logo





پایان یک راه

"مهاجرت "قسمت بیست هفتم

شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۵ اوت ۲۰۲۰

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
نوشته ام رو پایان است دلم می خواهد چشمانش را به آرامی بربندد تا از آنها عبور کنم وآرام گیرم! اما حس های غریبی من را بر آن می داردکه بر سرنوشت اوکه جدا از سرنوشت صد ها مبارز سیاسی نبود درنگ کنم .از سختی های راه، از مصائبی که در زندگیش کشید بی آنکه از رنجش خود سخنی بگوید! بنویسم .
تمام مسیر طی شده را مرور می کنم .بخصوص به زمان سپری شده در کابل ونقشی که کمیته کابل که من هم عضوی از آن بودم درسرنوشت افراد بازی می کرد می نگرم.
باز خوانی تصمیم در مورد بهزاد ازآن رو اهمیت دارد که تصمیم در باره او که تماما روحی عاشق بود وحسی که هنوز بعد سه دهه واندی ذهنم را مشغول می کند با من است .چه باید می کردیم؟ ما که خود نیز هنوز سرد گرم روزگار نچشیده وزندگی را در اشکال پیچیده آن ندیده بودیم.هنوز جوان تراز آن بودیم که آینده را بخوبی ترسیم کنیم و بر آن اساس تصمیم بگیریم.
بهزاد از جمله اعضایی بود باخصوصیت های شاید بتوان گفت منحصر بفردش که ریشه در گذشته او داشت وناراحتی روحی شدیدی که در هند برای او بوجود آمده واز همین رو نیز تشکیلات هند اورا بکابل فرستاده بود تا شاید دور از جنجال های تشکیلاتی از فشارهای روحی وارده براوکم شود وتاحدی روحیه بشدت آسیب دیده او ترمیم یابد . از این رو تلاش کردیم بهترین گزینه را برای او انتخاب کنیم.
علاقه ای که مازیار به او پیدا کرده بود و آشنائی قبلی ومحدود من ازاو وتمایلش به ترجمه و نوشتن ! روزنامه حقیقت انقلاب ثوربهترین گزینه برای او بود.هم ازنقطه نظر کار مطبوعاتی وهم از این که احساس می کرد بنوعی در جائی قرارگرفته که ارتباط مستقیم با روند وحوادث انقلاب افغانستان دارد.اماهمان کاراکتر خجول ، بشدت مبادی آداب و این که هرگز خود را جلو صحنه نمی کشید که مبادا حمل بر خود نمائی اوشود. مانع از اجرای نقشی در خور در روزنامه می شد.
اصولا چنین بود! هرگز خود را نمی دید. گوئی برای این پا بجهان هستی نهاده بود که همیشه یاری دهنده دیگری باشد.طوری که همیشه حواسش شیش دانگ متمرگز این بود که کسی دهان باز کند تا او سر از پا نشناخته در پی آن بدود.بارها ازلای دراطاقی که او پشت میز نشسته و ته خودکار را میان دو دندان گرفته وتلاش می کرد که فکرش را روی کاغذ بیاورد اورا نظاره می کردم .می دیدم که باچه سختی بخود فشار می آورد که مطلبی کامل وهمه جانبه بنویسد .کاملیتی که سکته در کارش ایجاد می کرد و هرلحظه فکری ،گوشه ای ازیک آیتم جدید که از ذهنش عبور می کرد مانع از جمع وجور کردن مطلب می گردید وبر استرس های او می افزود.
نگران دیر کرد کارش بودونگران اینکه مبادا جای دیگری را تنگ کرده باشد . باور کردنی نیست اورا دیدم که در راهرو ایستاده و داخل اطاقش نمی رود گفتم "بهزاد جان چرا داخل نمی روی "؟ به آرامی گفت یکی از کارمندان طبقه بالا با مسئول شعبه کار دارد پشت میز من نشسته ایستادم تا برود نمی خواهم صحبتشان را قطع کنم "!او می توانست ساعت ها در راهروبیایستد وداخل نرود مبادا که باعث رنجش کسی شود.
می توانم بجرئت بگویم اگر در همان کارتیه سه بهر دلیلی جا تنگ می آمد او نخستین کسی بود که پتوی خودبرمیداشت ودر گوشه راهرو می خوابید حتی اگر پتوئی نیزنبود. این چنین بود که تمامی خانواده های فدائی مقیم کابل دوستش می داشتند و در تمامی خانه ها بر روی او گشوده بود .اما عزت نفسش به درجه بود که بندرت می توانستی به هزار خواهش به خانه اش ببری .
حال با چنین روح ظریف و شکننده ای چه می شد کرد ؟ کسی که هرگز گله وشکایتی نه از فرد داشت ونه از تشکیلات. بیاد دارم وقتی طرح معروف ودل بهم زن رده بندی حوزه ها از تاشکند ابلاغ شد چه کشمکشی برای قرار گرفتن در این حوزه ها که نوعی درجه بندی افراد نیز بود در گرفت . اما بهزاد هیچ اعتراضی به این که کجا قرارش می دهند نداشت برای او هرگز جایگاه مطرح نبود.
امابا تاسف تشکیلات درمواردی بخصوص اگر افرادی قدرت طلب ،خود محورودگم که جائی برای روح های حساس وشکننده در داخل تشکیلات نمی بینند و همه را با معیار های تخت خواب" پروکروستس" خود عیار می کنند.قدرتی بیابند چنین روح های شکننده وظریفی برایشان محلی از اعراب ندارد افرادی که بهیچ گرفته می شوند و ضربه می خورند.
چنین شد که در مورد بهزاد هم گزارشی به کمیته کابل از طریق مسئول امنیتی آمد که گویا اودر یک کتابفروشی کابل به انگلیسی با فردی امریکائی گرم صحبت ودست به دست کردن کتاب بوده که از نظر امنیتی علامت سئوال در مقابل نامش قرار می گرفت .
گزارش با شناخت و اطمینان عمیقی که به بهزاد وجود داشت بشدت در کمیته رد شد وهمان جا نیز موضوع خاتمه یافت . هیچ کحای دیگر مطرح نشد .مدتی بعد زمانی که دیگر دکتر حجت ومن در کابل نبودیم گویا بار دیگر این مسئله مطرح واین بار بهزاد را از کابل به هند میفرستند که به ایران برود. متاسفانه من دیگر در کم وکیف آن چه که در هند گذشت ومنجر به رفتن او به اروپا گردید نبودم .مسلما کسانی که درکابل وهند درجریان این کاربودند دقیق تر و عینی تر می توانند بنویسند.
من که خود سال ها بعد ازرفتنم از کابل بدوراز تشکیلات بودم نمی توانم روای صادق این برخورد تلخ و نقش آن در بهم ریزی روحی بیشتر بهزاد باشم ! سال ها بعد که گذرم به کلن افتاد اورا در آپارتمانی که آقای شام بیاتی در اختیارش گذاشته بود دیدم .
همان چشم های مهربان اما خسته، همان گرمی دیدار و صمیمیتی که هرگز نقصان نپذیرفت. برایم از فلسفه ، از نگاه هومانیستی به جهان سخن گفت! بی آن که اشاره ای بر آن چه که بر او رفته بود بکند. همان بهزاد بودکه تلاش می کرد باساختن کمدی از شرمندگی آقای شام بیاتی در آید.
" رفیق ابوالفضل من این چوب ها را بسختی یافتم و آوردم من درنورنبرگ که بودم دوره نجاری دیدم ! می خواهم حتما برای رفیق کریم چیز با ارزشی بسازم"!
در گوشه ای از جهان، درخانه ای دور افتاده، در اطاقی که به اندازه یک تنهائی بود نیمی را کتاب ونیم دیگررا چوب های سمباده زده پر کرده بودند. تشک کوچکی است که مردی بغایت عاشق، بغایت انباشته از مهر وخالی از کینه بر آن دراز می کشد !چشمانش را می بندد و در آرزوهای انسانیش غوطه می خورد! مردی که هرگز چیزی برای خود نخواست !حتی یک وعده غذای گرم.با تمام مصائب ومشکلاتش تا آخرین روز حیات از روح خود تغذیه کرد ! روحی که بزرگ بود مهربان با همه ! اما سرگشته و سخت آزار دیده .
در نیمه شبی در غربت با سری که شکسته بود و خون از آن جاری بود. با قلبی دردمند اما مهر آگین چشم از جهان فرو بست!
می دانم که هنوز تصویر پرویز را در برابر چشمان آبی رنگ خود داشت .او بی صدا آن گونه رفت که همانگونه بی صدا زیسته بود.
" نگهبان یک چائی تازه دم به سلول آقا محمود بده "!
صدائی که بسختی شنیده می شود"نه ممنون قبلا صرف شده"!

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد