به نسلى تعلق دارم كه در نوبتِ رفتن ايستاده است. سالى دير، سالى زود، هرچه هست حديث رفتن است كه طبيعى ترين روند جهان است كه بين فقير و غنى، شرقى و غربى، زن و مرد، و هر جنسى در اين ميانه، به تساوى تقسيم شده.
پس از شنيدن خبر درگذشت بازيگر يكتا، بهمن مفيد، و تسليت گفتن به "تامى" عزيزم، پسر بهمن، كه در نوجوانى در فيلم "ميهمانان هتل آستوريا"ى من با قدرت نقش اش را بازى كرد، از عزيزى پرسيدم اگر نوبت به من رسيد و تو خواستى خبرش را بدهى چگونه اين كار را مى كنى؟ گفت: عكس پروفايل فيسبوكم را برمى دارم و بجايش عكس يك شمع مى گذارم! واقعا زد به خال!!
داشتم از بهمن مفيد - بازيگرى كه گرچه نوبت رفتنش رسيد ولى براى هميشه در ياد و دلِ هنردوستان ماندنى است - مى گفتم، كه خاطره هايم از او بسيار است، مثل اين يكى:
معمول است كه وقتى ديالوگى در دهان بازيگر نمى چرخد بازيگر سعى مى كند كارگردان را قانع كند كه جمله بندى را مطابق خواست او تغيير دهد تا بيانش روان تر و طبيعى تر باشد. يادم نمى رود كه سر صحنه فيلم "سه قاپ" هر وقت بهمن از زكريا هاشمى (كارگردان) مى خواست جمله اى را تغيير بدهد با لبخند شيرينى كه يكى از ويژگيهاى دوست داشتنى چهره اش بود مى گفت: ببين هاشم جان، بهمنِ موفرفرى اينو نميتونه اين فرمى بگه، بايد اينجورى بگه!