logo





دو چهره سیدحسن

چهار شنبه ۱۲ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۲ سپتامبر ۲۰۲۰

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
شش هفت ساله بودم، آقاحسن همسایه دیواربه دیوارمان، پیرمرد نابینائی بود، آقاحسن سید بود، آنوقت ها سیدها را آقا خطاب می کردند. آقاحسن شش پسر ویک دختر داشت، چهار پسرش را زن داده بود، دو پسر ودخترش هنوز مجرد بودند. آقاحسن تمام عمر باغداری، کشاورزی وگاوگوسفندداری کرده بود. از آقاحسن۲۲۲
می پرسیدند:
« سد آقا، این یه گله بچه را واسه چی پس انداختی؟ »
میگفت « واسه این که کمک حال گذران زندگی و روزگارم باشن. »
« بچه ها از چن سالگی کمک حال گذران زندگی و روزگارتن؟ »
« سینه ازروزمین ورکه میدارن، مردزندگی میشن، دستمومیگیرن وکمک حالمن. »
« مثل اچیجوری دستتو میگیرن و کمک حالتن؟ »
« پسرای کوچیک بره هاوبزغاله هارومی چرونن، علف جمع می کنن، باغمومی پان ومیوه جمع می کنن. بزرگام برام کشت وکارو گندم ومحصولمودرومی کنن، باغداری میکنن، گوسفندمی چرونن، بادزدودغل وگرگ می جنگن، محصولارومیبرن می فروشن ومایحتاج زندگی خودشونومی خرن ومیارن، زمستونامیرن جنگل هیزم وکنده میارن وگرمای خونه خودشونوتامین می کنن. توهمه جورگرفتاریای روزمره، پشت به پشت هم میدن، پشتیبان منم هستن. دخترمم بردست ننه شه وتوتموم امورزندگی کمک حالشه، جهیزیه ی خودشم، خودش جمع وجورمیکنه. هرچی بچه بیشترباشه، اوضاع اقتصادی ومعاش خانواده بهتره، قدرتشوداشتم، بازم هرشب جمعه یه بچه می کاشتم...»
حالاآقاحسن نابیناوپیروفرسوده شده بود. سه عروس وشش نوه داشت. چشمهای آقاحسن آب مرواریدآورده بود، گوشه خانه بزرگ، یک اطاق جمع وجور اختصاصی داشت. بیشتروقتهاتواطاق وتوعوالم خلسه خودش بود، به سبک قدیم، دوران بازنشستگیش رامیگذراند. گاهی بیرون می آمد، بلندسرفه وعرض وجودمی کرد، عصاش رابه دیواریاتنه درخت خشکیده می کوبیدویکی ازعروسهارابه نام صدا میزدومی گفت:
« زهراب دارم، دستموبده دست یکی ازبچه هات تاببردم کنارمستراح، دخترحاج مصیب. »
عروسش باعزت واحترام دستش رامیگذاشت تودست دخترش که بابابزرگش راببرد مستراح وبرش گرداندتواطاقش.
سفره نهاروشام راتواطاق درندشت نهارخوری، روفرش پهن می کردند، یکی از عروسها دست آقاحسن رامی گرفت ومیاوردتوبلندسفره می نشاند. مادرخانواده، توآشیزخانه وبه تعداد، نهارهرکس رامی کشیدو عروس هامی آوردندوجلوش می گذاشتند. اولین بشقاب نهاریاشام، مال آقاحسن بود...
اغلب مسائل وگرفتاریهای زندگی روزمره، سرسفره وبعدازصرف غذا، به بحث گذاشته می شد. گاهی کاراین بگومگوهای خانوادگی به شکل جلسات صنفی وحزبی درمیامد، جنجال هابالامی گرفت، همیشه هم رئیس جلسه آقاحسن نابینای پیربود. مثلاپسربزرگ می گفت:
« گاوهای سالارارباب، کلی ازمراتع ماراچریده ن. »
آقاحسن نهیب میزد « پس توچی کاره بودی؟ میزدی قلم تموم گاواشوخردمی کردی که دفعه دیگه حواسش باشه. »
یاپسروسطی می گفت « گاوچرون ارباب، گاوچرون ماروکتک زده. »
بازآقاحسن نهیب میزد « توی بی غیرت کدوم گوری بودی؟ دفعه دیگه میزنی گردنشومیشکونی که عبرتی بشه واسه خودش واربابش. »
یاپسرسوم می گفت « همین جااعلام می کنم، بعدنگین چرانگفتی، انگارگلوی پسرارباب پیش خواهرم ماهرخ گیرکرده، خیلی دوراطرافش موس موس میکنه. بایدبیشترهوای کاردستمون باشه. »
آقاحسن آتشی می شد، روسفره مشت میکوفت ودادمیزد « حتماتوی توله سگ ازپشت من نیستی، وگرنه بایدهمون باراول که فهمیدی، روده هاشومیریختی کف دستش!دفعه دیگه، اگه کاری نکنی وخبرشوواسه م بیاری، این عصاموروسربی غیرتت خردمی کنم!...»

۲
اماامروزه نسل دیگری ازبچه هاونوه هایکه تازعرصه ی اوضاع وزندگی شده اند، نسلی بیکاره وخوب خورده ودنبال پول مفت قلنبه، حالادیگرپدربزرگ راآقاحسن صدانمی کنند، سرسفره که نشسته، بچه هاونوه ها، یکی یکی کنارش می نشینندوباسقلمه، گرده ش رافشاروهلش میدهند، آنقدرطلبکارانه نگاهش می کنندوهلش میدهندکه پدربزرگ، یعنی سدحس، به پائین ترین نقطه ی سفره برده میشود. سدحسن، پدربزرگ امروزی، تعریف می کرد:
« پسرم بااصرارفراون، پیش خودوبه ینگه دنیاعوتم کرد، به مناسبت ورودمن وخانمم، هفته اول ترتیب یه مهمونی وگردهم آئی رودادومهمونارویکی یکی معرفی کرد:ایشون خانم دکترفلان، یه دنیاآدمن، واسه این که یه جفت ماشین موندبالای اینجوری واونجوری دارن. ایشون آقاوخانم فلان، خونه دوبلکسشون چشم اندازچنین وچنون داره وفلان جای اعیون نشینه. ایشونم خان زاده ن، کاردان فنی فلان شرکت معظمه، واسه خودشون یه مخن، واسه این که تراکش توفریویای آمریکا که می تازه، چشم تموم راننده های دیگه بهش خیره میشه، همه شون ازهمفکرای خودم وطرفداروسینه چاک فوتبالن وحاضرن تموم هستی شونوبریزن جلوی پای رضاشاه دوم...»
سدحسن، پدربزرگ امروزی، ازنفس افتاده، باآه وافسوس، سیگاری دودوسرفه های نفسگیرکرد، یک لیوان آب سرکشیدودنباله ی حرفش را گرفت وگفت:
« آقائی که شماباشین، همه ی جماعت جمع، این سدحس راکه پدربزرگ امروزی باشم، باچشم یه آدم دوران غارنشینی نگامیکردن. سرسفره انگاریه گروه قربتی باراندخته بود، دادبیدادومثلاباهم دیالوگ میکردن. بین لقمه های کله کلاغی، شیشه های آبجوراسرمیکشیدن، دادمیزدن وقربون صدقه هم می رفتن. بعدازغذا، اصرارداشتن عکس دست جمعی بگیرن، شگردی به کارمی بردن که سدحسن، این پدربزرگ امروزی، توعکس نباشه، یاآن ته مهای عکس، یه آدم عقب مونده ی مچاله شده ی زیادی، نشون داده بشه. تعجب کردم، چراخانم دکترفلان میمون شکل، موقع عکس گرفتن، آقادائیشوطرف من میگرفت، فکرمی کنین چی رو میخواست نشون بده وثابت کنه؟نمیخواست بگه بعضی جاهام ازبعضی جاهام بهتره؟ من سدحسن که سردرنیاوردم!... بقیه مهمونام باافاده وانگارکه ازفلان فیل افتاده باشن، اخم میکردن وروبرمی گردوندن...
آخرای شب، یه جورورق وقمارمخصوص بازی کردن. الکل جات نوشیدن وعلف کشیدن، کله هاشون داغ که شدِ، خنده ونعره های جنون آسامیزدن وخودشونو تودودودم گم وگورکردن وازتموم لذتای دنیاومافیا برخوردارشدن...
متاسفانه خواب لامذهب نگذات ازدنباله شب زنده داری این گروه برگزیده، این مادران ماهر دهر، بیشتر لذت ببرم، گرچه اوناسدحسن، یعنی پدربزرگ امروزی روبه عنوان آدمی ماقبل تاریخی نگامیکردن، امادوست داشتم بیشترازکمالات وتشعشع افکاروالاشون واقف شم، خواب لاکردارخفتموگرفت وازلذتای دیداری وگفتاری وشنیداری این نخبگان روزگارمحرومم کرد... »

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد