چروکی بر چهره
بن اُکری Ben Okri - نویسنده نیجریه ای
ترجمه فارسی: گیل آوایی
gilavaei@gmail.com
چهار شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۹ - ۳ فوريه ۲۰۲۱
اولین بار که فهمید چیزی درموردش درست نیست زمانی بود که زنی با دیدنِ او که می آمد، به سوی دیگرِ خیابان رفت. او فکر کرد که برخورد زن یک واکنش اتفاقی بود ولی پس از آن باز هم اتفاق افتاد.
از آن پس سعی کرد مراقب اطرافش باشد. یک روز، در قطار زیرزمینی( مترو – م) زنی در سه صندلی خالی دور از او، وقتی که او را دید، کیفش را از یک طرف به طرف دیگرش جابجا کرد. او مطمئن نبود برای چه نگاهش کرد.
پس از چهار یا پنج بار چیزی مانند آن دوباره اتفاق افتاد. او در آینه به خودش نگاه کرد فکر کرد عادی ست. مانند هر روز است. اما وقتی از چشم دیگرانی که کیفشان را جابجا می کردند فهمید که چهره اش معمولی نبود. اینطور فکر کرد.
نمی توانست چیزی که درست نبود را بفهمد اما هر چه بیشتر نگاه کرد بیشتر متوجه شد که چیزی در او درست نبود. چیزی که نمی توانست ببیند. آینه نمادهای مختلف چهره اش را می نمایاند که او پیش از آن متوجه نشده بود. چه نمادهایی در او دیده می شد که مردم هنگام عبور از خیابان از او دوری می جستند؟
این مشکل او را نگران می کرد طوری که شبها خوابش نمی برد. می خواست در باره آن حرف بزند اما کسی به فکرش نمی رسید. روزها که سرکارش می رفت با عصبانیت به مردم نگاه می کرد و به نگاه مردم واکنش نشان می داد از اینکه آنظورنگاهش می کردند اما مردم به سرعت از او می گذشتند و اصلاً به او توجه نداشتند. این کار هم به همان گیجکنندگی ای بود که از خیابان عبور می کردند. چرا آنها او را نمی دیدند؟ او عمداً به آنها نگاه می کرد تا ببیند که چیزِ عجیبی در چهرۀ او دیده می شد اما هر چه بیشتر به آنها نگاه می کرد کمتر متوجه می شد که به او نگاه می کنند تجربۀ گریزانی از غروب، و دیده نشدن در روز، او را دچار یک تناقض می کرد.
پس از مدتی، تصمیم گرفت امتحان کند که آیا خودِ اوست که مردم از او می گریزند و چه چیزی در او بود که موجب چنان واکنش مردم می شد. او اینطور نتیجه گرفت که در تاریکای غروب مشکل است جزئیات یک شخض را دید. بنابراین باید چیزی در مورد شکل و شمایلش باشد طوری که حرکت می کرد باعث می شد مردم بخواهند از او دوری کنند. او به این نتیجه هم رسیده که شیوه راه رفتنش باعث می شد مردم از او دوری کنند.
او چند جور راه رفتن را به کار برد. وِلِنگارانه راه رفت. خودش را کوتاهتر و کمتر تهدید آمیز وانمود. او جنبی و از پهلو رفت تا کمتر مشکوک بنظر رسد. همۀ اینها فقط باعث می شد که مردم بیشتر دوری کنند. آنها حتی سریعتر از خیابان رد می شدند. یک روز غروب، او داشت از یک شرکت کوچکِ تبلیغاتی که کار می کرد به خانه می رفت. خیابان را از کنار خیابان پیش گرفت. او درختان خیابانی که از آن می گذشت خوش داشت. هر ردیف از درختان با زاویۀ یگانه ای بودند. آنها تنها چیزهایی در دنیا بودند که با او خوب بودند. هرگز او را داوری نمی کردند. وقتی او از کنار درختان می گذشت، همیشه آنها را لمس می کرد.
درختان بلند و صامت بودند. او به آرامی راه می رفت. زنی را از دور دید که می آمد و او خودش را کوچک تر وا نمایاند. سپس مردی از کنار خیابان آمد. مردی قد بلند با پاهای کمی خمیده بود. به طرف زن گام بر می داشت. زن چه برخوردی می کرد؟ آیا از همان سمت و کنار مرد رد می شد؟ آیا مرد بودن باعث هراسِ زن می شد؟ مرد پیش آمد و از کنار زن رد شد اما زن به سوی دیگر خیابان نرفته بود. پس مرد بودن نبود که باعث هراس زن می شد.
فکر کرد زن چه وقت متوجۀ او می شد. وقتی که او را می دید چه می کرد؟ در آن لحظه، زن نگاه کرد و او را دید. بدنش بطرزِ ملموسی جمع شد و با شتاب به سوی دیگر خیابان رفت.
از این برخورد زن رنجید. او از حرکت ایستاد و نمی توانست حرکت کند. در یک ترس و شرمی فرو رفت. ذهنش پر از چیزهایی شد که می خواست به آن زن بگوید. می خواست بگوید: اشکالی در او نیست. می دانی" یا " من نمی خواهم اذیتت کنم." یا " فکر می کنی من دورا دور از بدنت خوشم می آید؟" یا " وقتی مرا دیدی چرا به طرف دیگر خیابان رفتی ولی وقتی آن مردِ جلوی او ر ا دیدی از طرف دیگر خیابان نرفتی؟ همان مردی که خطرناک تر از من بنظر می آمد."
او خیلی چیزها داشت که می خواست به آن زن بگوید. خیابان خلوت شد. هوا تاریک می شد. آن گاه چیزی اتفاق افتاد که او را شگفتزده کرد. او خواست از عرض خیابان بگذرد.
زنی او را دید که می خواست به طرف دیگر خیابان برود. چیزی هشدار دهنده در چهرۀ زن نمایان شد. زن هم شروع کرد از عرض خیابان بگذرد. او هم دنبالش کرد. زن نمی خواست طوری وانمود کند که از او دوری می کرد اما آخرین تلاشش را کرد که در وسط خیابان با او مواجه نشود. او همانطور که نزدیکتر می شد، زن دهانش را باز کرد و خواست فریاد بکشد. درست پیش از این که او داشت از کنار زن می گذشت، گفت" اشکالی در من نیست. نمی خواهم بخورمت"
همچنانکه حرف می زد آگاه بود که حرفش چه معنایی داشت. با خود اندیشید: من نمی بایست چنان چیزی می گفتم.
هنگامی که از زن رد شد، فهمید که زن وحشت کرده، با چنان سرعتی از او دور شد که گویی یک شیطان داشت زن را تعقیب می کرد. زن در حالیکه می دوید صدای عجیبی داد. او به زن نگاه می کرد هنگامی که زن می گریخت. کاری که کرد ناتمام و بی نتیجه بود. او چیزی از این که چرا مردم از او می گریزند نفهمید.
آن روز غروب، چهره اش در آینه فرق می کرد. او چهره ای معمولی داشت. با کمی ریش، پیشانی ای مشخص، لبهایی کلفت. آرواره اش کمی مشخص بود گوشهایش به بیرون مجسم نبود. و به او گفته شده بود که چشمهایش زیباست. دندانهایش سفیدند. او هرگز در عمرش سیگار نکشیده بود.
اما پس از مواجه شدن با آن زن، چیزی در او تغییر کرده بود. چیزی در باره رنگش و شکل عمومی چهره اش بد شکل می نمود.
روز بعد، او از همکارانش پرسید که چیزی در او متفاوت بود. آنها در او نگریستند و گفتند که چیزی فرق دارد اما مطمئن نیستند. آنها نمی توانستند روی چیزی که بود انگشت بگذارند. او با این نظر موافق نبود که چیزی در او فرق داشت و مردمی که از او دوری می جستند واکشنی به همان فرق بود. از این که چطور ممکن بود، اطمینان نداشت.
او راهش را تغییر داد تا از نگاه مردم پرهیز کند. می ترسید وقتی که از خیابان می گذشت موجب ناراحتی بیشتر مردم شود که از او دوری می جستند. سعی می کرد در خیابان با کسی مواجه نشود. وقتی مردم را از دور می دید سعی می کرد از دید آنها پنهان بماند یا پشتش را به آنها می کرد و همانطور می ماند تا آنها از او بگذرند و دور شوند.
رفتارِ او سرِ کار، به حدی عجیب می نمود که همکارانش فکر می کردند او دچارِ اختلال شده است. آنهایی که مدت زیادی بود او را می شناختند به سختی باورشان می شد اما دوریگزینیِ همواره اش وقتی که هر کس به او نگاه می کرد چنین بود که از چشمهایشان بگریزد، سراسیمگیِ مکرر او در راهرو که از دیگران دوری می کرد در ابتدا بنظر خنده دار می آمد دلیلی برای مشکوک بودنش شد همین امر سبب عادتش شده بود که از دیگران دوری کند. همه تعجب می کردند طوری که او به ناگهان از کسی که به او نگاه می کرد پنهان می شد. او حتی خودش را تا جایی که می توانست در جلسه ها هم از نگاهها پنهان می کرد. آنها نمی فهمیدند چرا او هر گز در مهمانیهایی که حتی دعوت هم شده بود نمی رفت یا چرا هرگز برای یک نوشیدنیِ دورِ همی با همکارانشش پس از کار، خودداری می کرد.
اغلب همکارانش او را در دستشویی می دیدند که در آینه به خود دقیق می شد. گاهی دیده می شد که به سایه خودش هم دقت کرده می اندیشید. وقتی با کسی حرف می زد همیشه بنظر می رسید که چهره اش را پنهان می نمود. همکارانش بزودی ملاحظه کردند که او چطور عجیب بنظر می رسید اگرچه مدتها بود که کسی واقعاً به او نگاه نمی کرد.
اگر کسی دوربین را بسویش می گرفت و می خواست عکسی بگیرد او هرگز در هیچ عکسی دیده نمی شد و بسرعت از آن پرهیز می کرد. بعدها از آینه هم خودداری می کرد. مطمئن بود که هر چه بیشتر می ترسید از این که چگونه دیده می شد بیشتر می ترسید.
اما در رابطه با مردمی که در خیابان از او دوری می کردند چه می کرد؟ چطور با اضطرابهای پرهیز شدنش کنار می آمد؟ از انکار شدن و اجتناب شدنش؟ اضطرابهای انکار شدنش در تمام راهش از محل کار به خانه رهایش نمی کرد. وقتی به خیابانی که همیشه می رفت می رسید، خیابانِ با دو ردیف درخت، ترس همه وجودش را می گرفت. ترس از نگاه دیگران. او گاهی آرزو می کرد که می توانست نامرئی می شد چنان که نمی دید مردم چطور از او می گریختند.
در این هنگام، روزی به فکرش رسید که یک ماسک بزند و از این همه اضطراب رها شود. بنظرش یک راه حل خیلی خوبی بود. دکان آهنگری در بازارِ صبحهای یکشنبه بود که ماسک می فروخت. او به ماسکهای مختلفی نگاه کرد. بیشتر آنها عجیب بودند. او حتی خوشش نیامد به آنها دست بزند. چیزی که نیاز داشت ماسکی بود که هر چه بیشتر به قیافۀ آدمها می خورد.
او هفت ماسک خرید و همۀ آنها را در خانه امتحان کرد. دقت می کرد که پیش از نگاه در آینه ماسک را روی چهره بگذارد. از هفت ماسک، پنج ماسک بیفایده بود. حس کرد که بهترین کار این است که معمولی ترین ماسک را که به چهره انسان می خورد انتخاب کند و برای بیرون و محل کار از آن استفاده نماید.
سرِ کار، هیچکس او را نشناخت. او جلوی پیشخوان پذیرش ایستاد اما وقتی کارت شناسایی اش را نشان داد، اجازه یافت به طبقه بالا برود. همکارانش از پذیرش ظاهرِ او امتناع کردند. می پرسیدند او کیست. وقتی او جواب می داد که خودش است آنها جاخورده خیره می شدند. بعد زمزمه ها شروع شد. او به دفتر رئیسش فراخوانده شد.
" این چه بازیست که شروع کردی؟"
" هیچ چیز آقا"
" چرا ماسک زده ای؟"
" به دیگران ربطی ندارد. چهره ام دیگران را ناراحت می کند آقا"
" تو به این می گویی به کسی ربط ندارد؟"
" بله آقا. حداقل دیگران می دانند من که هستم"
" می دانند؟"
" اینطور فکر می کنم. و چه چیز دیگریست. من می گذارم که به من نگاه کنند. اهمیت نمی دهم مرا با ماسک ببینند."
" ولی ترسناک است. تو چطور می دانی که با ماسک خودت هستی؟ اگر همه با ماسک سرِ کار می آمدند زندگی غیر ممکن می شد."
" اجازه دهید یک هفته امتحان کنم آقا. بعد ببنیم چطور است"
او هر روز یک ماسک می زد. هر روز. واکنشها همان بود. آخر هفته، رئیسش از این کار او خسته شده بود و او را به دفترش فرا خواند.
رئیس پیشنهاد کرد: " تو ممکن است نیاز داشته باشی به پزشک مراجعه کنی"
او گفت: "هفته دیگر این کار تمام خواهد شد."
" یا تو پیش یک پزشک می روی یا مجبور می شویم اخراجت کنیم"
" ولی چرا اقا؟"
" تو همه را می ترسانی و باعث می شوی دیگران از کارشان باز بمانند."
او قول داد: " یک هفته دیگر نتیجه معلوم شود."
هر روزِ آن هفته، او پیاده به خانه رفت و تاثیر ماسک را تایید کرد. در نخستین روز، زنی که معمولا با دیدن او از او گریخته و به طرف دیگر خیابان می رفت وقتی او را با ماسک دید فقط به او خیره شد در حالیکه او از کنارش رد می شد. در روز دوم، زنی داشت از او دوری می کرد ولی تصمیمش را عوض کرد و در همان مسیری که بود به راهش ادامه داد. شاید هم از روی کنجکاوی چنین کرد. روز پنجم، هیچکدام آنها به او توجه نکردند.
او تعجب کرد. مطمئن بود که ماسک باعث می شد غیرطبیعی جلوه کند. چرا آنهایی که معمولا ازچهره اش می ترسیدند و می گریختند با ماسک چنان برخوردی نمی کردند؟
او این پرسش را از مردی که در روزهای یکشنبه صبح در بازار محلی ماسک می فروخت، پرسید.
فروشندۀ ماسک طوری که از قدرت ماسکهایی که فروخته بود تبلیغ کند، گفت:
" شما هرگز به من نگفتید که برای چه کاری این ماسکها را می خرید"
فروشنده خودش هم یک ماسک به چهره اش زده بود. روزی او در ماسک ازتک که وقتی از کنار بچه ها رد می شد خوشحالشان می نمود. مردم بسیاری ایستادند و این ماسک را خریدند.
" حالا که شما مشکل را برایم گفتید فکر می کنم بهترین ماسک را برایتان دارم. اگر چه به یک شرط"
" چه شریطی؟"
"اولین هفته ای که این ماسک را می زنید باید باور کنید این ماسک چهرۀ خودتان است."
" همین؟"
" بله فقط همین. خیلی ساده است."
فروشنده او را به پشت دکانش جایی که او تعداد زیادی از ماسکهای مختلفی که از تمام دنیا داشت، برد.
مرد فروشنده از او خواست چشمهایش را ببندد. سپس ماسک را روی چهره او گذاشت و به او گفت مدتی خود را در آینه نبیند. مرد فروشنده از اینکه پولی از او بگیرد خودداری کرد.
" شما لطفِ بزرگی به من کردید چون که بخاطر شما همۀ این مردم در برابر دکانم ایستادند. آنها را چهرۀ شما به اینجا کشانده.. ها؟ "
مرد فروشنده این را در حالیکه می خندید گفت.
وقتی به خانه رسید کنجکاو بود اما در آینه نگاه نکرد. صبح، ماسک به چهره اش چسبیده بود. او به گونه اش دست کشید هیچ ماسکی روی چهره اش حس نکرد. نیازی به نگاه کردن در آینه نداشت.
سرِ ک
ار همه با شگفتی به او خیره شدند. رئیسش او را به دفتر خود فراخواند و لحظه ای به او زل زد. سپس او را به سر میز کارش فرستاد بی آنکه حتی کلمه ای بگوید. هنگام برگشتن از سر کار و رفتن به خانه اش، او فکرش چنان به واکنش غیرعادی همکارانش بود که فراموش کرد توجه کند مردم هنگام گذشتن از کنارش پرهیز می کردند. نزدیک خانه اش زن جوانی ایستاد و از او نشانیِ مسیری پرسید. زن گم شده بود. او نشانی دقیق و روشنی به زن داد و برایش آرزوی خوشی کرد.
در پایان هفته، یکی از زنهای محل کارش، زنی زیبا با پاهای دراز و رُژِ لبِ پررنگ، که در بخش دیجیتال کار می کرد از او پرسید برای نهار چه می کند اما او متوجه منظور آن زن همکارش نشد.
او دیگر به ماسکش توجه نداشت اما به ماسکهای دیگران دقت می کرد. غروبها هنگام بازگشتن به خانه، فکر می کرد چرا پیشتر به ماسک دیگران توجهی نداشته بود. حالا که او چنین کاری می کرد می دید که ضروری بود از آنها دوری کند و پیش از این که دیر شده باشد، از پهنای خیابان می گذشت ♦
متنِ انگلیسی این داستان از سایت نیویورکر برگرفته شده است.
.
تاریخ انتشار اینترنتی: 1 فوریه 2021 و نسخۀ چاپیِ نیویورکر: 8 فوریه 2021
نسخۀ اینترنتی این داستان را همراه با متن فارسی و انگلیسی بصورت پی دی اف می توانید از سایت مدیا فایر به نشانی زیر دریافت/دانلود نمایید:
https://www.mediafire.com/