logo





سه تارنواز

پنجشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۸ فوريه ۲۰۲۱

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
زن ملاحجی کمی پائین ترازپل جوادیه یک خانه نقلی دوطبفه داشت. هرطبقه یک دستگاه آپارتمان دوخوابه ی مستقل بود.
طبقه پائین پاچراغ پررونقش بود. پاچراغ سابقه ی چندسال ومشتریهای رنگا رنگ ازهمه سنخ، خرپول وکم پول زیادداشت، بی پل اصلانداشت.
زهره وخواهربیست وپنج ساله ی فوق العاده خوشگلش راتوآپارتمان طبقه ی بالا، بامبلمان واسباب اثاثیه مناسب وکامل، ساکن کرده بود.
زن ملاحجی درطول چندسال پاچراغ داری، زیروبم ودست ودل بازی تمام مشتریهای دست چین شده را، مثل کف دستش حفظ بود. هرکس رادرجای خودش می نشاند، باهرکس به فراخور ریخت وپاش وپول دادنهاش، خدمات میدادوتحویلش می گرفت.
خرپولهای خاطرجمع وآنهاکه مثل ریگ پول تودم ودستگاهش میریختندرادست چین کرده بود، یک فصل مفصل که می کشیدندوکله داغ میکردند، شیره چاق کن سرکنارگوششان می بردوزمزمه میکرد:
« زهره وخواهرخوشگل تر ازخودش، بالامنتظرجنابعالین. تازگی یه بیست ساله ی خارجیم آوردن، عینهوهلوی پوست کنده! تاازدست نرفته بروبالا، بعدنگی نگفتی! »
طبقه بالاوزهره خوشگله، رونق پاچراغ راچندبرابرکرده بود. خیلی ازمشتریها، بعدازکله داغ کردن، راه پله رابالامیرفتند. پاچراِغ هم، کاروکسب زهره خوشگله وخواهرودخترخارجی تازه رسیده راپررونق وبروبیاکرده وسهمیه پاچراغ راحسابی بالابراه بود.
نصرت خانم، رقاص معروف محل، بایوسف تارزن وآوازخوان انگشت نما، شب جمعه و تعطیلی ها، توپاچرا موزیک وترانه خوانی زنده اجرامیکردند. یوسف بیست دوسه ساله، باصوت داودی وقیافه وقدوبالای یوسف مانندوتاروسیم وزخمه های هوش رباش، مشتریهارامات ومبهوت میکرد.
آن شب، زهره صدای آوازوترانه خوانی یوسف راکه شنید، پله هاراپائین رفت. یوسف رادیدوتوچشمهاش خیره وبنددلش پاره شد، چشم وابروولبهاش لرزید، گفت:
« ازامشب بایدتنهائی بیادبالا، واسه مام تاربزنه وبخونه.‌»
زن ملاحجی گفت « توازخودوتاروترانه خوشت میاد، ممکنه مشتریات خوششون نیاد، برن ودیگه پشت سرشونونگانکنن وتوپاچراغم پیداشون نشه. نه، نمیشه بیادبالا.»
زهره دوباره توصورت وموهای افشان دورگردن وچشمهای عسلی یوسف خیره شد، اخمهاش توهم رفت، محکم وقاطع گفت:
« اگه همین الان وامشب، نیادبالاپیش من، بالاروتعطیل ودرشوتخته میکنم، باخواهرم ودوست خارجیش، ازاین خراب شده میریم. کسیم حق نداره روحرفم حرف بیاره، همین وخلاص! »
زن ملاحجی دستپاچه وهاج واج شد، ماندمعطل که چه بگوید. مشتریهای نشسته ورودیوارتکیه داده، سرکنارگوش هم بردندوپچپچه کردند:
« اگه بگذاره بره، دکون پاچراغم تخته میشه. »
« گوربابای پاچراغ وپاچراغ دار، من اگه بعدازکله داغ کردن وکشیدن این زهرمار، نرم پیش زهره ونازونوازشش نباشه، تاخروسخون خواب توچشم صاب مرده م نمیاد، امتحان کرده م، اصلادقمرگ میشم، تونمیری! »
« حالادیگه بندناف پائینیا و بالائیا بهم بسته ست، یکی شون ازجاش تکون بخوره، اون یکیم نفله میشه ونفس فراموش میکنه، جون تو. »
« گوربابای پائینیاوبالائیا!دودودم من چی شد؟ازخماری داره همه چیزم قاطی میشه، لامصبا، دعواهاتونوبگذارین واسه یه وقت دیگه!»
