یک میز جمع وجور واسه صندلی، در گوشه دنچ نیمه روشن نزدیک سکوی رقص را انتخاب کرد و نشستیم. هر دو نفر دوش گرفته، عطر و ادکلن زده و خیلی تروتازه بودیم. عباس با دستمال خیس کرده تو آب جوش سماور، گونه هاش با کمپرس و گل انداخته کرده بود. هر دو بیست ویکی دو ساله بودیم. عباس بچه ی تبریز و از آذریهای واقعا خوش صورت و قدوقواره بود. تو سربازخانه باهم آشنا شدیم. دفترچه ی سربازی که گرفتیم، جوهرش خشک نشده، تو وزارتخانه ی خیابان شمالی پارک شهر و نزدیک باشگاه شعبان بی مخ، باهم استخدام وهمه چیز یکی شدیم و یک آپارتمان دو اتاقه ی مشترک اجاره کردیم.
گارسون سانتی مانتال، بالبخندمکش مرگمایش کنارمیزایستاد، باعباس که مشتری دایم بود، بگوبخندکرد، پرسید:
« چی میل دارین؟ »
عباس گفت « همون شراب همیشگی، دوبله ش کن، امشب دونفریم. »
دخترخوشگله حالامتوجه من شد، باهام خوش وبش کرد، خندیدوگفت:
« ازدیدنتون خوشحالم، شمام مثل دوستتون شیطونین؟بافلومرکزخوشگل ترین دخترای شهره، واسه امثال شماهاغش وضعف میرن. »
عباس گفت « من که سفارش لازمو دادم، واسه چی چاخان میکنی، پیست رقص پره، واسه رقص شب جمعه پرپرمیزنم، زودتربیارتایه کم خودموگرم کنم وبپرم بالا، ورپریده! »
دخترخوشگله دوگیلاس شراب لب خالی، رومیز، جلومان گذشت ورفت سراغ مشتریهای دیگر. گیلاسهارابلندکردیم، زدیم قدهم وسرکشیدیم وچندقلپ نوشیدیم. عادتش بود، ازگلوش پائین که میرفت، بلافاصله گرم وشادوشنگول می شد، یکریزمی گفت ومی خندید. یک باردیگر گیلاسهارا سرکشیدیم. گیلاسش راجلوش گذاشت، سرش رانزدیک کرد، خندیدوگفت:
« خیلی به این زلفای قمردرعقربت حسودیم میشه، میتونی باهاشون، خوشگل ترین دخترای دانسینگ بافلوروتورکنی، ناکس! »
« بازهنوزازگلوت نرفته پائین، مست کردی؟ »
« حالامی بینی، یه مدت توخونه باهات تمرین میکنم ورقص یادت میدم، بعدمی برمت روپیست رقص، راه که بیفتی، هرشب یکی دنبالت میافته وباهات میادخونه. فقط بایدیه کم دست وپا چلفتی نباشی وحرفاموگوش وعمل کنی وتموم رمزورازشو خوب یادبگیری. »
« بازافتادی روغلطک حرافی!گیلاستووردار، یه قلپ دیگه بریم بالا، آب قاطیش کردن، اصلاانگارنه انگار. هرچی من تونستم روزای جمعه توروتاآبشاردوقلوببرم، توهم میتونی منوبافلونشین کنی، نه توکوه بیامیشی، نه من بافلونشین، خیالت تخت باشه. »
یک جفت لعبت تازه ازلای زرورق بیرون کشیده شده، بالبخندونازوعشوه، کنارمیزمان ایستادندو پیشنهادرقص دادند. دست یکی شان راگرفت وپریدندروسکوی رفص وباموزیک گاه تندوگاه ملایم، به دوران درآمدند. »
لعبت واقعاقشنگ حول وحوش هجده- بیست ساله ی دیگر، کنارمیزایستاده ماند، طوری خاص توچشمهام خیره شد، لخندزدوگفت:
« ازمن خوشت نمیاد؟ »
« « اختیاری داری، شماقشنگ ترازاین حرفائی.
« پس چرانمیائی بریم برقصیم؟ میزمااون روبه روست، ازوقتی اومدین، تونختم، نمیدونم چراازت خوشم اومده، دوست دارم باهات برقصم. »
« امشب حال چندون خوبی ندارم، نمیخواستم بیام، دوستم بااصرارمنوآورد. باشه واسه دفعه های بعد. »
پس بریم کنارمیزمابشینیم، یه چیزی بنوشیم وگپ بزنیم. » »
« چراکنارهمین میزنمی شینی؟ »
بلندشدم، صندلی کنارش راعقب کشیدم وتعارفش کردم ونشست. دخترگارسون که انگارمارازیرنظرداشت، کنارمیزسبزشد.
پرسیدم « چی میل داری ؟ »
دخترگارسون رازیرچشمی نگاه کردوگفت « ازهمین شراب شما می نوشم. »
عباس روسن رقص مشغول بودوسرازپانمی شناخت. کنارمیزورودرروی هم، نوشیدیم وپچپچه کردیم...
آخرهای شب که عباس وجفتش ازنفس افتاده برگشتند، لعبت گفته بودسخت عاشقم شده و ازم قول گرفته بودحتمافرداشب توبافلوبه دیدنش بروم، آخرشب هم باهم برویم خانه.
*
کمی بالاترازمیدان تجریش، کنارخیابان متنهی به میدان دربند، ژیانش راپارک کرد. پیاده شدیم، باکفش ولباس مجهز، سربالائی خیابان رازیرگام گرفتیم. ساعت نه نشده، ازلای میله های آهنی، نگاهی به مزارفروغ انداختیم وازکنارظهیرالدوله گذشتیم. میدان دربندراردکردیم، به تنگ راهه ی خاکی کناررودخانه که رسیدیم، یواش یواش، تابش خورشید، پشت، شانه وپس گردنمان رابه عرق نشاند.
کامران ازنقشه بردارهای اداره فنی بود. یک سال بعدازمن استخدام شده بود. همان اوایل، یک روز جمعه، توکافه ی سید، وسط راه دربندوآبشاردوقلو، باهم برخوردیم و شدیم همراه هرجمعه ی کوه نوردی. معمولاباژیانش تانزدیک های کوه میرفتیم. هرازگاه میرفتیم اوین درکه وکلک چال، چندبارهم توبرفهای سنگین زمستان، رفتیم کوههای بعدازتونل کندوان. مسافرت وگلگشتهای شیرازواصفهان ومشهدهم، باژیانش رفته بودیم، اما معمولاپاتوق همیشگی مان، بالاهای دربندوتوچال وآبشاردوقلوبود.
برخلاف همیشه که جلوداربود، این بارعقب می کشیدوبه نفس نفس می افتاد. حول حوش یک بعدازظهر، رونیمکت کافه ی آبشاردوقلو نشستم وصداش کردم:
« نبینم به روغن سوزی افتادی وعقب می کشی،مهندس! نکنه دیشب یکی روتورکردی ورمقتوگرفته! »
ازنفس افتاده، رسید. کنارم نشست، کوله راازکولش واگرفت، بین مان گذاشت، عرق صورت وگل وگردنش راپاک کرد. خندیدوگفت:
« من پرنفس ترازهمیشه م، واسه توچی اتفاقی افتاده که امروز، سربالائی رویه نفس میکوبی ومیری؟ اصلااینجوری ندیده بودمت، همیشه خواهش تمناداشتی یه کم آهسته ترحرکت کنم تابرسی. نمیدونم چی معجزه ای شده، امروزتویه عالم دیگه هستی، سرازپانمی شناسی، پراز شوروشری، سرسرمی کنی،سربالائی رومیکوبی ویه نفس میری، گوشتم به هیچکس وهیچ دوراطرافی، اصلاوابدابدهکارنیست. چن بارصدات کردم، انگارباخودت نبودی، ازهمه ی عالم وآدم بریده ورهابودی، جواب ندادی ومحل نگذاشتی. مرگ ما،کج بشین وراست بگو، چی اتفاقی واسه ت افتاده که مانبایدبدونیم؟ »
« غروبی راندوو دارم، بایدزودتربرگردم، دوش بگیرم، کاراموبکنم وبرم دیدنش. »
« نفهمیدم، مدتای آزگاره منوازدختربازی منع وبه راه راست هدایت میکنی، توکه اصلاو ابدااهل این فرقه هانبودی، چیجوری توتله افتادی، کدوم شیرپاک خورده زیرآبتوزده؟ یه خورده واسه م توضیح بده تابدونم دنیادست کیه، ماروباش که تورومرشدخودمون حساب میکردیم. »
« تمومش زیرسرعباس همکاروهم آپارتمونیه ناکسمه. »
« عباس خوش تیپه ودختربازکبیروهمه ی همکارامی شناسن، بالاخره توی صوفی مسلکم به مسلک خودش درآورد؟ قضیه رومفصل تعریف کن ببینم چی به سرت آورده، عباس دوست داره همه ی همکارای وزارتخونه رابکشونه روپیست رقص دانسینگ بافلو.»
« چن وقته منم باخودش میبره، توخونه بهم رقص یادمیده وباهم تمرین میکنیم. دیشبم باهم رفتیم بافلو. یه جفت لعبت کنارمیزمون پیداشد. یکیش باعباس پریدروپیست رقص وتاآخرشب باهم رقصیدن، یکیشم ازمن خواست بریم وباهم برقصیم، من رقص واین حرفا بلدنیستم که، گفتم امشب حالشو ندارم، باشه واسه بعد. روصندلی کنارم نشست وتاآخرشب باهم پچپچه کردیم. ازم قول گرفت امشب برم دیدنش، آخرشبم باهم بریم خونه. دیشب تاخروسخون وامروزتاهمین الان، تموم وقت جلونگاهمه، خیلی لعبته، سرتاپاموقبضه کرده. الانم انگارآتش زیرپامه، اصلاباخودم نیستم. تموم عمرم اینهمه شادوشنگول وپرشوق وشورو انرژی نبوده م. »
« چشمم روشن! خیلی خوشحالم که سرآخرازلاک سیاه چن ساله ت دراومدی. تادیزی دونفره ی همیشه مونونفروخته، بریم توکافه نهاربخوریم. »
روتخت چوبی زیردرخت مشرف به آبشاردوقلوورودخانه ی پائین کافه نهارخوردیم. معمولا بعد ازنهاروچای بعدش، روتخت وزیرسایه ی درخت، چرتی میزدیم ویکی دوساعت استراحت می کردیم، آبی به سروصورتمان میزدیم وسرازیرمی شدیم. »
کامران خوابش که برد، پوتینهام راپوشیدم وکوله پشتیم رابرداشتم وآهسته زدم به سینه کش راه سرازیری، باحالتی نیمه دویدن، خودرابه میدان تجریش رساندم. سوارتاکسی شدم. توخانه، باسرعت ریشم راسه تیغه کردم ودوش گرفتم، عطروادکلن زدم.بهترین لباسم راپوشیدم.
سرشب وارددانسینگ بافلوشدم، بانگاه کنجکاو، میزدیشب مان راواسی کردم. لعبت بایک جوان بریانتین زده ی ازلای زرورق درآمده، نشسته بود، صورتهارابه هم نزدیک کرده وپچپچه میکردند، دل میدادندوقلوه میگرفتند. درجاماندم ودرخودوارفتم. مدتی نگاهشان کردم ورفتم کنارپیشخوان بارشستم، یک آبجوسفارش دادم ومشغول شدم. جوان بریانتین زده رفت دستشوئی، رفتم کنارش وگفتم:
« « قضیه چیه؟
لعبت خیلی راحت وساده گفت « دیشب بهت دروغ گفتم، ازت خوشم نمیاد. »
بیرون زدم، پیاده روسرازیری سایه – روشن خیابان رازیرقدم گرفتم، رفتم وباخودفکرکردم:
« بعضی دروغ ها، چندان بدک هم نیستند، ازدیشب که این لعبت گفته دوستم دارد، تاقبل ازپس گرفتن دروغش، یکی ازپرشورترین وشادترین شبانه روزهای زندگیم راداشته م، این جوردروغها،کجاش بداست؟ »
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد