|
مهدى اصلانى عنوان كتاب تازه اش را با وامى از احمد شاملو "آواز نگاه از دريچه تاريك" گذاشته است، تا با لطافتِ كلام، اندكى از نيش جانسوزى كه در روايت مادران و پدران و همسران و فرزندانِ زندانى و اعدام شدگانِ دهه اول پس از انقلاب به قلب خواننده مى خلد، بكاهد.
اين كتاب ٤٣٠ صفحه اى تازه ديروز به دستم رسيده و طبعا جز چند روايت از آن نخوانده ام. با اينهمه اين را دريافته ام كه خواندنش كار ساده اى نيست. از اولين روايتى كه خواندم به ياد روزهائى افتادم كه داشتم روايت نامردمى هاى صدو شصت ساله بر هموطنان بهائى را در كتاب فريدون وهمن مى خواندم؛ كتابى كه عزمم را براى ساختن فيلمى كه بعدتر "تابوى ايرانى" نام گرفت جزم كرد. تا كتاب را روايت به روايت بخوانم و بتوانم متنى شايسته آن بنويسم هنوز خيلى فاصله دارم. با اين حال دلم مى خواهد تكه اى از روايت يك مادر از پسر دستگير شده اش را رونويسى كنم تا نشان دهم كه مهدى اصلانى چگونه به زيبائى از توان قصه نويسى اش بهره برده تا خواندن يك متن مستند را دلپذيرتر كند. نمونه اش را از روايت خانم طاهره كارچانى مى آورم و باقى را مى گذارم براى وقتى كه كتاب را خوانده باشم. [بگذار ببينم خبر دستگيريت را چگونه شنيدم. يادم نمى آيد. اى مغز بى وفا، تو هم رفيق راه اين پيرزن نيستى. مثل اين پاها هستى كه مدام از رفتن تن مى زنند و مرا در عبور از اين سنگلاخ يارى نمى كنند... با خيلى از مادرها كه مثل خودم گم شده اى داشتند آشنا شدم. مى گفتند: "صبر كن چند ماهى ديگر خودشان به شما تلفن مى زنند. اگر گفتند بيا ساك پسرت را بگير بفهم كه اعدام شده است، اما اگر گفتند برو فلان جا لباس ببر بدان كه زنده است." روزهاى اول تحمل شنيدن اين حرف ها را نداشتم. روح از بدنم جدا مى شد. نگاه نكن مادر حالا براى تو مثل نقل و نبات از كشتن و اعدام حرف مى زنم. قلبم مثل سنگ شده. پوستم كلفت شده است... اينقدر رفتم و آمدم، اين قدر مثل سگ از درى رانده شدم، اين قدر گريه كردم و پشت درهاى بسته ضجه كشيدم كه عاقبت قفل بعضى زبانها باز شد كه پسرت زنده است در بند دوهزار. وقتش كه شد خودشان با شما تماس مى گيرند. باور نمى كنى پسر. دست و پاى آن پاسدار را بوسيدم. انگار تمام دنيا را به من دادند. تو در گوشه اى از اين سرداب ها زنده بودى و من به زودى مى توانستم صداى مظلوميت تو را بشنوم.] ص ٧٢- نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|