یکی ازمشتریهای خرپول دادزد « زهره خانوم درست میفرماد، اونم حق وحقوقی داره، اگه دیکتاتوربازی دربیاری وپاروحقش بگذاری، منم دیگه پااینجانمیگذارم.»
زن ملاحجی دست بلندکردوگفت « ساکت! غرشمال بازی درنیارین، تاببینیم گرفتاری به این بزرگی روچیجوری حل وفصلش کنیم. زهره ی ورپریده داره نون همه مونوآجرمیکنه. »
مشتری ئی که کنارچراغ شیره یکشانه درازکشیده ویک بست قچاق کشیده بود، درجاش نشست، دودپروپیمان رافروداد، تک سرفه ای کرد، چشمهای قرمزشده ش به آب نشست و
گفت:
« ما، باپاچراغ وزهره خانوم، غریبه نیستیم، تواینهمه سال تموم زیروبم همدیگه رومی شناسیم ومیدونیم، ازخودزهره خانوم می پرسیم، هرچی بگه، میگذاریم روچشمامون وقبول میکنیم. قبوله؟ »
زن ملاحجی مرددشد، پابه پاکرد. میدانست، اگریوسف برودبالا، چندی نگذشته، تمام کاسه کوزه ش به هم میریزد. خواسته وحرف مشتریهاراهم نمی شدنادیده گرفت، ناچار، گفت:
« هرچی همه بگن، همون کارومیکنیم. هرکی باخواسته ی زهره موافقه، دستشوببره بالا. »
تقریباتمام مشتریهادست هاشان رابلندکردند.
زن ملاحجی دندان کروچه کرد، ازروی ناچاری لبخندزدوگفت:
« خیلی خب، اکثریت باطرفدارای زهره ست، تصویب شد. هروقت وهرجورزهره اراده کنه، یوسف میتونه بره بالاوتاهروقت زهره بخواد، بمونه. زهره ویوسف برن بالا، بقیه م به دودودمشون برسن وتوکاردیگرون فضولی نکنن دیگه. شمام درازشووبقیه شیره توبکش وشاخوبکش!ختم جلسه رو اعلام میکنم... »
*
یک ماه نگذشته، گلوی زهره پیش یوسف گیرکرد، یوسف هم متوجه شدزهره تومنی سی ثنارباهمقطارهاش فرق دارد. زهره یک سه تاربرق انداخته، بانقش ونگارومنگوله های رنگارنگ ازتوصندوقش درآوردوگذاشت روزانوی یوسف، گفت:
« یوسفی که اینهمه دست وپنجه داره، بازخمه وسیمای تارش، دردای یخزده ی سینه ی منو، باتردستی وهنرمندی بیرون می کشه، بااین سه تارم میتونه اشکمودرآره. »
یوسف سه تارتماشائی وعتیقه ی زهره راجایگزین تارکهنه وازکوک افتاده ش کرد. چندروزی نگذشته، کاملابرسه تارنوازی مسلط شد، دستگاههاوچهارمضرابهای گوناگون راچشم بسته، بداهه نوازی میکرد. سه تارنوازی وزمزمه های نرم وملایم یوسف، زهره راازریشه دگرگون می کرد. تابعدازنیمه شب نگاهش میداشت، موقع رفتن، یک مشت اسکناس ازپولی که درآورده بود، توجیب یوسف می گذاشت وراهیش میکرد.
خواهرزهره اعیان بودوپول احتیاج نداشت، به خاطرسرگرمی وتفریح ولذت بردن وکنار خواهرش بودن، می آمد. آخرشب مشتریهافروکش که میکردند، بادوست خارجیش میرفت. خواهرزهره تحصیل کرده ی دانشگاه برکلی کالیفرنیابود، دوستش ازهم دانشگاهی هاش بودکه باخودآورده بود. آورده بودکه باخواهرش زهره آشناشود، خانه وفاحشه بازی ایرانیهابه مذاقش چسبیده بودوتوخانه ی زهره ماندگارشده بود. پول ودرآمدش رامیفرستادبرکلی برای مادرو خواهر های دانشجویش. زهره وخواهرودوستش، جفت وجورشده وباهم جسابی جوش خورده بودند.
مشتریهاش که رفتند، خواهرودوست خارجیش راتاپشت درهمراهی کرد، دررابست وبرگشت. یوسف آماده رفتن شده بود، زهره گفت:
« امشب دلم ازهمه چیزوهمه جاوهمه ی آدمای دنیاگرفته، فقط یوسف میتونه این کوه غم رو ازرودلم ورداره وکمی سبکم کنه. دلت میادمنوتواین حال وهواول کنی بری؟ تویه همچین بحرانی، ممکنه دست به خودکشی بزنم، بعدبایه عمرعذاب وجدان چی میکنی؟ امشب جائی نمیری، بهت احتیاج دارم، خلقم خیلی گرفته، یه بزم کوچیک خودمونی راه میندازیم، سفارش داده م کنیاک وجوجه کباب ونوشابه ومخلفات آوردن. میخوام باهم باشیم، هرچیم میخوادبشه، گوربابای فرداوهمه المشنگه هاش، دم روعشقه، دربیار، شال وکلاتوبندازکناروباخودم باش. پس فردازرت جفتمون قمصورمیشه، میریم لای دست اجدادمون، این اندام وپوست مثل برگ گل، چروک پروک میشه وسرآخرمیره زیریه مشت خاک وخوراک مارومورمیشه. حالیته چی میگم؟ باتوهستم یوسف؟ می فهمی چی میگم؟ یاتوهم مثل نوددرصداین نشخوارکننده ها، سرت فقط توفکر آخوره؟ »
یوسف، هاج واج، ماتش برده بود، زهره رااینجوری متاثروفیلسوف ندیده بود. زبانش بند
آمده بود، تنهاتوانست بگوید:
« منوپاک متحیرکردی، نمیدونم چی کارکنم وچی بگم، حالامیگی چی کارکنم؟ »
« میزروتواطاق خودم آماده کردن، دوشم گرفته م، بریم تواطاق وکنارمیزخصوصیمون، امشب میخوام تاخروسخون بایوسفم شب زنده داری ودرددل وزندگی کنم. »
میزوسکوت کامل بود، زهره قبل ازغذا، استکانهای کمرباریک لب طلائی راپرکرد، یکی داد دست یوسف، یکی خودش برداشت وسرکشید. یوسف استکانش رانوشید، استکانهای بعدی راهم خالی کردند. درسکوت شام خوردندونوشیدند. یوسف گرم شد، سه تارراکه کناری گذاشته بود، برداشت،کوکش کردوگفت:
« نصف شبم گذشته، صدای سه تار، همسایه هاروناراحت نمیکنه؟ »
« اینجانزدیک پل جوادیه ست، شب زنده داریا، بعدازنصف شب شروع میشه، اونائیم که مست ودراگ زده افتادن، توپم نمیتونه بیدارشون کنه. هیچکس هیچ چی حالیش نیست، هرکس وهرخانواده مشغول قاچاقگری وکارای خلاف خودشه. واسه همین سه تارنوازی، امشب نگاهت داشتم، تایادم نرفته بهت بگم، دیگه حق نداری پاتوپاجراغ بگذاری. »
« این کنیاکه زبونموبازکرد، دلم میخوادهرچی تواین مدت توسینه م جمع شده، امشب بی پرده بگم، اشکالی نداره وناراحت نمیشی؟‌»
« اتفاقادوست دارم هرچی تودلت درباره من داری، بگی وبپرسی، ناراحت که نمیشم هیچ، خیلیم خوشحال میشم که خودمواززبون ونگاه یوسفم ببینم وبشنوم. »
« واسه چی نبایددیگه پائین وتوپاچراغ برم؟ »
« واسه این که پائین وپاچراغ هرزه خونه ست، همه شون هرزه ترین موجوداتن، معتاد وخردوخرابت میکنن. تبدیل به تفاله ت میکنن، بعدم تفت میکنن توزباله دونی، نمیخوام یوسفم تفاله ی شیرکش خونه بشه. »
« اینجاکه تودایرکردی وهمون هرزه های پاچراغومی کشونی اینجا، کجاست؟ نکنه فکرمیکنی مسجده؟ »
« ازنظرتواینجاکجاست؟ »
« قرارمون اینه رک وراست حرف بزنیم، اوقاتت تخل نمیشه؟ »
« اگه راستاحسینی نگی، اوقاتم تلخ میشه. »
« اینجافاحشه خونه است.»
« خب، من کی هستم؟ »
« یه فاحشه. »
« یه کم واسه م سه تارنوازی کن وزمزمه واربخون، شب درازه وقلندربیدار. بااین حالت نیمه خلسه ئی که الان دارم، فقط سکوت وانگشتاوحنجره توومضراب وسیمای سه تارومی طلبه، بعداگه لازم شد، جوابتومیدم. »
استکانهای کنیاک یوسف راواردخلسه کرده بود، سه تارراروزانوش گذاشت، زخمه وسیمهاوکاسه ی سه تاررابه بازی گرفت، گوش سیمهارابازخمه مالش میداد. سه تارنواخت، سروسینه وشانه تکان داد، ازخودبیخودشد، نفهمیدچه مدت سه تارنوازی کرد، زیرچشمی نگاهش زهره راپائید. پهنای صورت گلگونش راسیلاب اشکهاپوشانده بود. بی قرارو رهاازهمه چیزوهمه جاوهمه کس، بی صدامی گریست. یوسف ازدرون شعله کشید، سه تارراکنارگذاشت، خودراکنارزهره کشاند، دستهاش راتودست گرفت، اشکهای روی صورتش رانوازدادوباتاثروگرهی درگلوگفت:
« بدحرفی زدم، معذرت میخوام، نوکرتم.»
« چی گفتی؟ »
« گفتم توفاحشه ئی. »
من کجام فاحشه ست که سازوهنرسه تارنوازی توروجوری می فهمم که زاارزارگریه میکنم؟»»
« منم توهمین فکرم، حرفای فلسفی قبلیم که گفتی، تودلم گفتم این چیجورفاحشیه که حیلی ازعلمابیشترحالیشه؟ نمیخوای یه کم روشنم کنی؟ »
« ازخودت نپرسیدی این سه تارعتیقه ی به این قشنگی پیش یه فاحشه چیکارمیکنه؟ »
« اتفاقاهم این سه تاروهم حرفائی که زدی، تواین فکرم فروبردکه زهره یه فاحشه ی عادی نیست. خودت بهم بگو. »
« تاحالاواسه هیچکس لب وانکرده م، فقط به یوسفم میگم، من دختریه اربابم، چن تخته ابادی ومزارع برنجکاری وپنبه کاری داشتیم، تجارت برنج مازبانزدخاص وعام بود. یکی یکدانه خونواده بودم، کلاس ودوره سه تارنوازی میرفتم ومیدیدم، توسه تارنوازی سرآمدهم دوره هام بودم. سرپرسودائی داشتم. میخواستم هنرمندسرشناس شهرودیاروروزگارم شوم. چن سال خشک سالی وبعدتقسیم اراضی شد. خانواده ماشدمفلس ومحتاج ودربه درشهر. پدرومادرم دقمرگ شدند. همه چی ازهم پاشید، خواهرم بایه نظامی ازدواج کردورفت، من موندم ویه دنیاسرگشتگی، سالهامطالعه کرده بودم، سرآخرشدم فاحشه ی امروزکه می بینی...»




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد