سعید با دهان سرخ سرود خوان برابر جوخه آتش
باز انتشار یک متن، در سی و نهمین سال تیرباران شدن سعید سلطانپور در ۳۱ خرداد ۱۳۶۰، که یادش همیشه زنده است.
اکنون چهار سال از تیر باران شدن "سعید سلطانپور" میگذرد. واژه ی"تیرباران" را در متن اعلامیهای که از سوی کانون نویسندگان ایران در تبعید منتشر شده است میخوانم. بعضی کلمات بلافاصله با خود، نشانی از یک تصویر و یاد در خیال میآورند. با کلمه تیرباران، تصویر انسانهایی زنده برابر دیدگانات میآید، انسانهایی با دهانهای سرخ سرود خوان که پشت به دیوار، برابر جوخه آتش ایستادهاند. رگههای سرخ شکافنده هوا، صفیرهای گلوله، شتک خون بر دیوار. بعد صدایی زخمی که واژه ی آزادی در آن تکرار میشود.
آنگاه که در پای این دیوارهای سرد و سفید، قلب زنده و تپنده آزادی از تپش باز میایستد، بر ایوانِ کاخ، دیکتاتوری ظاهر میشود تا از رژه توپها و تانکها سان ببیند. آسمان خاکستری است ـ تیره و به چرک نشسته ـ و در کوچه های تنگ و گشاد شهر لشگر گرسنگان دیده میشود. آدمیانی خسته و لمیده، تکیه بر دیوارهای شکم داده، خسته زیر باراندازها، یا ولو در خیابانی بیانتها با چشمانی پوک و جستجوگر. آنگاه ضرب آهنگ ساعتی؛ دینگ. دانگ، چون نوک زدن دارکوبی بر تنه درختی قطور و مقاوم در هوا میپیچد. بعد طلوع دو چشم از افق تاریکی و دهانی که دیده نمیشود؛ با صدای مکرر آزادی.
اینبار دیکتاتور سراسیمه با پیژامه یا با شورت بر ایوان ظاهر میشود، جای ماتیک لبهای نشمهاش برشانه و هراسیده از کابوسی که به او دست داده است.
جهان تصاویر اما پایان یافتنی نیست. با تکرار هر بار کلمهی تیرباران، خیال رنگین دیگری پر میگشاید. پوست مجسم اویی را که در برابر گلولهها ایستاده میبینی شکاف برداشته و میترکد. از اندرونهی آن دانههای انار رسیده بیرون میریزد: بچش! بنوش!
گویا نهرو گفته بود خدای آزادی از آنجا که ستودنیترین است بجز خون آزاده هدیهای نمیپذیرد: "پس بچش! بنوش!"
و این همه با توست تا در میان هزاران یاد و خاطره، هزاران صدا و بو و بانگ و تصویر، روی چهرهی "سعید" توقف کنی
نه! واژه توقف واژه ی رسایی نیست! شاید گردش افلاکی تو و او. اویی که اکنون پر پروازی گشودهتر دارد.
اولین دیدارمان را بخاطر دارم. غروب بود، راستهی کتابفروشیهای روبروی دانشگاه تهران. او تازه از محلی میآمد که در آنجا سخنرانی داشت. سالن تئاتری گویا، در باره وضعیت هنر تئاتر در ایران سخن گفته بود. مطلبی که بعدها با نام "نوعی از هنر، نوعی از اندیشه" در آمد. سال ۴۹ بود. من تازه از زندان اولم آزاد شده بودم. دوستی هم با او بود که مرا میشناخت و این خود باعث آشناییمان شد. سعید میخواست بداند آن تو چه میگذرد. دقیقتر، میخواست بداند بر ماها چه گذشته است. سه تایی، من و او و دوستی که همراه من بود، رفتیم به خانهاش. آن موقع "کوی کن" مینشست. خودش و مادرش. حالا یادم میآید باید تابستان میبود. چرا که شب را تا نزدیکیهای صبح سر پشت بام نشستیم و در خنکای شب حرف زدیم. سعید از کتاب شعرش، "صدای میرا"، چند شعری خواند. بعدها این دیدارها مکرر شد و دوستی ما پا گرفت. سعید دیگر برای من چهرهای آشنا شده بود. موجودی حساس. بغایت حساس.
در آن سالهای سکوت و ستمشاهی که همه راهها برای هنرمند، برای ایفای نقشی مسئول در برابر مردم، وجدانش و همه آن احساس و عواطفی که برانگیخته میشد از دردهای هردم افزون تودهها، بسته بود، این پرسش همواره ورد زبان او بود. چه کنیم؟ چه میشود کرد؟
یکبار برایم تعریف کرد، آنگاه که به خاطر گران شدن بلیط اتوبوسهای شرکت واحد، تظاهراتی در تهران صورت گرفته بود، یکباره در میان جمعیت سنگ انداز به طرف اتوبوسها خود را یافته بود؛ قلوه سنگ به دست، هجوم آورنده و عاصی. میگفت در همان هنگام که سنگ پرتاب میکرد در این فکر بود: آیا این کار، همه ظرفیتهای وجودی اوست برای اعتراض؟ یا نه، این طغیان جان شیفتهای است فقط که از ایستادن، ماندن و نشستن و از بیکارگی خسته شده و تاب از دست داده است.
سعید در کارش بود که احساس زندگی میکرد. باید آدمی آنگاه واقعیت وجودی او را درمییافت که در پرداختن به نوشتن نمایشنامهای بود یا در تلاش اجرای آن. در این لحظات سبکی و آرامش کودکانه او به گونهای دیگر رخ مینمود، با نیرویی کاستی ناپذیر. اما همه این دورهها کوتاه بود. و او درست بعد از پایان یک دورهی اجرا، دوباره مینشست به این اندیشه که راستی چه باید کرد؟ به هر چیز چنگ میانداخت تا خلایی را که میخواست در درونش ماندگار شود پر کُند. کافی بود در دوستی، تواناییِ کاری بیابد، برای مثال تسلط بر زبان انگلیسی. روز بعد با چند مجموعه شعر میآمد از مایا کوفسکی، هوشی مین یا اشعار شاعران افریقایی. و بعد ساعتها مینشست، قوزکرده پشت میزی ـ دوتایی ـ یا ولو روی قالی، و کلمات برگردانده شده را بُرش میداد، صیقل میداد. ساعتهای بیهوده زندگی باید پُر میشد. روز باید حاصلی میداشت، پیکرهای، که با آن بتوان دل مشغول داشت. اما مضمون این پیکره همواره برای سعید دست نیافتنی بود. در آن کشاکش برقرار، باید معلومش میشد، بُرد با کدامین کشش است، درونی یا بیرونی. رفتن در مسیر مبارزه سیاسی، زندگی را با آن شکل دادن؟ در کوچههای شهر قرار گذاشتن؟ جزوه و اعلامیه رد و بدل کردن؟ یا نه، بانگ رسای آنان بودن در عرصه هنر و ادبیات. یا پُلی میان آن دو زدن. کدامیک؟
موجود شیفته، عاشق و بیقرار درون وجود او، یا به سخنی دیگر تار و پود وجود او، درست در لحظه یک دیدار تصادفی یا غیرتصادفی با هر یک از این عرصه ها به لرزه و صدا در میآمد. کافی بود رفیقی را بر گذری شتابناک ببیند، با سیمایی مصمم و اوراقی در جامه پنهان کرده، تا دست و پا برابر این عرصه سست کند. در این هنگام او جغرافیایی عاشقانهای از شهر برابرت تصویر میکرد. در دیدگاه او دیگر چهار راهها، محل عبور عادی آدمها نبودند، سنگرهایی پنهان بودند. عابران گذری شبح گونه نداشتند. در لابلای آنها در جستجوی چشمانی بود که زندگی را شعلهور میخواستند. در این وضعیت، قلم و دفتر را سویی مینهاد و دوندگی پیش میگرفت.
گرداگرد او همیشه از چهرههای تازه پُر بود. وقتی که سال پنجاه رسید و آتش چریک طوفانی برانگیخت و چهرههای آشنا با او، از بغلش کنده شدند، سعید احساس کرد در آتش این صاعقه دارد گُر میگیرد. تا آن موقع ـ با نظم و بی نظم ـ و تحمل از دست داده، بخاطر آتش درونش، گاه و بیگاه با محفلهایی که کار سیاسی را آن هم فقط در زاویه تنگی موعظه میکردند و شب نشینیهایی باهم داشتند، رفت و آمدی داشت. اما از آن به بعد حس کرد باید راهی به جهان تازهی در برابرش بگشاید. این دوره، دورهی توامان شادیها و عذابهای او بود. دوره توانستنها و نتوانستنها، تیزپاییها و کُندپاییها.
استبداد شقی و مسلط از سویی و سیل قربان شدن محرومان از سویی دیگر در عرصه ستم و استثمار تسمه بر گرده آدمی میکوبید که: "هی!"، آنگاه تو بودی که با چشمانی از شب بیداری قرمز شده، گذرا به دیدار دوست میرفتی تا راز رنجهای درونت را بگشایی! به خویش نفرین کنی و گاه به عصیان مرگ را طلب کنی. مرگی که چون صاعقه بر تو فرود آید و جسم جوانت را ببلعد. تا شاید زندگی، زندگی تابناک و شعلهور دوام یابد. گام برداشتن همراه با فریادی که: تو، آری تو، که هستی؟ چکارهای و چه میخواهی؟ قطار روزهایت را بهم میبست. و بعد چنگ انداختن بر پیکره حیات تا سهم خود را بیابی و جسم بیقرارت قرار یابد. در این تب و تابها بود که در میآمد و میگفت: "میدانی من و تو، ما، به دردشان نمیخوریم دیگر. قبولمان ندارند"
شک بر دلش مینشست و حس میکرد تن هنوز خوار نکرده و مایههایی از تمایل به زیست بر روح سرکشش سایه انداخته است. بر این وضع هفتهای و ماهی گاه میگذشت. در این دورههای تردید به خود، میاندیشید بسیاری از آدمهای پیرامونش بخصوص جوانتر ها همه با"جنبش نوین" ارتباط دارند و به او نمیگویند. با دیدن یک جزوه رد کسی را میزد: "نه اینطور نمیشود ماند. حالا که اینطور است بیا و بزنیم برویم فلسطین!"
نگران آن میشد که در آهها و حسرتها، تن فلج شود.
صاعقه ماه به ماه و با فاصله هایی گاه بیشتر، یکی از میانمان میربود و بهت و حیرتی در میانه بجای میگذاشت.
ـ "میبینی! خاموش و کاری دارند میروند"
سعید به راستی وجودی جستجوگر و لجوج و آشتی ناپذیر داشت. آشتی ناپذیری با وضعیت مسلطی که مورد قبولش نبود و در آن زمینههایی از تسلیم و یا پشت پا زدن به منافع خلق میدید، یکی از ویژگیهای اصلی وجود او بود. در برخورد با بدی درنگ "هملت" وار را نمیپسندید. تا خالی از رخسار "گلادیوس" در آینهای میدید یا حس میکرد که میبیند بهطرفش هجوم میآورد. و با تمام جانش علیه آن فریاد میکشید. در اینگونه ستیزها بود که سالهای زندان پیشآمد، سالهایی برای هر دومان در زندان قصر. اما در دو بند جداگانه. گاه بر گذر و اتفاقی یکدیگر را میدیدیم، از دور، و در چشمان و لبخندش میخواندم که روحش را به همین قناعت، تا رستاخیزی در آینده، دلداری میداد. او را در هنگام بازجویی سخت شکنجه کرده بودند. بچههای هم سلولش از چرک و ورم پایش حکایتها میگفتند. و خودم یکبار لنگیدن او را دیده بودم. او زودتر آزاد شد. و من از توی زندان با خبر شدم که در شبهای شعر کانون، خروشیدنی داشت. و بعد رفتنش به خارج. و برپایی از "کمیته تا تبعید" و آرام ننشستنش و فریاد زدن تا رنجهای مردم و رفیقان در بندش را به گوش جهانیان برساند.
انقلاب شد. سال ۵۸ بود که دوباره همدیگر را دیدیم و از قضا شانه به شانه هم در کاری سیاسی. برایم گفت در طول این مدت که در خارج بوده چهها کشیده بود. و گفت که باز هوای رفتن به فلسطین را داشت و تمام قرارها گذاشته شده بود. و به یقین با این تفکر تا تن در آب مقدس نبرد مسلحانه بشوید و لباس سفید مرگ بپوشد ـ سیاووش نشسته بر اسب و آماده گذر از آتش ـ و برایم گفت از ایستادنهای طولانیاش در اتاقی تنها و اندیشیدن. و هراسهای کهنه. تردیدهای قدیمی. و این بود که من به یکباره خودم و خودمان و نسل خودمان را یافتم. حس کردم ما همواره به پدیدههای زندگی جز به صورت پدیدههای مقدس نمینگریستیم و یا نمینگریم. آنها را به صورت جهانی و جهانهایی فراتر از خودمان و دست نیافتنی میدیدیم و میبینیم. آرزویی گاه به صورت در آمده و جسمیت یافته که گردش در آن جواز عبوری گران میطلبد.
و این همه به خاطر چه بود؟ پشت کردنهای نسل پیش از ما به مبارزه و به زندگی آیا که نسل ما در آن شرکت نداشت؟ یا برخاسته از آرمان خواهی طبقاتیمان میشد؟
در این نوع نگرش معنای مبارزه جز در اسطوره قوام نمییابد. نیلوفری سفید میشود که در گرداب برگهای گلبرگ میگشاید تا نگاه خیره شاعر یا فیلسوفی را یکباره به خود بکشد، تا هستی در گسترهی گلبرگها تصویر شود و در لحظهای دیگر به گونهای دیگر رخ نماید. انسان در این گذرگاه نگاه خیرهای است به جهان. و جهان عرصه تاخت و تازه شگفتیها. تمامت وجود باید به نقد گذاشته شود. انسان سرنوشت ساز خویشتن است. زمین و خاک در طغیانی ناگهانی آن سوی سیمای پنهانشان را نشان میدهند. برای همین بود شاید که بعد از انقلاب بهمن ماه هم، هنوز رویای غرقه شدن در آن آرزوی دست نیافته سعید را ترک نمیکرد. او که دیگر خود "فدایی" بود و به قُرب نظر میبایست قرار یافته باشد، باز حالت غریبش را داشت. انگار این، نه همان مطلوب گمشدهاش بود؛ آنی که هماره میخواستش، آنی که هماره فریادش را میزد. در شعر. در نمایشنامه. در زندان. در تبعید گاه. مرز بین واقعیت و اسطوره. مرز بین رویا و زندگی هنوز ویران نشده بود. آن سال که "خمینی" فرمان حمله به کردستان قهرمان را صادر کرد. و آنگاه که خبرهای خونبار کردستان میرسید: قتل قارنا. بمباران شهرها. تکه تکه شدن مردم و دلاوری رزمندگان کرد در کوه و شهر، پیشنهاد رفتن به آنجا را داد.
میگفت: "آخر، کجا و کی این رخت بو داده عادت به زندگی شهری را باید از تن در آورد" اما خود شاید آگاه نبود که اگر قراری باید بیابد در همین ارتباطهای آرام و نا آرام زندگی شهری است. آیا او خود شتاب هر چه بیشتر داشت تا قبل از آن که رویای اسطورهای مبارزه در او فروکش کند خود به اسطوره بپیوندد؟
اگر این پرسش تمامت تقلاهای او را در بر نمیگیرد اما میتوان به یقین گفت که بخشی از بیقراریهای وجود او بود. یکبار وقتی از زندگیاش در خارج از کشور و کارهای موفق و نا موفقاش در تبعید برایم حرف زد گفت: "چگونه بگویم. من میخواستم که بروم و بمیرم"
گویا باور نداشت که زندگیاش به سالی دیگر میرسد. به نظر من این تنها او نبود که انگارهای چنین از زندگی و مبارزه در ذهن داشت، بلکه این فرهنگ منتشری در نسل ما بود. اگر زوایای ذهن هر یک از ما را در آن سالها جستجو میکردی، میدیدی در پنهانترین لایههای آن، مفهومی بدینگونه حک شده. جامعه ما نیازمند قهرمان بود و آدمیان به انگیزه شکستن این طلسم با هم مسابقه مرگ میگذاشتند. و من این جا یاد شعری از "نیکانورپارا" شاعر معاصر شیلی میافتم که میگوید: "در میهن من/ آدمها با عمل ساده مردن/ قهرمان میشوند/ و قهرمانان آموزگاران ما هستند/"
و این، نه فقط در میهن "نیکانورپارا" بلکه در سراسر امریکای لاتین، آسیا و کشور های تحت ستم است که آرزوی براندازی سلطه طولانی چکمه، سالهای سال چون حسرتی آنقدر بر لبها به نجوا تکرار میشود تا وارد خون شده و با جان درمیآمیزد. از آن پس مرزی بین خواب و بیداری نیست. و رویای ظفر، تمامت حیات قومی را در بر میگیرد. مادران با تکان دادن ننوها و گهوارههای نوزادان و در لالاییهاشان آن را زمزمه میکنند. گفتگوهای روزانه مردم مملو از خوابهایی است که میبینند. باد در اعماق زمین میتوفد. با باز شدن هر غنچه گردبادی از درون آن برمیخیزد. و ما همواره با مجموعهای از چیزهای حیرت انگیز روبرو میشویم. نوزادان با پلکهای باز میخوابند. و یا به قول "آگوستو رائوباستوس" نویسنده تبعیدی پاراگوئه، مرغها دندان در میآورند.
واقعیت و تمثیل. رویا و بیداری چنان در هم میآمیزد که گشودن بندهای آن از هم، به سادگی ممکن نیست.
سعید جشن عروسیاش را در محاصره پاسداران حکومت ارتجاع و در محاصره دستهایی برگزار میکند که آمادهاند وقتی آخرین ساز جشن خاموش میشود او را بربایند. لباس دامادی پوشیده و عروس با رخت سفید عروسی در کنارش.
مادرش میگفت بعد از بازداشت او وقتی به ملاقاتش رفت، سعید به او گفته بود اگر آزاد شود در صدد است "عروسی خون" لورگا را روی صحنه بیاورد. چه کسی میداند وقتی سعید در آن هنگام که لباس دامادی در بر، در محاصره پاسداران ارتجاع، دست عروس را در دست گرفته بود و با روسری قرمز میرقصید، به یاد اجرای عروسی خون لورکا نیفتاده بود. و چه کسی میداند در همان وقت او داشت نه بر صحنه تئاتر بلکه بر صحنه زندگی پردههایی آز آن نمایش را اجرا میکرد.
سعید را در سپیده دم سی و یکم خرداد ماه ۶۰ تیرباران میکنند. پشنگههایی از حیرت هوا را سنگین میکند. ارتجاع مهیبترین چهرهاش را نشان میدهد تا شیرینترین رویاهای خلقی را که سه سال از پیروزی انقلابش نمیگذشت با کثیفترین شیوه تلخ کند. سعید به گونه سرودههایش با دهان سرخ سرود خوان برابر جوخههای آتش ایستاد. میگویند در برابر جوخهی آتش بود که دریافت در صفی ایستاده است که جوانتر از او هم به نوبت ایستادهاند. شنیدم که خواسته بود بگذارند نخستین کسی باشد که دهانش طعم گس مرگ بگیرد. او، بدانگونه که میخواست، تا آخرین لحظه به اسطوره بخشیدن به معنای زندگی و مبارزه وفادار ماند. و اکنون این مائیم که با یاد او خطابه میخوانیم. خطابه نه، که شاید شهادتی بر آنچه که بر نسلمان گذشته و میگذرد.
نسیم خاکسار
۱۳۶۴(۱۹۸۵)، اوترخت. هلند