اعترافات یک میمونِ شیناگاوا
هاروکی موراکامی/ فیلیپ گابریل
دو شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ - ۰1 جون ۲۰۲۰ / نیویورکر
ترجمه فارسی: گیل آوایی
تماس:
gilavaei@gmail.com
( ترجمۀ فارسی همراه با متن انگلیسی و شناسه های دیگر بصورت پی دی اف منتشر شده ا ست. برای دریافت/دانلود کردن این داستان
اینجا کلیک کنید.)
من آن میمون پیر را حدود پنج سال پیش در یک مهمانخانۀ کوچک سبکِ ژاپنی در بخشی از فرمانداری گونما[1]، شهرستان چشمه های آب گرم، دیدم. مهمانخانه ای روستایی یا دقیقتر مهمانخانه ای کهنه و فرسوده که بندرت می شد در آن اقامت نمود، من بطور اتفاقی یک شب را در آن گذراندم.
داشتم بی هدف، طوری که ببینم سرنوشت مرا به کجا می برد، سفر می کردم و هنگامی که به شهرستان چشمه های آب گرم رسیدم، ساعت از هفت شب گذشته بود، من از قطار پیاده شدم. تقریباً آخرهای پاییز بود، مدت زیادی از غروب گذشته، خورشید به تیرگیِ آبی تند بخصوص در مناطق کوهستانی بود. باد سرد و گزنده ای از بلندای کوهستان می وزید، صدای خش خشِ اولین برگهای زردِ پاییزی را که در خیابان پراکنده شده بود در می آورد.
در مرکز شهر دنبال جایی برای گذراندن شب می گشتم اما در آن وقتِ شب که ساعتها از شام مهمانان گذشته بود، هیچ مهمانخانۀ مناسبی، مهمان تازه ای نمی پذیرفت. به پنج یا شش جا سر زدم ولی همۀ آنها از پذیرفتن من خودداری کردند. سرانجام در منطقه ای پرت در بیرون شهر، به مهمانخانه ای رسیدم که مرا پذیرفت. این مهمانخانه ظاهرِ ویران، متروک، ناپایدار و تقریباً ارزان داشت. گذشتِ سالهای زیادی را دیده بود اما هیچ یک از انتظاراتی را که می توانستی از یک مهمانخانۀ قدیمی داشته باشی، نداشت. چفت وُ بستهای آن در رفته و تعمیرات و نگهداریش سرسری و شتابزده انجام شده و با
بقیه دیگر جاهای آن جور نبود. تردید داشتم از اینکه بتواند در زمین لرزۀ بعدی دوام بیاورد و فقط می
توانستم امیدوار باشم در مدتی که من آن جا بودم زمین لرزه ای آن را نلرزاند.
مهمانخانه شام نمی داد اما کرایۀ آن شامل صبحانه می شد و نرخِ اقامتِ یک شب به طرز باورنکردنی ای ارزان بود. در میزِ بزرگی در سرسرای آن قرار داشت که پشت آن پیرمردی که موهای سرش تقریباً بطور کامل ریخته، حتی ابرو هم نداشت، نشسته بود. پیرمردی که پول اقامت یک شب را پیشاپیش از من گرفت. نداشتن ابرو باعث می شد چشمهای پیرمرد، بطرزِ عجیبی خیره و برجسته بنظر بیاید. گربۀ قهوه ای رنگی به سالمندیِ پیرمرد، بر تشکچه ای کنار پیرمرد، راحت خوابیده بود. دماغ گربه باید مشکلی می داشت که در خواب با چنان خُر وُ پُفی که من تا آن وقت نشنیده بودم، نفس می کشید. اتفاقاً ریتم خر و پفهای گربه گاهی منظم نبود. همه چیز در این مهمانخانه بنظر فرسوده و از هم وا رفته بنظر می رسید.
اتاقی که من به آن راهنمایی شدم، مانند جایی مثل انباری بنظر می رسید که در آن یک تشک لوله شده قرار داده شده بود. چراغ سقف آن کم نور بود و کفِ آن در زیر تاتامی[2] طوری بود که با هر گامی که بر می داشتم، صدا می داد. ولی برای اینکه جای بخصوص و مناسبی گیر می آوردی، خیلی دیر بود. به خودم گفتم باید خوشحال باشم که سقفی بالای سرم هست و تشکی که روی آن بخوابم.
من تنها بارِ همراهم را که یک کیف شانه آویز بود در گوشه ای (این اتاق دقیقاً اتاقی نبود که می خواستم در آن باشم.) گذاشتم و به شهر رفتم. به دکانِ سوبا نودل[3] که در آن نزدیکیها بود، رفتم. شام ساده ای خوردم. از آنجایی که رستوان دیگری باز نبود، سوبا نودل تنها چیزی بود که گیر می آمد. آبجو با تنقلات مربوطه و مقداری سوبای داغ خوردم. سوبا کیفتی متوسط داشت و باز هم بگویم که منظورم این نیست که گله داشته باشم. همین هم بهتر از گرسنه به خواب رفتن بود. پس از این که از دکان سوبا در آمدم فکر کردم باید مقداری آجیل و یک بطری ویسکی بگیرم اما نتوانستم فروشگاهی بیابم. ساعت از هشت شب گذشته بود و تنها جاهایی که باز بودند سالنهای بازی تیراندازی و مانند آن بودند که به ویژه در شهرستان چشمه های آب گرم، پیدا می شد. به همین خاطر به مهمانخانه برگشتم. لباس در آوردم و یک لباس راحتیِ یوکاتا[4] پوشیدم و به طبقه پایین رفتم تا حمام کنم. در مقایسه با ساختمان و امکانات فرسوده مهمانخانه، حمام چشمۀ آبِ گرم بطور شگفت آوری جالب بود. جریان آب به رنگ سبز تیره، آلوده نشده و بوی تند سولفور بیش از هر چیز دیگری که هرگز انتظارش را نداشتم بود. و در آن آب فرو رفتم و خودم را حسابی گرم کردم. گرمابه های آب گرمِ دیگری در آنجا نبود( اصلاً نمی دانستم حتی مهمان دیگری در مهمانخانه بوده باشد) و می توانستم از گرمابه آب گرم با خیال راحت لذت ببرم. پس از مدتی، حس کردم سرم گیج می رود. از آب بیرون آمدم تا خنک شوم. سپس دوباره به داخل آب رفتم. فکر کردم گذشته از همه شاید این مهمانخانۀ کهنه و فرسوده جای خوبی بوده که گیر آورده بودم. قطعاً خیلی آرامتر از گرمابه های چشمه آب گرم که گروههای گردشگران می رفتند بود و در مهمانخانه های بزرگ می دیدی.
برای سومین بار داشتم در آب فرو می رفتم که یک میمون درِ شیشه ای را کنار کشید و آن ذا با سر وُ صدا باز کرد و داخل آمد. با صدای آرامی گفت:
" ببخشید"
لحظه ای طول کشید تا درک کنم او یک میمون است. آن همه آب گرم مرا به یک حالتی سرگیجه وار برده بود و اصلاً انتظار نداشتم که یک میمون بتواند حرف بزند از این رو بلافاصله نتوانستم بین چیزی که می دیدم و حقیقتِ روبرو بودنِ با یک میمون، ارتباط برقرار کنم. میمون در را پشت سرش بست، سطلهای کوچکی که اطرافش پراکنده بودند، مرتب کرد. به دماسنج نگاه کرد تا گرمای گرمابه چشمۀ آب گرم را وارسی کند. به درجۀ دماسنج خیره شد،
چشمانش باریک شد طوری که انگار یک باکتری شناس
نوع خاصِ باکتری ای را از دیگرِ باکتریها جدا کند.
میمون از من پرسید:
" گرمابه چطوره؟"
گفتم:
" خیلی خوب"
صدایم در صدای جریان آب بنرمی بازتاب شد. من طوری که صدایم تقریباً مانند صدای یک موجود اساطیری باشد، از صدایم خوشم آمد. صدایم مثل صدای معمولیم نبود اما یک جور که از ژرفای جنگلی بازتاب می شد می نمود. و آن بازتاب.... ثانیه ای طول می کشید. با خودم فکر می کردم که یک میمون اینجا چه می کند؟ و چرا به زبان من حرف می زند؟
میمون پرسید:
" می خواهید پشتتان را بمالم؟"
صدایش هنوز آهسته و آرام بود. او صدایی مانند صدای زیر و بمِ در یک گروه آواز داشت و به هیچ وجه طوری نبود که انتظارش را می داشتی. اما هیچ اشکالی در صدایش نبود جوری که چشمانت را می بستی و گوش می کردی، فکر می کردی او یک آدم معمولی بود که داشت حرف می زد.
پاسخ دادم:
" بله. متشکرم"
طوری نبود که آنجا نشسته بوده باشم و کسی می آمد پشتم را می مالید. و اگر پاسخ رد می دادم شاید فکر می کرد که من مخالف این بودم که یک میمون پشتم را می مالید. و من قطعاً نمی خواستم او آنطور فکر کند. تصور کردم که یک جور تعارف یا پیشنهاد از سوی او بود. برای همین هم در حوضچۀ آب گرم به آرامی راست نشستم و خودم را کمی به طرف دیوارۀ چوبی کشیدم و پشت به میمون ماندم.
میمون هیچ لباسی به تن نداشت. لباسی که البته معمولاً برای میمون بود. از این رو برایم چندان عجیب نمی آمد. او بنظر پیر می آمد. موهای سفیدِ زیادی داشت. حوله ای با خودش آورد، صابون روی آن مالید و با دستانی کارآزموده پشتم را خوب مالید.
میمون گفت:
" این روزها خیلی سرد شده، نشده؟"
" بله شده."
" بزودی اینجا از برف پوشیده می شود. و آن وقت باید با بیل برفها را بروبند. کاری که چندان آسان نیست. باور کنید"
مکث کوتاهی شد. من وارد حرفش شدم:
" پس می توانی به زبان انسان حرف بزنی"
میمون بلافاصله پاسخ داد:
" بله. در واقع می توانم"
احتمالاً این سوال بارها از او پرسیده شده بود. او ادامه داد:
"من از کودکی توسط یک انسان بزرگ شدم و پیش از این که خودم بدانم قادر شدم به زبان انسان حرف بزنم. مدتِ در واقع طولانی ای در توکیو زندگی کردم، در شیناگاوا[5]"
" کدام قسمت شیناگاوا؟"
" طرف های گوتِنیاما[6]"
" منطقۀ زیباییست"
" بله. همانطور که می دانید، محل خوبی برای زندگی بود. نزدیک باغ گوتنیاما، و من از منظره های طبیعی آنجا لذت می بردم"
گفتگوی ما در این لحظه قطع شد. میمون به مالشِ پشت من ادامه داد( که در واقع خیلی لذتبخش بود) و تمام این مدت سعی می کردم چیزهای این معما را در خود بطور منطقی وارسی کنم. یک میمون در شیناگاوا؟ باغِ گوتنیاما؟ و چنان مسلط به زبان انسان حرف زدن؟ چطور ممکن است؟ آخر این که یک میمون است. یک میمون نه چیز دیگر.
با حالتِ بی منظوری گفتم:
" من در میناتو-کو[7] زندگی می کنم"
میمون بحالت دوستانه ای گفت:
" در آن صورت ما تقریباً همسایه بودیم"
پرسیدم:
" چه نوع آدمی ترا در شیناگاوا پرورش داد؟"
" صاحب من یک استاد دانشگاه بود. او متخصص فیزیک بود و یک کرسی در دانشگاه گاکوگه[8] توکیو داشت.
" پس یک خردمندِ راستین"
" بله. قطعاً هم بود. او موسیقی را بیش از هر چیز دوست داشت. بخصوص موسیقی از بروکنر[9] و ریچارد اشتراوس[10]. خوشا این آثار که من توانستم بنیانهای موسیقی را در خود توسعه دهم. همیشه آن را می شنیدم. آگاهیهایی از آنها می گرفتم. می توانید اینطور بگویید بی آن که حتی آنها را درک می کردم. "
" از بروکنر لذت می بردی؟"
" بله. من اغلب سمفونی شماره هفتش را می شنیدم. همیشه سومین پارۀ آن بخصوص پارۀ اُوجش را لذتبخش می یافتم"
در خود می گفتم من اغلب سمفونی شماره هفتش را می شنیدم و تعجب می کردم که این هم حتمن یک بیان بی معنی دیگر بود.
میمون گفت:
" بله. حقیقتاً موسیقی زیبایی بود."
" پس زبان را همان پروفسور به تو یاد داد؟"
" بله او یادم داد. هیچ فرزندی نداشت و شاید برای جبران آن بود. او هر گاه که فرصت داشت به من سختگیرانه آموزش می داد. او خیلی صبور بود. کسی که به نظم و ترتیب بیش از هرچیز اهمیت می داد. او آدمِ جدی ای بود که گفتۀ مورد علاقه اش این بود که تکرار حقایق دقیق، راهِ راستین به خردمندیست. همسرش آدمی مهربان و آرام بود. همیشه نسبت به من مهربان بود. آنها با هم خوب کنار می آمدند. و از گفتن این به کسانیِ بیرون از خودشان، پرهیز می کردند اما باور کنید فعالیتهای شبانه اش می توانست شدید و مشتاقانه باشد"
گفتم:
" واقعاً"
میمون سرانجام مالش دادنِ پشتم را تمام کرد.
" تشکر از شکیبایی شما. "
میمون این را گفت و سرش را به نشانۀ احترام خم کرد.
گفتم:
" تشکر از خودت. خیلی خوب بود. از این قرار حالا در این مهمانخانه کار می کنی؟"
" بله اینجا کار می کنم. آنها به من لطف داشته اند که اجازه دهند اینجا کار کنم. مهمانخانه های بزرگ و مناسبتر هرگز یک میمون را استخدام نمی کنند. اما همیشه آدم کم دارند و اگر بتوانی کار مفیدی انجام دهی، برایشان فرق نمی کند که میمون باشی یا هر چیز دیگر. برای یک میمون پایینترین مزد پرداخت می شود و آنها به من فقط جایی که می توانم از نگاهها بیشتر دور باشم، اجازۀ کار می دهند. صاف کردن گرمابه ها، تمیز کردن، چیزهایی مثل اینها. بیشتر مهمانها از دیدن یک میمون که برایشان چای می آورد و کارهای دیگر می کند، تعجب می کنند. کار در آشپزخانه نیز طبق قانون بهداشت خوراکیها، مجاز نیست. "
پرسیدم:
" خیلی وقت است که اینجا کار می کنی؟"
" سه سال است اینجا کار می کنم"
" ولی پیش از اینکه اینجا استخدام شوی، باید همه جور کارها را کرده باشی؟"
میمون سریعاً سری تکان داد و گفت:
" کاملا درست است"
خودداری کردم اما بعد از این حال در آمدم و پرسیدم:
" اگر ناراحت نمی شوی ممکن است بیشتر در مورد پیشنه ات به من بگویی؟"
میمون به این سوالم فکر کرد و سپس گفت:
" بله. مسئله ای نیست. ممکن است آنطوری که انتظار دارید جالب نباشد اما من پس از ساعت ده، کار ندارم و می توانم از آن به بعد در اتاق شما باشم. اینطور راحت هستید؟"
پاسخ دادم:
" حتمن. ممنون خواهم بود اگر چندتا آبجو هم آن وقت با خودت بیاوری"
" فهمیدم. چندتا آبجو تازه است. ساپورو[11] دوست دارید؟"
" خوب است. پس آبجو هم می نوشی؟"
" یک کم. بله"
" پس لطفاً دو بطری بزرگ بیاور"
" البته. اگر به درستی فهمیده باشم، شما در سوئیتِ ارایسو[12] هستید. در طبقه دوم؟"
گفتم:
" بله. درست است."
میمون گفت:
" هرچند کمی عجیب است. اینطور فکر نمی کنید؟ یک مهمانخانه در کوهستان با اتاقی بنام ارایسو.... "
به آرامی پوزخندی زد. من تا حالا ندیده بودم که یک میمون بخندد. اما فکر می کنم میمونها هم می خندند و حتی به وقتش گریه هم می کنند. ولی این نباید متعجبم می کرد چون او داشت حرف می زد.
پرسیدم:
" در ضمن، اسم هم داری؟"
" نه. اسم ندارم. نه اسم کوچک، نه اسم خانوادگی. ولی همه مرا میمونِ شیناگاوا صدا می کنند.
میمون درِ شیشه ای را کشید و باز کرد. برگشت و مؤدبانه تعظیم کرد. سپس به آرامی در را بست.
وقتی که میمون به سوئیت ارایسو آمد با خود یک سینی با دو بطری بزرگ آبجو داشت، ساعت کمی از ده گذشته بود. افزون بر سینیِ آبجو، یک سینی دیگر نیز داشت که در آن یک بطری باز کن و دو لیوان و مقداری آجیل، ماهی مرکب خشک و مزه ای، و یک پاکت از نان خشکِ برنجی کاکیپی[13] با بادام.
تنقلات خاص میکده ای بود. او یک میمونی پرتلاش بود.
اکنون میمون لباس پوشیده بود. یک پیراهن کاموایی خاکستری و یک پیراهن آستین بلند ضخیم که نوشته ای روی آن "“I♥NY [14]چاپ شده بود احتمالاً پیراهنی بود که به تن او می خورد[15].
در اتاق هیچ میزی نبود برای همین هم ما کنار هم روی تشکچه ها[16] نشستیم. یکی روی تشکچه و دیگری به دیوار تکیه زده. میمون با درِ بطری بازکن، تشتکِ بطری را در آورد و دو لیوان پر کرد. به نشانۀ سلامتی لیوانهایمان را بی حرف، به هم زدیم و نوشیدیم.
میمون گفت:
"خوشا آبجو"
این را گفت و شادمانه آبجوی سرد را سرکشید. من هم کمی از آبجویم را نوشیدم. صادقانه بگویم کمی سخت بود که کنار یک میمون بنشینم و آبجو بنوشم اما فکر می کردم به آن عادت می کنم.
" یک آبجو پس از کار نمی تواند چندان مست کننده باشد."
میمون این را گفت و با پشتِ دستِ پشمالودش دهان خود را پاک کرد. و ادامه داد:
" اما برای یک میمون، فرصتهایی برای نوشیدن یک آبجو
مثل این بسیار اندک است و بندرت پیش می آید.:
" تو اینجا، در همین مهمانخانه، زندگی می کنی؟"
" بله. یک اتاقک برای من است، از آن اتاقکهای زیر شیروانی. جایی که به من اجازه می دهند در آن بخوابم. گاه گاهی موشهایی هم پیدا می شوند. از این رو سخت است بشود راحت بود و استراحت کرد اما من میمون هستم به همین خاطر باید سپاسگزار باشم که رختخوابی برای خواب و سه وعده غذای روزانه دارم. نه اینکه مثل بهشت یا چیزی مثل آن باشد."
میمون نخستین لیوان آبجویش را تمام کرد. برای همین هم من برایش لیوان دیگری پر کردم.
میمون مؤدبانه گفت:
" بسیار سپاسگزارم"
پرسیدم:
" هر گز نه با انسان بلکه با همنوع خودت زندگی کرده ای؟ با میمونهای دیگر منظورم است. "
خیلی چیزها بود که می خواستم از او بپرسم.
" میمون با چهرۀ کمی در هم رفته پاسخ داد:
" بله. چند بار"
چینهای کنار چشمهایش عمیقتر شد. ادامه داد:
" به چند دلیل. با زور از شیناگاوا رانده و در تاکاساکیاما، رها شدم. ناکاساکیاما منطقه ای در جنوب بود که بخاطر پارک میمونهایش مشهور است. برای اولین بار فکر کردم که می توانستم در آنجا بی درد سر زندگی کنم اما چیزهایی بود که به آن ترتیب پیش نمی رفت. میمونهای دیگری که دوستان خوبی برایم بودند، حرفهایم را اشتباه نگیرید، من از اینکه در شرایط انسانی بزرگ شده بودم و توسط پروفسور و همسرش پرورش یافته بودم، به همین خاطر نمی توانستم احساسم را به آنها نشان دهم. ما چیزهای مشترکِ اندکی داشتیم و ارتباط با آنها آسان نبود.، آنها می گفتند تو خیلی مسخره حرف می زنی، و مسخره ام می کردند و آزارم می دادند. میمونهای ماده وقتی به من نگاه می کردند، تحریک می شدند. میمونها به شدیدترین شکل حساس هستند. آنها رفتارم را خنده دار می یافتند و باعث دلسردی آنها می شدم، گاهی باعث بیزاری و خشمشان می شدم. برایم ماندنِ در آن جا سختتر می شد از این رو تنهایی را برگزیدم و با خودم کنار آمدم. به عبارت دیگر نوعی میمونِ دروغین و ناجور شدم."
" باید تنهایی سختی برایت بوده باشد"
" در واقع همین طور هم بود. هیچکدام از من مراقبت نمی کرد. و من می بایست در مورد خوراک صرفه جویی می کردم و به نوعی زنده می ماندم. اما بدترین چیز این بود که کسی نبود با او ارتباط برقرار کنم. نمی توانستم با میمونها یا انسانها صحبت کنم. متروک بودنی چنان بسیار غم انگیز و دلشکننده بود. تاکاساکیاما پر از انسانهای گردشگر بود ولی من نمی توانستم با هر کسی که اتفاقی از آنجا می گذشت، حرف می زدم. چنین بودن، تاوان جهنمی در پی داشت که باید می پرداختم. خلاصه مطلب این که به هیچکدامِ آنها نمی خوردم نه بخشی از دنیای میمونها بودم و نه بخشی از جامعه انسانی. موجودیتِ رنج آور و آشفته ای بود"
" به بروکنر هم نمی توانستی گوش کنی"
میمونِ شیناگاوا گفت:
" همینطور است. حالا دیگر بروکنر بخشی از زندگی من نبود. "
سپس از آبجویش بیشتر نوشید.
به چهره اش دقت کردم، از آنجایی که چهره اش ابتدا سرخ بود متوحه نشدم که بیشتر سرخ تر می شد. فهمیدم که این میمون می توانست مشروبش را یکباره ننوشد و نگه دارد. یا شاید با میمونهای دیگر می توانستی از چهرۀ آنها می فهمیدی که مست هستند.
" چیز دیگر این که برایم رابطه با میمونهای ماده عذاب آور بود"
گفتم:
" پس اینطور. منظورت از رابطه با میمون ماده این است که....؟"
" خلاصه اش بگویم این که ذره ای میلِ جنسی به ماده ها نداشتم. فرصتهای زیادی با ماده ها داشتم که در واقع هیچ وقت چنان تمایلی حس نکردم."
" پس میمونهای ماده تحریکت نمی کردند حتی با توجه به این که خودت هم یک میمون هستی؟"
" بله. دقیقاً درست است. خجالت آور است اما صادقانه این که من فقط می توانستم به انسانهای ماده عشق بورزم."
ساکت شدم و لیوان آبجویم را تا ته نوشیدم. پاکت آجیل را باز کردم و یک مشت از آن بر گرفتم. گفتم:
" فکر می کنم چنان حالتی می توانست مشکل ساز باشد"
" بله. در حقیقت مشکلات واقعی . آن هم گذشته از همه چیز من خودم هم یک میمون بودم. هیچ راهی نبود که می توانستم انسانِ ماده بیابم که به تمایلات جنسی من پاسخ دهد. افزون بر آن، تقابل ژنتیک هم بود."
منتظر ماندم ادامه دهد. میمون پشت گوشش را مالید و سرانجام ادامه داد:
" از این رو من شیوه دیگری برای تمایلات جسیِ ارضاء نشده ام یافتم."
" منظورت از شیوه دیگر چیست؟"
میمون گفت:
" شما ممکن است باورتان نشود. باید بگویم که شما احتمالاً باورم نمی کنید. اما از یک نقطۀ مشخصی شروع کردم نام خانمهایی که حسی نسبت به آنها داشتم، بدزدم."
" نام آنها را بدزدی؟"
" درست است. نمی دانم چرا ولی بنظر می رسید که برای چنان کاری یک استعداد ذاتی داشتم. اگر دوست داشته باشم نام کسی را می دزدم و نام خودم می کنم."
گفتم:
" مطمئن نیستم که درست فهمیده باشم. وقتی می گویی نام مردم را می دزدی، یعنی این که آنها واقعاً نام خودشان را از دست می دهند. بی نام می شوند؟"
" نه. آنها اسم شان را تماماً از دست نمی دهند. من بخشی از اسم آنها را می دزدم، پاره ای از اسم را. اما وقتی من آن بخش از اسمشان را می گیرم کمتر قابل توجه می شود. سبکتر از پیش می شود مانند زمانی که ابرها از بالای سر می گذرند و شما سایه ای روی زمین می اندازید که رنگ پریده تر است. و بستگی به شخص دارد. آنها ممکن نیست از آنچه که از نامشان دزدیده شده آگاه باشند. آنها حسی از کم شدن چیزی کوچکتر دارند."
" اما برخی به روشنی آن را درک می کنند. درست است؟ اینکه بخشی از نامشان که دزدیده شده است؟"
" بله. البته. هنگامی که در می یابند نمی توانند اسمشان را
بیاد آورند. کاملاً ناراحت کننده است. یک ناراحتیِ واقعی. خودتان هم می توانید تصور کنید. و آنها حتی نمی توانند اسمشان را بشناسند که چه هست. در برخی موارد، آنها تا حدِ از دست دادنِ هویتشان دچار بحران می شوند. و تمام آن هم من باعث می شوم برای اینکه من اسمش را دزدیدم. در موردش خیلی متاسف می شوم. من اغلب سنگینیِ بارِ وجدانی را روی خود حس می کنم. می دانم درست نیست با این حال نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. منظورم این نیست که از گناه خودم کم کنم اما اندازۀ دُوپامین[17] در من آنقدر می شود که مرا به این کار وا می دارد. مانند این که صدایی در من بگوید: آهای. انجام بده. اسم را بدزد. کاری نیست که خلاف یا چیزی مثل آن باشد."
من دستانم را روی سینه جمع کردم و روی میمون دقیق شدم. با خود فکر کردم: دوپامین؟. سرانجام به حرف آمدم:
" و نامهایی که می دزدی فقط نامهای زنانیست که از آنها خوشت می آید و گرایش جنسی به آنها داری. درست فهمیده ام؟"
" دقیقاً. من همینطوراتفاقی اسم کسی را نمی دزدم."
" چند تا اسم دزدیده ای؟"
میمون با حالتی جدی شمار نامها را با انگشتانش شمرد. طوری که می شمرد زیر لب چیزی نجوا می کرد. سرش را بالا گرفت و گفت:
" در مجموع هفت اسم. من اسم هفت زن را دزدیدم"
این شمار از اسمها زیاد بود؟ چه کسی می توانست بگوید؟
پرسیدم:
" پس اینطور. حالا چطور این کار را می کنی؟ اگر برایت مهم نیست که به من بگویی؟"
" دزدیدن اسم برایم به نیروی انگیزه ام بستگی دارد. نیروی تمرکز. نیروی جسمی. اما کافی نیست. من در واقع با چیزی که اسم روی آن نوشته شده، کار دارم. کارت شناسی بهترین چیز است. گواهینمامۀ رانندگی، کارت شناسی دانشجویی، کارت بیمه یا گذرنامه. چیزهایی مثل اینها. یک برچسب شناسایی هم ممکن است. به هر حال من به چیزی که بشود در دست نگه داشت نیاز دارم چیزی مانند آنها که گفتم. چیزی که معمولاً دزدیدن آنها امکانپذیر است. من برای وارد شدن به اتاق افراد هنگامی که در خانه نیستند، مهارت دارم. من دنبال چیزی که اسم آنها روی آن باشد می گردم و بر می دارم."
" پس تو چیزی که اسم زن روی آن است را بر می داری، این کار را با نیرویی که در توست انجام می دهی. نیرویی که با آن یک اسم را می دزدی؟"
" دقیقاً. من به اسمی که روی آن نوشته شده مدتی خیره می شوم، احساساتم را متمرکز می کنم، اسم کسی را که دوست دارم جذب می کنم. زمان زیادی طول می کشد و از نظر جسمی و فکری نفسگیر است. من کاملاً در آن جذب می شوم. و به نوعی، بخشی از آن زن می شوم و او هم بخشی از من می شود. و تاثیرِ من و خواستِ من که تا آن
لحظه بروز داده نشده، بسلامتی ارضاء می شود."
" پس هیچ چیز جسمی دخالت ندارد؟"
میمون به تندی سر تکان داد گفت:
" می دانم که یک میمون ناچیزم. اما هرگز چیزی ناشایست انجام نمی دهم. من اسم زنی که دوستش دارم را بخشی از خودم می کنم.- این هم برای من بسیار زیاد است. قبول دارم که این کار یک انحراف جنسیست ولی در عین حال کاملاً بی غرض است. یک کار افلاطونیست. من فقط عشق بزرگی برای نامی که در درون من است دارم. عشقی پنهانی در من. مانند نسیم آرامی که بر چمنزار می وزد."
با حالتی که تحت تاثیر قرار گرفته ام گفتم:
" ها! فکر می کنم می توانی آن را حتی شکل متعالی ای از دوست داشتن عاشقانه بنامی."
" موافقم. اما در عین حال شکلی از تنهاییِ محض است. مانند دو روی یک سکه. دو نهایتی که بهم چسبیده اند و هرگز از هم جدا نمی شوند."
در این لحظه صحبتهای ما قطع شد. و میمون و من آبجویمان را در سکوت نوشیدیم، آجیل کاکیپی و ماهی مرکب خشک شده خوردیم.
پرسیدم:
" اخیراً اسم کسی را دزدیده ای؟"
میمون سرش را تکان داد. مشتی از موهای دستش را چنگ
زد طوری که مطمئن، و مانند یک میمون، باشد. گفت:
" نه. پس از اینکه به این شهر آمدم اسم هیچکسی را اخیراً ندزدیده ام. تصمیمم را گرفتم که رفتار ناشایستِ گذشته ام را انجام ندهم. خوشا همین میمون ناچیزی که جای آرام و بی درد سری در این شهر یافته است. من گنجینه ای از نامهای هفت زنی که دوست داشته ام را در قلبم ساخته ام و با آرامش و آسودگی زندگی می کنم."
گفتم:
" خوشحالم که این را می شنوم."
"می دانم که این پیشِ روی من است اما خوشحال خواهم شد اگر به من اجازه بدهید نظر خودم را در مورد عشق بگویم"
گفتم:
" البته"
میمون چندین بار چشمهایش را بر هم زد. مژه های پرپشت چشمش مانند نسیمی که وزیدن گرفته باشد، بر هم خورد. نفسی عمیق و آرام کشید، نفسی مانند کسانی که پیش از پریدن می کشند و سپس به نقطه پرش می روند."
" من معتقدم که عشق توانِ ناگزیرِ ما برای ادامه زیستن است. روزی که عشق پایان می یابد، یا ممکن است هرگز در چیزی شکل نگیرد. اما حتی اگر عشق محو شود. حتی اگر باز نگردد و تکرار نشود، تو باز می توانی با خاطراتش کسی را دوست داشته باشی. عاشق کسی بشوی. و این یک منبع نیروبخش است. بدون آن منبع نیروبخش، قلب آدم و یک قلب یک میمون به سردی تلخی کشیده می شود. به زمینی بایر و بی حاصل تبدیل می شود. جایی که نه تابش آفتابی بر آن می افتد، نه بادِ صلح و آشتی بر آن می وزد. من عشقی را که به آن هفت زن داشته ام، همچون گنجینه ای در خود حفظ می کنم."
میمون دست پهنش را روی سینه پشم آلودش گذاشت و ادامه داد:
" من در نظر دارم این خاطرات را همچون منبع کوچک نیروبخش در خود نگه دارم تا در شبهای سرد به کار آید تا به زندگی ای که از من باقی مانده است، ادامه دهم."
میمون دوباره با خود خنده ای کرده و سرش را چند بار تکان داد.
گفت:
" تعریفِ آن به این شکل، شیوۀ عجیبی برای بیانش است.
نیست؟ زندگی شخصی. با اینکه من یک میمون هستم. هی...هی!"
ساعت حدود یازده و نیم بود که ما سرانجام دو بطری بزرگ آبجو را تمام کردیم. میمون گفت:
" من می بایست رفته باشم. حس بسیار خوبی دارم. می
ترسم پر حرفی کرده باشم. مرا ببخشید"
گفتم:
" نه. برایم ماجرای جالبی بود."
شاید "جالب" کلمۀ درستی نبود هرچند منظورم این بود که با یک میمون آبجو خوردن و گپ زدن، یک تجربۀ غیرمعمولی برایم و در خودِ من بود. افزونِ بر آن حقیقت که یک میمون از بروکنر خوشش می آمد و نامهای زنان را می دزدید چون که گرایش جنسی به آنها داشت( یا شاید عاشقشان بود) و " جالب" آن را بیان نمی کرد. باورنکردنی ترین چیزی بود که من می شنیدم. اما نمی خواستم احساسات میمون را بیش از آنچه نیاز بود، خراب کنم. از این رو این کلمه را به منظور راحت ترین و بی طرفانه ترین کلمه انتخاب کردم.
برای خداحافظی با میمون همچنانکه با او دست می دادم یک اسکناس هزار ینی هم به او انعام دادم. گفتم:
" زیاد نیست اما لطفاً چیز خوبی برای خوردنت بخر"
میمون انعام را ابتدا نپذیرفت اما من اصرار کردم و او سرانجام پذیرفت. او اسکناس را تا زد و با دقت در جیبِ شلوار کامواییش گذاشت.
گفت:
" نهایت لطفا شماست. شما به داستان خسته کنندۀ زندگیم گوش کردید، به من آبجو دادید و حالا هم این انعامِ دست وُ دلبازانه. نمی توانم به شما بگویم که از این همه لطف شما چقدر سپاسگزارم."
میمون بطریهای خالی و لیوانها را در سینی گذاشت و با آنها از اتاق خارج شد.
صبح روز بعد، با مهمانخانه تسویه حساب کردم و به توکیو باز گشتم. پشت میز پیشخوان، نه پیرمردی چروکیده و بی مو و یا ابرو گیر می آمد و نه گربه ای با آن سر و صدای خرناسش. در عوض، زنی چاق، که قطعاً میانسال بود. و وقتی گفتم که هزینه بیشتری برای بطریهای آبجوی شب بپردازم، با تأکید گفت که هیچ هزینۀ اضافه ای در صورتحساب من نبود."
او با اصرار ادامه داد:
" تمام چیزی که ما درصورتحساب داریم قوطیهای آبجو از دستگاهِ خودکار است. ما هرگز بطری آبجو نمی فروشیم"
باز هم گیج شدم. حس کردم چیزی واقعی و غیر واقعی جایشان را عوض کرده اند ولی من مطمئنم که دو بطری آبجوی ساپارو با میمون خوردم در همان حال که به ماجرای زندگی او گوش می دادم.
می خواستم باز هم به میمون و آن زن میانسال بیاندیشم اما چنان نکردم. شاید میمون واقعاً وجود نداشت. و تمام آن یک خیالپردازی بود. خیالپردازی ای که با ماندن زیاد در میان آب گرم سبب شده بود. یا شاید چیزی که می دیدم یک رویای عجیبِ واقعی بود. اگر می گفتم که:
" شما کارگری دارید که یک میمون سالخورده است میمونی که می تواند حرف بزند. درست؟"
چیزهای ممکن بود به حاشیه کشیده شود و بدترین حالت این بود که زن فکر می کرد من عقلم را از دست داده ام. در بهترین حالتی که می توانستم تصور کنم این بود که امکان هم داشت که میمون از دفتر کارکنان حذف شده بود و مهمانخانه نمی توانست او را بخاطر ادارۀ مالیات و ادارۀ بهداشت، آشکار کند.
میان قطار هنگام بازگشت به خانه، تمام حرفهایی که میمون زده بود در ذهن خود تکرار کردم. تمام جزئیات را به بهترین شکلی که می توانستم آنها را بخاطر بیاورم در دفتر یادداشتی که برای کار از آن استفاده می کنم، نوشتم. در این فکر بودم که وقتی به توکیو رسیدم تمام چیزها را از آغاز تا پایان بنویسم.
اگر میمون براستی وجود داشت- و آن تنها راهی بود که
می توانستم ببینمش- به هیچ وجه مطمئن نبودم چیزی که او در مورد آبجو به من گفته بود، می پذیرفتم. قضاوتِ منصفانه در مورد درستیِ داستانش دشوار بود. آیا براستی ممکن بود که او اسم زنها را می دزدید و آنها را تصاحب می کرد؟ آیا این یک تواناییِ یگانه ای بود که فقط به میمونِ شیناگاوا داده شده بود؟ شاید دروغگویی بیمارگونه داشت؟ طبیعتاً من هیچوقت نمی شنیدم که یک میمون خصوصیت اغراقگویی و بزرگنمایی می داشت اما اگر یک میمون می توانست به زبان انسان حرف بزند، همانطور که حرف می زد، در آن صورت دور از انتظار و امکان نبود که او نیز از روی عادت دروغ می گفت.
به عنوان بخشی از کارم، من با شمار زیادی از مردم مصاحبه می کردم و در مورد تشخیصِ این که چه کسی می توانست قابل باور باشد و چه کسی نباشد، خیلی خوب بودم. وقتی کسی لحظه ای حرف بزند، می توانی نشانه ها و علائمی را بگیری و به حسی درونیِ متقاعد کننده ای در خود برسی که او قابل باور بود یا نبود. و من فقط به این حس نرسیده بودم که میمون شیناگاوا چیزی که به من گفته بود داستان ساختگیش بود. نگاه به چشمهایش و حالت چهره اش ، در هر لحظه با هر حرفی که می زد، سکوت می کرد،حالتی که هنگام بیان کلمات داشت – هیچ چیزش بنظر ساختگی و به زور نمی آمد. و بالاتر از آن، یک جور راستیِ درستکارانه ای در اعترافش بود.
سفرِ یکنفرۀ استراحتیِ من تمام شده و به گردبادِ زندگی معمول شهری برگشتم. حتی وقتی که چندان کار بزرگِ مربوط به حرفه ام ندارم، به نوعی، همچنانکه پیر می شوم، مشغولتر از همیشه هستم. و زمان بنظر زود و با سرعت بیشتری می گذرد. در پایان من هرگز به کسی در مورد میمونِ شیناگاوا حرفی نزدم. یا جایی درباره اش ننوشتم. وقتیکه کسی باور نمی کند، چرا چنین کاری بکنم؟ بی فایده است مگر اینکه سند و مدرکی برای اثبات ارائه کنم. اثبات...اثبات. همین است. همین که میمون در واقع وجود داشت- مردم فقط همین را می گویند که من باز هم داستان درست می کنم. و اگر درباره اش می نوشتم همانطور که داستانی درست می کنم روی موضوع یا نکته ای متمرکز است. ن البته می توانستم تصور کنم که ناشر من شگفتزده می گفت که " من پرهیز می کردم بپرسم، از آنجاییکه تو نویسنده ای اما موضوعِ این داستان چه می توانست باشد؟"
موضوع؟ نمی توانم بگویم که در این ماجرا اصلاً موضوعی هست. این ماجرا فقط دربارۀ میمونی ست که به زبان انسان صحبت می کند، که پشتِ مهمانها را در مهمانخانۀ چشمه های آب گرمِ شهرِ کوچکی در گونما پریفکچر می مالد، که از آبجوی سرد لذت می برد، عاشق زنان می شود و نامِ آنها را می دزدد. موضوعِ در آن چه هست؟ یا چه پندی در آن است؟
و همانطور زمان می گذشت، تصمیم گرفتم بر اساس آنچه که هنگام بازگشت از مهمانخانه یادداشت کرده بودم، درباره اش بنویسم. مهم نبود که خاطرات آن تا چه حد روشن و زنده بود. تمامش برای اینکه چیزی اخیراً روی داده بود که مرا به فکر برده بود. اگر اتفاق نمی افتاد، ممکن بود این را ننویسم.
من یک قرار کاری ای در قهوه سرای یک هتل در آلاسکا داشتم و شخصی که با او قرار داشتم، سردبیر یک مجله مسافرتی بود. زنی بسیار جذّاب، سی و خرده ای سال، ریز اندام، با موهایی بلند، رنگِ چهره ای دوست داشتنی و چشمهایی درشت و گیرا. او سردبیری توانا و هنوز مجرّد بود. ما چند بار با هم کار کردیم و با هم بخوبی کنار آمدیم. پس از اینکه کارمان تمام شد، نشستیم و لحظه ای در باره قهوه گپ زدیم.
تلفن همراهش زنگ زد و او پوزشخواهانه به من نگاه کرد. من اشاره کردم که جواب بدهد. او به شمارۀ کسی که زنگ زده بود نگاه کرد و جواب داد. بنظر می آمد درباره رِزِرو کردنی بود که او خواسته بود. در یک رستوران، شاید یا یک هتل، یا یک پرواز. چیزی در این زمینه ها. او لحظه ای حرف زد، دفتر برنامه هایش را وارسی کرد و سپس نگاهی مشکلدار به من انداخت. در حالیکه دستش روی تلفنش بود با صدای آهسته ای گفت:
" ببخشید. می دانم سوال عجیبی بنظر می رسد ولی اسم من چه است؟"
از تعجب دهانم بند آمد ولی تا جایی که می توانستم خودم
را مهار کردم و شمرده اسم کاملش را گفتم. او سر تکان داد و اسمش را به شخصی که در طرف دیگر خط بود گفت. سپس تلفن را قطع کرد و باز از من پوزش خواست.
" ببخشید درباره اش خیلی متاسفم. ناگهان نتوانستم اسم خودم را بیاد بیاورم. خیلی خجالت کشیدم"
پرسیدم:
" گاهی اینطور برایت پیش می آید؟"
بنظر خودداری می کرد اما سرانجام سر تکان داد گفت:
" بله. این روزها خیلی پیش می آید. من فقط نمی توانم اسمم را بیاد بیاورم. طوریست که انگار سیاه شده ام هیچ چیز یادم نمی آید چیزی مثل این."
" چیز دیگری هم فراموش می کنی؟ مثل این که نمی توانی روز تولدت را بیاد بیاوری یا شماره تلفن یا شماره شناسی کارت بانک خودت؟"
او سرش را با قاطعیت تکان داد گفت:
"نه. به هیچ وجه. من همیشه حافظۀ خوبی داشته ام. من
روز تولد همۀ دوستانم را از حفظ می دانم. من نام هیچ کس دیگر را فراموش نکرده ام، نه حتی یک بار. اما با این حال باز گاهی نمی توانم اسم خودم را بیاد بیاورم. من از این کار سر در نمی آورم. پس از چند دقیقه حافظه ام بر می گردد. ولی همان چند دقیقه خیلی آزار دهنده است. و دستپاچه و سردرگم می شوم. طوریست که خودم را انگار نمی شناسم. فکر می کنی نشانۀ یک جور آلزایمر است؟"
من آهی کشیدم گفتم:
" ازنگاه پزشکی نمی دانم اماچه وقت شروع شد که تو اسم خودت را ناگهان فراموش می کنی؟"
کمی خودش را جمع کرد و در بارۀ آن اندیشید. سپس گفت:
" فکر می کنم حدودِ شش ماه پیش. یادم است وقتی بود که من برای تماشای شکوفه های گیلاس رفته بودم. همان اولین بار بود"
" شاید این سوالم کمی عجیب باشد اما آن هنگام چیزی گم نکردی؟ چیزی مثل کارت شناسایی، مثل گواهینامه رانندگی، گذرنامه، کارت بیمه؟"
او لبهایش را جمع کرد و لحظه ای به فکر فرو رفت. سپس جواب داد:
" می دانی. حالا که خودت از آن گفته ای، در واقع من گواهینامۀ رانندگیم را گم کردم. هنگام نهار بود
و من روی نیمکت در پارک نشسته بودم و استراحت می کردم و کیف دستیم را درست کنارخودم روی نیمکت گذاشتم. رُژِ لبم را دوباره تازه می کردم و وقتیکه متوجه شدم دیدم کیف دستیم نیست. نمی توانستم از آن سر در بیاورم. من فقط چند ثانیه نگاه از آن برگرفته بودم. به اطراف نگاه کردم ولی تنها بودم. پارکِ کاملاً خلوتی بود. و من مطئنم اگر کسی
آمده بود و کیفم را قاپیده بود، متوجه می شدم"
منتظر ماندم تا او به حرفش ادامه دهد.
" ولی فقط همان عجیب نبود. در همان نیمروز من تلفنی از پلیس داشتم که می گفتند کیف دستیم را پیدا کرده بودند. کیفم در بیرون یک ایستگاه کوچک نزدیکِ پارک گذاشته شده بود. پول نقد داخل کیفم بود، همینطور هم کارت اعتباری، کارت عابربانک و تلفن همراهم. همه اش بود. دست نخورده. فقط گواهینامۀ رانندگی من نبود. پلیس هم کاملاً تعجب کرده بود. چه کسی بود که پول نقد را برنداشته بود. فقط گواهینامه را برداشته بود و کیفم را درست بیرون ایستگاه پلیس گذاشته بود؟"
آهسته آهی کشیدم ولی هیچ نگفتم.
" این اتفاق در آخر مارس افتاده بود. بلافاصله به اداره وسایط نقلیه در سامزو[18] رفتم و از آنها خواستم نسخه دومی از گواهینامه ام را صادر کردند. تمام این اتفاق کاملاً عجیب بود اما خوشبختانه هیچ خسارت دیگری وارد نشده بود."
" سامزو در شیناگاوا. درست است؟"
گفت:
" درست است. در هیگاشیویی[19]. شرکتم در تاکاوا[20] بود. از
این رو با یک تاکسی سوار شدن، می رسیدی."
نگاه مردّدی به من انداخت و ادامه داد:
" فکر می کنی میان من، اینکه اسمم را از یاد می برم، و گم کردن گواهینامه ام ارتباطی وجود دارد؟"
سرم را سریعاً تکان دادم. نمی توانستم داستان میمون شیناگاوا را مطرح کنم.
" نه. فکر نمی کنم ارتباطی باشد. همینطوری گفتم. یک جور که ناگهان به زبان آمد. برای اینکه اسم تو در آن دخیل بود"
متقاعد نشده بنظر می رسید. می دانستم طرحش خطریست ولی یک سوال مهم دیگری بود که باید می پرسیدم.
" ضمناً هیچ میمونی اخیراً دیده ای؟"
پرسید:
" میمون؟ منظورت حیوان است؟"
گفتم:
" بله. یک میمون زندۀ واقعی"
او سرش را تکان داد گفت:
" فکر نمی کنم. سالهاست میمونی ندیده ام. حتی نه در باغ وحش. یا هر جای دیگر"
آیا میمون شیناگاوا به عادت پیشینش برگشته بود؟ یا میمون دیگری بود که از عادت او برای ارتکاب خلاف استفاده می کرد؟ ( نسخه ای از یک میمون؟) یا چیز دیگری بود، چیز دیگری غیر از میمون که این کار را می کرد؟
من واقعاً هم نمی خواستم فکر کنم که میمون شیناگاوا به دزدیدنِ اسمها باز گشته بود. او به من می گفت، کاملاً حقیقت را می گفت که اسم هفت زنی که در خودش گرفته بود برایش زیاد هم بود و این که او خوشحال بود که باقیماندۀ عمرش را در همان شهر کوچک چشمه های آب گرم سر کند. و بنظر می رسید راست می گفت. اما شاید میمون شرایط روانی دیرینه و مزمنی دارد. یکی به این دلیل که تنها نمی توانست خود را مهارشده نگه دارد. و شاید بیماری و دوپامینِ او، او را وا می داشت که باز همان کار را بکند! و شاید همه اش او را به عادت پیشینش در شیناگاوا برگردانده بود، به عادتِ پیشین، عادتهای ویرانگر.
شاید من خودم هم یک زمانی امتحان کنم. در شبهای بیخوابی، در آن هنگام که افکار ناخوداگاه، خیالپردازیهایی که گاه به سراغ من می آیند. من کارت شناسایی یا برچسب اسم زنی را که دوست دارم می دزدم. مانند یک لیزر روی آن تمرکز می کنم. اسمش را در درون خودم می کشم و صاحب بخشی از او می شوم، تمامش برای خودم. آنطور اگر ممکن باشد، چه احساسی دست خواهد داد؟
نه. هرگز چنان چیزی روی نخواهد داد. من هرگز با دستانم دزد نمی شوم. و هرگز قادر به دزدیدن چیزی که به دیگری تعلق دارد نخواهم بود. حتی اگر آن چیز شکل مادّی نداشته باشد. و دزدیدن آن برخلاف قانون نبوده باشد.
عشقِ بینهایت، تنهایی بینهایت، هر زمانِ پس از آن، هربار که به سمفونی بروکنر گوش می دهم به زندگیِ شخصیِ آن میمون شیناگاوا می اندیشم. میمون پیر را تصویر می کنم در آن شهر کوچک چشمه های آب گرم، اتاق زیر شیروانی در آن مهمانخانۀ کوچک. خوابیدن بر فُوتونِ نازک، و فکر می کنم به آجیل- کاکیپی و ماهی مرکبِ خشک شده – لذت می بردم در همان حال که آبجویمان را با هم می نوشیدیم و به دیوار تکیه می دادیم.
من آن سردبیر زیبای مجلۀ سفر را پس از آن ندیده ام. از این رو اصلاً نمی دانم اسمِ او پس از آن اتفاق چه سرنوشتی داشته است. امیدوارم برایش مشکلی بوجود نیاورده باشد. گذشته از همه، او بیگناه بود. هیچ چیز گناه او نبود. من حس خوبی نسبت به آن ندارم. اما هنوز نمی توانم به خودم بقبولانم که برای او در بارۀ میمون شیناگاوا بگویم. ♦
.......
ترجمه از زبان ژاپنی به انگلیسی: فیلیپ گابریل
متن انگلیسیِ این داستان از سایت" نیویورکر" برگرفته شده است.
توجه:
پیشتر ده داستان از هاروکی موراکامی را که به فارسی ترجمه کرده بودم، بصورت یک مجموعه منتشر کرده ام. برای آگاهی و دریافت آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
[1] Gunma
[2] Tatami = حصیرِ ژاپنی
[3] soba-noodle shop نوعی خوارکی ژاپنی از رشته شبیه ماکارونی!
[4] yukata
[5] Shinagawa
[6]
[7] Minato-ku
[8] Gakugei
[9] Bruckner
[10] Richard Strauss
[11] Sapporo اسم نجاری قدیمی ترین آبجوی ژاپن است که در سال 1876 تاسیس شده و بهترین آبجوی آسیاییست که در امریکا فروخته می شود.(ابرگرفنه تز سایتِ ساپورو)
[12] Araiso Suite
[13] kakipi
[14] "“I♥NY نیویورک را دوست دارم/عاشق نیویورک هستم و.....
[15] در اینجا از اصطلاحی استفاده شده که معنای آن چنین است که لباس یکی برای کس دیگری هم اندازه باشد یا در اینجا که لباس انسان که برای میمون هم مناسب بود به تنش می خورد!(م)
[16] منظور تشکچه هایی که در ژاپن ا از آنها برای نشستن در کف اتاق استفاده می کنند.
[17] Dopamine عنصری هورمنی یا عصبی که در بدن انسان تولید می شود و نقشهای مهمی در مغز انسان ایفاء می کند. نقشهای برای لدت، انگیزه و فراگیری، ونیز بیماریهای بزرگی را سبب می شود( گفتاوری از اینترنت/چند سایتی که جستجو کرده ام-م)
[18] Samezu
[19] Higashioi
[20] Takanawa