کودک خردسالی بود که پدرش را اعدام کردند، مثل خیلی پدر و مادر های دیگری که طعمه ی جنون ماشین آدمکشی حکومت خون وجنون شدند. آقا دایی مرد و مردانه او و مادر و خواهرش را سرپرستی کرد. مدرسه را تمام کرده بود که آقا دایی وی را برای ادامه ی تحصیل و بقول خودش زندگی در فضایی آزاد و بهتر به هر زحمتی بود راهی خارج از کشور کرد. رامین وقتی باینجا رسید 21 ساله بود. تمام سرمایه اش امید و بود همّت و مقداری دلار تا با توّسل به آنها به خواسته هایش جامه ی عمل بپوشاند. برادر زن آقا دایی گفته بود همینکه پایش برسد باینجا تا سرو سامانی بگیرد میتواند یکسالی را در زیر زمین خانه وی زندگی کند و افزوده بود بیش از این را قول نمی دهد و ایشان پذیرفته بودند. رامین بقدر رفع احتیاج انگلیسی می دانست و یک ماهی گذشته بود که با کمک سروش - برادر زن آقا دایی- در یک فروشگاه موّاد غذایی ایرانی مشغول بکار شد. کاری با مزد اندک و ساعات ِ طولانی، امّا راضی بود و خود را آماده میکرد تا در فرصتی مناسب برای کلاسهای مقدماتی زبان در مدرسه یی -کالج- در همان نزدیکی محل اقامتش پولی دست و پا کند. پس از چندی کار در آن فروشگاه برای درآمد ِ بیشتر بازهم به کمک ِ سروش در رستورانی ایتالیایی مشغول ِ کار ِ ظرفشویی شد و شش ماهی بعد صاحب رستوران وی را به کار نظافت میزها گماشت. اینکار همه ی وقت اورا میگرفت ولی با توّجه به درآمدش که برای وی بسیار خوب می نمود و در ضمن راهی بود به آشنایی بیشتر با زبان مردم آنگونه که هست با جدیّت کار میکرد. در دومین ماه بهار سال ِ بعد از ورودش روزی سروش باو گفت لازم است که بداند وی و خانواده اش قصد دارند خانه را فروخته و بایالتی دیگر بروند و بهتر است تا فرصت باقی است او- رامین - در فکر جایی برای ادامه زندگی باشد و توصیه کرد تا آنجا که ممکن است تلاش کند فرد مجرّدی را برای هم خانه شدن پیدا کند. رامین همواره آماده ی چنین موقعیتی بود. یکشنبه روزی آخر وقت کار ِ رستوران موضوع را با سپهر که پیشخدمت - گارسُن، وِیتِر - بود درمیان گذاشت و او گفت در این باره فکر میکند و پاسخ می دهد. هفته ی بعد سپهر به رامین گفت اگر میل داشته باشد می تواند با برادر او که در شهری همان نزدیکی در آپارتمانی یک اتاق خوابه زندگی میکند هم خانه شود و برای شرایط و اطلاعات بیشتر خوبست با برادرش سهراب مستقیم تماس بگیرد و البتّه سپهر برادرش را در جریان کار قرار داده. مذاکرات انجام شد و به توافق رسیدند و کمی کمتر یکسال زندگی در خانه ی سروش در نهایت سپاس و قدر شناسی خانه ی ویرا ترک کرد. مهمترین ایراد زندگی در آپارتمان سهراب دوری راه بود به رستوران ولی تا راهکاری دیگر هنوز بهترین گزینه بود و در گذر روزها و هفته ها از یافتن کاری دیگر در جایی نزدیکتر غافل نبود. وی عزم ِ راسخی داشت تا در آغاز پاییز به هر زحمتی باشد راهی مدرسه شود. یکبار که شیر ظرفشویی آشپزخانه دچار ایرادی شده و سهراب قصد داشت به مسئول تعمیرات ساختمان خبر بدهد ،رامین بعد از قدری بررسی وضعیت گفت نیازی به تعمیر کار نیست و او از عهده بر میآید و در عمل نشان داد که فقط ادعا نبوده و ایراد را با همان وسایل موجود رفع کرد. سهراب که تَر و فِرزی و مهارت رامین را دید باو گفت ، هیچ میدانی کسانی که مهارتی در بکار گیری دست و ابراز دارند پولی خوبی در می آورند؟ باور کن من اگر بجای تو باشم با کسیکه دست اندرکار این حرفه ،یعنی تعمیرات ساختمانی است شروع بکار میکنم چرا که اصلن مثل کار رستوران و قبیل آن نیست و به وی پیشنهاد کرد یکبار با یکی از آشنایانش که در کار تعمیرات ساختمانی است دیدار کند و اگر شد و میل داشت فعلن مشغول شود. رامین از این پیشنهاد استقبال کرد. روز ِ تعطیل وی در رستوران سه شنبه ها بود. در غروب اوّلین سه شنبه ماه جون به کمک سهراب بدیدار مردی از هموطنان رفت. مردی بود میان بالا با بنیه یی قوی ، موهایی پرپشت، و دستانی که حکایت از کارِ سخت میکرد. سر و وضعش نشان میداد که تمام روز را مشغول بکار بوده و کفشها و لباسش خاکی و غبار آلود بود. رامین خود را معرفی کرد و مرد که از همان آغاز سخن عامی بنظر میرسید از وی پرسید، چن وخته اینجایی، رامین گفت یکسال و دوماه. مرد گفت، سهراب گُف کافه کار میکنی، خیال میکنی بتونی از عهده ی کار من بر بیایی، کارمن مث کافه و رستورانو اینا نیس، من تو کار ریمُدلینگ و کانسراکشنم - construction - صبح زود از خونه میزنم بیرون ،کی روزم تموم میشه معلوم نیس، دیر ممکنه تموم بشه ولی زود نه! صبونه و ناهار و شام سر کار خورده میشه و خلاصه کارِ سنگینه. حالا ببینم کدوم کافه کار میکنی کارِت چی هس؟ رامین گفت، من در یک رستوران ِ ایتالیایی "باس بُی" هستم و حدود هفت ماه هست که مشغولم. مرد گفت یعنی نظافتچی؟ خُب باشه کار عیب نیس، کجا هس این کافه؟ رامین محل کارش را با شماره ی تلفن و آدرس به مرد گفت. مرد سیگاری روشن کرد و جرعه یی از لیوان کهنه یی که ظاهرن قهوه بود نوشید. از همان لیوانها که یکبار خریده میشود و تا هست از قهوه ی همان فروشگاه میشود به نصف قیمت قهوه خرید. بار دیگر پُکی به سیگار زد و گفت، خلاصه کار ِ ما اینجوریه و اگه تو بتونی از عهده بر بیایی من روزی شصت دلار میدم، مُزدِ هر روز کارت رو هم غروب ِ روز دیگه میدم میگی چرا ؟ آهان چراش اینجاس که اگه یه وَخ نخاستی بیایی سرکار و نخاستی کار کنی ما پول الکی نداده باشیم، اینجوری هم خیال تو راحته هم خیال ِ من. اینم بِت بگم تو اینکار ممکنه زخم و زیلی بشی یِه وخ خراشی چیزی، یه موقم هس که ممکنه ناجور باشه اینا همش پای خودته و من اصن دخیل نیسدم! فکراتو بکن اینم شماره تلفن من و بااین جمله کارت ِ چاپی حاوی مشخصات و عنوان را که شماره های تلفن دفتر و سِلفُن و یی میل روی آن بود به رامین داد و افزود، خُب من دیگه باس بِرَم خاسدی تماس بگیر.
آنروز نیز مثل ِ هروز دیگر بیمارانی در مطب در انتظار بودند تا با راهنمایی منشی و پرستار به اتاقهای معاینه راهنمایی شوند. پزشک پیش از ورود به اتاق ِ معاینه روی صفحه ی کامپیوتر ابتدا نام و شرح احوال و علّت مراجعه بیمار را بررسی میکرد و به ترتیب نوبت بدیدار بیمار میرفت. نام خانوادگی بیمار بعدی ایرانی به نظر میرسید، سابقه یی از وی وجود نداشت که یعنی بار اوّلی است که باین پزشک مراجعه کرده است. دکتر با زدن چند ضربه در ِ اتاقِ معاینه را باز کرد و برای حفظ احترام واینکه علیه میل ِ بیمار حرکتی نکرده باشد به انگلیسی گفت: روزِشما بخیر با توّجه به نامتان گویا ایرانی هستید؟ بیمار مردِ مسنّی بود با ظاهری که حکایت داشت به روزگار جوانی از بنیه یی قوی برخوردار بوده دستهایش با انگشتان قوی و رُمُخت هنوز هم قدرتمند به نظر میرسید،با موهای پرپشتش یکدست سفید و صورتی که ریشی چند روزه آنرا پوشانیده بود. مرد در پاسخ دکتر با لحن مردم عامی گفت: بعله ایرانی هستدم، واسه همینکه اومدم پیش شما ! دکتر گفت بسیار خوب هرچند مطب جای مناسبی برای این حرف نیست ولی از دیدار شما خوشحالم بفرمایید ناراحتی شما و علّت حضورتان چیست؟ مرد آنچه را مایه نگرانی و ناراحتی اش بود شرح داد و دکتر کارهای معمول این قبیل موارد را انجام داد و سپس به وی گفت، در حال حاضر لازم است بعضی آزمایشات عمومی و اختصاصی و عکس برداری انجام بگیرید و بعد از مطالعه ی نتایج بپردازم به تشخیص نهایی و معالجات ِ احتمالی ، فعلن نمیتوانم بطور قطع اظهار نظر بکنم. به هنگام خروج از مطّب راهنمایی های لازم در هرزمینه به شما خواهد شد و امیدوارم بتوانیم به نتایج خوبی برسیم و موضوع مهمی در کار نباشد. تا حصول نتایج آزمایشات نیز دارویی لازم ندارید، فقط هرچه زود تر اقدام کنید. مرد نگاهی به دکتر کرد و با همان لحن عامی گفت، ببخشیدآ اینو میگم میکانکا اینجورین با اینکه میدونن ماشین چشه هی پارت عوض میکنن میبرن و میارَن و تا خوب آدمو سرکیسه نکنن نمیگن عیب ماشین چیه، ولی شما که دکتری دیگه چرا؟! ینی این ماینه ها واینا کشکه؟ شما که میدونی عکس و آزمایش گرونه و مام بیمه نداریم حالا هیچ جور راهی نیس؟ دکتر در کمال آرامش و متانت و به روشنی آنچه را به لحاظ حرفه یی و برای تشخیص درست لازم بود به بیمار توضیح داد، و بیمار در پایان افزود، ای بابا همش کلکه پوله! دکتر در پاسخ گفت البته این نظر شما ست و شاید هم شبیه است به اینکه کسی بشما بگوید مُزدِ کار امروز شما را غروب فردا می پردازم که فردا حتمن سر کار حاضر باشی والّا مُزدِ را از دست داده ای! این کار ها لازم است تا شما برای پی گیری سلا مت خود مراجعه کنید. دفتر وقت ِ بعدی ملاقات را موافق ِ برنامه برایتان تعیین خواهد کرد. نگران نباشید از خودتان بیشتر مراقبت کنید.بامید دیدار.
آنروز که رامین وارد این کشور شد بیست و یکساله بود. پزشکی که آن بیمار را معاینه، مداوا و معالجه کرد امروز مردی است 43 ساله با زن و دو فرزند و هرگز خلاف وجدان و شرافت حرفه یی اش کاری نکرده. بین عکسهای روی میز اتاق کارش عکس زنده یاد آقا دایی جایی خاص دارد.
****************************************************
22 آوریلِ کُرُنایی 2020-مریلند