logo





جفتی چشم که راه بر من می بندد!

"مهاجرت "قسمت بیست وپنجم

دوشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰ اوت ۲۰۲۰

ابوالفضل محققی



جفتی چشم که راه بر من می بندد!
"مهاجرت "قسمت بیست وپنجم

واقعیت این است که برایم نوشتن ازبهزاد بسیارسخت است .بارها تلاش کردم چهره اورا آن چنان که هرباربیادش می آورم و در خاطره هایم می گردانم ترسیم کنم.کاری سخت مشگل!
یک بار از معصویت وپاکیزگی اخلاقش نوشتم نه! نه !این تنها گوشه ای از شخصیت اورا که گاه به پاکی کودکان دبستان تن می زد بیان می نمود. ترس خوردگی دائمی اش که مسلما ریشه در گذشته او داشت همراه با نوعی حجب و شرمندگی که مانع از آن می شد تا دیده شود، فروتنی ،فداکاری و گذشتن از خواسته های خود به گونه ای که حتی یکبار هم ازمسئولین در مورد جایگاه سازمانی خود سئوال نکرد.
جایگاه سازمانی ؟ مگر برای کاراعتقادی برای مبارزه برای آزادی وعدالت! جایگاه هم لازم است؟
یک با از او پرسیدم "بهزاد جان فکرمی کنی در کدام حوزه سازمانی باید بنشینی و کدام مسئولیت را دوست داری که بر عهده داشه باشی"؟رنگش پرید دست پایش را طبق معنول وقتی که صحبت از خود وی می شد گم کرد با اندکی مکث گفت " ما بچه های هند هرگز به جایگاه فکر نمی کردیم !هر کس که می توانست گوشه کار را بگیرد می گرفت و پیش می برد.ما قوی ترین گروه دانشجوئی بودیم. شب و روز می دویدیم. سر پا غذا می خودیم. هر که هر چه داشت با همه تقسیم می کرد. تشکیلات هند شاید فقیر بود اما عزت نفس خود را داشت .من بهترین خاطراتم در هندوتشکیلات هند شکل گرفته"! به سوالم جواب نداد! واقعا نیز چنین بود. حریص هیچ چیز نبود. عارفی در لباس یک فدائی.

چشمانی پرسشگر، غرق درعاطفه که شرمگینانه در من خیره شده اند. نمی دانم چرا برای جان پاگیزه و شریفی چون او از این کلمه شرمگینانه استفاده می کنم؟ نمی دانم !شاید بر می گردد به خاطره نخستین دیدار.
به کارتیه سه بر می گردم.گفته اند برای دیدر با رفیقی که تازه ازهند آمده و می تواند در روزنامه حقیقت انقلاب ثورکار کند به کارتیه سه بروم. بچه های هند را دوست داشتم به خاطر سادگی زندگی و شور مبارزه ای که داشتند.هنوز خاطره نخستین سفرم به هند و آشنائئ بی تکلف و رفتن بی تعارف به خانه آن ها را در ذهن خود دارم.
پسر جوان وبسیار محجوبی در حیاط به انتظارم ایستاده است هیجان زده با نوعی بی تابی که در همان دیدار نخستین می توان مشاهده کرد.چشمانی آبی زلال که شادی و حجب در آن ها موج می زند.
احساس می کنم این دوجفت چشم را که به مهر در من خیره شده اند می شناسم. حسی غریب مرا به سال های دور به بندی در طبقه دوم زندان جمشیدیه می کشاند به راهروی درازی که سلول های انفرادی در آن قرار داشتند. سلول هائی با در های میله ای که فرد داخل آن تماما دیده می شد. دریکی ازاین سلول ها پسر جوانی بود با چشمانی آبی که همیشه پشت میله ها ایستاده بودبا لباس آبی زندان که بر تنش زار می زد .
هر بار که برای رفتن به دستشوئی از مقابل این سلول رد می شدم این دو جفت چشم که هراسی سخت را منعکس می کرد راه برمن میبست.قلبم را سخت بدرد می آورد.
چند شب از آمدنش به انفرادی نمی گذشت که پرویز داودی به شوخی گفت:" به افتخار هر چه مرده! آقای نگهبان یک چائی تازه دم به سلول محمود آقا بده ".
خنده "رامش" نگهبان وزندانی ها همراه صدای یواش زندانی چشم آبی " نه ممنون قبلا صرف شده"! باز خنده ! معلوم می شود زندانی چشم آبی هم پرونده پرویز است و پرویز هم پزونده با من بی آن که هر دو را بشناسم.
چنین شد که با زندانی چشم آبی که تمام وقت نگران خواهرش بود که مبادا به خاطر او دستگیر شود آشنا شدم.
اشتباه نمی کردم این دو چشم آبی که با مهربانی دراین گوشه دنیا در کارتیه سه به من خیره شده بود، خود او بود !

ادامه دارد



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد