logo





داستان تلخ باغبان وگوشواره نظر کرده اش و زنده ماندن شانسی بچه ها !

"مهاجرت " قسمت بیست ونهم

دوشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۷ اوت ۲۰۲۰

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
حوادث خود را بر تسلسل خاطراتم تحمیل می کنند حوادثی که هر بار بخاطر می آورم وحشتم می گیرد واز بیاد آوریش پشتم می لرزد. طبق معمول بچه ها را صبح با سر وصدا روانه کودکستان کردیم و خود راهی محل کار شدیم .
شهر در هیجان استقبال ازعبدالحد مومند نخستین فضا نورد افغانی بود که با فضا نوردان روسی نه روزی را در ایستگاه فضائی میر "صلح"سپری کرده وحال به کشورش افغانستان بر می گشت .
هنوز کار را شروع نکرده بودیم که صدای راکت ها و انفحار ها برخاست .صدا ها نزدیک بود این بار مکرویان محل زندگی ماهدف راکت باران بود وما مطمئن از این که کسی در محل نیست!
بی آن که خبرمان باشد به خاطر استقبال کودکستان تعطیل وبچه ها به خانه هایشان بر گردانده شده بودند .چون کسی در خانه نبوده همان مقابل خانه که جنب مدرسه دوستی بود مشغول بازی .
درست لحظه ای قبل از انفحار یکی از خانوده ها بچه ها را به دهلیز ورودی می برد وگویا چندکودک نیز پشت دیوار بتی آشغال دانی ها باقی می مانند.
چندین راکت مقابل خانه ها و ورودی مدرسه دوستی اصابت می کند و تعدادی کشته وزخمی می گردند. کودکان ما جز دختر ده ساله رفیق کردمان کاک عزیز بنام نشتمان که ترکشی به کشاله رانانش اصابت می کند و خوشبختانه بعد عمل کوچک بهبود یافت کسی دیگر آسیب نمی بیند.
اما اثر این کشتار و حوادث وحشتناکی که مقال دیدگان بچه ها اتفاق افتاد مدتهاباعث ترسشان بود و این داستان آن روز است .
ریش توپی سیاهی داشت، با دهانی بزرگ که همیشه خندان بود و یک گوشواره نقرهای در گوش چپ. دور چشمهایش را سرمه می کشید. پیراهن و تنبان سیاه می پوشید با یک جلیقه رنگ و رو رفته خاکستری. تمام هفته کار می کرد. صبحها خیلی زود و با عجله از پله ها بالا می آمد، سطلهای آشغال را که پشت در آپارتمانها می گذاشتند بر می داشت و با همان عجله از پلهها سرازیر می شد. سطلها را خالی می کرد و دوباره پشت درها می نهاد.
بعد به صف نان می رفت. برای چند خانواده نان می گرفت. زبانش لکنت داشت، در را که می زد دستش را دراز می کرد و می گفت:" ص...حب، ن....ان...نان." سپس به اطاقک اش بر می گشت. پریموس را بیرون می آورد و روشن می کرد، کتری اش را روی آن می گذاشت و چمباتمه مقابل آن می نشست تا جوش بیاید.
زیر پله ها اطاقک کوچکی داشت آن قدر کوچک که موقع نشستن سرش را خم می کرد و شب برای خوابیدن پاهایش را توی شکمش جمع می کرد و همان طور مچاله شده تا صبح می خوابید. صبحانه را مقابل در اطاقکاش پهن می کرد؛ روی یک پارچه دبیت سیاه و چرکین. بعداز صبحانه کتری بزرگش را بر می داشت، زیر درگاهی ساختمان می نهاد و شروع به کار می کرد.
بیل می زد، خاکهای سفت شده کنار درختان را نرم می کرد و دور تا دور چند آپارتمانی را که او سرایدار و باغبان آنها بود، جارو می کشید. خسته که می شد می آمد کنار باغچه می نشست. چند لیوان پی در پی چای می خورد و کارش را از سر می گرفت.
هر روز زنش با پنج بچه قد و نیم قد از راه می رسیدند. زنش کوچی بود از سرحدات پاکستان با همان لباسهای محلی که دیگر نخ نما شده بودند. قد بلندی داشت با صورت استخوانی و دو چشم سبز و روشن. زن و سه تا از بچه ها همیشه کیسه های برزنتی سفید و بزرگی با خود داشتند. از سوی دیگر کابل می آمدند، از خیرخانه. صبحها ساعت هشت از خانه راه می افتادند، در مسیرشان هرچه کاغذ، مقوا، تکه های پارچه، برگ و چوب می دیدند در کیسه های بزرگشان می ریختند و ظهر به مجموعه آپارتمانی « ماکرویان » می رسیدند، جایی که مرد با آن ریش توپی سیاه و دهان همیشه خندانش انتظار آنها را می کشید.
پشت آپارتمانها زیر فرورفتگی اولین بالکن می نشستند و با هم نهار می خوردند. مرد، پسر کوچک یکساله اش را روی زانوانش می نشاند. اول نان را داخل دهان خودش می جوید بعد نان نرم شده را با دو انگشت بزرگش به زور داخل دهان بچه می کرد. با نوک انگشت آرام به نوک آلت کوچک بچه می زد. قاه قاه می خندید و می گفت:" با همین، نسل نعمت جان را حفظ خواهد کرد." بعداز نهار زن و بچه ها را راه می انداخت. پسمانده غذاهایی را که خانواده ها داده بودند داخل بقچه سبز رنگ می پیچید و به زنش می داد. پسرک کوچک را بغل می گرفت تا سر اولین خیابان با آنها می رفت و بعد بر می گشت. شلنگ آب را بر می داشت و باغچه ها را آب می داد.
گاه سر در پی بچه های مدرسه، که برای اذیت کردن او روی چمنها می دویدند و یا کشتی می گرفتند می نهاد و به آن زبان لکنتی داد می کشید و تهدید می کرد. فقط شبهای جمعه به خانه اش می رفت. قبل از رفتن کنار چاهک فاضلاب مقابل کیوسک نگهبانی می نشست. عرقچین دستبافت رنگارنگش را که بافت مزار بود بر می داشت. آفتابه آب نیمگرم را دست یکی از سربازان نگهبان می داد و سرش را صابون می زد و می شست. سپس با گوشه پیراهن بلندش موهای سیاه و پرپشتش را خشک می کرد. دور چشمهایش را به دقت سرمه می کشید. پیراهن و تنبان سفیدش را که جلوی آن با نخ سوزندوزی شده بود از بقچه بیرون می آورد و می پوشید. با دو انگشت گوشواره نقره ایش را پاک می کرد و برق می انداخت. چند نان بزرگ روسی را که سربازها هر هفته به او می دادند به دقت توی همان بقچه می پیچید و به طرف خانه اش راه می افتاد.
می خندید و می گفت:" فقط همین شب جمعه را داریم. امروز مرده ها هم آزادند. باید پاک و ستره باشم."
شبها خیلی زود می خوابید. اما با هر بازشدن در ورودی آپارتمان سرش را از اطاقک زیر پله بیرون می آورد و با چشمهای خواب آلودش به دقت نگاه می کرد و می گفت:" سلام صحب، بخیر باشد تا صبح چقدر مانده است؟" و باز می خوابید.
عصرها تنگ غروب دوست داشت کتری چائی اش را بیاورد کنار باغچه روبروی خانه ها بنشیند. به رفت و آمد مردم نگاه کند و با سربازهای اتاقک نگهبانی شوخی کند. میان گلهای اطلسی و لاله عباسی که کاشته بود سنگی نهاده بود و جای کوچکی برای نشستن خود ساخته بود. آنجا می نشست تن به آفتاب گرم کابل می داد؛ از ولایتش، از درههای عمیق، از آبشارهای بلند صحبت می کرد. از جنگلها که چوب هرکدام از درختهایش بار ده قاطر بود. هر وقت صحبت از جنگل می شد دستش را دور تنه نازک درختان باغچه که بیشتر از پنچ سال نداشتند حلقه می کرد و با نگاهی نوازشگرانه اندام آنها را ورانداز می کرد. با پا خاک کنارشان را می کوبید و آه می کشید.
چند روز بود که باز موشک باران کابل شروع شده بود. صدای راکتها، آمبولانسها و شیون از هر طرف به گوش می رسید. آن روز صبح هم وقتی نانها را تقسیم می کرد او را دیدم:" ص...حب، ن...ا...ن....نان." نفت پریموس اش تمام شده بود، نفت می خواست. بعد صدای تلمبه زدن به پریموس اش را شنیدم.
نزدیک ظهر بود که یک راکت به جیپی پارک شده در مقابل آپارتمانها خورد و با صدای مهیبی منفجر شد. دود غلیظی تمام محوطه را پوشانده بود. فریاد هراسآلود بچه های مدرسه کنار آپارتمانها به گوش می رسید. صداهایی که در میان انفجار راکت های بعدی گم شد.
جنازه های تکه تکه شده روی آسفالت خیابان کم عرض کنار آپارتمانها پخش شده بود. تکه های لهیده گوشت با پارچه های خونی لباسها به در و دیوار خانه ها چسبیده بودند. همه جا خون بود.... دخترکی ناله کنان پدرش را می جست. زنی با لباسهای آبی که غرق خون شده بود پسرکی کوچک را بغل گرفته می دوید. فریاد می کشید پسرکم زنده است، کمکش کنید و پسرک سر نداشت.
جنازه باغبان شناسائی نشد. میگویند یکی از راکتها درست جلوی پایش افتاده بود. زنش آمده بود و تنها لباسهای سفید شب جمعه باغبان را با خود برده بود. دو روز بعد صبح زود با صدای در بیدار شدم. پسربچه دوازده ساله ای بود با صورت استخوانی و دو جفت چشم سیاه و درشت با پیراهن و تنبان سفید:" صحب، از امروز من به جای بابی ام کار می کنم. سطل آشغالتان را بدهید خالی کنم. صحب، چند تا نان می خواهید؟"
دو روز بیشتر از آمدن پسرک نمی گذشت. در خانه را بشدت می کوبیدند. در را باز کردم، پسر باغبان بود با چهرهای وحشتزده و چشمانی گریان: " صحب! صحب! گوش بابی ام را از بچه های مکتب بگیرید."
نخست متوجه نشدم. دستم را گرفت:" صحب، بیائید! بیائید!" گوش سیاه شده باغبان بود با آن گوشواره نقرهای. بچه های مکتب سر یک چوب کرده بودند و بشوخی رژه می رفتند.
گوش باغبان را گرفتم. پسرک آنرا در پارچه ای پیچید و بخانه برد تا در جائی دفن کنند. فردا وقتی بازگشت گوشواره پدرش به گوشش بود.
" خیر باشد، گوشواره پدرت را در گوش کرده ای؟" با اندکی غرور گفت:" بله صحب، از بابی ام است. این گوشواره نظر کرده است. خوشبختی می آورد !

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد