logo





مهربان مردم میهنم!

شنبه ۲ اسفند ۱۳۹۹ - ۲۰ فوريه ۲۰۲۱

ناهید قاجار

new/n.ghajar.jpg
پس از ضربات اردیبهشت و تیر ماه ۱۳٥٥، بازماندگان از آن جنگ و گریزها، با حضور دائمی مرگ در کوچه و خیابان‌‫های شهر، با از دست دادن تقریباً تمامی امکانات و کشته و دستگیر شدن شمار بزرگی از چریک‫های فدائی خلق و ...، دوران سخت و طاقت‫فرسائی را از نظر روانی می‫گذراندند. آنان با عزمی استوار و فداکارانه، همه‫ی تلاش خود را برای حفظ و بازسازی تشکیلات ضربه خورده به کار گرفتند.

در فاصله تیر تا اواخر سال ٥٥ نیز با ضربات متعددی روبرو بودیم و رفقای زیادی از دست دادیم. در ۹ اسفند ٥٥، با کشته شدن صبا بیژن‫زاده و بهنام امیری دوان، من و قاسم سیادتی هم آواره شدیم. همان روز ماشین ژیان کهنه‫ای خریدیم، با بارو بنه‫ی چریکی (مسلسل، نارنجک، مهمات، وسائل دو صفر و صفر، کتاب‫ها و جزوات درون تشکیلاتی و ...) برای ارتباط‫گیری با "سازمان"، شب و روزمان را در ماشین، در پارک‫ها و در کنار خیابان‫ها می‫گذراندیم و هر لحظه، سایه مرگ را بالای سر خود داشتیم. پس از چند روز آخرین ریال‫های‫‫مان صرف پرکردن باک ماشین شد، هیچ پولی برای خورد و خوراک هم نداشتیم. حالا بر مشکل آوارگی ما، بی‫پولی هم اضافه شد.

در این زمان به یاد رفیقی از نسل سازمان جوانان حزب توده افتادم که از قبل می‌‫شناختم و در شهر گرگان کارمند دانشکده منابع طبیعی بود. پیشتر او را به سازمان معرفی کرده بودم و از مخفی شدن من مطلع بود و حتا توسط ساواک احضار و کتک مفصلی هم خورده بود. اینک هیچ اطلاعی از چگونگی رابطه‫اش با سازمان نداشتم. به این امید که بتوانیم سرنخی از سازمان به دست بیاوریم و هم مبلغی کمک مالی از او بگیرم.، راهی گرگان شدیم.

ما به گرگان رسیدیم و با کنترل محیط، ناگهان وارد اتاق کارش شدم. چند تن از همکارانش در اتاق بودند، با دیدن من بی ‫آنکه عکس‫العمل خاصی بروز دهد، با خونسردی تمام من را به عنوان خواهرزده‫اش به همکاران معرفی کرد که از بابل به دیدنش آمده‫ام. وقتی تنها شدیم، پرسید این‫جا چه می‌کنی؟ با عجله وضعیت را توضیح دادم و افزودم اگر کسی از طرف سازمان تماس گرفت، بگو من و یک نفر دیگر زنده‫ایم، و به سرقرارهای ثابت ما بیایند. در آخر از او خواستم اگر پولی همراه دارد به من بدهد. او ۳۴۰ تومان همراه داشت که همه را در اخیتار من گذاشت و گفت صبر کن تا بروم از بانک پول بگیرم. من به دلیل امنیتی نپذیرفتم و با تشکر از او خداحافظی کردم.

برای اجرای قرار ثابت، به شهرهای مختلف مثل قوچان، بجنورد، مشهد، گرگان، سمنان، تهران و بابل سر زده بودیم، ولی موفق نشدیم؛ چون کسی سر قرارمان نیامد. گویا رفقا تصور کردند صبا و بهنام در خانه‌‫ی تیمی ما کشته شدند و چون نام ما در لیست کشته‫ شده‫ها نبود، به احتمال زیاد دستگیر شده‫ایم. این‫بار خواستیم از مسیر نیشابور به مشهد برویم. هفته‫ی اول نوروز ٥۶ بود، بارندگی شدید شبانه‫روزی، تاریکی شب، نور ضعیف ژیان دست به دست هم دادند و ناگهان ماشین از جاده منحرف شد و تا سینه در گودالی پر از آب و گل، فرو رفتیم. به زحمت از ماشین بیرون آمدیم، وسط جاده‫ی تاریک به انتظار ماشین عبوری ایستادیم. پس از مدتی دو ماشین بنز پر از سرنشین کوچک و بزرگ و زن و مرد از راه رسیدند. آن‫ها با مهربانی و دلسوزی ماشین را بکسل کردند و ما را که کاملاً خیس بودیم با دو سه پتو در ماشین بنز جای دادند و به سمت نیشابور رفتیم. سخت نگران بودیم که با آن همه وسائل چریکی و کتاب‫ها و ... چه بکنیم و چه بگوئیم.

یاری‌‫دهندگان ما، سه برادر با خانواده‫های شان بودند که با مادرشان در یک خانه‫ی بزرگ با اتاق‫های متعدد، زندگی می‫کردند. یک هفته پیش، برادر کوچک این خانواده عروسی داشت و برای گذراندن ماه عسل، دسته‌‫جمعی به بابلسر رفته بودند که به علت بارندگی شدید نیمه کاره برگشتند. جالب این بود که سه برادر مکانیک و صاحب تعمیرگاه اتومبیل در نیشابور بودند.

از آن‌‫ها خواستیم ما را به مسافرخانه یا هتلی برسانند؛ نپذیرفتند و با اصرار و محبت بی‫اندازه، خواستند مهمان‫شان باشیم تا ماشین ما تعمیر و به سفرمان ادامه دهیم. ما کیف‫های وسائل نظامی را به خانه بردیم. این خانواده اتاق پذیرائی خود را با مهربانی وصف‫ناپذیری برای‫مان آماده کردند.

ما دختران چریک، برای پوشاندن کمربند نظامی (اسلحه، نارنجک و ...)، تونیک نسبتا گشادی می‌‫پوشیدیم. در مواقع ضرور عمداً خودمان را حامله نشان می‫دادیم. آن‫ها به این تصور، توجه‫ و محبت بیشتری به من می‫کردند. عروس بزرگ‌تر، با اصرار می‫خواست تا فردا منتظر بمانیم مادرشوهرش که مامای محلی بود، بیاید و مرا معاینه کند تا بچه آسیبی ندیده باشد! مادر، برای دیدن خویشانش به جائی رفته بود. حالا مشکل ما دو برابر شد. هم در صندوق عقب ماشین، کتاب‫ها و جزوات و یک کیف بزرگ پر از کتاب تازه چاپ شده‫ی "نبرد با دیکتاتوری" بیژن جزنی بود و هم اینک مشکل معاینه مامای محلی! آن‫ شب تا صبح در کنار پنجره، بیدار و گوش به زنگ بودیم؛ به این نتیجه رسیدیم که پیش از بیداری مهمان‫داران، خانه را ترک کنیم.

سپیده نزده بود که آهسته از اتاق بیرون آمدم تا کیف‌‫ها را از ماشین به خانه بیاورم تا ماشین را سیادتی به تعمیرگاهی ببرد. وقتی درِ حیاط را بازکردم اثری از ماشین ژیان ندیدم. فوراً برگشتم به سیادتی گفتم ماشین نیست! تصمیم‫ گرفتیم به سرعت خانه را ترک کنیم. وقتی از اتاق بیرون آمدیم، عروس بزرگ خانواده وسط هال بود و با اصرار گفت که اول باید صبحانه بخورید بعد بروید. او با گشاده‫روئی گفت: منصور (شوهرش) و برادرش صبح زود به تعمیرگاه رفتند که ماشین ما را تعمیر و آماده کنند. ما به اجبار ماندیم، شرمنده‫ی مهرشان شده بودیم، نمی‫دانستیم چه باید بکنیم؟ آیا در این ماجرا خطری نهفته است؟ خانم ‫گفت: شما مهمان و غریب هستید باید به شما کمک کنیم به سفرتان ادامه دهید. آدرس کارگاه را گرفتیم تا راه بیفتیم که دیدیم همه‫ی اعضای خانواده در هال جمع شده‫اند و اصرار می‫کنند که اول باید صبحانه بخورید و منتظر مادر بمانیم تا بیاید و من را معاینه کند! کیف‫ها را هم با اصرار از دست ما گرفتند و در گوشه‫ی هال گذاشتند. به اتفاق نشستیم و ظاهراً صبحانه! خوردیم. نگرانی اصلی ما این بود که مبادا حادثه‫ای پیش بیاید که این خانواده‫ی مهربان آسیب ببینند! عروس دوم خانواده به شوخی ‫گفت: می‫خواهید زود بروید تا آدرس خانه‫تان را ندهید که یک وقت ما به تهران پیش شما بیائیم؟!

من آدرسی در نظام‫‌آباد تهران با کوچه و شماره‫ی خانه، نوشتم و همراه با شماره‫ی تلفنی غیر واقعی در اختیارشان گذاشتم تا در تهران مهمان ما شوند! در حال پوشیدن کفش‫های‫مان بودیم که صدای ماشینی جلوی در حیاط به گوش رسید. در این لحظه نمی‫دانستیم چه پیش خواهد آمد؟ سیادتی به سرعت در را باز کرد و به بیرون رفت تا اگر حادثه‫ای رخ دهد به افراد خانه آسیب نرسد. دو برادر، شاد و خندان، کلید ماشین را به دست سیادتی دادند و گفتند: ماشین کاملاً تعمیر شده و می‫توانید به مسافرت خود ادامه دهید. هرچه تعارف کردیم که هزینه‫اش را بپردازیم، برادر بررگ‌‫تر به اصرار ‫گفت: شما مهمان عزیر ما هستید. وقتی خواستیم کیف‫ها را داخل ماشین بگذاریم، دیدیم ماشین علاوه بر تعمیر، کاملاً از گل و لای تمیز شده‌است.

"منصور" هنگامی که کلید را در دست سیادتی می‌‫گذاشت با لبخندی پر معنا گفت: "موفق و پیروز باشید!".

ما پس از خداحافظی گرم و تشکر از مهمان‫‌نوازی فوق‫العاده و یاری‫های‫ بی‫دریغ‫شان، به سوی مشهد حرکت کردیم ولی پس از دور شدن از محل، برای احتیاط به مسیر دیگری رفتیم و در اولین فرصت نمره‫ای که در کیف داشتیم، پلاک ماشین را عوض کردیم و کیف‫ها را نیز کنترل؛ دیدیم که دست خورده است. این‫جا بود که به لبخند پرمعنای منصور و جمله‫ی موفق و پیروز باشید او پی بردیم.

هرگاه به یاد می‌‫آورم در برابر آن همه محبت و مهمان‫نوازی این خانواده‫ی محترم و رفتار انسان‫دوستانه‫شان، آدرس غیرواقعی داده‫ام، شرمنده و خجل می‫شوم. پس از انقلاب، در بهار آزادی هم فرصتی پیش نیامد و آدرسی هم نداشتم به نیشابور بروم و به مهربان مردم میهنمان، صمیمانه سپاس بگویم و پوزش بخواهم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد