دست کم در دو سه دهه گذشته رسمم بر این بوده که هر کتابی را به دست گرفتهام، قلمی هم دمِ دستم داشتهام تا هرجا به هر دلیلی نکتهای به ذهنم رسید در حاشیه کتاب – یا گاهی بر تکه کاغذی – یادداشتی به مختصرترین شکل بگذارم که اگر خواستم حرفی در بارهاش بزنم یا مطلبی بنویسم کارم را راحت کرده باشم. این البته به این معنا نیست که تاکنون درباره هر کتابی که خواندهام مطلبی منتشر کردهام ولی کم هم نیستند مطالب کوتاه و بلندی که در معرفی و نقد و نظر کتابهای مختلف نوشته و انتشار دادهام.
وقتی کتاب اخیر مهدی اصلانی، "آواز نگاه از دریچه تاریک"، را به دست گرفتم فکر کردم چگونه میشود در مورد کتابی نوشت که بیش از صد روایت متفاوت را از زبان بیش از صد راوی در خود جا داده است. فصل مشترک همه روایتها هم یکی بیش نیست؛ درد و رنج مادران و پدران، همسران و فرزندان، و خواهران و برادرانِ اعدام شدگان و زندانیان سیاسی که در جمهوری جهالت اسلامی به نامردمیترین شکلی کشته یا محبوس شدهاند.
ولی با خواندن تنها چند نمونه دیدم اتفاقا کاری از این آسانتر برایم نیست! هر روایت جدا از بار اطلاعاتی – که از بس خوانده و دیده و حتی چشیده ایم، دیگر از حفظ ایم – حاوی ظرافتهائی است ناب و غیرتکراری. با خودم گفتم: قلم را زمین مگذار و هر جا دلت لرزید، هرجا لبخندی – هرچند تلخ – بر لبت نشست، یا هرجا احساس کردی گوشه چشمت تر شده است، از همان تکه بنویس. به همین سادگی!
*
از روایت خانم فاطمه ملکی شروع میکنم که شنیده است میتواند برای پسر زندانیاش غذا ببرد و چون می داند "حسین" اش عاشق لوبیا پلوست، با یک قابلمه لوبیا پلو به ملاقات پسرش میرود. پاسدارها اما آن را نمیپذیرند:
[از یکی از خانمهایی که قابلمهی غذا را تحویل نگهبانی داده بود، پرسیدیم: «خانم ببخشید شما براى زندانیتان غذا آورديد؟»
- بله. شما نياورديد؟
- چرا آوردیم، اما نمیدانم چرا از ما تحویل نمیگیرند؟ ظاهراً ما اجازه نداريم غذا بیاوریم - مگه بچهی شما جرماش چيه؟
- زندانىی سياسى است. مگر بچهی شما اتهاماش سیاسی نیست؟
- نه مادر. خدا به دور کنه. سیاسی چیه؟ خدا را شکر بچهی من سیاسی نیست. به اتهام سرقت مسلحانه و دزدی آوردناش زندان؛ که این نون را هم رفیق بد تو دامنمون گذاشت. بچهام اتهاماش دزدی است.
ناامید و سرگشته قابلمه به دست به منزل بازگشتم و چند سال بعد، پس از یازده سال در روز آزادیی حسین، لوبیا پلویی را که دوست داشت در منزل برایش مهیا کردم.]
ص ٦٨-٦٩
*
ایران انصاری که خود طعم زندان در جمهوری جهالت اسلامی را کشیده از ملاقات با جمشید، همسر زیر اعدامش، اینگونه یاد میکند:
[انگار دادن این ملاقات بخشی از مراسمی بود که قرار بر اجرا و عملی کردناش داشتند. من جمشید را میبوییدم و رهایش نمیکردم. قامت جمشید از من بلندتر بود. من بیهیچ آداب و ترتیبی لباناش را بوسیدم و خودم را در آغوشاش رها کردم...
جمشید کنار گوشام و در حالیکه در آغوشاش بودم، گفت: «ایران، شاید الان زمان مناسبی برای گفتن این حرف نباشد، اما باید بدانی که من لذت عشق را با تو چشیدم و آرزویم آن است که بعد از من خود را از زندهگیی مشترک با مردی دیگر محروم نکنی.» میان حرفاش دویدم که الان چهوقت گفتن این حرفها است... ]
[از جمشید وصیتنامهای باقی مانده است که تاریخ ۳۱ شهریور ۶۴ بر آن ثبت شده. در بخشی از آن آمده: « اگرچه این سطور را بهعنوان آخرین گفتوگو با محبوب خود بیان میکنم، اما تو باید بدانی که زندهگی جریان دارد و هیچگاه متوقف نخواهد شد. سعی کن حتماً تشکیل خانواده بدهی و نام اولین فرزند خود را جمشید بنهی.»] ص ١٠٨-١٠٩
*
روایت سیمین باقریان از اعدام پدرش به اتهام فساد فیالارض نیشتری دارد سوزنده و بهجا، بر وجدان ما به عنوان یک ملت.
[تا آنجا که بهخاطر دارم، پدرم همیشه هوادار نظام پادشاهی بود و ماند. او در سال ۳۲ در زمرهی مخالفان دکتر مصدق و مدیر مسئول و ناشر نشریهی شفق بود... ]
[در سال ۱۳۴۳ با تهیهکنندهگیی فیلم «جهنم زیرپای من» به کارگردانیی رضا صفایی و با شرکت فردین، فریبا خاتمی، رضا فاضلی و سپهرنیا در این زمینه فعال میشود...
با حوادث طوفانیی سال ۵۷ کسانی از او خواستند با توجه به امکاناتی که در اختیارش هست، وطن را ترک کند. پدرم هیچ علتی برای ترک وطن نداشت و عاشقانه ایران را میپرستید و دلیلی برای فرار نمیدید. همیشه میگفت که من جز سرگرمی و بردن نشاط به منازل مردم جرم دیگری مرتکب نشدهام... ]
[پدرم منصور باقریان را در همان هنگامهی جنون و خون در بهار سال ٥٨ از منزلمان در خیابان اندیشه دستگیر کرده و با خود به زندان قصر بردند... روزنامهی کیهان در تاریخ ٢١ تیرماه ١٣٥٨ با چاپ تصویری از پری بلنده و منصور باقریان در صفحهی اول خود خبر از اعدام سه زن بدکاره و پدرم میدهد... ]
[دردآورترین موضوع در زمان اعدام پدرم آن بود که هیچ صدای مخالفتی و مطلقا هیچ اعتراضی از جانب هیچکس از گلو بلند نشد. انگار همهگان اعدام را حق طبیعیاش میدانستند. و آنکسانی که آن زمان هیچ فریادی سر ندادند، نمیدانستند که آسیاب به نوبت است.] ص ٢٢٨-٢٣٠
*
آنچه بر هموطنان بهائیمان - بویژه در چهار دهه سیطره تاریک اندیشان بر ایران - رفته و میرود بر کسی پوشیده نیست. با اینهمه در روایت سلیم فانی از دستگیر شدن پدرش نکتهای است به ظاهر کوچک اما به واقع دردناک:
[سیسان روستائی بود با تقریباً پانصد خانهوار که نود در صد آنها بهائی بودند. بعد از رخداد سال ۵۷، بهائیان سیسان مورد آزار و اذیتهای روزانهی کمیتههای انقلاب اسلامی قرار میگرفتند و بهبهانههای بیمورد پدرم و دیگر اعضای محفل را به کمیتههای تبریز و بستانآباد میبردند... ]
[در ١٤ مرداد سال ١٣٦٠ زمانی که پدرم پنجاهوچهار ساله بود. چند پاسدار او را در حیاط خانه دستگیر کردند و بعد از جستوجوی خانه او را به زندان تبریز بردند. پدرم تعریف میکرد که در بدو ورود به حیاط زندان تبریز یکی از پاسداران به رئیس زندان گفت که حاجی، مسلمانان منطقه میگویند که اگر این را بکشید، همهی بهائیان سیسان یا مسلمان میشوند و یا پراکنده. رئیس زندان به یکی از پاسداران گفت که باران میبارد. فعلاً قبل از اینکه همه جا را نجس کند، ببریدش تو زندان.] ص ٢٤٦
*
اغلب روایتها طعم قصه دارند. نه این که از واقعیت بهدور باشند. بلکه واقعیت را با ساختاری به زیبائی یک قصهی به یادماندنی، بازتاب داده اند. گاهی این ویژگی که خواندن روایتهای تلخ را آسان کرده، از قلم بازماندگان تراویده، و گاهی هم تدوینگر کتاب – مهدی اصلانی – از ذوق قصهپردازیاش در بازنویسیشان بهره گرفته.
یک نمونهاش روایت صفر تبریزی است از رفتن مادرش به زندان قزلحصار در یک روز برفی برای ملاقات با مهدی، فرزند دیگرش، که در آنجا زندانی است. روایتی که به نگاه من یک قصه کوتاه درخشان است. حیف که ناچارم خلاصهاش کنم!
[هر چه به گوشاش خوندیم، به خرجاش نرفت که نرفت. - ننه ایندفعه را نرو. آسمون خدا که به زمین نمییاد. تازه مهدی خودش هم راضی است و راحتتره که تو این برفی که ماشینها به زور زنجیر چرخ هم بهسختی حرکت میکنند، پا نشی راه بیفتی و بری قزلحصار. تازه معلوم نیست مینیبوسها از ترمینال انقلاب امروز به سمت کرج و قزلحصار سرویس داشته باشند.
وقتی پاشو میکرد تو یه کفش شمر هم جلودارش نبود. تازه اگر از فحشهای آبداری که نثارت میکرد در امان میموندی...]
مادر بی توجه به اصرار پسرش بالاخره با یک سواریِ آژانس به قزلحصار میرود ولی سر از بیمارستان در میآورد:
[سراسیمه دویدم پیش هاشم آژانسی و گفتم کدوم راننده مادرمو رسونده قزلحصار. اصغر چراغی گفت که جون شما صحیح و سالم مادرتونو یعنی مادر خودمونو رسوندم جلوی زندان... نگو اصغر چراغی مادر رو که پیاده میکنه و دور میزنه و بر میگرده، یه ماشین عبوری مادر را که داشته عرض خیابان را طی میکرده میزنه و بعدش فلنگ رو میبنده و درمیره...
وقتی رسیدم بالا سرش، سروکلهاش ورم کرده بود، اما خوشبختانه به هوش بود.
تو اون حدود نیم ساعتی که کنار خیابان بیهوش افتاده بود، اولین کاری که عبوریها انجام داده بودند این بود که کیف و جیب و پولی که پیرزن برای ملاقات مهدی برده بود، ازش کف رفته بودند. کارد میزدی خون امیر بیرون نمیزد. امیر میگفت: «این داداش کوچیکهی ما هم خودشو گرفته. واسه یه مشت جاکش رفته اون تو که به پیکر بیهوش ننهاش هم رحم نمیکنند.»] ص ٣١٤-٣١٥
*
راویانی هم هستند که چنان راحت حرف میزنند که انگار دارند با خودشان زمزمه میکنند، هر چند هدفشان سهیم کردن من و توی خواننده است در احساسشان، و خطابشان به عزیزی است که از دست دادهاند؛ یک نمونهاش متن لطیفی است که مسعود فتحی پس از سه دهه خطاب به "مقصود"، برادر اعدام شدهاش، نوشته و تنها یک تکهاش میآورم:
[یک روز دخترم دربارهی خانواده پرسید. تلاش کردم با ظرافت داستان تلخ خانواده را جوری روایت کنم که بههم نریزد. وقتی گفتم برادر کوچکترمان مهدی در چهارده سالهگی در باتلاقهای دهکدهمان در جزیره غرق شد و تو در زندان به جوخهی اعدام سپرده شدی و پدر و مادر چهگونه رفتند. حلقه زدن اشک در چشمان زیبایش نشان از بیفایده بودن تلاشام داشت... ]
[مدام در کشاکش درونی با سالهای از دسترفته در زندان و آوارهگیی نزدیک به سه دههی گذشته هستم. شاید حسرت سالهای از دسترفته مانع عبور از خاطرات است؛ شاید هم دشواریی پذیرش نبودنات. باور به این که تو دیگر نیستی و هرگز دوباره نخواهی بود و بدل به خاطره شدهای، آسان نیست. احساس میکنم تو در وجود من زندهتر از آن هستی که هنوز بعد از این همه سال باور کنم که «مقصود» تنها یک خاطره است.]
*
اگر بخواهم به هر نکتهای که دست و دلم را لرزانده، لبخندی تلخ بر لبم آورده، و یا نم اشکی بر گوشه چشمم نشانده، بپردازم کار به درازا میکشد. باقی را میگذارم به عهده دوستانی که به این قلم باور دارند تا خود بخوانند و قضاوت کنند.
قضاوت من اما به روشنی این است که این کار مهدی اصلانی در نوع خود نظیر ندارد.
رضا علامهزاده
دوم سپتامبر ٢٠٢٠