logo





مری گابریل

عشق و سرمایه
جنی ون وستفالن و کارل مارکس

ترجمه و تالیف: ن. نوری زاده

چهار شنبه ۱۱ فروردين ۱۴۰۰ - ۳۱ مارس ۲۰۲۱

new/m-gabriel.jpg
باید چیزی فاسد و گندیده ای در هسته مرکزی نظام اجتماعی وجود داشته باشد که ثروت آنرا افزایش میدهد بدون اینکه از فقر بکاهد.
کارل مارکس

در یک فضای گرگ و میش و مه آلود که چشم، چشم را نمی دید، ده ها هزار آواره، پناهنده و تبعیدی، بسان ارواح خبیثه، سیل آسا به کوچه پس کوچه های لندن، شهر باشکوه ملکه ویکتوریا سرازیر شدند. اولین گروه فقیران و گرسنگان مهاجر که محله سوهو (Soho) را قرق کرده و پیرامون میدان سنگفرشی آن چمباتمه زده بودند، ایرلندی ها بودند. کم کم آوارگان آلمانی، فقرای فرانسوی و مستمندان مجارستانی و ایتالیائی ها با لباس های ژنده به جمع آنان افزوده شدند. در میان این دوزخیان زمین که خانه و کاشانه هایشان را رها کرده بودند تا بتوانند با بلم ها و قایق های زوار دررفته، خود را به ساحل سلامت و آبهای دریای شمال برسانند، پناهندگان سیاسی نیز وجود داشتند که در تلاش خود جهت سرنگونی رژیم های سلطنتی شکست خورده و فرار را بر قرار ترجیح داده بودند تا در حداقل آزادی که بدست می آورند، زبان سرخ خود را علیه ظلم و ستم بکار گیرند. اما در این شرایط که سرهای آنها از زیر تیغه گیوتین رهائی یافته بود و تن هایشان از سرما میلرزید و باران، بی امان سیلی بر صورت هایشان می نواخت، ندای آزادی که بخاطرش رنج و مشقت ها ی فراوان کشیده بودند، در خاطرشان خطور نمی کرد. زیرا در نبود نان سخن گفتن از آزادی بسی ابلهانه مینمود. ابلهانه اما نه برای همه، زیرا زنی در زیر نور ضعیف چراغ های پایه بلند گازی کنار خیابان دین (Dean) کمی آنطرفتر از میدان گرسنگان، روز رستاخیز ستم دیدگان را به شوی خود نوید میداد.

این پایتخت پرطمطراق که درهایش را به روی گرسنگان گشوده بود و صدای ناهنجار ناله و ضجه ی یاری خواستنها در جار و جنجال شهر گم شده بود، در واقع چیزی نداشت تا آنان را از گرسنگی نجات دهد و آنان نیزآهی در بساط نداشتند تا با ناله سودا کنند. هر خرت و پرتی که داشتند از دگمه سردست گرفته تا بند کفش و سنجاق کودکانشان را برای لقمه نانی تاخت زده بودند. تنها چاره آنان فروش نیروی بی رمق کار خود و یا تن شریفشان به مدت یک ساعت و یا یکروز بود یا به عنوان کارگر و یا فاحشه. هر چند که با وجود لنگر انداختن کشتی های بخار و جابجائی لاشه های لخم گوشت گوسفند و گاو و خوک و پنیر های خوشبوئی که برای لردها و بارون ها بار میکردند تا از میانه میدان سوهو (Soho) و خیابان گیلز (Giles) بگذرانند آنها را وسوسه میکرد تا دزدی کنند و یا اگر مجبور شدند آدم بکشند اما آنان با دیدن شحنگان سلاح به کمر، گرسنگی را به حمله و هجوم آوردن ترجیح میدادند.(2)

در این شرایط بغرنج که روزگار بالاپوش زمخت تنگدستی و فقر را بدوش آنها انداخته بود، مرد 33 ساله ی تبعیدی از اهالی پروس (Prussian) همراه با زن جوان و زیبای خود در یک اتاق زیر شیروانی در خیابان دین نشسته بود و با جدیت و شور و شوق وصف ناپذیری همراه با لعن و نفرین بر این زندگی نکبت بار، طرح اعلام جنگ با چنین نظامی را می ریختند.

مرد به پشتوانه همسر خود که هیچ ملاحظه ای در پنهان نگه داشتن اهداف خود نمیکرد، در پشت میز نیمه شکسته اتاق که تلنباری از اسباب و اثاثیه های کهنه و خرده ریزهای فرسوده و بازیچه های کودکان در گوشه و کنار آن، نمایان بودند، قوز کرده بود و با خطی درهم و ناخوانا مشغول نوشتن طرح کلی از یک انقلاب بزرگ بود. زن در حالی که سعی میکرد مانع از بالا رفتن بچه ها از سر و کول مرد شود، هرازگاهی نیم نگاهی به خطوط انقلاب می انداخت و زیر لب چیزی میگفت.

در این زمان افراد بسیاری در سراسر انگلستان سخت مشغول ترسیم فکر و خیال های خود بودند. داروین (Daewin) در اندیشه طرح "اصل انواع از راه انتخاب طبیعی" بود و دیکنز (Dickens) فرزند مورد علاقه خود دیوی کاپرفیلد را بدنیا آورده بود و جوزف بازالگت (Bazalgette) طرح مهندسی یک شبکه سرتاسری فاضلاب در شهر لندن را در سر میپروراند تا کثافات افراد طبقات مرفه، لرد ها و بارون ها را به درون آن ریخته شود تا دیگر بوی متعفن آنان مشام آدمیان را نیازارد و مور (Mohr) طرح فروپاشی نظام سرمایه داری و حکومت پادشاهان را بر روی کاغذ میآورد. این طرح بنظر نمیآمد که طرحی کاذب و رویائی باشد که عده ای در کافه ها و آبجوفروشی های لندن و یا پاریس با شکم های برآمده و فارغ از درد و رنج توده مردم ترسیم کرده باشند. طرح آنان همچنین یک طرح اتوپیا و آرمان شهری نبود که براساس طرح و برنامه سوسیالیست های فرانسه ریخته شده باشد، سوسیالیست هائی که بدون توجه به واقعیت های عینی جامعه، طرح های خیالی و ذهنی ارائه می دادند. طرح او از انقلاب بسیار ساده و قابل فهم بود مبنی بر اینکه هیچ انسانی حق بهره برداری از انسان دیگر را ندارد و تاریخ به گونه ای پیش خواهد رفت كه توده های استثمار شده روزی پیروز خواهند شد ... در این طرح به فرودستان نوید داده شده بود که مسیر تاریخ از لابلای حوادث پرتلاطم روزگار چنان میگذرد که سرانجام به بهره برداری از آنها پایان داده می شود.

مارکس بخوبی دریافته بود که توده مردم از قدرت متراکم و متحد خود باخبر نیستند و آنان نه تنها نمیدانند که در پی اتحادشان چه قدرت و پتانسیلی نهفته است بلکه اصولا آنان از کاربرد نظام سیاسی و اقتصادی که بر سرنوشت شوم آنان چنگ انداخته بود، اطلاع و آگاهی ندارند. او مطمئن بود که اگر بتواند مسیر تاریخی نظام سرمایه داری نیمه قرن 19 که باعث فقر و فلاکت انبوه مردم شده است را شرح دهد و از این طریق رازهای نظام سرمایه داری را فاش کند، میتواند نظریه ای را بنابر شرایطی ارائه دهد که بر اساس آن جامعه جدید و بی طبقه ای برقرار گردد. زیرا بدون شرح و بیان چنین شرایطی نظریه او پایه و اساسی نخواهد داشت. بدیهی است که در این میان باید خانواده اش را قربانی کند و تا زمانیکه "سرمایه " نوشته میشود آنان باید با هر فقر و مصیبتی روزگار خود را بدون کمک او بگذرانند. خانواده مارکس در زمانی بیشتر مردم در فقر و فلاکت بسر می بردند سه حادثه پی در پی ناگوار برایشان اتفاق افتاده بود.

در سال 1851 ، وقتی ماركس شروع به نوشتن كتاب خود كرد، بیماری ناشی از محرومیت باعث مرگ دو فرزند وی شد که به ناچار اجساد كوچك آنها در تابوت هائی که برای فقرا ساخته می شد (paupers’ coffins) برای مدتی تا روز دفن در همان اتاقی كه بقیه بچه ها بازی می كردند گذاشته شده بود. دوم، همسر او ، جنی جوان دختر بارون پروسی که به دلیل زیبایی شهره شهر خود تریر (Trier) بود در هنگام ترک خانۀ اشرافی خود واشرافزادگان نه تنها از زندگی در فقر و فلاکت و آوارگی و دربدری با مارکس باخبر بود بلکه به خوبی میدانست که زندگی با چنین مردی آسان نخواهد بود. او ضمن آنکه میبایست فکری برای دفن کودکان خردسالش کند، همواره نگران ادگار (Edgar) پسر بی پروای شان بود که بر اثر جبر زمان و شرایط اجتماعی به آسانی درس های خیابان را از کودکان ایرلندی آموخته بود که چه چطور آواز بخواند و به مغازه های شهر دستبرد زند. جنی برای تهیه تابوت از سوئی و پرداخت توامان اجاره معوقه اتاق، نقره های به یادگار مانده از دوران زندگی اشرافیش را به یک سمسار سپرد تا بدینوسیله خدشه و خللی در کار نوشتن شوهرش رخنه نکند. اما این پایان نگرانی های او نبود بلکه شاید مهمترین نگرانی دیگر او در مورد وضعیت دخترانش بود. زیرا مردان تبعیدی و پناهندگان سیاسی بسیاری به تک اتاق محقر آنان رفت و آمد میکردند و همواره تا پاسی از شب در میان دود خفه کننده ناشی از توتون های ارزان قیمت، در مورد مسائل سیاسی با مارکس به بحث و جدل میپرداختند و این دختران بخت برگشته بودند که بناچار میبایست فضای آلوده اتاق و صدای نخراشیده و زمخت افراد، که بر سر ایده های انقلاب بر سر یکدیگر فریاد میکشیدند را تحمل کنند.

جنی فرزندان خود را در چنین محیط تنگ و خفقان آوری بزرگ کرد. او میدانست که ادگار خوش شانس تر از دختران است زیرا نه تنها در بیرون از خانه به کسب و کار شرافتمندانه "دزدی" مشغول بود بلکه هنگامی هم که در خانه بود در کنار مردان سیاسی و همراه با پدر لبی به خمره میزد و داستان های هیجان انگیز آنان را گوش میداد و هرازگاهی هم سرود های انقلابی که از آنان آموخته بود را میخواند.

اما جنی غمی سنگین راجع به سرنوشت دخترانش در دل داشت. او با خود کلنجار میرفت که در این شرایط ناگوار آنان را به خانواده اشرافی خود بسپارد تا به طریق بورژواها و همراه با دختران متشخص آنان "آبرومندانه" رشد کنند. اما بلافاصله از خود میپرسید که سرنوشت دیگر دخترانی که بر اثر فقر در خیابانها به خود فروشی میپردازند چه میشود؟ او مایل نبود که دخترانش محکوم به زندگی با مردانی شوند که روزها طول و عرض خیابان دین را با شکم های خالی اما با سری پر شور از رویای انقلاب طی میکنند و شبها به اتاق آنان بازمیگردند و تا صبح با کارل به بحث و جدل میپردازند. جنی از آن هراس داشت که نکند اگر دخترانش را به خانواده اشرافی اش نسپارد آنان خواه ناخواه راهی خیابانها شوند و خود فروشی کنند. تا این زمان هم که آنها دوام آورده بودند به لطف رفقای مهربان مارکس و مرحمت مغازه دار سر کوچه شان بود و اگر آنها نبودند تا بحال اسباب و اثاثیه فکسنی آنها مدتها بود که در خیابان ریخته شده بود.

در این میان تنها دلخوشی جنی وعده وعید های مارکس بود که او را مطمئن میساخت که وضع آنان تا به ابد این چنین نمی ماند و او مجبور نخواهد بود که برای همیشه تاب محرومیت را تحمل کند. مارکس در واقع انتشار کتاب "سرمایه" را به جنی وعده میداد که با پایان رسیدن آن، آنها از وضعیت فلاکت بار خود رهائی پیدا میکنند. او در گوش جنی زمزمه میکرد که نازنینا نه تنها فردا زحمت کشان اروپائی از ایثار و فداکاری تو سپاسگزار خواهند بود بلکه کارگران سراسر دنیا نیز قدر و منزلت زنی چون تو را پاس خواهد داشت. مارکس با چنین احساسی در آوریل سال 1851 به نزدیکترین رفیق و همکار خود انگلس (Engels) خوشبینانه اظهار کرد که: "من بزودی تمام چرت و پرت های اقتصادی (economic shit) را در ظرف پنج هفته بپایان میرسانم" و دنیا را تکان خواهم داد. اما واقعیت آن بود که کتاب سرمایه شانزده سال بعد بپایان رسید و انتشار آن نه تنها موجب تکان دنیا نشد بلکه حتی موج ملایمی هم از اعتراض به همراه نیاورد. میبایست دیر زمانی بگذرد تا کارگران به پاخیزند و شورش براه اندازند وتن سرمایه داران را بلرزانند.

بدیهی بود که هیچ اثر جاودنه ای به ناگهان پدید نمیآید و "سرمایه" مارکس نیز از این قاعده مستثنی نبوده است.
جنی و دخترانش از همه هستی خود گذشتند تا او بتواند به آرامی آنچه را که در ذهن خود دارد روی صفحه آورد و "سرمایه" را بیافریند. کسی جزء مارکس نمی دانست که سرمایه او به همان نسبت که در سالهای فقر و فلاکتش اهمیت داشت در آینده نیز مهم خواهد بود و دنیا را سرانجام تکان خواهد داد.

اما جنی این مادر داغدیده دگر بار در خانه مارکس شاهد مرگ دو فرزند دیگرش بود، زیرا از سه دختری که داشت دو دخترش با دستان خود به زندگی شان پایان داده بودند و او را برای همیشه سیه پوش کردند.

مدتهای نه چندان طولانی گذشت و کسی دیگر لبخندی بر لبان جنی نمی دید. چهره زیبا و دوست داشتنی او بر اثر بیماری آسیب دیده بود و چشمان سبز بهاریش خبر از دردی جانکاه میداد. گوئی غمی پنهان در وجودش رخنه کرده است و مثل خوره روح او را سوهان می زند. این غم با دیگر غم هایش تفاوت شگرف داشت. مارکس مردی که او برایش هستی خود و دخترانش را فدا کرده و بخاطر او از خانه و خانواده اشرافی اش بریده بود و سال های متمادی در فقر و فلاکت و درد و رنج زیسته و داغ فرزندانش را بخاطر اندیشه های بلند او تحمل کرده بود، این مرد اینک که به "سرمایه" رسیده بود به او خیانت کرده است. صاحب "سرمایه" در نهان از زن دیگری صاحب فرزندی شده بود و از این بابت نیز به خود میبالید. جنی تا آخرین لحظات حیات خود از چنین خیانت ناجوانمردانه ای در عذاب بود .

سرانجام آن طوفان سهمگینی که ذهن او را در طول زندگی اش پریشان ساخته بود با وجود فقر و فلاکت و فدا شدن تمام اعضای خانواده و هر آنچه که به او تعلق خاطر داشت و هیچ کس آنرا نمی فهمید، فرا رسید. مارکس کاری کرد کارستان. او دنیا را دگرگون ساخت.

منابع:

1.MECW, Volume 16, 489.
2. Henry Mayhew, London Labour and the London Poor, 167.
3. MECW, Volume 38, 325; MEGA, III, Band 4, 85–86.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد