logo





چهارده قصّۀ مینی‌مالیستی از احسان طبری

گردآوری و ویرایش: امید

چهار شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۹ - ۱۷ مارس ۲۰۲۱

امید

ehsan-tabari.jpg
اشاره: آن‌چه در این وجیزه می‌خوانید، تعدادی از داستان‌های مینی‌مالیستی به قلم دانشمندِ فرزانه، زنده‌یاد احسان طبری است که آن‌ها را از پاییز ۱۳۴۵ تا بهار ۱۳۴۶ نگاشته و در مجلۀ تئوریک "دنیا" به چاپ رسانده است. عنوان "قصّه‌های مینی‌مالیستی" که برای این قطعاتِ ادبی برگزیده‌ایم، "داستان‌های کوتاهِ کوتاه" را گویند که از داستانک هم کوتاهتر -در حدّ چند سطر- بوده و به دلیل فشردگیِ بیان، ایجازِ افراطی، کم حرفی و برهنگیِ واژگانی در یک یا دو دقیقه خوانده می‌شود. داستان مینی‌مالیستی را که یکی از قالب‌های رایج داستان‌گویی است، "اتمِ شکافته‌شدۀ داستانِ‌کوتاه" نیز نام نهاده‌اند. به لحاظِ تاریخچه، واژۀ "مینی‌مالیسم" (Minimalism) به جنبش یا جریانِ هنری اطلاق می‌شد که از دهه ۱۹۶۰ ابتدا در آمریکا و سپس در اروپا شکل گرفت و از سادگی و روشنیِ بیان و روش‌های ساده برای خلق آثار هنری بهره می‌برد. به ویژه در حیطۀ هنرهای تجسّمی (معماری، نقاشی، مجسمه‌سازی) و سپس در عرصۀ موسیقی، تئاتر، عکاسی، سینما و بالاخره در حوزۀ ادبیات داستانی که نویسندگانی چون فرانتس کافکا آن‎را به کار بستند. از نام‌های دیگر این جنبش abc art و هنر تحت‌اللفظی (literalist art) می‌باشد. در هنر تئاتر می‌توان از نمایش نفس (۱۹۶۹)، اثر مینی‌مالیستی "ساموئل بکت" نام برد که با پلاتی ساده و در زمان و مکانی محدود تنها در ۳۵ ثانیه قابل اجراست. زنده‌یاد احسان طبری که چندین مجموعۀ داستانی نظیر چهرۀ خانه، راندۀ ستم، شکنجه و امید، سفرِ جادو، فرهاد چهارم، راهی از بیرون به دیارِ شب و... را در کارنامۀ خود دارد، در این قصّه‌های بسیار کوتاه، خواننده را با اسلوبِ نگرشِ ماتریالیستی- دیالکتیکی به پدیده‌های زندگی و طبیعت آشنا می‌سازد. امید است با گردآوری، ویرایش و بازانتشار این مجموعه، گامی هرچند ناچیز در معرفی آثار و اندیشه انقلابی این چهرۀ تابناک هنر و ادبیات و فلسفۀ ایران و جهان برداشته باشیم.

۱- شَرارۀ مغروُر

شَراره‌ای از خرمنی آتش جَستن کرد و پَرخاش‌کنان با خود گفت: "به جای دیگر می‌روم و شُعله‌ای به کامِ خود می‌افروزم."
قضا را بر توده‌ای شِن افتاد. هرچه کوشید شُعله‌ای برنخاست. در آن دَم که فرو می‌مُرد گفت: "شگفتا بارها این کار از من برآمد و این بار نه."
گذرنده‌ای بشنید و گفت: "نادان ندانست که سوزشِ او بی سازشِ مُحیط عَبَث است."

۲- مِه و صخره

بامدادی پِگاه، مِهی بر صخره‌ای فرو پیچید وُ به سُخره گفت: بسیار صلابت وُ شکوه می‌فروشی! اینک تو را چنان در خویش فرو پیچیده‌ام که کس اثری از تو باز نخواهد یافت."
صخره شکیب کرد وُ خاموش ماند. چون خورشید دَمید، از آن مِه حتّی نَمی بر جای نمانَد!"

۳- خِردمَند و چشمه

خِردمَندی از چشمه‌ای پرسید: "چگونه از تیرگیِ این صخره‌ها به بیروُن راه جُستی؟
چشمه گفت: آن کدامین روحِ زلال است که به رغمِ ناهمواری مُحیط، صفای خویش را نمودار نسازد؟"

۴- پشه و چراغ

گروهی پَشِگان گِردِ چراغی تابناک می‌چرخیدند. یکی از آنان گفت: "اگر در این دایره چنین گرم وُ روشن است، پس در کنارِ شُعله چه شِگَرف عالمی است!" خِردمَندی این بدید وُ گفت: "مِسکین ندانست که هر زیبایی به فاصله نیازمند است."

۵- کوه وُ دود

دوُدی بالا افراخت تا ستیغِ کوهی وُ لافید که: "گرچه از تو تیره‌تر وُ انبوه‌ترم، چنان سبُکسارم که در هوا ایستاده‌ام!"
کوه گفت: "نسیمی که از تو سبُکسارتر است، پاسخ‌ات را خواهد داد."

۶- بوزینه و تنبور

بوزینه‌ای چنگ در تنبور زد. از آن بانگی کژآهنگ برخاست، برآشفت وُ گفت: "دیروز که رامِشگر تو را می‌نواخت، چنین ناخوش غَریو بر نمی‌آوردی!"
تنبور گفت: "از من مَرَنج، زیرا نوایِ من با نوازنده سازگار است."

۷- گنبد و خورشید

گنبدی پُر نگار نزدِ تماشاگر خود شِکوِه سر کرد وُ گفت: "این خورشیدِ هرزه‌گرد بر فرازِ سرِ من چنان گُستاخ می‌درخشد که نمی‌گذارد ستایندگانِ بی‌شماره نقش‌های دلآویزم را به فَراغِ خاطر بنگرند."
تماشاگر گفت: "اگر او نمی‌تافت، تو جز سایه‌ای سرد وُ غمگین نبودی!"

۸- سپیدرود و وزغان

سپیدرود در زیر درختانِ گل‌ریزِ بهاری چالاک می‌گذشت و از شوقِ دریا سُرودی می‌خواند. وزغانی چند بر آن شدند تا راه بر وی ببندند و دامی از خزه‌ها بر گذرگاهش بگسترند. بادِ سبُک‌پا این خبر را شنید و هراسان سپیدرود را آگاه ساخت. ولی شطّ با خنده‌ای مُرواریدگون گفت: بیم مَدار! هر خزه‌ای هم که بر سرِ راه باشد، سرانجام موجِ مُشتاقم به خزر خواهد رسید."

۹- درختانِ پرتو دوست

در جنگل‌های استوایی درختانی است به نام "درختانِ پرتو دوست" که چون تیرگی را تاب نمی‌آورند، اوج می‌گیرند و شاخسارِ خود را در زیر اشعه خورشید می‌گسترند؛ و درختانی است به نام "سایه دوست" که در شبِ جاویدانِ جنگل به سر می‌برند. و آن‌گاه نوبتِ انگل‌ها، خارها، پیچک‌هاست. باری، آن درختِ پرتو دوستی باش که برگ‌های خود را زیر آسمانِ تاریخ گسترده و از آن فراز، جهانی می‌بیند بسی فراخ‌تر از تنگنای انگل‌ها و پیچک‌ها.

۱۰- مرغ و ستاره

مرغی از فرازِ کوهی ستاره بامدادی را بدید. پنداشت دانه زرین است. طمع ورزید. به آهنگِ در ربودنش بال گشود و به پرواز در آمد. دیری پرید تا بالش فرسود. در این دَم، ابرِ سیاهی آن ستاره را فرو بلعید. مرغ، فریبِ خویشتن را گفت "به راستی که آن دانه زرّینِ سیمرغ، سالارِ پرندگان را سزاتر است"، و زی فرو پرید.

۱۱- روباهِ جلوه فروش

روباهی نزدِ شغالی جلوه می‌فروخت که چنان فراستی در سر دارم که حتّی آدمیان مرا می‌جویند تا از آن بهره درگیرند.
شغال گفت: دَم دَرکش! آن‌چه تو را مطلوب ساخته، سرِ تو نیست، دُمِ تو است."

۱۲- کبوتر و مار

کبوتری ماری را گفت: "از شگردِ زندگیِ تو بی‌زارم. تنی سرد و چشمانی بداندیش و کامی زهرآگین داری. بی‌خبر و بی‌صدا می‌لغزی. آهسته و به ناگاه نیش می‌زنی. دوستدارِ سایه‌ای. از مردم می‌گریزی، به همین سبب منفوری. مرا ببین که با جهانی صفا به سوی آسمان و خورشید بال می‌گشایم و چو از کفِ انسان‌ها دانه بر می‌چینم، با نغمه گرم آنان را سپاس می‌گویم و به همین سبب محبوبم."
مار گفت: "ای ابله! فلسفه تو برای من بیگانه است. من در این وادیِ پُرخطر ترجیح می‌دهم مهیب باشم نه لطیف، از من بهراسند نه آن‌که مرا را دوست بدارند".

۱۳- گُلِ‌ِ چینی

استادی چیره‌دست گُلی از چینی ساخت و آن را در کنارِ گُلی از باغ نهاد به‌دان سان که کس آن دو را از هم باز نمی‌شناخت.
گُلِ باغ گفت: "بی‌هوده مناز که در من گوهرِ زندگی است و کالبدِ تو از آن تهی‌ است."
گُلِ چینی گفت: "من آن‌را به بهای جاودان بودن فروخته‌ام."
گُلِ باغ گفت: "ولی من آن را به بهای مرگ خریده‌ام."

۱۴- جهانگرد و پرنده

جهانگردی گفت: در جزیره‌ای پرنده‌ای زشت منظر دیدم که با خشمِ تمام لانه دیگران را ویران می‌ساخت و خود خویشتن را لانه‌ای نمی‌پرداخت.
گفتمش: "آن نیرو که در ویرانیِ دیگران تباه می‌کنی، در کارِ آبادانیِ خویش کن!"
گفت: "آن‌گاه آتشِ رَشک را چه چیز خاموش کند؟"

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد