خبر را كاكايم نسيم خاكسار به من داد و تفصيلش را از خواهرش صغراجان - كه خواهرجان صدايش ميزنم- شنيدم، كه كاكاناصر ديشب سرش را گذاشته بود در بغلش و هنوز خنده برچهره داشت كه رفت؛ به سكته قلبى شايد.
كاكاناصر تنها يك برادر بزرگ براى نسيم نبود. نمى خواهم بگويم براى من هم بود، كه بود. مى خواهم بگويم براى نسيم يك معلم بود. نه از نظر سواد و اين حرفها. از نظر عشق ورزيدن به ديگران. از نظر حساس بودن به محيط دور و برش. از نظر اميد داشتن به آينده. كدام آينده؟ آينده اى هم مگر براى كاكاناصر باقى است؟ چرا نيست؟ آينده اگر به آزادى و برابرى راه ببرد مال همه ى عاشقان آزادى است، چه آنان كه شانس در آغوش كشيدنش را دارند و چه آنان كه حسرت به دل رفته اند. اين است كه مى گويم كاكاناصر براى نسيم يك معلم بود.
حالا من اين چيزها را از كجا مى دانم؟ معلوم است كه مى دانم. ده برابرش را مى دانم. من با نسيم زندگى كرده ام. همينطورى حرف نمى زنم. زندگى كرده ام. در زندان. در سال هاى خون و اميد. در روزهاى فرار از وطن. در كانون نويسندگان. در جمع. در خلوت.
با كاكاناصر هم كم نبودم. تهران مى آمد پاى ثابت ديداركننده اش بودم. اينجا در غربت هم كمتر از نسيم نديده امش. آخرين بارش را ضبط كرده ام با دوربين. بيش از يك ساعت در خانه خودم در مقابل دوربين كوچكم از خاطرات كارگرى در شركت نفت، از كودكى و نوجوانى، و از عشقش به ديگران حرف زد. قرار بود تا هست كليپى از آن نسازم. حالا كه رفته است محظورى ندارم.