logo





بیداران ِ همواره

چهار شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۱ اکتبر ۲۰۲۰

بهمن پارسا



من این گورستانها را دوست دارم. گاهگاهی برای بهتر دیدن و به آرامی نفسی کشیدن می آیم و بین همه ی مردمی که دوستشان دارم جانی تازه می کنم. در میان ِ این بیداران ِ همواره، حالم خوش تر است . حالا که چند ماهی است مرگ بیداد میکند شگفت زده باطراف نگاه میکنم ، گورستان از هر وقتِ دیگری خلوت تر است! مرده ها کجا هستند؟ و دیگر ِ آدمها چرا اینجا نیستند؟ خیابانهای گورستان که همواره شاهد مردمی بود که از سرِ کنجکاوی و یا اشتیاق به دیدار کسی یا کسانی آمده اند ،گویی از سرِ خستگی و بی حوصلِگی خمیازه می کشند و یا دهن دره می کنند. بیشتر ِ کسانی که حضور دارند همان کارگران و گردانندگان امور گورستان هستند. نمیدانم چه باید بگویم، شاید مرده گان ِاینروز ها را برای رعایت فاصله ی اجتماعی به جا هایی در دور دستها میبرند ! در میان مردمی که جانم در کنارشان تازه تر است پرسه میزنم، کتاب ِ کم حجمی در جیب ِ کُتَم بی تابی میکند، میداند که دیر یا زود جایی در کنار یکی از آشنایان خواهم نشست و اوراقش را یک به یک دید خواهم زد و خواهم خواند. شتابی نیست وقتش که برسَد از جیبم بیرون خواهد آمد. "حرف های همسایهA" است. پرحجم و بس پربار. کتابم نرم نرمَک مرا بسوی ساعدی می برد. میگویم : چه نا هنگام مُرد! وپَرت میشوم به پانزده سالگی ام، کُرکی کم رنگ پشت لب و سری پُرباد و کم بار و بسا ادعا ها ی فلیسوف وارانه. آنروزها وقتی در کوچه و خیابان آگهی ها و اعلانات مرگ را می دیدم که از "مرگِ نا بهنگام " فلانکسی خبر میداد اوّلین واکنِشم این بود که ، این حرف بیجا و بی معنا است . هیچ مرگی "نا هنگام " نیست. مرگ چون همیشه و هماره بوده و هست هرگز نا هنگام نیست، یعنی اگر هنگامش نباشد کسی را در نمی یابد. پس اگر کسی مرده ،یعنی که هنگامش بوده. وقتی می دیدم بر اعلانی نوشته است " مرگ ناگهانی " با خود میگفتم ، کدام مرگ "گهانی" است و این ناگهانی را چه کسی تعریف میکند و شرح می دهد. همان وقتها بود که با خبر مرگِ صمد ، ناگهانی بودن مرگ برایم مصداقی عینی پیدا کرد و مرگهای ناگهانی ِ دیگر و بسیاری تا همین امروز در پی اش ردیف شدند. امّا در مورد نا بهنگام بودن هنوز بر آن باورَم که بودم.

با جنجال و هیاهوی دو کلاغ که بر شاخسار در جدال اند بر میگردم به گورستان و می بینم از کنار ساعدی عبور کرده ام و حواسم نبوده. راهم را ادامه میدهم به سرازیری نگاه میکنم در میان سنگهای بلند و کوتاه قبر هایی که در منظر است چند جوان هستند و تنی چند کَهنسالانی - پیر هایی - مثل من ، بیشترشان صورت را به ماسکی پوشانیده اند، فاصله ی اجتماعی را نیز تا حدودی رعایت کرده اند، جوانها دسته جمعی دارند ترانه یی قدیمی را ناساز و ناکوک میخوانند. آنجا یکی از همانها که ناگهانی مُرد در کمال آرامش دارد به ترانه ی خویشتن گوش میکند و برخلافِ من معتقد است که این جوانها خیلی هم خوب از عهده بر آمده اند. گویا حق با اوست، مُریسُن بهتر از من میداند چه کسی خوب میخواند . پِرلاشِز را با همه ی آنها که آنجا هستند دوست دارم. بر میگردم میروم آنجا که قرار بود حرفهای همسایه را از جیبم بیرون بیاورم. ویرَم گرفته کنار ساعدی چند صفحه یی از این جزوه را برای نمیدانم چندمین بار بخوانم و بگویم چرا تو اینجا نیستی، چرا؟ و او میگوید: " آه چه رنجی است که آدم از اوّل به خود چسبیده باشد. در صورتیکه هر آدم با آدم دیگر معنی پیدا میکند و گرنه ممکن است در خود و دور و بَر ِ خود غرق شود*" B

این گورستان ، نه پِرلاشِز. گورستان مُنمارتر برای من سرشار است از حال و هوای سرکشی های مردمی که نمی توانند با معاییر عام و قابل قبول تعریف شوند و همین ویژگی آنان را از ردیف آدمهای روزمرّه بیرون می برد. وقتی در خیابان کُلِنکور که از بالای این گورستان می گذرد می ایستم احساسِ مبهم و در همی دارم ،آرامش فضای زیر این گذرگاه هیچ ربطی به عبور و مرور پرشتاب و سر به هوای مردمی که پیاده و سواره در گذر هستند ندارد ولی همه ی این هیاهویِ برای هیچ ، خللی در وِقار فضای این باغ سنگی را سبب نمی شود. در میان ِ این هیاهو میتوانم بآرامی و به آسانی فراز و فرود سمفونی ِ "فانتاستیک" را بشنوم و خیال کنم آن سرکش که چون عقربی میان گدازه ها در خویشتن می سوخت هم اینک در کار ِ رهبری ارکستری است که زندگی را با زبانی دیگر و جملاتی فاخر و رساتر تعریف میکند. راهم را کج می کنم دور ی میزنم و در اتنهای خیابانِ باریک راشِل وارد جایی می شوم که آن بالا نبود و در این پایین جدای از همه آسمان ها ، میتوانم با کسی باشم که همه آنهایی را به تصویر کشید که بودند و غایب بنظر می رسیدند و خیال کنم که رقّاصانِ کوچک و نازک اندام ِ وی با موسیقی آن دیگری که همین جاست در کار ِ رقصی جاودانه اند. برای لحظاتی از خلوتی حاکم بر محیط -سوء - استفاده میکنم ،ماسک را صورت بر میدارم و سینه را مالامال ِ هوایی میکنم که بوی لَواندر و گیاهان خودروی ِ روزهای دِگا، و نا ارامی های بِرلیُز را دارند. ناگهان می شنوم کسی میگوید ،" ماسک ، آقا ماسک" و با دست راستش که از پایین چانه به طرف ِ چشمان بالا میرود به من می فهماند که دهان و دماغم را بپوشانم. امر، امرِ این ویروس ِ تاج بر سر است و "غیرِ تسلیم و رضا کو چاره یی" . ماسک را میکشم روی دهان و دماغ و به راهم ادامه میدهم. بیاد می آورم آن روز سردِ زمستانی ِ سال 1986 را ، ماه های اوّل آغاز ِ زندگی از نوعی دیگر بود. یک گرد همایی در حمایت از پناهندگان سیاسی در محله ی اسکاربّک ِ شهر ِ بروکسل . در روند برنامه خواننده یی ،یک زن، بر صفحه سینما مانند سالن ظاهر شد و ترانه یی خواند که هم اینک و بی اغراق دارم آن را میشنوم. ترانه یی با عنوان "دیه گُ"C که در پایانش شینده میشود " شاید حالا مرده" ، منظورش همان دیه گُ است. آری او در زندانی در شیلی ِپینوشه مرده بود. درست مثل زندانهای وطنم که رفیقانم مردند، عینا به همان شکل و شیوه ، در حالیکه در ذهن و جان ِ خویش آزادِ آزاد بودند. وقتی ترانه در گوشِ جانم بالا میگیرد می بینم به دنبال قدمهای احساسم آمده ام آنجا که نویسنده و خواننده و بازخواننده ی آن ترانه هردو عاشقانه و انسانی در آغوش هم خفته اند. من این هردو را دوست میدارم هم بِرژِه را هم فرانس گَال را.

در گردشهای گاهگاهی ِ من میان ِ بیداران ِهمواره، اینک دوسالی هست که آموزگار روزگارِ نو جوانی و جوانی ام حضوری ملموس دارد. پیشتر ها برای دیدار ِ معلّمانی دیگر به اینجا می آمدم، به مُنپارناس، به باغ ِ سنگی مُنپارناس.

حالا این اوست که مرا به دیدار میخواند، همان که در" وطن به دنیا آمد، جهان وطن شد، بی وطن از دنیا رفتD". هرگاه وی را دکتر خطاب کردم گفت، سید جوادی کافی است! امروز از صبح باران می بارد و بی خیال باران و بی چتر نزد وی هستم. حرف ها هست که باید بشنَوَم . چه سرشار است این خاک. پر است از سخنان ِ تازه از جان ِ مردمی که گهواره ذهن آدم های فردا را در دیروز ها تکان میدادند . چه جانها که بهای این سخنان را به گرانی و گزاف پرداختند و از مسیر بوخنوالد و فلاسِنبورگ راهی ترزِن شدند تا به سکوت برسند و پس آنگاه صدایی شدند بر بامِ جهانی که بی حضور ایشان مفت هم گران است. در پرسه های گاه گاهی ام دیدار دِسنُس روحم را سبک میکند و در این آرامشی است . باران آزارم نمی دهد ولی تنفس از لابلای این ماسک ِ خیس بس نادلپذیر و نا خوشایند است. بوی بد نفس ِمحبوس که با پارچه ی خیس آغشته میشود کثافتکاری دوبرابر محسوس است. ماسک را برمیدارم مواظبم تا کسی در اطراف نباشد که سر زنشم کند ، سپس انرا حسابی می چلانم و آبش را میگیرم و همانطور نَمدار و بد بو بر میگردانم روی دهان و دماغ. هوا سرد تر از بعداز ظهر است حالا هم خطر سرما خوردگی تهدید میکند هم خطر ویروس تاج بر سر و از همه بدتر این حس جان دوستی و با همه ی وجود به گَند ِ زندگی چسبیدن است که در گوشم زنگهای خطر را به صدا در میآورد، بخصوص که از ترس جان برای حفظ فاصله و در گیر نشدن نزدیک با مردمی که همه از من بسلامت تر هستند و سر حال تر باید تا خانه را پیاده گَز کنم. در این ساعات اتوبوس و مترو شلوغ تر است از حدود معمول ، هرچند از عبور و مرور به شیوه معمول و آنچه در یاد ها هست خبری نیست، ولی آنطور هم نیست که خیال میکنیم. خلاصه اش اینکه" جان دارد و جان شیرین خوش است" . در این روزگار و با این افتضاحی که آدم خودش درست کرده و زیر بار نمیرود و خطا به گردن نمی گیرد ، کجای این جان داشتن خوش است؟! در این شرایط هنگام عبور از کنار ِ *Poinconneur des Lilas یاد این حرف او افتادم که گفته " کافیه بزنه به سَرِت، هفت تیرّ ور داری، یه سوراخ کوچیک، آخرین سوراخ کوچیکُ وا کنی ، تا وَر دارَن بِندازَنِت تویه سوراخ ِگُنده*!" یادش بخیر مرگ او ریشخند ِ مرگ نا به هنگام بود، مرگ او تَسخَر به مرگ ناگهانی بود. آدم ِ عجیبی بود سِرژ گَنزبورگ ، با روزی 5 پاکت سیگارت ژیتان بدون فیلتر زندگی را دعوت به رفتن میکرد.

من این گورستانها را دوست دارم. بسیاری از مردمی را که خویش میدانم آنجا هستند. این پرسه زنی ها با یاد و در کنار ایشان درمانی است بر درد هایی که با واژه ها تعریف نمی شوند. در هردیدار به همه ی آنان میگویم بامید دیدار و برای دیدار دوباره نا شکیبایی میکنم. بامید دیداری دیگر.

******************************************

4 شنبه 21 اُکتُبر کُرُنایی 2020
A اثر نیما یوشیج - B سخن نیما در حرفهای همسایه.- C ترانه ی Diego libre dans ca tete
D بر سنگ مزار دکتر سید جوادی نوشته است - * نام ترانه و شعری است از سرژ گَنزبورگ




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد