logo





پزشکِ بخشِ اِمِرجِنسی

بخش دوازدهم

جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹ - ۱۵ ژانويه ۲۰۲۱

بهمن پارسا

... با توّجه به خُلق و خوی پدر و مادری سخت کوش و وقت شناس و منظّم منیژه نیز از رفتار و کرداری با نظم و ترتیب بر خوردار بود. درتقسیم اوقات ِ خود میان آنچه که " باید " انجام گیرد و آنچه که دوست میدارد انجام دهد مدیر خوبی بود. در سالهای دانشکده و تحصیل فرصتِ چندانی را صرف پرداختن باموری غیر از تحصیلات نکرده بود. گاهگاهی و به ندرت کتابی غیر از مراجع و متون مربوط به رشته ی تحصیلی اش را نصفه -نیمه خوانده بود. البتّه اینرا نیز باید گفت که در خانه ی آنها مطالعه معمول نبود! گرایش مسلّط بر زندگی خانوادگی منیژه در خانه پدری-مادری پرداختن به کار بود و در ساعات مثلن فراغت تماشای تله ویزیُن و بعضی میهمانی ها و گردهم آیی هایی با دوستانی در همین سبک و سیاق. زمانی به هنگام تحصیل در سال چهارم یکی از دانشجویان که از اهالی شهر ِ لیژ کشور ِ بلژیک بود وی را به خواندن یک نشریه ی آمریکایی به نام THE NATION رهنمود داده بود و حتّی یک شماره از آنرا در اختیارش گذاشته بود تا مطالعه کند و اگر دوست داشت در خواست اشتراک به قیمت ارزان نماید. خیلی طول کشید تا منیژه مقالات آموزنده ولی به نظر ِ او پیچیده ی آن نشریه را بخواند و یکی دوباری نیز به همان جوان بلژیکی گفته بود خیلی متوّجه منظور و هدف آنها نیست! ولی بنظرش میرسد که در رده ی دیگر مجلات نباید باشد. جوان بلژیکی هم باو گفته بود تعداد ِ بسیار کمی از آمریکاییان از حضور این نشریه اطلاع دارند و آنها هم که آنرا می شناسند استقبالی نمیکنند و معتقدند این نشریه بلند گوی افکار ِ " کُمُنیستی " است . این گفته ی آن جوان خیلی زود برای منیژه مصداقِ عملی پیدا کرد چرا که روزی دختری از اهالی فلوریدا وقتی آن نشریه را روی میز و در میان کتابهای منیژه دیده بود با ابراز شگفتی باو گفته : آه نمیدانستم که تو " کُمُنیست " هستی ! و به مجلّه ی روی میز اشاره کرده بود. شاید چنین برخورد هایی سبب شد تا اینکه منیژه به مجلّه ی THE NATION علاقه ی بیشتری پیدا کند ، عضو یا مشترک آن نشد امّا گاهگاهی در کتابخانه ی دانشگاه در بخش ِ نشریات عمومی به محض اینکه فرصتی میافت یکی دو مقاله ی آنرا میخواند. این تنها مطالعه ی غیر درسی او بود که زیاد هم دوام نیاورد ولی بی اثر هم نبود.

پس از پایان تحصیلات و شروع به کار به محض ِ اینکه از محیط ِ کار بیرون میآمد بعداز پرداختن به امور شخصی از قبیل تهیه خورد و خوراک ، تامین نظافت و مرتّب بودن محل ّ ِ زندگی اش عمده ترین توّجه اش معطوف ِ تحقیق در آخرین روش های نوین در بر خورد با امور فوری پزشکی و اورژانس بود و چگونگی بکار گیری مفید تر آن روشها و فنون، و بعد پرداختن به تماس با دوستانی که رابطه داشتند و پدر و مادر ، و اگر فرصتی بود خواندن کتابی که نامش را جایی شنیده و یا به او توصیه شده بوده باشد. در این دوره بود که با به یاد آوردن نشریه THE NATION و اینکه حالا وقت بیشتری برای مطالعه دارد و با آنچه که آن مقالات در ذهنش باقی گذاشته بودند با قیمتی بس ارزان مشترک ِ آن مجلهّ شد و با مرور زمان هرچه بیش و بیشتر با خط و ربط و شیوه ی نگارش نویسندگان و موضع گیری های سیاسی و اجتماعی آنان اُنس و اُلفتی پیدا کرد. در ضمن مطالعات آن نشریه مراجع و متون دیگری را شناخت و رفته رفته نوع نگاه کردنش به محیط اطرافش و عمومن به زندگی شکلِ دیگری پیدا کرد که برای خودش بسیار دلپذیر و دوست داشتنی بود.

در تربیت خانوادگی منیژه دین و مذهب چندان مرعی و رایج نبود. میدانست پدر و مادرش مسلمان هستند . از پدرش هرگزو به هیچ وجه در مورد دین و مذهب چه مثبت چه منفی و اساسا به هیچ نوعی سخنی نشنیده بود! حتّی تا همین اینک بیاد ندارد که شنیده باشد پدر ِ وی مثل بسیاری از دیگر آشنایانشان که در هر موردی " به قرآن ، به خدا " به زبان میآورند ،چنین کرده باشد. پدر وی نسبت به بیشتر مسائل زندگی برخوردی اینگونه داشت، نوعی روحیه ی انکاری یا معروف ِ به ( به من چه! ) . سودابه خانم نیز به ندرت از خدا و پیغمبر یاد میکرد و همواره میگفت دین هرکس فقط مربوط ِ به خودش میباشد! این وضع سببی بود تا منیژه موضع ِ دین-مذهبی خاصی نداشته باشد و هرگز نیز خود را گرفتار ِ هیچیک از باور های رایج مذهبی نکرده بود. خوبی کارِ او این بود که تظاهر به لامذهبی نیز نمیکرد و این قضیه برایش معنای عملی و مصرفِ روحی نداشت.
دانش ِ وی نسبت به بیرون از مرزهای آمریکا ، مثل خیلی از اهالی این سرزمین ،محدود بود ،و چیز ِ زیادی در باره دیگر ملل نمیدانست . در طول زندگی و اُفت خیز با دوستان دبستانی و دبیرستانی و سپس داانشگاهی دریافته بود که اغلب ِ آنان از جاهایی مثلِ میامی ، کَنکون ، مکزیک، و ... حرف میزنند وبیشتر ایشان در بین کشورهای جهان به ایتالیا علاقه دارند بی آنکه آنرا دیده باشند - البتّه بودند معدود کسانی که سفری به ایتالیا کرده بوده باشند- ، و اینکه شمار کسانیکه فرانسه و فرانسوی ها را خیلی دوست نداشتند کم نبود و اینان معتقد بودند مردم فرانسه خود پسند و خودخواه و متکّبرند ! ژُزف اوّلین غیر ِ ایرانی و غیر آمریکایی بود که منیژه با او آشنا شده بود و هرچه در این آشنایی پیشتر میرفت اُفق باز تری در مَنظَرش پدیدار میشد. ژزف خیلی از دیگر کشورها را - حداقل در اروپا و خاور میانه - میشناخت و با فرهنگ و آداب و رسوم زندگی در آنجا ها آشنا بود. گاهگاهی به خواست ِ منیژه ، ژزف برایش از بعضی کشورها که دیده بود تعریف ها میکرد بی آنکه تبلیغی در کار باشد. منیژه هرگز حس نکرد که ژزف هیچیک از آن کشور ها و ملل را در مقایسه با یکدیگر خوبتر یا بد تر بخواند و یا قلمداد کند.. بر اثر گُذر زمان او دریافت که ذِهن ژزف بدون هیچگونه خود ستایی و تظاهر و میلِ به نمایش گذاشتن ِ دانسته هایش به سالنِ بزرگی می ماند که دارای پنجره های وسیعی رو به جهان بیرون است و با خود می اندیشید دلیل برخورد های خردمندانه و خالی از غلّو وی با امور از هر قبیل که هستند همین فزونی پنجره های ذهن او میباشند. این ویژگی ژزف ، منیژه را وا میداشت تا بیشتر از گذشته ها نسبت به تاریخ و فرهنگ ِ دیگر ملل علاقه نشان دهد . یکی از اتفاقاتی که تَلَنگر ِ موثّری بود بر ذهن فعّال و کنجکاو منیژه غروبِ روزی بود که با ژزف مشغول پیاده روی بودند و ژزف برای منیژه از حکومت ایران و کمکهای آن رژیم به شیعیان لبنان مطالبی گفت و از او پرسید نظرش در این زمینه چیست و منیژه در کمال صداقت و بی آنکه احساسِ شرمساری بِکند گفت که از مسایل ایران هیچ اطلاعی ندارد و نمیداند که وی در باره چه چیز حرف میزند. ژزف بی درنگ از اینکه چنین مطلبی را طرح کرده بود از او عذر خواهی کرد ولی منیژه به وی اصرار کرد تا آنچه را در این زمینه میداند برایش باز گو کند . این گفتگو برای منیژه اوّلین پنجره یی بود که در ذهن او به طرف ِ کشوری که پد و مادرش اهل آنجا بودند و غیر از زبان فارسی چیز ِ زیاد تری باو نیاموخته بودند. البّته بر خلاف ِ جیانی که تقریبن هیچگاه از ایران نه خوب و نه بد یاد نمیکرد، سودابه خانم گاهگاهی از چیزی با نام " زمان ِ شاه " یا " قبل از انقلاب " و یا " بعد از خمینی " حرفهایی به زبان میآورد که چندان سازنده و آموزنده نبودند. در میهمانی هاهم هروقت صحبت از ایران بود مطلبِ قابل ِ استفاده و مفیدی برای منیژه وجود نداشت. ژزف و پرسش او انگیزه یی شد تا منیژه با مراجعه به منابع موجود در زبان انگلیسی و بیشتر در شبکه های تاریخی تحقیقی اینترنت خود را با تاریخ عمومی و بیشتر تاریخ معاصر بخصوص CONSTITUTIONAL REVOLUTION انقلاب مشروطه تا زمان حاضر آشنا سازد ، قصد وی تحقیق در تاریخ ایران و متخصص شدن نبود بلکه می خواست بداند ایران در پهنه ی جهان کجاست ؟ و دارای چه موقعیتی است و رژیم فعلی غیر از آنچه در میهمانی ها شنیده چگونه بوجود آمده و دارای چه دیدگاه هایی است و این حرکت برای او بسی آموزنده و دوست داشتنی بود و یکبار به ژزف گفت خوشحال است که او سبب شده تا وی بیشتر و بهتر سرزمین پدر-مادری اش را بشناسد و حتّی دوست دارد اگر ممکن باشد برای دیدار سفری به آن کشور برود.

و امّا روزهای کنونی منیژه بیشتر به تدارک و آمادگی برای سفری که در پیش داشتند سپری می شد و منیژه به محض یافتن ساعاتی فراغت ، در منابع مختلف وقت خود را صرف آشنایی هرچه بیشتر با لبنان و مردم و فرهنگ های مختلف ِ جاری در ان میکرد و تا آنجا که میسّر بود فرانسه و آداب و رسوم و دیدنی ها و خورد و خوراک آن سرزمین را مورد مطالعه قرار میداد و با کمال ِ تعجّب می فهمید که هرچه بیشتر کند و کاو میکند نا دانستن هایش افزون تر از پیش سر می کِشنَد. اینها همه سبب خوشحالی بسیاری برای وی بودند و ارتباطش را با ژزف عمیق تر میکردند و وی برای نظرات ژزف احترام و اعتماد ویژه یی پیدا کرده بود و اورا به شیوه ی فرانسه زبانها Mon mellieur ami خطاب میکرد و این برای ژزف بسی دلپذیر بود. وی ضمن صحبتهایش با ژزف دریافت که مذهب ِ پدر او مسیحی مارونی است و مادرش ژِزوییت فرانسوی. وقتی منیژه در خصوص فرق این دو دین - در واقع مذهب - از ژزف پرسید، او در پاسخ گفت چندان اطلاعی در این مورد ندارد مادرش همیشه به وی گفته ، برای رانندگی در شهر و جاده ها به قوانین راهنمایی نیاز است و و برای اینکه کسی در خودش و در جاده های وجود خودش رانندگی کنند راه ها و روش های بسیاری هستند که فقط در اتاق مطالعه ی شخصی میتوانند مفید واقع شود یکی از آن روش ها هم ادیان مختلف است و بیش از این برای دین و مذهب جایگاهی در زندگی اجتماعی انسان قایل نیست و سپس افزود ولی من خود خیالم اینست اجناس و محصولات ادیان در کشورهای مختلف با نام و برچسب مخصوص آن کشور به بازار عرضه میشود و به پیروی از سخن مادر سعی کرده تا همواره از کنار دین به بی تفاوتی بگذرد!

سودابه خانم که حرفهایش با جیانی در آن نیمروز خلوت رستوران باینجا خاتمه یافت که وی از منیژه و تصمیماتش حمایت خواهد کرد و جیانی گفت " اون قسمت به من مربوطه و میدونم چطوری باید حل کنم..." بعد از این سخن ِ جیانی ، سودابه خانم در پاسخ گفت کارهای بسیاری است که به هردوی ایشان مربوط است و منیژه نیز یکی از آنهاست و مهمترین آنها نیز هست و فرصتی مناسب تر از دوساعت خلوتی فاصله ی ناهار و شام ِ در رستوران لازم است تا به نتیجه لازم و عملی برسند و بی آنکه منتظر پاسخ و یا عکس العمل ِ جیانی شده باشد ، گفت : اوا ساعت یه ربع به پنجه و تو نتونستی بری " جیم " ،عیبی نداره فردا میری . فکر نمیکنم امروز دیگه با من کار ی داشته باشی و یه خورده زودتر میخام برم خونه ؟ و بطرف ِ دفتر حرکت کرد تا وسایل شخصی و لپ تاپش را که وسیله ی کارش بود بردارد و راهی خانه شود. سودابه خانم ضمن رفتن به طرف ِ دفتر بی آنکه روی برگرداند گفت فعلن خداحافظ تا شب اگه بیدار بودم هم دیگه رو می بینیم . جیانی بعد از سالها زندگی مشترک با سودابه خانم برای اوّلین بار از رفتار وی دچار شگفتی شد و برای آدمی با روحیه جیانی ، به نوعی غیر قابل باور بود. جیانی و آن روحیه انکاری دایر بر " به من چه " خیلی سخت دچار تعجّب و شگفتی می شد . وی از آندسته مردمی بود که اگر از ایشان نعریف یا تمجیدی بشود بدشان نمیآید ولی چندان هم اهمیتی نمیدهند و تقریبن و شاید تحقیقن از هیچ چیز نیز در نزد دیگران تعریف یا تمجید نمیکنند تا آنجا که این حالت ایشان حمل بر حسودی و حسادت میشود و جیانی میشود گفت که حسود نبود ولی همانطور که بر صفحه ی شطرنج میان خانه های سفید و سیاه هیچ مرزی به هیچ وجه قابل معاینه و ملاحظه نیست میان حالت جیانی و حسودی نیز مرزی قابل ِ دیدن وجود نداشت. صرف نظر از این عمومیات ،امروز آن خصوصیت روحیه انکاری وی دچار ضرب دیدگی شد و احساس کرد به جایی در ذهنش کسی با ناخن خراشی وارد آورده . جیانی امّا کسی نبود که اینگونه امور را به چیزی بگیرد و همواره اعتقاد داشت " اَه بابا از این حرفا زیاده ، وِلِش کُن "
سودابه خانم مثل همیشه و موافق مقررات رستوران با لمس کلمه ی خروج روی صفحه ی کامپیوتر از در ِ پشتی که به پارکینگ و محل ِ انبار ها باز می شد خارج شد. وقتی به خانه رسید تقریبن ساعت 6 بعد از ظهر بود ، مثل ِ همیشه بلافاصله لباسش را که بوی رستوران گرفته بود از تن بیرون کرد و دوشی گرفت و آمد جایی در سالن بزرگ نشست و با دقّت مشغول ِ نگاه به اطراف خود شد.

مقوله ی حیات در کلّیت خود عبارت است شدن های مدوام و بودن های پیوسته و بی توّقف . آدمی که جزئی از این بی انتها ست و در حد ِ فاصلِ دو بودن زمانی بس محدود دارد ، ویژه گی های خود را دارد و همه ی هستی را براساس این ویژه گی ها تعریف و تحلیل و تفسیر میکند. این موجود بعضی خیالات خویش را واقعیتی غیر قابل تردید میداند و تقریبن نیز حاضر به شنیدن خلاف آن نیست و نسبت به آنچه باور دارد سخت دلبسته است و خشنود . یکی از آن چیزها که در ذهن آدم جای گرفته ماجرای " کن فیکون " است و دفعی بودن حیات بطور کلّی و حضور آدم نیز از این مثلن اصل مبرّا نمیباشد . این خیال در ذهن آدم طی قرنها جایگزین شده و از همین روست که بارها و بارها و در همه ی فرهنگها و زبانها رایج است بگویند " یه مرتبه تصمیم گرفتم " و یا " ناگهان بفکرم رسید " و اصطلاحاتی از این قبیل که بیانگر آن باور واهی است دایر براینکه امور دفعتا واقع میشوند...

ادامه دارد





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد