فیت کامل هم نبود. یک عقیده تاریک داشت، این که خیلی قدکوتاه وخیلی نزدیک به زمین بوده وچمنهاش توپیشگوئیهاش، کمکش کرده که تاریخ دقیق شروع جنگ اول جهانی راپیش گوئی کند.
پدربزرگم ازاین که جنگ بدون حضوراوشروع شد، شرمنده بود. اگرتوانسته بودفقط یک سال دیگر دوران بچگیش راعقب بندازدوازآن کیک شکلاتی دوری کند، تمام روءیاهاش درست ازکاردر میامد.
خانه پدربزرگم دوتاچاله ی بزرگ داشت که هیچ وقت تعمیرنشده بود، یکی ازچاله هاتقریبااین جوری بود: گلابیهاتوپائیزرودرخت گلابی حیاط جلوئی میرسیدندومی افتادند روزمین ومی پوسیدند، صدهازنبورجمع وروشان کپه می شدند.
زنبورهاجائی تومسیرجمع می شدند وطبق عادتشان، سالی دویاسه بار، جکومی گزیدند. زنبورهاباشکلی زیرکانه جکومی گزیدند. یک دفعه یکی اززنبورهارفت توکیفش، جک رفت بیرون که چیزهائی واسه شام ازدکان بخرد، اماازشیطنتی که توجیبش حمل میکرد، خبرنداشت. کیفش رادرآوردکه پول خوراکی رابپردازد، فروشنده گفت:
« اون قیمتش 72سنته. »
جک جواب داد «آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ آ....ـ»
پائین رانگاه کردودیدزنبورمشغول گزیدن انگشت کوچیکش است.
آن پائیزپرگلابی که سهام سقوط کرد، جک ماشین ش راتوحیاط جلوئی راند، پرچین بزرگ اول خانه، وسیله آوردن یک زنبوردیگرونشاندش روسیگارش شد. زنبورطرف ته سیگاردوید، جک چشمهاش راباترس چرخاند، فقط توانست زنبورراخیره نگاه کند، نیشش رافروکردتولب بالائیش. عکس العمل جک به قضیه این بودکه باسرعت ماشین رابراندتوحیاط.
بعدازاین که جک گذاشت چمنزاربرودبه جهنم، حیاط جلوئی یک تاریخ کامل داشت. یک روز1932، جک بیرون ودنبال ماموریت یاتحویل دادن چیزی واسه مادربزرگم میدوید. مادربزرگم خواست تفاله های مانده رابریزددوروجاشان راتازه کند. واسه اینکه جک گم وگوربود، مادربزرگم تصمیم گرفت خودش آن کارا بکند. یک جفت کفش راه آهن پوشیدوتواطراف دستگاه تقطیر مشغول شد، یک چرخ دستی راپرتفاله کردوبیرون وتوحیاط جلوئی ریخت. مادربزرگم یک گله غازعینهوبرف داشت که بیرون خانه پرسه میزدند وتوگاراژی جاشان داده بودکه ازوقتی جک فروشندگی راتوفلوریداراول کرده وآمده بود، دیگرماشین توش پارک نمی شد. جک یک مقدار نظریات مخصوص داشت، می گفت کارغلطیه که ماشین یک خانه سرپوشیده داشته باشد. فکرکنم این چیزی بودکه تو کشور قدیمیش یادگرفته بود. جواب قضیه م برمی گشت به ایتالیائیها، واسه این که تنهازبانی بودکه جک درباره گاراژ، باهاش حرف میزد، واسه تمام چیزهای دیگر، انگلیسی حرف میزد. اماایتالیائی حرف زدنش، فقط مخصوص گاراژبود.
مادربزرگ تفاله هاراروزمین نزدیک درخت گلابی که ریخت، برگشت کناردستگاه تقطیرتو زیرزمین، تمام غازهادورزباله هاجمع شدند ودرباره ش، شروع کردندبه گفتگو.
به نظرم غازهابه یک تصمیم قابل قبول متقابل رسیده بودند، واسه این که تمامشان شروع کردند به خوردن تفاله. همانجورکه تفاله می خوردند، چشمهاشان روشن وروشن ترمی شدوصدا هاشان توقدر دانی ازتفاله ها، بلندوبلندترمی شد.
بعدازمدتی یکی ازغازهاسرش راتوتفاله هافروکردوفراموش کرددرش بیارود. یکی دیگر ازآنهابا دیوانگی قات قات وسعی کردرویک پاوایستد وبه تقلیدازیک غازبیابانی، صدای وی.سی. دربیارود. حول حوش یک دقیقه، پیش ازافتادن روپرهای دمش، وضعش راادامه داد. مادربزرگم غازها راتو حالتی پیداکردکه تمامشان دورتفاله ها بی حال افتاده بودند. یک جوری به نظرمیرسیدندکه انگار به رگبارگلوله بسته شده بودند. مادربزرگ فکرکرددراثرعمل باشکوه والایش، تمام غازهامرده اند.
مادربزرگم باچیدن پرهای تمامشان، به این قضیه عکس العمل نشان داد. هیکلهای طاسش شان راتوچرخدستی قطارکردوکشاندشان پائین توزیرزمین. واسه جابه جاکردنشان، مجبور شد پنج مرتبه سفرکند.
غازهارامثل تکه چوب، نزدیک دستگاه تقطیرتلنبارکردومنتظربرگشتن جک ماند، جوری مرتبشان کردکه انگاریک غازراواسه شام دعوت وبافروش بقیه گله غازتوشهر، ثروت کوچکی دست وپامی کند. کارش رابادستگاه تقطیرتمام که کرد، رفت طبقه بالاکه چرتی بزند.
غازهابیدارکه شدند، حول حوش یک ساعت بعدبود. آویزهارالگدمال وخراب کرده بودند. یکی ازغازهاکه متوجه شدهیچ پری نداردوآنهابیخودی به همه جورشکلها،خودشان راروپاهاشان جمع کرده بودند. غازه، اوضاع غازهای دیگرراهم واسه شان تعریف کردوتمامشان گرفتارناامیدی شدند.
غازهابادرماندگی ولرز، شروع کردند به رژه رفتن اززیرزمین به طرف بیرون. جک ماشین راکه تو حیاط جلوئی راند.غازهابه شکل گروهی، نزدیک درخت گلابی وایستاده بودند.
جک غازهای پرکنده راآنجاوایستاده که دید، انگارخاطره وقتی زنبورلبش راگزید، توخاطرش زنده شد.
واسه همین، یکهومثل یک مرددیوانه، سیگاری که تولبهاش گیرداده بودرامچاله کردوباتمام قدرت، هرچه دورتراز خودش پرت کرد. این قضیه باعث شددستش برودتوشیشه جلوماشین. شاهکاری که مایه سی ودوتابخیه رودستش شد.
غازهامثل موجودات درمانده خیره مانده درتبلیغات اولیه آمریکائی واسه آسپرین، زیردرخت گلابی وایستاده بودند که چند لحظه قبل واسه آخرین بارتوقرن بیستم، جک ماشین رارانده بودتوخانه...
*
باراولی که توزندگیم چیزی رابه خاطرمیاروم، حیاط جلوئی خانه مادربزرگم توذهنم زنده میشود. سالش هم 1936یا1937بود، یک مرد، احتمالاجک، به خاطرمیاروم که درخت گلابی راقطع وبانفت سفیدخیس میکرد...
قضیه عجیبی به نظرمیرسید، حتی واسه اولین خاطره زندگی، تماشاکردن یک مردکه گالن پشت گالن، نفت سفیدمی پاشدروتمام تنه ی درختی باسی فیت یادرهمین حدودقدکه درازبه درازروزمین افتاده، بعدهم درحالی که میوه های سبزهنوزروشاخه هاشند، آتشش میزند....




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد