زخمه های شهنازبرسیمهای تاربازهوائیم می کند. سیمهارا گوشمالی که می دهد، توذهنم رعد و برق وتوفان برپا میشود. ذهنیاتم را سیلابه میکند. به هزارتوها میکشاندم. به اعماق گذشته ها، به آنجاهاکه زبان یک از هزارش رانمیتواند بگوید، می بردم. از جائی میگویم که باورپذیر باشد:
حالا دیگر شهر نیشابور تا سینهکشهای کوههای بینالود دامن کشیده- مثل تهران که ار تفاعات البرز را به تملک درآورده.
عجیب شبیه است شمیرانات تهران با شهر نیشابور. اولی سر رو دامن البرز و دومی رو دامن بینالود دارد. هر دو، به اندازه باورناپذیری به اصل و ریشه خود دست درازی کردهاند. بگذریم، این رشته سری دراز دارد...
نیشابورازشرق وفلکه خیام شروع ودرغرب وفلکه ایران تمام می شد. فلکه شغالهاحدفاصل کوچه باغهاومزارع خیاروسبزی کاریهای غرب شهر، هنوزخاکی بود ومسکونی نبود.
پنج شش ساله بودم. تنهاخیابان اصلی بین فلکه خیام وفلکه ایران تازه آسفالت شده بود. خانه ماتودویست سیصدمتری شرق فلکه خیام بود. شعر، تاسالهابعد هم لوله کشی نداشت. کاریزشاه پسندازخیابان خاکی کنارفلکه خیام میگذشت. تاهنوزهم آبی به خوش طعمی آب کاریزشاه پسندننوشیده ام. کاریز، چاله ی سنگی تمیزی توخیابان خاکی کنارفلکه داشت. آب زلال دایم ازطرفی میامد، توگودش غل غل میکرد، دورمیزد وازطرف دیگرمیرفت وگم می شد.
خورشیدازروقله ی بینالودسرک که می کشید، بیداروراهی آوردن آب چای صبحانه می شدم.
آن روزکنارگودال آب غل عل کننده چندک زدم. مشتهام راملاقه کردم، چندملاقه آب نوشیدم. دست وصورتم راشستم. پنجه های آب چکانم رالابه لای خرمن موی روپشت وشانه هاریخته م، خیزاندم. واقعاازخواب بیدارکه شدم، عطررزهامدهوشم کرد. دورتادورفلکه خیام غرق بوته که نه،درختچه های رزهمقدم بود. تاهنوزهم درحسرت عطروبوی رزهای صبحهای فلکه خیام نیشابور، ازهررگم ناله می بارد. بلندشدم، رفتم کناردرختچه های گل رز،یکی یکی رزهارابوکشیدم، عطررزازخود بیخودم کرد....
به خودکه آمدم، خیلی دیرشده بود. باسرعت به خانه برگشتم. بابام گفت:
« خيلي دير شد، ازكارامروزم بازموندم. راستشوبگی،کاریت ندارم. اینهمه مدت کجاگم وگوربودی؟ »
«توفلکه عطررزبومی کشیدم...»
بابام روبه مادرم، سرتکان دادوگفت:
« فکردوادرمون ودعانویس باش، کله ی این بچه معیوبه؟...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد