آقا این کرونا دوباره شد یه ماجرایی و کی بود، کی بود، من نبودم، شروع شد. مسئولین حقیقت رو نمی گفتن و با قسم حضرت عباس هم دیگه نمیشد ماجرا رو خوابوند. دست آخر هم دُم خروس مثه یه خار، راست رفت تو چششون. سرِ قرنطینه کردن قم هم دعوا که آقا ما مراکز مقدسمون رو تعطیل نمی کنیم. اینا خودشون مرکز شفا و معجزات هستن و تعطیلش اهانت به دینه. حالا یکی نبود به اینا بگه شما تو این چهل سال مگه خودتون با کاراتون به همون دینی که مردم رو به زور میخواستین که بهش ایمان بیارن، اهانت نکردین که حالا تعطیلی حرم واسه حفظ جون مردم شده اهانت؟ | |
اپیزود ۱
پیش زمینه
چار ماه پیش، رئیس جمهور مملکت رو، با سه برابر کردن قیمت بنزین غافلگیر کردند. یه چی میگم یه چی میشنوین. یارو اصلاً چُرتش پاره شد. خُب مواد با کیفیت که نزنی همینه دیگه، هیچ وقت نشئگی خوب دست نمیده و همش خماری و میری تو چُرت عمیق. یه عده مخ نشستن و بالا پایین کردن و تصمیم گرفتن یه شبه نرخ بنزینو بکشن بالا. خُب اهل بالا کشیدن باشی، هر چیو ببینی می کشی بالا. به هیشکی هم رحم نمی کنن. یعنی اینا حتی به رئیس جمهور هم رحم نمی کنن.
من و رفیقم نشسته بودیم و اخبارو نگاه می کردیم. دیدیم آقای رئیس جمهور هاج و واج به خبرنگارا تماشا می کنه. یارو یه جوری با پوزخند کریهش حرف می زد که انگار نه انگار ایشون رئیس جمهور این مملکته. خودشو زده بود به کوچه ی علی چپ. کی بود، کی بود، من نبودم، راه انداخته بود. نه اینکه دم صبحی خودشو تو آینه دیده بود که گوشاش دراز شده، فکر کرد مردم هم مثه خودشن، ولی حواسش نبود که مثه پینوکیو همین جور که داره حرف میزنه، دماغش هم داره دراز و درازتر میشه. دماغش اینقدر دراز شد که خورد تو شیشه ی دوربین خبرنگاری که روبروش ایستاده بود و خبرنگار بدبخت هم هی عقب عقب میرفت. اینقدر عقب رفت که رئیس جمهور مثه یه نقطه ی کوچولوی سیاه و بی اهمیت دیده می شد. خبرنگارای دیگه هم هجوم آوردن به تریبون واسه این که پیداش کنن بلکه دستکم بتونن اون خنده ملیحشو با دوربیناشون ثبت کنن.
گفتم علی چپ، یاد سی و پنج شیش سال پیش افتادم که یه بچه محل داشتیم که چپ بود و سبیل استالینی داشت. اسم کوجه مونو هم به خاطر همین به شوخی گذاشته بودیم کوچه علی چپ. علی طفلی یه خط هم از مارکس و لنین نخونده بود ولی همیشه تو بحثا حرف از اونا می زد. سواد سیاسی ش هم بیشتر شنیداری بود و نه از طریق مطالعه. یه شب سپاهیا ریختن تو خونه شون و با زور بردنش. هیچ وقتم نفهمیدیم چه بلایی سرش اومد. البته از اون کله شقا بود. می شد حدس زد که شایدم همون کله شقی هاش کار دستش داده باشه. پدرش پستچی محل بود و به هر دری زد خبری ازش پیدا کنه، نتونست. بیچاره سنی نداشت، ظرف کمتر از یه سال از گم شدن علی چپ، سکته زد و مرد. مادرش هم یه دوسالی بعد از فوت پدرش با سرطان ریه از دنیا رفت. یه خواهر کوچیک تر از خودش هم داشت که فامیلاشون اومدن و بردنش تا ازش نگهداری کنن.
برگردیم سر حیرت آقای رئیس جمهور. آخه بابا، ناسلامتی و دور ازجون، تو رئیس جمهور بنفش و خوشرنگ این مملکتی. حالا چی شد، چرا یهو رنگ باختی؟ اون یکی هم که سبز بود، بعد یه مدتی شد قهوه ای، رنگ آشنای دوران کودکی. حالا که تو از اتفاقاتی که تو کشور می افته، بی خبری پس دیگه شاکی نشو اخبار مملکتت از رسانه های خارجی به گوش مردم برسه. بعد نیایی بگی اینا دروغ میگن. تو که خودت که هر وقت یه اتفاقی می افته، میگی خبر نداشتی. اگه هم خبری داشته باشی که لالمونی می گیری و هیچی نمیگی و تازه اگه هم بگی، راستشو که نمیگی. وقتی هم یه خبرنگار جرئت کنه تو رو سؤال پیچ کنه فوری یه لبخند ژوکوند می زنی که دلبری کنی. اگه داوینچی زنده بود قول میدم تابلوی مونالیزا رو این بار از روی لبخند ملیح تو می کشید.
اپیزود ۲
در اندرونی
بیچاره جناب دکتر، صبح جمعه که از خواب پاشد بره دفتر ریاست جمهوری، سر راهش رفت بنزین بزنه که یهو متوجه شد قیمت بنزین رفته بالا. حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه می رفت.
طفلکی بدجوری غافلگیر شده بود. تلفنو برداشت و به کاخ رهبر عالیقدر زنگ زد که آه و واویلا، نیستی که ببینی بنزینو گرون کردن. همین الآن از تو پمپ بنزین دارم بهتون زنگ میزنم. می خواستم بپرسم تکلیف چیه و حالا من باید چکار کنم.
رهبر هم که قبل از این که بنزین گرون بشه، باکشو پرکرده بود و چند گالن هم ذخیره داشت، از اون ور خط به آرامی بهش گفت، بنفشه جان، (به خاطر رنگش به این اسم صداش می کرد) بنفشه جان، آروم باش، خون خودتو کثیف نکن وگرنه رنگت عوض میشه ها. نگران نباش من در جریان بودم. البته خودت که میدونی من که تخصصی ندارم اما دیشب چند تا متخصص اومدن پیشم و بِهِم حالی کردن که بالابردن قیمت بنزین لازمه و به صلاح نظامه. منظورمو که می فهمی، بالا بردن قیمت بنزینو میگم. یه وقت خیال وَرِت نداره. شب جمعه ای جات خیلی خالی بود، خیلی حال کردیم. متخصصین تاصبح اینجا بودن و داشتن بِهِم حالی می کردن که این کار چقدر واسه رونق اقتصادیمون خوب و لازمه.
بنفشه گفت، خبر نداری، خاک به سرمون شده. مردم ریختن تو خیابونا و دارن هر چی از دهنشون در میاد به من و شما میگن. آخه چرا با آبروی من بازی کردین. من دیگه چه جوری تو روی مردم نگاه کنم. وعده ی رونق اقتصادی بهشون داده بودم، حالا چی جوابشونو بدم؟ بعد فکر می کنن بهشون دروغ گفتم. دروغ گفتن شرعاً اشکال داره. من از عاقبتش می ترسم. رهبر با خونسردی سعی کرد آرومش کنه. بهش گفت خُب حالا گفتی رونق اقتصادی. بالا بردن قیمت بنزین هم رونق اقتصادی میاره دیگه. تو که نگفته بودی رونق اقتصادی واسه مردم. حالا واسه خودمون رونق اقتصادی داشته باشه هم مثه اینه که واسه مردم داشته. ما و مردم که نداره. چه فرقی می کنه. جیب ما و مردم که نداره. رونق اقتصادی، رونق اقتصادیه دیگه. حالا مردم اگه نمی تونن اینو بفهمن مشکل خودشونه. از نظر شرعی هم هیچ اشکالی نداره. اینا هم که الآن تو خیابونان مردم نیستن که. اینا یه عده اراذل و اوباشن که دنبال فرصت می گردن آرامش ما رو به هم بزنن. خدا خیرشون نده. چهل و یک ساله که نذاشتن یه آب خوش از گلومون پایین بره. تازه حالاهم که همه درا بسته نیست. راه حلشو من بلدم. میدم بر و بچه های بسیج حالشونو بگیرن. نگران نباش. ببینم مگه دسته کلیداتو دوباره گم کردی که دستپاچه شدی؟ بهت نگفتم یه کش بگیر بندازشون دور گردنت که همیشه بهشون دسترسی داشته باشی؟ اینقدرم دستاتو تو پاچه ت نکن که کلیداتو پیدا کنی. امیدتو از دست نده.
خیابونا شلوغ شده بود و مردم معترض هم ماشیناشونو وسط خیابون پارک کرده بودن. یه وضعی بود عجیب و مردم به دولت بد و بیراه می گفتن. دولت هم مردمی رو که ماشییناشونو وسط خیابون پارک کرده بودن، با تهدید از جریمه میترسوند. دولت امید و تدبیر در نهایت احساس مسئولیت به مردمی که نمی دونستن از ماشیناشون چطوری باید استفاده کنن یادآوری می کرد که ماشین برای روندنه نه پارک کردن وسط خیابون.
اپیزود ۳
اخبار رسمی
بار دیگر دست اجانب از آستین دشمنان جمهوری اسلامی بیرون آمد و به بهانه ی افزایش ناچیز سیصد درصدی بنزین، خواب و آرام از مسئولینِ همیشه در بستر ربود. تظاهرکنندگان که خود را مردم می نامیدند و به بهانه ی گرانی بنزین به خیابان ها آمده بودند، در لباس یگان ویژه و مجهز به باطوم های مخصوص پلیسِ ویژه ی ضد خرابکاری و به تحریک عوامل خارجی مثل آمریکا، انگلیس و اسرائیل و چند کشور دشمن دیگر، در حال تخریب منازل و ماشین های خودشان شدند تا گناهش را به گردن پلیس های بی گناه یگان ویژه که در خانه های خود مشغول خوردن چای دارچین و کشیدن قلیان بودند، بیندازند.در بعضی موارد هم خودشان را زیر ماشین های خودشان می انداختند تا به نیروهای انتظامی بهتان بزنند.
این خرابکارهای نابخرد تا حدی پیش رفتند که خود را حتی جلوی گلوله هایی که از لوله تفنگ های یگان ویژه که به طور خودجوش و انقلابی، بیرون پریده بودند و داشتند راه خودشان را می رفتند، می انداختند تا کشته شوند و گناهش را به گردن مأموران بی گناه رژیم بیندازند. تمام تلاش این اراذل و اوباش که خس و خاشاکی بیش نیستند این است که آبِ روی نظام را ببرند. خوشبختانه آب زیر نظام کماکان زیر کاه آن در جریان است و به لطف و مرحمت الاهی نیز همیشه این آب در جریان خواهد بود. دشمنان خدا باید بدانند که هر توطئه ای بکنند، آب از آب تکان نخواهد خورد. دشمنان بدانند که این تلاش های مذبوحانه، آب به آسیاب دشمن ریختن است و دولت با درایت ویژه، نقشه های آنان را نقش بر آب خواهد کرد.
این خرابکاران نابخرد که نام شریف مردم مظلوم را روی خودشان گذاشته بودند، به این اعمال ضدانقلابی وخدا ناپسندانه بسنده نکرده و خود را به زور و تهدید به درون زندان های رژیم رساندند و ماموران بی گناه اطلاعات را، با مهارت های ویژه ای که در پایگاه های آموزشی سی آی اِی، موساد، و اینتلیجنت سرویس آموخته بودند، وادار به شکنجه ی خود کردند تا بار دیگر گناه شکنجه در زندان ها را به گردن این سربازان گمنام امام زمان، که هر کدام از شدت گمنامی چند نام مستعار هم داشتند، بی اندازند.
اینان مأموران حقوق بگیرِ، دستکم سه سازمان جاسوسی جهانی، سی آی اِی، موساد، و اینتلیجنت سرویس هستند که حقوقشان را هم، این سازمان های جاسوسی، هر ماهه به حساب بانکی آن ها در سویس واریز می کنند. دولت اسناد کامل و معتبری از اپلیکِیشِن استخدامی آنها در این سازمان ها در اختیار دارد که در موقع مقتضی آن ها را در معرض دید عموم قرار خواهد داد.
این فتنه گرانِ کافر و دشمنان انقلاب نمی دانند که اینمملکت را امام زمان که خودش زمانی از ترس جانش از غیبت صغری به غیبت کبری رفته است، محافظت می کند و این رژیم هم هیچ وقت از این بادها، مثل بید به خودش نخواهد لرزید. اگر لرزشی هم دیدید مال جای دیگر رژیم است.
رژیم به این فتنه گران اخطار می کند که کاری نکنند که زمان آن برسد که امام زمان، از زمان غیبت طولانی خود بکاهد واز تعطیلاتِ طولانی و زمان دار خود برگردد و مکرو و مکرالله والله خیرالماکرین.
اپیزود ۴
در بیرونی
من و رفیقم، این سرِ دنیا، نشسته بودیم رو مبل و داشتیم اخبارو نگاه می کردیم. کانال های مختلف تلویزیونی که هر کدوم تصاویری از تظاهرکننده ها رو نشون می داد، با تعبیر و تفسیر های پشت بندش. رو کردم به رفیقم که همچی رو مبل مثه یه شیرِ بعد از شکار لم داده بود و یه لیوان آبجو تو دستش بود، گفتم، دیدی بالأخره چی شد؟ یادته همش غُر میزدی و آیه ی یأس میخوندی و می گفتی، نه دیگه، ایران دیگه تموم شده و هیچ وقت درست نمیشه؟ هی با یأس و افسردگی می گفتی، ایران رفت تو سیاهچاله و دیگه بیرون نمیاد. یادته همش می گفتی هیچ اتفاقی هم توش دیگه نمی اُفته؟
یه جوری داشت بِرّ و بِرّ نگام می کرد که گفتم الآنه که لیوان آبجو رو روسرم خالی کنه. از این کارا قبلاً کرده بود اما در عین حال تو حیرت خودش ،انگاری گیر کرده بود. اصلاً نمی دونم، داشت بهم گوش میداد که من چی میگم یا اینکه تو افکار خودش، مغزش قفل کرده بود. منم که دیدم هیچ رفتار غیر معقولی ازش سر نزد ادامه دادم و گفتم، یادته همش بهت می گفتم مطمئن باش بالأخره یه جوری میشه؟ من مطمئن بودم. دیدی آخر اینمردم پاشدن. اینا دیگه روشنفکرا نیستن که خیلی اهل خطر نباشن و با دو تا توپو تشر برگردن خونه هاشون. اینا پابرهنه های مملکتن، می فهمی؟ پابرهنه ها و تا آخرش هم میرن و ول کن هم نیستن. حالا ببین اگه اینجوری نشد.
رفیقم هم انگار لال شده بود. همین جور به صفحه ی تلویزیون زُل زده بود و هیچی نمی گفت. من هم که فرصت گیر آورده بودم یه ریز، حرف بارش می کردم. شده بودم مثه اونایی که تنگی نفس دارن و یهو بهشون ماسک اکسیژن وصل می کنن و جون می گیرن، منم جون گرفنه بودم و یه ریز داشتم حرف می زدم. بهش گفتم، نگاه کن، نگاه کن تو رو خدا ببین چه جوری این مردم ریختن تو خیابون و شعارای جانانه میدن. موضوع یه موضوع سیاسی نیست، موضوع گرونیه و همین هم باعث میشه که ول نکنن و آخرش اینا رو کلّه پا کنن. رأی من کجاست و این حرفا نیست که ببرنشون و جاشو نشون شون بدن. اینا ماشیناشونو وسط خیابون پارک کردن. این یعنی ما شوخی پوخی نداریم. یادته چند سال پیش کشاورزای فرنسه واسه اعتراض به دولت اومده بودن تراکتوراشونو تو شانزه لیزه ول کرده بودن و تو با حسرت می گفتی، میشه یه روز ما هم مثه اینا اینجوری تظاهرات کنیم و هی فقط مرگ این و اونو آرزو نکنیم؟ بفرما، اینم چیزی که میخواستی. اصلاً توی خوابت هم دیده بودی یه روز مردم اینجوری اعتراضشونو نشون بِدَن؟ می بینی چجوری به رژیم و رهبر دارن بد و بیراه بگن؟ اینا دیگه چیزی ندارن که از دست بدن. واسه همینم ترس مَرس تو کارشون نیست.
بعد رومو کردم به تلویزیون و با یه حس غروری گفتم، ای جانم، زنده باد، برین جلو، نترسین. ول نکنین. تا آخر برین و شر اینا رو از سرِ ما کم کنین، آفّرین، آفّرین. از رو مبل پاشده بودم و نیم خیز رو به تلویزیون، واسشون دست میزدم و هورّا می کشیدم. درست مثه دیدن صحنه های هیجان انگیز یه مسابقه ی فوتبال، منم به هیجان اومده بودم.
رفیقم که تا اون موقع، یا به حرفام داشت با دقت گوش میداد و یا این که محو اخبار تلویزیون شده بود، پاشد و لیوان آبجوشو گذاشت رو میز و گفت، صبر کن! صبر کن ببینم، باز دوباره جون گرفتی. قلبت از کار نیفته؟ ببینم، همین یه هفته پیش نبود که جنابعالی فرموده بودید که به مردم دیگه امیدی نیست؟ حالا چی شده، چارنفر ریختن تو خیابون یهو یی شدی آقای امیدوار؟ صبر کن بابا! ترمز بگیر! پیاده شو تا با هم بریم. اینجوری پیش بری با کلّه رفتی تو دیوار و دوهفته می اُفتی و من دوباره باید هی دلداریت بدم که غصه نخوری. چه خبره اینقدر شلوغش کردی. چی چی داری میگی واسه خودت، اینا چیزی واسه از دست دادن ندارن و نمی ترسن؟ اینجا تو امنیت نشستی رو مبل و تخمه میشکونی و آبجو نوش جون می کنی، اونوقت انتظار داری مردم اونجا، زیر توپ و تانک و در برابر اون همه خشونت که حکومت از خودش نشون میده، جون خودشونو بذارن کف دستشون و رژیم رو واست وارونه کنن؟ ول معطلی بابا. تو دیگه چه آدم خوش خیالی هستی. می دونستم خوش خیالی اما تا این حد فکرشو نمی کردم. اولاً بشین سرِ جات. واست خوب نیست بخدا، شوخی نمی کنم. فشار خونت میره بالا و دوباره دو هفته می اُفتی رو دستِ منِ بدبخت که باید هی با حرفای امیدوارکننده شارژت کنم. دوّماً، یادت رفته سال ۸۸ اون جمعیت میلیونی مردم ریختن تو خیابون و دنبال رأی گمشده شون می گشتن؟ چی شد، رأیشونو پیدا کردن؟ بعدشم، دیدی که چی شد. زدن و کشتن، زندان کردن و اعتراف گرفتن و سرکرده هاشونم رفتن خونه آش بپزن با یه وجب روغن روش. تازه خواسته شون مگه چی بود، برگردیم به دوران طلایی امام. والّا ما آخرش نفهمیدیم کی تا حالا برگشتن به عقب هم یه جور پیشرفته! تازه اون دورانی هم که سر کرده هاشون می گفتن همچی طلایی هم نبود، دستکم واسه مردم که نبود. اون اعدامای دسته جمعی و گور به گور کردن چند هزار جوون که مادراشون خودشونو تو خاک می پلکوندن تا بچه هاشونو از خاک پس بگیرن که یادمون نرفته. اینه اون دوران طلایی؟ یادمه اونروزا هم همین جوری انگار نُشادر بهت زده باشن، قرار نداشتی و هی اینور اونور تبلیغ جنبش سبز رو می کردی و هرجا می رسیدی حرفشو می زدی. راستی اون شال سبزت که دور گردنت مینداختی، داریش هنوز؟
بعدش هم یه خنده ی زشتی که فقط مخصوص خودش بود کرد و از جاش پاشد که بره دستشویی، زانوش گرفت لبِ میز و زد لیوان آبجوش وارونه شد. آبجو ریخت رو میز و همه چیزو خیس کرد. کُفری شد و با عصبانیت داد زد، بس کن دیگه توام، هی چرت و پرت میگی. اگه یه چیز تو این دنیا وارونه بشه، اونم لیوان آبجوی منه نه رژیم. یه چیزی هم اگه قرار بود به هم بریزه اعصاب من از دست توئه نه نظام.
با اعصاب خراب داد زد، پاشو دستمال بیار کمک کن میزو خشک کنی. من میخوام برم دستشویی.
گفتم، حالا لازم نیست اینقدر عصبانی بشی، خُب می خواستی چشاتو وا کنی جلو پاتو ببینی که اینجوری نشه. حرف من مثه بنزین رو آتیش، کفرشو بیشتر درآورد و با عصبانیت گفت، توئی که چشاتو بستی، توئی که کوری و واقعیتو نمی بینی و هنوز تا تقّی به توقّی میخوره، خیالبافیات شروع میشه. ما رو هم که هزاران کیلومتر از اونجا دوریم، الکی وسوسه می کنی.
فهمیدم خرابی اعصابش فقط از حرفای من نیست. از اینه که خودشم یه جورایی وقتی اتفاقی این جوری تو ایران می افتاد هوایی می شد. یادمه همون روزای جنبش سبز می گفت پاشیم بریم ایران. اگه می خواییم کاری بکنیم باید اونجا بکنیم. اینجا بمب هم که بشیم و بترکیم، آب از آب تکون نمیخوره و فقط خودمونو فنا کردیم.
وقتش نبود این حرفای خودشو یادش بیارم. نمی خواستم اعصابش از اینی که بهم ریخته و گُه مرغی شده بیشتر به هم بریزه. وقتی که اعصابش به هم می ریخت بهترین شکلش این بود که بزاری به حال خودش باشه وگرنه اگه بهش گیر میدادم، اوضاع بیشتر خراب میشد. واسه همینم آهسته پا شدم رفتم دستمال آوردم و میز رو خشک کردم. قبل از این که بره دستشویی یه نگاهی معنی دارم بهش انداختم. فهمیدم که از نگاهم خوند که حرفای اون روزاشو یادم میاد. با حالت غُر و لُند گفت، همون روزا هم تو باعث شدی منم به وسوسه بیفتم، وگرنه اگه کاری از دستم بر میومد که همون جا مونده بودم و خودمو اسیر تو و این غربت لعنتی نمی کردم. بعدم راشو کشید و رفت دستشویی.
از دستشویی که برگشت، دیدم چشاش روشن شده و یه خورده آروم تر شده بود. رو کردم بهش گفتم آره می فهمم. موضوع جنبش سبز اصلاً فرق می کنه جنبش سبز، یه جنبش روشنفکری بود و خواست های مشخص خودشو داشت. ولی الآن نگاه کن، شعارا همش حرف گرونی بنزینه. حرف مشکلات اقتصادیه. شعارهای روشنفکرانه اصلاً توش نیست که بشه بهشون اَنگ سیاسی زد. گفت، حالا با این حرفات میخوای چیو ثابت کنی؟ گفتم ببین، این جنبش فرودست های جامعه ست. اینا از شرایط دشوار اقتصادی به تنگ اومدن. همین تهی دستان جامعه هستن که کار رژیمو یه سره می کنن. انقلاب های دیگه رو ندیدی که همین پابرهنه ها بودن که راه انداختن و دولت هاشونو مجبور به عقب نشینی کردن؟ حرفمو قبول نداری؟
گفت، حرف انقلابو نزن که حالم به هم می خوره. آدم که نباید از یه سوراخ دوبار گزیده بشه. بعدشم، تو برو تخمه تو بشکن آقای مارکس. دوباره رفتی سراغ صندوقچه ی خاطراتت و این واژه های قُلُنبه رو از تَهِش کشیدی بیرون؟ اگه حرف جناب عالی درست باشه خُب تهیدست رو چه به سرنگونی رژیم. وضع اقتصادیشونو دولت خوب بکنه میرن سر زندگیشون. فکر کردی حالا واسه گرون شدن بنزین جونشونو حاضر میشن بدن؟ اینا که نمیخوان رژیمو وارونه کنن. تو که نه سر از سیاست در میاری و نه اقتصاد حالیته، چرا الکی حرف می زنی. نه تو و نه من، هیچ کدوممون خبر نداریم موضوع چیه. اینا همش یه بازی سیاسته. اینا رو خود رژیم راه میندازه و چارتا آدم ساده دل هم مثه تو هم خیال ورشون میداره و میفتن تو دامشون. بعدشم سر و صداشو میخوابونن. با خوابوندن غائله، هم یه ترسی تو دل بقیه که ممکنه یه روز بخوان کاری بکنن انداختن و هم واسه خودشون، که تونستن ایجاد نظم در کشور بکنن، کسب اعتبار کردن. بهت قول میدم اینا حتماً یه گندکاری ای چیزی، جایی کردن، حالا هم با گرون کردن قیمت بنزین میخوان توجه مردمو بکشونن به این مسئله، چون می ترسن سر و صدای گندی که زدن در بیاد.
بهش گفتم: نه بابا؟ کِی تا حالا تحلیل سیاسی می کنی؟ بگو ببینم، حالا این منم یا تو، با این که نمی دونه سیاست رو با سین مینویسن یا با صاد، گنده گوزی سیاسی هم میکنه؟ موقعیت پیدا کرده بودم یه خورده ازش انتقام بگیرم. با طعنه بهش گفتم، ببینم این نتیجه گیریا رو خودت تنهایی میکنی؟ ای وَل داره بابا! اگه اینطوریه به آکادمی نوبِل سفارشت رو بکنم، تو رو واسه جایزه ی امسالِ نوبِل نامزد کنن. من که بی خبرم اینا چه گندی قبل از این زدن. مگه این که تو خبر داشته باشی ماجرا چیه، آقای سیاسی که همش منفی می بافی و جای امید توی دلت یه سوراخ گنده س.
بعدشم رومو کردم اون طرف و دیگه باهاش حرف نزدم و مشغول تخمه شکستن خودم شدم. از بس با هم سر و کلّه زده بودیم اصلاً نفهمیدم آبجو مو چطوری خوردم و کوهی هم از پوست تخمه ریخته بود دور و برم.
اپیزود ۵
پی آمدها
این گذشت و فرودست های مملکت رو هم مثه دفعات قبل زدن، تار ومار کردن و کشتن و انداختن زندون. تو زندون هم یقه ی چند تا از فرودستان رو گرفتن و وادار به مصاحبه شون کردن. اونام گفتن، آره، تحریکات اسرائیل و آمریکا بود که ما رو کشوند تو خیابون. بعدشم گفتن که حالا دیگه پشیمونن و از رهبر عالیقدر هم طلب مغفرت میکنن. این بار خشونت رژیم از دفعات قبل بیشتر بود و با یه غضب خاصی مردمو زدن و این جا و اونجا به گلوله بستن.
خُب، حالا گرونی بنزین یه طرف، اون که دیگه ول شد و کسی هم دیگه حرفشو نزد. بقیه ی مردم معترض هم که در تیراندازی ها، گلوله بهشون نرسیده بود، بعد از راهنمایی جناب رئیس جمهور که فرموده بودند اتوموبیل برای روندنه و نه برای پارک کردن در وسط خیابون، ماشیناشونو ور داشتن و بردن تو پارکینگ گذاشتن. ببینید باز نگید رئیس جمهور بی خاصیته ها. اگه ایشون یادآوری نفرموده بودن که ماشین واسه پارک کردن توی خیابون نیست، الآن ماشینای مردم هنوز وسط خیابون پارک شده بود.
گرونی بنزین جاشو داد به یه موضوع تازه. اونم تعداد کشته های تظاهرات بود که به مرحمت برادران نیروی انتظامی و سپاه با گلوله های واقعی خونشون رو ریخته بودن کف خیابون تا درس عبرتی بشه واسه بقیه ی فرودستان. حکومت همیشه به مردم فکر می کنه و سعی می کنه همیشه یه چیزایی رو بهشون یاد بده که دچار اشتباه نشن. که دیگه یاد بگیرن تا خوشی زد زیر دلشون پا نشن بریزن تو خیابون. اینم از تدابیر دولت امید بود و رهبری هم فرموده بودن که مردم باید بفهمن که سرنوشت کشور تو خیابونا تعیین نمیشه. یه بار سال ۵۷ سرنوشت مملکت رو تو خیابونا تعیین کردیم دیگه، حالا هر دفعه که نمیشه اینکارو کرد.
جنجالی هم بعدش شد که آقا، حالا که کشتین، عیب نداره. بالأخره صلاح مملکت خویش رهبران دانند. ما هم خُب از اول می دونستیم که می کُشین ولی خوب حالا که کشتین، اقلاً بیایین بگین چند تا کشتین. اینو که دیگه باید بدونیم وگرنه برنامه ریزی کفن و دفن و تهیه ی سنگ قبر و این جور چیزا رو چجوری انجام بدیم؟
دولت تدبیر و امید و سپاه هم، نگفتن که نکشتن. واسشون اُفت داشت که اون همه فحش بخورن و کسیو نکشن؟ ابداً، مگه میشه؟ پس غیرت و صداقت انقلابی کجا رفته؟ بی انصافی نکنین دیگه. خدائیش اگه برادرا خودشون نیومده بودن با گردن کج بگن که تظاهرکننده ها رو کشتن، کی میخواست متوجه بشه، ها؟ اونایی که کشته شده بودن، خُب کشته شده بودن و نمی تونستن بیان بگن که ما رو کشتن. اونایی هم که جون سالم از تظاهرات به در بردن که دشمنن و دشمن هم که تکلیفش معلومه. دشمنا چهل و یک ساله دنبال فرصت میگردن و میخوان فقط به نظام ضربه بزنن. حالا برادرا خودشون اومدن و صادقانه میگن ما کشتیم. دیگه به این طفلکیا این قدر فشار نیارین که یه وقت مجبور بشن و آرزو کنن که کاش خودشونم تو تظاهرات کشته شده بودن. آره بابا، اونا صادقانه گفتن بعله، ما کشتیم ولی خُب نه اونقدر که شما میگین. اینم یه اختلاف نظره، خیلی گیر ندین دیگه.
خلاصه سر تعداد کشته های تظاهرات آبان ماه بحث بالا گرفت و قِشقِرقی راه اُفتاد. دولت می گفت آمارش دست ما نیست. مأموران آتش به اختیار ما وقتی تیراندازی می کردن که، یکی یکی کشته ها رو نمی شمردن. تازه وقتی با رگبار مسلسل مردمو میزنی که نمیشه بشماری چند تا کشته شدن. ما هم که مأمور سرشماریِ کشته ها که نداشتیم که اونجا وایسونیم تا واسمون آمار بگیرن. آمار میخواین، برین از پزشکی قانونی بپرسین که ما چند تا کشتیم. پزشکی قانونی هم می گفت ما تابع دولت تدبیر و امید هستیم و بدون اجازه ی دولت تدبیر، امید نبندین که ما بهتون آمار میدیم. اپوزیسیون چهل تیکه ی خارج از کشور هم از یه جایی یه آماری پیدا کرده بود و می گفت، هزار و پونصدتا. دولت می گفت چرا هزار و پونصدتا؟ اپوزیسیون گفت پس چندتا؟ دولت می گفت صدتا بده خیرشو ببینی. به جون مادرم از این بیشترم نمیگم. این قیمت خریدمونه و همین حالاشم داریم ضرر میدیم. اپوزیسیون می گفت چرا صدتا. دولت می گفت پس چندتا. اپوزیسیون می گفت هزار وپونصد تا.
خلاصه ماجرا همین جوری کش پیدا کرد و چون هر دو گروه هم بازی یه مرغ دارم چند تا تخم میذاره رو خوب بلد بودن خیلی بازی طول کشید و دعواش هم هنوز به نتیجه نرسیده بود، که یهو خبر اومد که آمریکا پریده وسط بازی و یه سرادر بزرگ اسلامو تو عراق کشته.
ای دادِ بر من، حالا خر بیار و باقله بار کن. بازی یه مرغ دارم چند تا تخم می کنه به هم ریخت و توجه همه رفت سراغ کشته شدن قاسم سلیمانی سردار سپاه که تو عراق دودش کردن رفت هوا.
اپیزود ۶
طناب کشی
کانال های خبری دنیا هم که تو بازی یه مرغ دارم چندتا تخم میذاره یه خورده کِسِل شده بودن و داشتن خمیازه می کشیدن، یهو چرتشون از ماجرای کشته شدن سردار بزرگ اسلام پاره میشه و میپرن وسط. اخبار بی بی سی فارسی هم همین جور که داشت با آب و تاب ماجرا رو تعریف می کرد، انگار یه جورایی داشت لابلای خبرها تخم نفاق هم می پاشید. یعنی همچی بی طرفِ بی طرف هم نبودن و به یه شکلی با تحلیل هاشون، غیرتت رو به عنوان یه ایرانی از کار آمریکا به جوش می آورد..
خُب حالا زمینه فراهم شده بود یه دعوای تازه راه بیفته. چارتا مفسر سیاسی ایرانی و چند تایی هم غیر ایرانی، غالباً کارکشته های قدیمی و ایران شناس انگلیسی، سرِ درست و غلط بودن کار آمریکا شروع کردن با هم کُشتی گرفتن. تماشاچیا هم به طرفداری از هر کدوم سوت می زدن و هورا می کشیدن.
به رفیقم گفتم بفرما، باز به من طعنه بزن که من خیالبافم و هی بگو تو هیچی نمی فهمی. این چیه پس؟ می بینی چجوری ما رو با هم دعوا انداختن؟ اگه این کار، کار آمریکا برای کمک به رژیم نیست پس چیه؟
یهو مثه یه بچه ی مظلوم که گناهی گردنش انداخته باشی از جاش پرید و گفت، چی چیه؟ باز چته چرا مثه سگ دوباره پاچه می گیری؟ من الآن تو این چند روزه اصلاً مگه باهات حرفی زدم؟ یهویی زارِت میگیره و مثه کوه آتشفشان استفراغ می کنی رو آدم. می تونی اصلاً یه خورده خودتو کنترل کنی و اینقدر اخبار گوش ندی، اونم این همه کانال های مختلف که هر کدومشون یه چیزی میگن؟ یه خورده هم آروم باش و با هر اتفاقی اینقدر بالا پایین نپّر.
سعی کرد لحن صدامو در آره و با تکرار حرف من گفت، کار آمریکا برای کمک به رژیم. چرا باز پرت و پلا میگی؟ آمریکا میاد به رژیم کمک کنه؟ اینا که چهل و یک ساله که به اونا فحش میدن و پرچمشونو آتیش می زنن. اونا هم که دارن اینا رو با تحریم خفه می کنن. بعد میان به کمکشون؟
گفتم، اولاً اون فحشا همه ش دکون دستگاس پرچم آتیش زدنم یه کار و کاسبیه. مگه ندیدی یه کارخونه با چندین کارمند و کارگر بغل تهران زدن که فقط پرچم آمریکا و اسرائیل تولید می کنه واسه آتیش زدن تو مراسم. ثانیاً، کوری مگه و نمی بینی؟ نمی بینی که اول ماجرای بنزین ول شد، بعد چسبیدن به تعداد کشته های آبان ماه. حالا هم موضوع تعداد کشته ها ول شد و همه توجهشون رفت به این سمت. من میگم این آمریکا عمداً این یارو رو کشت تا اینجوری به رژیم کمک کنه تا رژیم بتونه خودشو از این مخمصه ی اعتراضات نجات بده. تحریم ها هم واسه باجگیریه نه این که اینا رو ساقط کنن. مگه واسشون کاری داره که بلایی که سر افغانستان و عراق در آوردن، سر اینام بیارن؟ باورکن، نمی خوان اینا برن وگرنه کاری واسشون نداشت.
بد بینی من هم ریشه در اتفاقاتی داشت که قبل و بعد از کشته شدن سلیمانی پیش اومده بود. بحث های تلویزیونی و دودستگی هایی که سر همین مسئله پیش اومده بود، باعث شده بود من به همه چی بدبین بشم.
چند نفری هم از اپوزیسیون داخل و خارج اومدن و گفتن، مسئله ی کشته شدن سلیمانی یه طرف اما باید ببینیم که چه کسی به آمریکا اطلاع داد که سلیمانی تو اون ساعت مشخص اونجا بوده؟ حالا نه این که آمریکا با اون همه تجهیزات جاسوسی و رادار و ماهواره های اطلاعاتیش، منتظر نشسته بود که یکی از تو ایران زنگ بزنه و گِرا بده که حالا این آقایون اپوزیسیون به خیال خودشون پرده از یه معما دارن بر میدارن. میگفتن رژیم خودش می خواست که این اتفاق بیفته اونم تو این موقعیت وگرنه این یارو، عراق و سوریه خونه ی دومش بودن. دنیا می دونست که اون بیشتر تو عراق و سوریه بود تا خونه پیش زن و بچه ی خودش. یه عده شونم می گفتن اصلاً سلیمانی داشت واسه حکومت شاخ می شد، واسه همین زیرآبشو زدن. اینا خیلی بلدن چیکار کنن. خودشون که یا رو رو سر به نیست نمی کنن. میذارن آمریکا بکنه تا دوبارا واسه الم شنگه شون موضوع داشته باشن. فکر کردی این مملکت چجوری چهل و یک ساله که هنوز در شرایط حساس به سر میبره، با همین بازیا دیگه.
جنجال بالا گرفت و سلیمانی شد، هم شهید امّت و هم شهید ملت ایران و تقریباً همه داشتن واسش سینه می زدن. موافق و مخالف رژیم این حرکت آمریکا رو محکوم کردن. کانال های خارج از کشور هم آدم نبود که نیاوردن و باهاشون مصاحبه نکردن. چپ و راست مفسرین و تحلیلگرای سیاسیِ چپ و راست رو می آوردن تو تلویزیون. نود و نه درصدشونم تلویحاً و یا مستقیم آمریکا رو مسئول کشتن سردار اسلام میدونستن و اونا رو محکوم می کردن. یه چند تایی هم واسه خالی نبودن عریضه، اومدن و گفتن، سلیمانی خودش یه تروریست بزرگ بود و آمریکا کار درستی کرد که کشتش.
جنازه ی سلیمانی رو آوردن ایران و تابوتش هم تو چند تا شهر واسه تبرک دور گردونده شد تا رسید به کرمان، زادگاهش. تشییع جنازه ش هم تو کرمان چند تایی کشته به جا گذاشت که خُب خوشبختانه کشته ها شهید قلمداد شدند و بلیط بهشت گرفتن و یه راست رفتن بهشت و جای هیچ نگرانی هم نبود. به این ترتیب هم لازم نبود که رژیم نگران بازخواست مردم یا اپوزیسیون نیمه جون داخل و خارج باشه.
سر وصداهایی هم واسه اونایی که تو تشییع جنازه ی سلیمانی مرده بودن به پا شد. اولش فکر نمی کردم این مسئله اونقدر مهم باشه که بتونه مسائل دیگه رو ببره زیر سایه. اما یواش یواش اینم شد یه مسئله ی مهم.
هرچند، من که با ترقه ای امیدم رو از دست می دادم و با جرقه ای دوباره به دستش می آوردم، این ماجرای کشته های تشییع جنازه سلیمانی هم یه جرقه ای از امید شد واسم. معترضین و به اصطلاح اپوزیسیون هم که دنبال بهانه بودن، ماجرای کشته های آبان ماه رو ول کردن و چسبیدن به زیر پا له شده های تشییع جنازه ی سلیمانی. دوباره جنجال شد و کار داشت بیخ پیدا میکرد و من هم قند تو دلم داشت آب می شد و پیش خودم می گفتم چه فرقی میکنه، جنجال کشته های آبان ماه یا جنجال کشته های تشییع جنازه ی سردار اسلام. اگه این جنجال هم بتونه درد سری واسه رژیم درست کنه و رژیم رو وارونه کنه، بذار بکنه و همش منتظر بودم سر و صداها در این مورد اوج بگیره.
رژیم هم که مثه یه گربه ی دزد تا چوب بر میداشتی وحشت میکرد و فرار می کرد، از این جنجال جدید هم دوباره به هراس افتاد.
من هم کسی رو که نداشتم غیر از رفیقم. با اون راجع به این چیزا حرف می زدم، هرچند بیشتر اوقات با یه حرف قُلُنبه حالمو می گرفت. مثه یه ترمز بی موقع عمل می کرد و بی هوا میزد رو ترمز و جلومو می گرفت. بهش گفتم حالا اگه ندیدی همین مسئله ی کشته های تو کرمان هم بشه یه درد سر واسه رژیم.
رفیقم گفت، بابا تو دیگه کی هستی؟ تو اصلاً آدم بشو نیستی. امیدمو از تو، پاک از دست دادم دیگه. بعد ادامه داد و گفت، یادته چند سال پیش گفتی با دوچرخه رو یخ لیز خوردی و با کلّه رفتی تو جدول خیابون؟
گفتم آره یادمه. خُب حالا این چه ربطی به این موضوع که من میگم داره؟
با یه خنده ی مسخره ای گفت میگم شاید اون روز که با کلّه خوردی به جدول خیابون، مُخت یه کم تاب ورداشته باشه. رفتی دکتر چک کنی؟
بعدشم مثه یه هیولا قهقهه زد و یه چند قدمی هم از من فاصله گرفت. می ترسید مثه همیشه یه مشت تو کله ش بکوبم. از حرفی که زده بود، خودش خیلی خوشش اومده بود.
گفتم، گمشو، تو هم همه چی رو به شوخی و مسخره میگیری. تو که مُخِت تاب نداره لطفاً به کارش بگیر ببینم، من بیخودی میگم یا تو که اصلاً شدی علی بی غم. چی شد اون شعارایی که قبلاً میدادی؟ تو که خودتو همه جا اَن تِلِکتوئل قلمداد میکردی. چی شد که دیگه اون حرفا رو نمی زنی، ها؟ نگی سیاستو گذاشتی کنار که با یه مشت حالتو جا میارم.
دوباره با همون پوزخند مسخرگیش و بدون اینکه به حرفای من عکس العملی نشون بده حرفشو ادامه داد و گفت، میگما، تو با این هوش سرشار سیاسی ای که داری و تحلیل هایی که می کنی، واقعاً یه نابغه ای. میگم، نمی خوای واسه کار به سازمان سیا تقاضا بفرستی؟ اونا به یه خاورمیانه شناس مثه تو خیلی احتیاج دارن.
اینو گفت و دوباره دو قدم عقب تر رفت. میدونست که ممکنه یه مشت بکوبم تو کلّه ش تا اونم مُخش مثه من تاب برداره.
گفتم، تویی که آدم بشو نیستی. یا همش آیه ی یأس میخونی و یه روز دنیا و زندگی واست بی معنی میشه. یا یه روز هم اونقدر به آینده امیدوار میشی که انگار الهامات غیبی بهت شده.
گفت، باور کن، تقاضای کار بده، می گیرنت. خودم سفارشت رو می کنم.
گفتم: خودتو دست بنداز. یه خورده اون کلّه ی صاحب مرده رو به کار بنداز آخه. خُب این خیلی واضحه. ببین الآن همه افتادن به جونِ هم. حتی اونایی که مخالف رژیم بودن، حالا دارن به طور تلویحی از رژیم دفاع می کنن و به آمریکا بد و بیراه میگن. الآن اپوزیسیون هم که خودش هزار تیکه بود، مثه یه لاشه ی گوسفند افتاده رو تخته ساطور قصابی و داره هر تیکه ش هزار شقّه میشه. تو به این نمی گی یه توطئه ی مشترک رژیم و آمریکا واسه حفظ رژیم؟ اینا هر وقت می بینن از پسِ مردم بر نمیان، یه کاری میکنن که حواسا پرت بشه. چرا راه دور بریم. همین خودِ تو نگاه کن. همین تو نبودی که حس غرور ملی بهت دست داده بود و می گفتی حالا سلیمانی هر کاری کرده باشه و هر کی بوده، بالأخره یه مقام بالارتبه ی نظامی ایران بود و آمریکا حق نداشت اونو بکشه. همین خودِ تو با من هم سرِ همین مسئله که کی تروریسته دعوات نشد و می گفتی، نه سلیمانی تروریست نبود و آمریکا تروریسته؟ یه جوری حرف می زدی که حتی اپوزیسیون داخل ایران هم، بعضیاشون اینجوری که تو دفاع می کردی، دفاع نمی کردن.
گفت، باید واقع بین باشی. یه روشنفکر این نیست که از اول تا آخر سر یه موضع بایسته حتی اگر متوجه بشه که موضعش غلطه. یه روشنفکر کسیه که موضع گیریاش بر اساس درستی و نادرستی مسئله ست نه این که هر چی مربوط به رژیمه باید کوبید و محکوم کرد و هر کی هم که ضد رژیمه درست میگه و باید گذاشتش روی سر. تو آدمی هستی که یه تئوری توطئه داری که هر اتفاقی بیفته همون تئوری توطئه رو دنبال می کنی و همیشه هم به همه چی بدبینی. بعدم ادّعات میشه که روشنفکری. هر اتفاقی که تو مملکت ما میفته، هزارتا دلیل داره که ما شاید فقط ده تاشو می دونیم. حالا باید بر اساس همون ده تا قضاوت کنیم و تحلیل هامون بر همون دانسته ی کممون باشه؟ مسلماً نه. ما حجم ندانسته هامون خیلی بیشتر از دانسته هامونه. چطور میتونیم هر اتفاقی رو زرتی تحلیل کنیم؟
رفته بود رو منبر و فقط دهنشو باز کرده بود همین جور داشت بِهِم حرف می زد. لالائی بلد بود ولی خودش خوابش نمی برد. از دستش عصبانی شدم و یه مشت، همچی آروم کوبیدم تو تخت سینه ش و هولش دادم کنار و گفتم بسه دیگه، خفه شو اینقدر ور نزن.
از مشت من یه متر پرید عقب. عادت داشت همیشه از هر چیزی یه دراماتیک درست کنه. من اونقدرم محکم مشت نزده بودم. ولی یه متر پرید عقب و با ناراحتی گفت، آقای فیلسوفِ متفکرِ سیاسیِ همه چیز فهم، اگه منطق داری و راست میگی که حق با توئه چرا مشت میزنی؟ چرا جوابمو نمی دی؟ دروغ میگم؟
راستش هر وقت کفرشو در می آوردم، قیافه ش یه جورایی خنده دار میشد. شبیه همون پوزخندای مسخره ی خودش، به شوخی وجدی بهش گفتم ببین، این روش منه. من هم از روش سمعی بصری و هم روش فیزیکی استفاده می کنم تا منطقمو خوب جا بندازم. بعدشم مثه خودش زدم زیر خنده و رفتم نشستم رو مبل.
گفت همینه دیگه، واسه همینه که ما اینقدر عقبیم و بعد از چهل سال هنوز واسه قانع کردن همدیگه داریم همو می کوبیم. این مشتتو باید به سینه ی اون که آواره ت کرد میزدی نه من.
گفتم، خفه شو، واسه من ادای روشنفکرا رو در نیار. نه این که خودت الآن اینجا آواره نیستی و خیلی هم منطقی هستی. خودت مگه چه غلطی کردی. با اولین تهدید، جُل و پلاست رو جمع کردی و زدی به چاک.
خوبی رفاقتمون به این بود که هر چی بد و بیراه هم که به هم می گفتیم و غیظ همو در می آوردیم، هیچ وقت از هم چیزی به دل نمی گرفتیم و آخرش دوباره با هم آشتی می کردیم. آخه یه جورایی هم شبیه هم بودیم. گاهی اون این حرفا رو میزد و من بهش گیر میدادم. گاهی هم من یه چیزایی می گفتم که اون جوش می آورد. هیچ وقت هم نشد که با هم سر اینجور چیزا توافق داشته باشیم، خیلی کم پیش میومد همه چی بینمون آروم پیش بره. همش به هم گیر میدادیم و دعوامون میشد. شایدم اینجوری عقده های چند ساله مونو بعد از مهاجرت از ایران، رو همدیگه خالی می کردیم تا بیرون از منزل بتونیم آروم باشیم.
اپیزود ۷
بحث و جَدَل
آبان ماه گذشت، آذر هم پشت بندش رفت و تظاهرات و دعوا سرِ تعداد کشته هاش هم با کشته شدن قاسم سلیمانی به دست استکبار جهانی، رفت تو طاقچه ی فراموشی.
تابوت کشته های آبان ماه هم، تازه اگه تابوتی هم داشتن، در خلوت و خفا به گور فراموشی سپرده شد و دیگه نشنیدم کسی، جایی حرفی ازشون بزنه. یا اگه هم حرفی زده شد در هیاهوی ماجرای کشته شدن قاسم سلیمانی، رنگ باخت. چه بر سر کشته های آبان ماه که تو چند شهر ایران خونشونو به زمین ریختن اومد و تابوتشون، رو شونه های کی تا گورستان ها بدرقه شد، کسی چیزی در باره ش نگفت. اخباری هم دیگه از هیاهوی سرنوشت سلیمانی که فضای مجازی رو پر کرده بود به گوش نمی رسید. اما تابوت قاسم خان سلیمانی، سردار بزرگ اسلام رو مثه یه تیکه گوشت نذری تو چندتا شهر دور دادن و مردم هم هی یه تیکه پارچه رو میمالوندن به تابوتش تا ازش برکت بگیرن و بعد میمالوندن به سر و صورتشون. لابد شب هم می بردن خونه میمالوندن به سر و صورت خانم بچه ها که اونام متبرّک بشن.
دچار یه سرگیجه ی عجیب شده بودم. بیش از هزار جان در تظاهرات اعتراضی به گرانی بنزین، به دست برادران سپاه به هدر رفت و ککِ آقایان هم نگزید. اما حالا واسه یه نفر، فقط یه نفر، دارند خشتک پاره می کنن و تعزیه می خونن. با چشای خودم می دیدم که یه امامزاده ی تازه در شُرُف تأسیس بود.
بعدشم جنازه شو بردن کرمان تو زادگاه خودش خاکش کنن. اونجا هم، تو تشییع جنازه ش، مردم همیشه در صحنه، به کارگردانی سپاه و نیروی انتظامی، ریختند دور و بر تابوت واسه همراهی تا قبرستون. تشییع جنازه ی پر شوری به پا شد و اونقدر پر شور بود که دیگه شورشو درآوردن و تلفات هم گرفت. بدرقه ی سردار اسلام تا گورستان کرمان هم یه جنجالی شد واسه خودش و یه صدتایی هم اونجا زیر دست و پای امامزاده ی آینده کشته شدن. این سردار بزرگ اسلام که متهم به قتل مردم در سوریه و عراق بود، همین طور، حتی بعد از مرگش هم، مشغول قربونی کردن مردم بود. می گفتن، تو آبان ماه، دستور تیراندازی رو همین ایشون داده بوده. تو سوریه و عراق هم، دوشادوش استکبار جهانی مشغول طهارت کثافتی بودن که استکبار خودش اونجا به بار آورده بود، داعشیا رو میگم. همین جنگ با داعشی ها بود که بعضیارو هم تو اپوزیسیون، دو دل کرده بود و سرِ این که حالا باید کشته شدن سلیمانی رو محکوم کنن یا از کشتنش خوشحال باشن، داشتن از دو دلی می مردن. یه دلشون می گفت برم، برم. یه دلشون هم می گفت نرم، نرم. اگه خوشحال می شدن، اون دلشون می گفت، نه، این بابا خودش یه پا تروریست بود و کلّی آدم کشته بود، جنگش هم با داعشی ها سرِ تقسیم قدرت بین جمهوری اسلامی و آمریکا تو منطقه بود وگرنه اینا خودشون یه پا که نه، هزارپا داعشن. از اون طرف هم اگر هم کشته شدنش رو بخوان تأیید کنن، یهو خودشونو تو بغل آمریکا می دیدن و خُب اینو هم دوست نداشتن. یه عمری هم به آمریکا فحش داده بودن و آمریکا هم همچی پرونده ی تمیزتری از سلیمانی و رژیم نداشت. حالا چجوری میتونن کار آمریکا رو تأیید کنن. این چیزا اپوزیسیون رو کلافه کرده بود و این دو دلی داشت اونا رو می کشت.
حالا این کشمکش درونیِ اپوزیسیون، از یه طرف داشت مثه خوره ذهنشون رو می خورد و از طرف دیگه هم یه کشمکش تازه ای سرِ تعداد کشته های زیر دست و پا تو تشییع جنازه ی سلیمانی، با رژیم راه افتاد.
اپوزیسیون می گفت سیصدتا، دولت می گفت چرا سیصدتا؟ اپوزیسیون میگفت پس چندتا؟ دولت میگفت هفتاد تا. اپوزیسیون می گفت چرا هفتادتا، دولت می گفت پس چند تا. اپوزیسیون می گفت سیصدتا. خلاصه بازی یه مرغ دارم اینقدر تخم میذاره از سر گرفته شد و هیشکی هم نمی باخت چون همه این بازی رو خوب بلد بودن.
به رفیقم گفتم، حالا ببین همین ماجرا میشه علم عثمون و دعوا بالا میگیره و اصلاً شاید همین دعوا باعث بشه اون تردید و دو دلی ای هم که داشت اپوزیسیون رو تیکه پاره می کرد هم بر طرف بشه.
من هم که هر وقت یه جنجالی می شد، دلخوش می شدم که شاید به نتیجه ی دلخواه من برسه و اینا شرّشون از سر مملکت کم بشه.
به رفیقم گفتم، امیدوارم دستکم این یکی یه جوری بشه که بتونه کمر رژیم رو بشکونه.
گفت، نه به خدا، من پاک امیدمو از تو از دست دادم. گفتم چرا؟ مگه چی میگم؟ اشتباه فکر می کنم؟
گفت، آخه تو هم خُل شدی و با هر جنجالی که میشه، تو فوری به یه تغییر اساسی امیدوار میشی. عزیزِ من، اینا یه بازیه، کِی میخوای بفهمی؟ دارن من و تو رو سرگرم می کنن. تازه بازی هم نباشه، گذراست و این رژیم تا نخوان ببرنشون، نمیرن.
با پشت دست، همچی یواش زدم تو کتفش و گفتم، حالا این کیه که خودشو مفسر سیاسی می دونه؟ ببرنشون؟ کی ببرتشون؟ مگه همین تو نبودی هر کی هر جا اینو می گفت، دستشون مینداختی بهشون اتهام های الکی میزدی؟ حالا چی شد آقا خودشون به همین نتیجه رسیدن؟
گفت، هوی، چته دوباره یه چی گفتم به مذاقت خوش نیومد. واسه این که جوابی نداری میری حرفی رو که هزارسال پیش زدم رو به رخم میکشی. بعد دستشو گذاشت رو کتفش، انگار داشت ماساژش می داد، گفت، بعله، همونایی که خود تو میگی آوردنشون و میگی الآنم ازشون یه جورایی دارن حمایت می کنن تا بمونن. همونام اگه بخوان، اینا رو بردارن واسشون مثه آب خوردنه. مگه تو نمیگی آمریکا سلیمانی رو کشت تا مردم دوباره عِرق ملّی شون بزنه بیرون و زیر پرچم جمهوری اسلامی، جمع بشن؟ خُب، اونام اگه نخوان از اینا حمایت کنن، کلک اینا کنده س دیگه.
خیلی ازش حرص می خوردم وقتی از حرفای خودم علیهِ خودم استفاده می کرد تا منو مسخره کنه. وقتی می دیدم هر چی میگم یه جوابی واسش داره ازش کفری می شدم. دیگه داغ کرده بودم و نزدیک بود جوش بیارم. یهو از دهنم پرید بیرون و گفتم خیانت کارها!
گفت به کی میگی خیانت کار؟ حالا دیگه منم خیانتکار شدم؟ ها چیه، می بینی باهات موافق نیستم، شدم خیانت کار، آره؟
گفتم، تو رو نمیگم که. تو هم همچی آماده ای که به آدم بپری. منظورم اوناییه که اینا رو آوردن و الآنم بدشون نمیاد که اینا بمونن. یعنی هنوز وقتش نیست که ببرنشون. تحریم مَحریم هم همش الکیه و واسه رد گم کردنه میخوان اینا رو بترسونن تا گُهِ زیادی نخورن.
گفت، خُبِه خُبِه، حالا آتو دادم دستت دوباره، اراجیفتو تکرار کنی. من یه چیزی گفتم حالا. بابا ول کن این حرفارو، جانِ من دست بکش و زندگیتو کن. مگه تو دُمتو ننداختی رو کولت و از اونجا فرار کردی؟ خُب حالا ول کن دیگه. بیفت دنبال زندگیت و دور ایرانو خط بکش. من از اول دور ایرانو خط کشیدم و خیال خودمو راحت کردم. هی ام مثه تو مثه یه پرِ کاه که افتاده رو آب، با امواجش هی بالا و پایینم نمیشم. ول کن و برو زندگیتو کن.
ساکت شدم. دیگه مغزم کار نمی کرد و بد جوری حالم گرفته بود. با خودم فکر می کردم تا حالا هربار که اینا می رسیدن لب پرتگاه سقوط و من یه دلخوشی واسه نابود شدنشون پیدا می کردم، اون حرومزاده ها مثه سوپرمن فوری سر می رسیدن و اینا رو از سقوط نجات میدادن.
خدا وکیلی، اصلاً خود انقلاب رو فکرشو بکن، کی باورش می شد اون سلطنت دوهزار و پونصد ساله و اون حکومت پر قدرت پهلوی با اون کبکبه و دبدبه، یهویی دکونش تخته بشه و بره بغل کوروش آسوده بخوابه؟ حالا دیگه ببین کیا بیدارن! هنوز انقلابیون فرصت نکرده بودن از تفنگ هایی که از پادگان ها برداشته بودن، استفاده کنن که یهو ارتش اعلان بی طرفی کرد و انقلاب پیروز شد. اشغال سفارت آمریکا رو چرا نمی گی، چه بده بستونی اون سال ها اینا با اونا کردن. جنگ با عراق که نیروهای چپ و راست جامعه رو دور محور تمامیت ارضی و دفاع از استقلال کشور جمع کرد رو بگو. بخدا اینا نمی تونستن دوام بیارن اگه جنگ نشده بود. یهو جنگ میشه و دیگه مگه می شد حرف دیگه ای زد. این اتفاقات، همه سر بزنگاه های تاریخی اینا رو از سقوط حتمی نجات داد. تُف به شرفتون، خیانت آخه تا کی؟
من همین طور که داشتم پشت سر هم ماجراهای گذشته رو ردیف می کردم و تمام این سال ها مثه یه فیلم جلو چشام رژه می رفتن، یهو متوجه شدم رفیقم دستشو زده زیر چونه ش و بِهِم زُل زده و به حالت مسخره نگام میکنه و سر تکون میده. نگو تمام این مدت داشت بهم نگاه می کرد و حرفامو می شنید. پیش خودم گفتم، الآنه که دوباره بهم گیر بده. یهو با پشت دستش زد تو کتفم، مثه این که بخوای یکیو از خواب بیدار کنی ،گفت، هی، ترمز بگیر ببینم بابا، داری تند میری. من نمی فهمم تو کلّه ت چی میگذره ولی هر چی هست می بینم قاطی کردی. آره، حدس وگمان، بعله اما نمیشه با این قاطعیتی که تو داری میگی، راجع به این چیزا حرف زد. یه جوری حرف میزنی که انگار تو تموم جلسات کاخ سفید و جمکران، یا خودت شخصاًحضور داشتی یا این که دوربین موربینی اونجاها کار گذاشته بودی که اینجور دقیق از مسائل خبر داری و از خودت تحلیل میندازی بیرون. من میگم اینقدر الکی فکر نکن. اون یه ذرّه مغزی هم که تو کله ت هست بخدا میسوزه، نکن، حرف منو گوش کن.
گفتم، باشه، تو قبول نکن. من مُرده، تو زنده، ببین اگه حرفای من راست در نیومد. بعد که اسنادش در اومد، اونوقت مثه سگ پشیمون میشی که چرا اون موقع که من اینا رو می گفتم باور نکردی.
اپیزود ۸
قایم "موشک" بازی
حدود دوهفته ای از کشته شدن قاسم سلیمانی می گذشت که خبر رسید که یه هواپیمای مسافری چند دقیقه بعد از بلند شدن از فرودگاه، سقوط کرده و همه ی سرنشینانش هم کشته شدن. حوادث یکی پس از دیگری همین جوری از آسمون تار و تیره ی این مملکت می بارید. خودمو مثه یه بوکسور فلک زده توی رینگ می دیدم که کارش دیگه تمومه و ضربات سنگین مشت حریف یکی پس از دیگری به سر و کله م می خورد و من فرصت نمی کنم که حتی دردم بگیره. فقط تو یه حالت شوک قرار داشتم. آخه این مردم مگه چقدر ظرفیت مصیبت دارن که این مصیبت دردناک هم بهش اضافه شد.
از این فاجعه ی هولناک داشتم خون گریه می کردم اما حرفای مسئولین مملکت منو به خنده وا می داشت. هواپیما همین جور که تو آسمون تهران آتیش گرفته بود و داشت سقوط می کرد، مسئولین با کفایت و همیشه در پشت صحنه، قبل از این که هواپیما به زمین بخوره، اعلام کردن که علت سقوط، نقص فنّی بوده. ببین اینو گفتم که بعد نگین مسئولین کشور هبچ کاری بلد نیستن. اصلاً شما کجای دنیا همچی مسئولینی پیدا می کنین که چند قدم جلوتر از واقعه باشن و تا این اندازه به روز و دقیق جواب همه چیو داشته باشن؟ اینو بهش میگن عملیات مدبّرانه و پیشگیرانه. یعنی، ذهن تو رو آماده می کنن که به محض این که خبر سقوط هواپیما رو شنیدی، دچار یه عالمه سؤال نشی و سرگیجه نگیری. اومدن و جوابشو پیشاپیش واست آماده کردن. کلّاً هم چون ما مردم پیشاپیشی هستیم، با یه فرهنگ پیشاپیشانه، فوری هم قبول می کنیم. تا حالا فکر کردین، یه هفته قبل از این که عید بشه، تمام فضای مجازی، پر میشه از تبریکات پیشاپیش عید! تولدت یه هفته دیگه س ولی رفقات از همون یه هفته پیش، پیشاپیش تولدت رو تبریک میگن. بعد روز تولدت با یه کلاه بوقی نشستی و داری تو تنهاییت شمع فوت می کنی. یارو هنوز پست ریاست رو نگرفته، همکاراش پیشاپیش واسش گل می فرستن و بهش تبریک میگن. فکر کنم در آینده هم به خاطر همین ویژگیمون، مرگ عزیزان و آشنایانمون رو پیشاپیش به هم تسلیت بگیم. خُب، مسئولین مملکت ما هم برخاسته از خودمون و همین فرهنگن دیگه. اونا هم پیشاپیش علت سقوط هواپیما رو به مردم خبر دادن که مبادا رسانه های بیگانه و مُعاندِ از خدا بی خبر، خدای نکرده مسئله رو بپیچونن و وارونه جلوه بدن و اونوقت این امت همیشه در صحنه فکرشون بره جای دیگه.
به رفیقم گفتم، خوب چشاتو باز کن گوش کن ببین این دفعه چی میگم. من هنوز نمردم ولی ببین حالا ماجرای سقوط هواپیما، قضیه ی سلیمانی و کشته های تشییع جنازه ش رو هم می بره رو همون طاقچه که ماجرای آبان ماه و تعداد کشته هاش رفت. حالا بازیِ کی بود، کی بود، من نبودم دوباره شروع میشه. یه هواپیمای مسافری سه دقیقه بعد از بلند شدن از زمین یهویی تو هوا آتیش می گیره و علت سقوطش هم، قبل از این که جعبه سیاه رو پیدا کنن، اعلام شده. فکر نمی کنی این موضوع یه خورده عجیبه؟ این جا اگه همچی اتفاقی بی اُفته یکی دو سال طول می کشه تا تیمِ تحقیق نظر قطعیشون رو در مورد علت سقوط اعلام کنن. اینا هنوز جعبه سیاه رو پیدا نکردن تا بفهمن موضوع چی بوده، پیشاپیش علت سقوط رو اعلام کردن. من فکر می کنم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست.
رفیقم گفت، ای بابا، تو و این سوء ظن هات. واسه خودت شدی یه پا دایی جان ناپلئون بخدا. این قصه ی تو و تحلیل هات انگار پایونی نداره. ول کن بابا چرا اینقدر خودت هم پیشاپیش نظر میدی. تو هم مثه اون مسئولین پیشاپیش و بدون تحقیق هی نظر میدی. اصلاً کی از تو خواست که حرف بزنی؟ اگه حرف نزنی، می ترسی بگن لالی؟
آقا، سه روز تمام طول کشید تا مسئولین نازنین که قبل از زمین خوردن هواپیما کلی حرف زده بودن و قسم ها خورده بودن، یهویی خفقون گرفتن و ساکت شدن.
آمریکایی ها گفتن که شواهدی دارن که نشون میده چیزی شبیه موشک به هواپیما خورده ولی هنوز مطمئن نیستن. ایران گفت، نقص فنی بوده. کانادا گفت شواهدی در دسته که نشون میده یه چیزی به هواپیما خورده و هواپیما روی هوا آتیش گرفته. ایران گفت، نقص فنی بوده. اوکراین، صاحب خط پرواز گفت، به ما اطلاع دادن که یه چیزی شبیه موشک به هواپیما اصابت کرده و عامل سقوط نمی تونه نقص فنی باشه. ایران گفت نقص فنی بوده. بریتانیا گفت ماهواره ها نشون میدن که یه موشک به هواپیما خورده. ایران گفت نقص فنی بوده. استرالیا هم همینو گفت. باز ایران گفت نقص فنی بوده. چند تا فیلم آماتور که مردم عادی از لحظه ی برخورد چیزی به هواپیما که باعث شد هواپیما آتیش بگیره، تو فضای مجازی و یوتیوب پخش و باز پخش می شد. توی فیلم می شد به وضوح، برخورد یه چیزی رو به هواپیما و آتیش گرفتنش رو تو هوا دید. ایران گفت نقص فنی بوده. اصلاً می بینی چطوری این مسئولین نازنین و جان بر کف ایران تحت تأثیر توطئه های دشمنان اسلام و جمهوری اسلامی قرار نمی گیرن و رو حرف خودشون تا آخر ایستادن. همچی مسئولینی رو کجای دنیا میشه پیدا کرد بخدا؟ یارو رئیس مسئول هواپیمایی اومد به جون مادرش قسم خورد که امکان نداره موشک به هواپیما خورده باشه. گفت از نظر علمی این امکان پذیر نیست موشک به هواپیما شلیک شده باشه. ببینید تو رو خدا، حالا اگه به همه چی بدبین هستین دیگه به علم که نباید بدبین باشین. این بنده خدا اومده و از نظر علمی ثابت کرده که ادعای موشک زدن به هواپیما دسیسه ی دشمنان ایرانه.
جنجالی شد که بیا و ببین. قضیه برگشت به، کی بود، کی بود، من نبودم. نقص فنی بود. بابا، چند نفر فیلم گرفتن و فیلما نشون میده یه چیزی خورده به هواپیما. نه الّا و بلّا نقص فنّی بوده. نه، این دروغه و توطئه ی دشمنه. موشک خورده به هواپیما؟ کی میگه؟ از نظر علمی اصلاً امکان نداره. اصلاً کو موشک، کی موشک دیده؟ هرکی دیده بیاد روکنه. مسئولین گفتن، باز دوباره دشمنان ایران و اسلام دارن توطئه می کنن.
سه روز تمام، مرغ جمهوری اسلامی روی یه پاش ایستاده بود و به همه نشونش میدادن که بیایین خودتون ببینین، مرغ ما بخدا یه پا بیشتر نداره. اصلاً دانشمندان عالیرتبه ی جمهوری اسلامی اومدن و از نظر علمی هم ثابت کردن که مرغشون یه پا بیشتر نداره. اما دشمنان اسلام و جمهوری اسلامی همین طور بر شواهد و قرائنی که ارائه کرده بودن پافشاری می کردن که نه ما اون یه پا دیگه شو هم دیدیم..
تو همین گیر ودار معلوم شد که ماجرا از این قرار بود که سپاه چند تا موشک که تو انباراشون داشتن خاک میخوردن و تاریخ مصرفشون هم داشت می گذشت رو به سمت پایگاه های آمریکا در عراق شلیک کردن. البته خُب قبلش به دوستان آمریکایی اعلام کرده بودن که ما برای وجهه ی ملی مون مجبوریم یه پاسخ مناسب به ترور سلیمانی به شما بدیم. شما هم از ما دلخور نشین و لطف کنین پایگاه هاتونو خالی کنین تا بهتون دستکم آسیب جانی نرسه. شما که وضع اقتصادیتون خوبه، دوباره پایگاه هاتونو می تونین بسازین.
آمریکایی ها هم محل رو تخلیه کردن و چراغ سبز نشون دادن. موشکا رفتن و رفتن و رفتن تا به پایگاه های خالی آمریکایی ها رسیدن و اونجا ترکیدن. عقده ی دل همه ما رو هم که از حس انتقام داشت می ترکید، خالی کردن. همزمان با گزارش برادران سپاه که با نقشه و آب و تاب داشتن از وسعت عملیات انتقامیشون حرف می زدن، خبرنگار بی بی سی فارسی هم بدو بدو رفت تو پایگاه های منهدم شده آمریکایی فیلم گرفت و با چند تا سرباز و فرمانده آمریکایی هم صحبت کرد. جالب بود که همه شون بطور تلویحی از اقتدار موشکی ایران اظهار تعجب کردن و گفتن که هیچ وقت فکر نمی کردن که جمهوری اسلامی تا این حد آمادگی نظامی داشته باشه. حرفای آمریکایی ها هم مثه ماجرای کشته شدن سلیمانی یه جورایی حس غرور به آدم میداد. بالاخره منم ایرانی بودم و همچی بدم هم نمی اومد که این اعتراف به قدرت رو از زبون اونا بشنوم. غافل از این که این موشک پرانی و جا خالی دادن آمریکایی ها هم بیشتر شبیه بازی قایم موشک بود بی بی سی فارسی هم با تهیه ی گزارش سریع از محل اصابت موشک ها، به این حس غرور دامن می زد.
خب حالا سپاه موشک زده و با آب وتاب هم از آسیب هایی که به آمریکایی ها زدن دارن حرف می زنن و میگن که ما انتقام خون سردار بزرگ اسلام رو از آمریکا گرفتیم. ولی مگه میشه مردم باور کنن که سپاه به اونا موشک زده، اون همه هم خرابی به بار آورده ولی آمریکایی ها هیچ جوابی ندادن یا نمی خوان بدن؟ دنبال چاره گشتن که حالا تکلیف چیه و چه باید کرد.
میگن همه ی راه ها به رُم ختممیشه. این دفعه هم رفتن سراغ رهبر و با او مشورت کردن که چه بکنیم، چه نکنیم. بعد از مشاوره با رهبر هم دستورالعمل کار می گیرن که برن یه زنگ به کاخ سفید بزنن ببینن اونا چه کمکی میتونن بکنن.
ببین تصدّقت برم، ما چندتا موشک به شما زدیم و حالا نوبت شماست و الآن شما باید یه جواب مناسبی به ما بدین وگرنه مردم باورشون نمیشه که ما به شما موشک زدیم و شما هم هیچی نگفتین. اگه میخواین بازی باشین، باید یه کاری بکنین.
ترامپ هم از اون ور خط میگه، نه دیگه، این نشد که شما هر وقت گوزتون گره میخوره میایین سراغ ما و کمک میخواین. ما که انجمن خیریه نیستیم که همین جوری خرجتون کنیم. نه، ما دیگه تا حالا کمکتون کردیم، حالا باید خودتون رو پای خودتون به ایستین و خودتون یه فکری به حال غلطی که کردین، بکنین.
دوباره اتاق فکر رژیم و مغزهای متفکر، مغز هاشون رو ریختن توی یه لگن بزرگ و چاره اندیشی کردن. یکیشون که مُخ خاص بود گفت: آها، من میدونم! ما می آییم یه هواپیمای مسافری رو می زنیم و بعد میندازیم گردن آمریکا و به مردم میگیم، می بینین آمریکا چقدر جنایت کاره! یادتونه آمریکا سی سال پیش هم همین کار رو کرده بود. مردم هم فوری می پذیرن که کار، کارِ آمریکاست. اینجوری میتونیم توجه رو به این سمت بچرخونیم و دشمنی آمریکا رو با خودمون به اثبات برسونیم. ما به این دشمنی احتیاج داریم. اگه مردم بفهمن دیگه دشمنی در کار نیست رهبر بیکار میشه. دیگه با کدوم بهانه میتونیم هی از شرایط حساس حرف بزنیم و به این وسیله مردم رو بترسونیم.
اون یکی که یه کم مُخش کوچیک تر بود می پرسه، خُب کدوم هواپیما رو حالا بزنیم که بیشتر ازهمه تأثیر داشته باشه و دوباره جنجال نشه. هواپیمای قطر و پروازهای اروپایی که نمیشه، اونوقت با بد کسایی مجبوریم طرف بشیم.
مُخ خاص میگه، کدوم بهتر از هواپیمای اوکراینی که پر از ایرانیایی هست که یا قبلاً از مملکت فرار کردن و یا دارن الآن فرار می کنن. اینجوری یه تیر و چند نشون زدیم. هم به ظاهر انتقاممون رو از آمریکا گرفتیم، هم به مردم ثابت کردیم که آمریکا هنوز دشمن ماست و هم اونایی رو که تو فکر فرار از مملکت هستن ترسوندیم که سرِ جاشون بشینن. تازه اگه اوکراین هم جنجالی راه بندازه، مثه خودمونن و با دو تا جعبه گز و چند کیلو پسته میشه دهنشونو ببندیؤ فوق فوقش یه تخته قالی کاشونم بهشون میدیم. سر اَن جام از تو لگنی که فکراشونو ریخته بودن توش، طرح ساقط کردن پرواز اوکراین رو در میارن که اجرا کنن.
فوری یه پدافند درست درمون با تکنیک بالا هم آوردن گذاشتن سر راه فرودگاه حضرت امام و دستور هم به پدافند مزبور صادر شد که وقتی هواپیمای اوکراینی رو، رو رادارتون دیدین، با موشک کروز اشتباه بگیرین و بزنینش. نه با یه موشک بلکه با دوتا، واسه اطمینان خاطر که مبادا کسی زنده بمونه. اتاق فکر زمینه ها رو هم آماده کرده بود و به همه مسئولین هم خبر دادن که اگه یه وقتی شنیدن یه هواپیما ساقط شده بدونن که نقص فنی بوده و یه وقت چند حرفی نشه که دشمن ازمون آتو بگیره. کی بود می گفت فرار مغزها؟ پس اینا چی اَن اگه مغز نیستن. این همه مغز یه جا جمع شدن و مشکلات مملکت رو دارن حل می کنن.
آقا، هواپیما رو زدن و مسئولین هم همین جور که هواپیما در حال سقوط بود، اعلام کردن که هواپیمایی که داره می افته پایین به علت نقص فنی ست و نه چیز دیگه. حرف دشمنان اسلام رو هم قبول نکنین، اگه گفتن با موشکای سپاه ساقط شده، دارن چرت میگن.
ماجرای آبان و کشته هاش که رفته بود رو گنجه فراموشی، هیچ، ماجرای کسایی هم که زیر دست وپا و در مراسم خاکسپاری سلیمانی جانِ عزیز رو از دست داده بودن هم رفت پیش اون و کنارش تو گنجه نشست.
حالا یه سوژه ی داغ واسه خبرگزاری ها و موضوع مورد بحث برای اپوزیسیون فراهم شد. ماجرای موشک زدن هواپیما توسط پدافند سپاه و کشته های بی گناهش، شد موضوع اصلی.
این بار این مسئله و دروغگویی های مسئولین، علیرغم رنج بی حد وحصر در اندوه کشته شدن عده ای بی گناه، شد عاملی که دوباره کورسوی امیدی در دل من روشن بشه که، نه دیگه، این دفعه امکان نداره رژیم بتونه از این جنایت هولناکی که مرتکب شده جون سالم به در ببره. امکان نداره که رژیم بتونه دوام بیاره به خصوص با اون اعتراضات و شعارهای تند وبی سابقه که مستقیماً رهبری رو نشونه گرفته بود. گستردگی تظاهرات و خشم مردم، این بار شدید تر و عمیق تر از ماجرای گرونی بنزین بود.
به رفیقم گفتم، کلاغ پَر، رژیم پَر.
اپیزود ۹
خلوص و صداقت
بعد از اصرار چند کشور غربی بر اصابت موشک به هواپیما و انکار آقایان درستکار و راستگوی جمهوری اسلامی، بالأخره بعد از سه روز دوباره یه جام زهر پر شد و رفت تو حلق ایشان. ستاد کل نیروهای مسلح و پشت بندش، سپاه نجیب و بی گناه پاسداران، اومدن و اعتراف کردن که اشتباهی به هواپیمای مسافری اوکراینی موشک زدن. آخ که اصلاً دوست نداشتن این جام زهر رو سر بکشن اما دیگه این تُفی بود که خودشون سر بالا انداخته بودن و حالا صاف اومده بود و خورده بود همون جا که از سجده های طولانی نماز شب، پینه بسته بود.
فرمانده گردن باریک سپاه میاد ومیگه آره اشتباهی هواپیما رو با موشک زدیم. کاش منم تو اون هواپیما بودم و می مردم و شاهد این ماجرا نمی شدم. خُب کاری که نداشت برادر، شما که خودت میدونستی کدوم هواپیما رو میخوایین اشتباهی بزنین. یه بلیطِ رفت و نه رفت و برگشت، به مقصد کی یِف میخریدی و الآنم اینجا لازم نبود گردن از مو باریکترتو واسه مردم کج کنی و این قدر عذاب بکشی. آدم اشکش از این همه صداقت در میاد بخدا و دلش میخواد بمیره و گردن کج این سردار سپاه رو نبینه.
سرکرده شون هم بدو بدو پا شده رفته تو مجلس، قبل از این که نماینده ها، خدای نکرده سؤالی تو حلقشون گیر بکنه و مجبور بشن ایشون رو واسه استیضاح به مجلس بخوان، خودش با پای خودش رفته مجلس و جواب سؤال های احتمالی رو داده و میگه، مسئول پدافند، هواپیما رو با موشک کروز اشتباه گرفته و خطای انسانی باعث شد که اینطوری بشه. ما قصد کشتن این بچه های نخبه رو نداشتیم. هر کی ام اینو میگه دروغگوئه. راستشو میخواین، حقیقت پیش ماست. یه چیزی هم بگم، من سردار سپاهم و اطلاعات نظامی دارم. اگه شما نمیدونین، من میدونم که موشک کروز و هواپیمای بوئینگ، لا مصّبا خیلی شبیه هم هستن. اصلاً اینا دوقلوهایی هستن که تفکیکشون از هم خیلی دشواره.
آخه پدر بیامرز یه چی بگو که بگنجه. موشک کروز و هواپیمای بوئینگ خیلی شبیه هم هستند؟ اصلاً مثه دوقلوها میمونن و تو روز روشن نمیشه تفاوتشون رو دید چه برسه به این که هوا تاریک هم باشه؟ یعنی رادار های شما وقتی شب میشه دیگه نمیتونن چیزیو ببینن؟
حالا این یارو هم مثه رئیس جمهور، صبح که میخواسته بره مجلس تو آینه دیده گوشاش درازه، فکر کرده خُب همه مثه خودش درازگوشن و حرفاشو باور می کنن.
بعد از چاخان هایی که تو مجلس از خودش رها می کنه که بوش داشت همه رو خفه می کرد، با لبخند رضایت در جمع خبرنگاران به سؤال های اونا پاسخ میده. میگه اگه ما خودمون صداقت نشون نداده بودیم و نگفته بودیم که خودمون با موشک هواپیما رو زدیم هیچ کس نمی تونست بفهمه.
جلّ الخالق! خُب ما هم اینو به عنوان جُک سال از ایشون قبول می کنیم و به خاطر این صداقت پیشنهاد می کنیم ایشون ارتقاء درجه بگیرن و هرچه زودتر به قلّه ی رفیع شهادت صعودش بدهند.
مسئولین همیشه در پشت صحنه و سریع العمل، با اقدامی انقلابی، چند تا بلدوزر رو می فرستن محل حادثه تا لاشه ی هزارتیکه ی هواپیما رو که هنوز داشت تو آتیشی که برادران روشن کرده بودن میسوخت، سریعاً جمع کنن تا به محیط زیست آسیب نرسه. وقتی تیم تحقیق از چند کشور اروپایی رفتن محل حادثه باورشون نشد که اصلاً اینجا ممکنه اتفاقی افتاده باشه. به مسئولین گفتن با ما شوخی می کنین؟ اینجا که اتفاقی نیفتاده!
آقا، دعوا میشه و بحث بر سر جعبه ی سیاه بالا میگیره. اینا میگن نمیدیم، اونا میگن باید بدین. اینا میکن اگه دادن خوبه خودتون بدین. اونا میگن جعبه ی سیاه پیش شماست که باید بدین. اینا میگن نمیدیم.
به رفیقم گفتم، بفرما. نگفتم جنجال میشه. اینا حالا یه گُهی خوردن و توش موندن چیکار کنن. کور که نیستی ببین تو خیابونا چه خبره. مردم شعارهایی علیه رژیم میدن که بی سابقه س. باورکن این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست. بخدا این دیگه آخر خطه، باور کن.
این دفعه رفیقم هیچی بهم نگفت. دیگه به حرفام تردید نکرد. اونم با همه ی ادعاش که آدم منطقی هست، خیلی هم احساساتیه و از این جنایت هولناک نتونست جلو اشکشو بگیره. چند بار پشت سر هم گفت، بمیرم براشون. از طرفی هم اخبار رو دنبال می کرد و میدید چه تظاهراتی راه افتاده. میدید بیرون چه خبره. مردم ول کن معامله نیستن و شعارهایی میدن که تا حالا اینجور مستقیم رهبر رو نشونه نگرفته بود. این دفعه اعتراف کرد و همچی آروم و زیر لب گفت، خداکنه، خداکنه این مسئله پاچه شونو بگیره و مَلّقشون کنه. فکر می کنی من بدم میاد اینا نابود بشن؟ بخدا چهل ساله که هر شب که میخوابم با خودم میگم میشه صبح که از خواب پا شدم خبر بیاد که اینا نابود شدن. به شوخی بهش گفتم تا تو در خوابی هیچ اتفاقی نمی افته. هر اتفاقی هم بخواد پیش بیاد باید در بیداریمون باشه. یه متلک هم بهش زدم و گفتم، گفتی چهل ساله؟ اینا که چهل و یک ساله سر کارن. یعنی اون یه سال اول از اینا بدت نمیومد، نه؟
چیزی بهم نگفت فقط تو چهره ش یه امیدی می دیدم که تو همه ی این سال ها که با هم رفیق بودیم، ندیده بودم و بعد از این حرف من یه لبخندی زد که میدیدم که این دفعه با من همصدا شده.
احساس رضایت می کردم از این که بالأخره نمردم و تونستم به رفیقم حالی کنم که بابا من خیالاتی نشدم و الکی دلمو خوش نمی کنم. با این وجود تهِ دلم یه جورایی هم امیدمو دیگه واسه رفتن اینا از دست داده بودم. نمی دونم ترس بود که بعدش چی میشه یا یه چیز دیگه، خیلی دلم خوش نبود. ولی خب بازم فکر کردم ماجرای هواپیما و با موشک زدن و کشتن صد و هفتاد و شش آدم بیگناه دیگه شوخی نبود. اینا دیگه حتی بر پایه ی ارزیابی ها و معیارهای خودشون هم، محکوم بودن. اینو دیگه نمیتونن با چیز دیگه ای به انحراف بکشونن. آمریکا که هیچ، خدا هم دیگه به کمک اینا نمیاد، بیاد هم دیگه کاری واسه نجات اینا نمیتونه بکنه.
رفیقم هم که تا پیش از این منو دست مینداخت، ایندفعه یه قدم هم از من جلوتر رفته بود و می گفت، راست میگی. مگه شوخیه، بیای با موشک هواپیمای مسافری رو بزنی، این همه آدمو بکشی، بعدشم سه روز تموم دروغ بگی و داستان ببافی و کتمان کنی. بعد هم که یعنی اومدی اعتراف کنی که خودتون زدین، بازم دروغ بگی که هواپیما رو با موشک کروز اشتباه گرفتین، مگه میشه قضیه رو ماست مالی کرد؟ امکان نداره. این دفعه دیگه فقط با مردم خود ایران طرف نیستین، با چند تا دولت اروپایی و کانادا روبرو هستین. ما بگذریم، اونا نمیگذرن. اونا رو دیگه نمی تونین گول بزنین یا بگیرین بندازین تو زندان و ازشون اعتراف بگیرین.
رفیقم داشت همین جور یه ریز حرف می زد. اعصابش ریخته بود به هم. بعدشم زد به فحش های ناجور به رهبر و رئیس جمهور و همه ی مسئولین. اَمون نمی داد، هر چی فحش تو عمرش یاد گرفته بود مثه رگبار مسلسل نثارشون کرد.
راستش یهو احساس مسئولیت بهم دست داد.
گفتم حالا این نزنه یه کاری دست خودش بده که من یه ذره وجدانی هم که دارم نمیخوام تو عذاب مسئولیت کارای این بیفته. این دفعه من بهش گفتم، یواش تر، اینقدر تند نرو. ما هنوز دست این جونِوَرا رو نخوندیم. از این دُم بریده هر چی بگی بر میاد.
گفت چرا اینو میگی؟ از چی می ترسی؟ چی داری که از دست بدی؟
گفتم راستش ترسم از اینه که این مسئله رو هم یه جوری سر و تهش رو هم بیارن، چه میدونم شاید یه باجی به اوکراین بدن و سر و صداشو بخوابونن.
گفت یعنی چی سر و صداشو بخوابونن؟ مگه الکیه؟ حالا تو چرا یهو آروم شدی؟ چی شده، ها؟ تا حالا هر چی فحش ناموسی بود نثارشون می کردی، حالا که من اعصابم ریخته به هم تو چرا جلومو میگیری و سعی میکنی آرومم کنی؟
اینا رو با تَشَر بهم گفت و دنباله ش به مسخره و کنایه گفت، نکنه سازمان سیا خبرایی بهت داده که من نمی دونم. بگو ما هم بدونیم.
محلّش نذاشتم دیگه. گفتم بذار راحت باشه و هر چی تو دلشه بریزه بیرون و گرنه بعد رو من خالی میکنه.
اپیزود ۱۰
کرونا، با ما، یا با اونا
یه مدتی گذشت. هیجان ساقط کردن هواپیما هم تو سایت های خارجی و کانال های تلویزیونی هی کمرنگ و کم رنگ تر می شد. اعتراض های خیابونی هم طبق روال سابق با باتوم و زندان و تهدید رو به سکوت رفت. حس خوبی نداشتم. همش فکر می کردم چرا همه چی مأیوس کننده ست. داشتم یه جورایی افسرده می شدم. جرئت هم نمی کردم با رفیقم هم حرف بزنم. می ترسیدم دوباره یه قُلُنبه ای بارم کنه. راستش اونم دیگه حرفی نمی زد و بیشتر روزا به سکوت می گذشت.
یه سال پیش دور و بر همین روزای سالگرد انقلاب، همه منتظر یه اتفاق بودن که شاید سقوط رژیم رو به ارمغان بیاره. چه میدونم، یه کودتا از تو یا حمله ای از بیرون شاید. یه باور که شاید چهل سال زور و تجاوز مثه چلّه ی زمستون تموم بشه. امسال اما تا پیش از جرقه های آبان ماه و پشت بندش کشته شدن قاسم سلیمانی و موشک زدن به هواپیما، انگاری هی پشت رژیم تا نزدیک خاک میومد اما به خاک مالیده نمی شد. عجیب بود. آخه این همه اتفاق تو این مملکت میفته که هر کدومش به تنهایی باید اونا رو کلّه پا می کرد. چرا تموم نمیشه آخه؟ چرا اینا گورشونو گم نمی کنن برن جهنم؟ اصلاً برن بهشت. من حاضرم اینا نباشن، من برم جهنم. آخه دیگه چی باید پیش میومد که نیومد. چی بدتر از ساقط کردن یه هواپیمای مسافری با این همه انکار و دروغ، باید اتفاق می افتاد که کمر اینا رو بشکونه. فکر و خیال و حیرت از این که اینا با همه ی این چیزا هنوز با وقاحت پشت تریبوناشون وایستادن و هی دارن دروغ میگن، داشت مثه خوره روح منو می خورد. با رفیقم هم حرفی در این مورد نمی زدم. اصلاً حوصله مو از دست داده بودم.
دیگه سایت های خارج و کانال های تلویزیونی هم یواش یواش شروع کردن به پخش اخبار و تفسیر در مورد سالگرد انقلاب. یکی دو هفته بعدشم که انتخابات مجلس بود و پشت بندش شروع کردن راجع به انتخابات مجلس حرف بزنن. ما ها هم که راحت شکل پذیریم و فوری حال و هوامون عوض میشه و سمت و سوی فکریمون میره همون طرف که اخبار و تفسیرای سیاسی میره. دیگه هم آگاهی از این که اخبار سیاسی جهت دار هست هم انگار به درد نمی خوره و چار چشمی و با گوشای تیز به اخبار گوش می دادیم و توجهمون هم به همون سمتی که اخبار می برد می رفت.
سالگرد انقلاب نزدیک شد و هیاهوی تبلیغاتی رژیم واسه اون و تظاهراتش، یه خورده ماجرای هواپیما رو تحت الشعاع قرار داد. پشت بندش هم انتخابات مجلس و دادار دودورِ کاندیداهایی که ردّ صلاحیت شده بودن موضوع بحث مفسرین سیاسی شده بود. این موج انتخابات و قضایای حول و حوشش داشت یواش یواش قضیه ی ساقط کردن هواپیما رو می برد رو همون طاقچه ای که ماجرای آبان ماه و کشته های تشییع جنازه ی سلیمانی رفته بود. هنوز ماجراهای چند ماه پیش به تاریخ نپیوسته بود و ما که حافظه ی تاریخیمون تا چار ماه پیش تر رو نمیتونه حفظ کنه، دچار فراموشی شدیم و مثه بچه های کوچیک که با دیدن یه اسباب بازی تازه اسباب بازیای دیگه شونو ول می کنن، توجهمون به ماجراهای تازه بیشتر و بیشتر شد.
هجوم اخبار در مورد سالگرد انقلاب و به خصوص در باره ی انتخابات اونقدر زیاد بود که هر چی که می خواستی بگی، آخرش از موضوع انتخابات، ردّ صلاحیت ها و این خبرا، سر در می آوردی.
به رفیقم گفتم، ببین ممکنه من بعضی وقتا پرت و پلا بگم، اطلاعات سیاسی ام هم کمه، اعتراف می کنم ولی تو رو خدا ببین، این سالگرد انقلاب و هیاهوی انتخابات مجلس داره یه جورایی موضوع هواپیما رو هم مثه ماجراهای قبل ترش می بره تو سایه.
رفیقم که انگار پاک یادش رفته بود که همین یکی دو هفته پیش نه تنها با من همصدا شده بود بلکه جلوتر هم رفته بود گفت، چیه باز میخوای قصه ببافی؟ یعنی چی؟ نکنه میخوای بگی رژیم انتخابات راه انداخته تا موضوع هواپیما رو ماست مالی کنه؟ نه عزیز من، هر جا رو درست فکر کرده باشی این یکی رو دیگه اشتباه می کنی. اولاً سالگرد انقلاب که همیشه تو همین تاریخ برگزار میشه. دوماً انتخابات الآن وقتش بود و هبچ کس هم تاریخ وقوعش رو تغییر نداده. موضوع هواپیما و جنایتی هم که اینا کردن یه چیز دیگه ست و دامن اینا رو گرفته و ول نمی کنه. حالا صبر کن سر و صدای انتخابات بخوابه دوباره اون ماجرا و خواست دولت های اروپایی و کانادا، دوباره به جریان می افته. خانواده های عزادار که یکی دوتا نیستن، اونا هیچوقت ساکت نمیشینن. بهت قول میدم این دیگه واسه این رژیم، آخر خطه.
با وجود این که اولش زده بود تو ذوقم ولی این آخرین حرفی که زد دلمو خوش کرد. همچین با جدیت اینو می گفت که من تا به حال اونو اینقدر جدی ندیده بودم. پیش خودم گفتم، آقای یأس که امیدوار شده، حتماً یه چیزی هست.
انصافاً هم رفیقم یه کمی از من عاقل تر بود و کمتر از رو احساسات حرف میزد و مثه من هم زود جوش نمی آورد. البته اینو هیچ وقت بهش نگفتم. همین حالا که هنوز به این مسئله اعتراف نکردم کلی منو دست میندازه که تو خیلی احساساتی هستی و با هر اتفاقی هم زود به جوش و خروش می افتی. دیگه اگه اینو هم بهش می گفتم که قبولت دارم و بفهمه که من هم به عاقل تر بودنش اعتراف می کنم که دیگه هیچی، کچلم می کرد.
یه روز صبح قبل از این که آماده بشیم بریم سرِ کار، اخبار گفت یه ویروس ناشناخته ای در چین سر و کله ش پیدا شده و تعداد زیادی هم مردن. این ویروس به سرعت سرایت می کنه و همین جور در حال گسترشه. راستش خیلی هم به این خبر اهمیت ندادم. پیشتر از اینا ویروس های عجیب و غریبی از چین رسیده بود، سارس، آنفلوآنزای مرغی و آنفلوآنزای خوکی. پیش خودم گفتم خب اینم یه چند روزی حرفشو میزنن، بعدشم تموم میشه میره. اما نه اشتباه فکر می کردم. این ویروس از اون ویروسا نبود و ظاهراً برنامه های جدی ای واسه دنیا داشت.
دیگه از اون روز به بعد اخبار تلویزیون پر شد از خبر ویروس کرونا. روز و شب، شب و روز به صورت انفجاری تمام کانال های تلویزیونی و سایت ها پر شد از اخبار ویروس کرونا. آمار مبتلایان و هلاک شده ها در ووهان چین به صورت وحشتناکی هر روز بالا می رفت.
خب، این ویروس نیومده بود که همون جا تو چین بمونه. برنامه داشت و دست آخر هم یه روز ظاهراً به صورت قاچاقی خودشو لابلای طلبه های چینی قایم کرد و یواشکی سوارِ یکی از پروازهای شرکت ماهِ ماهان که داشت از چین بر می گشت به ایران، شد و یه راست هم رفت قم. کرونا هم می دونست اگه بخواد بهتر و بیشتر بلای جونِ ایرانی ها بشه، باید اول بره قم و از اونجا شروع کنه. از اولش هم قرار بود همونجا بمونه ولی خُب بعدش بنا به مصالحی تصمیم گرفت بره تهران.
این موضوع رو هم نه شرکت هواپیمایی ماهان فهمید و نه مسئولین کنترل مرزی. واسه همین هم کرونا تونست با خیال راحت وارد بشه و تخم و ترکه شو هم تو ایران پخش کنه. جشن آقایون واسه سالگرد انقلاب با همه ی تبلیغاتش و بِبُر و بچسبونِ فیلم های راهپیمایی مربوط به سال های پیش هم، اومد و رفت. انتخابات با همه ی تبلیغات موافق و مخالف و بازم دعوا سرِ تحریمش، انجام شد و یه مُشتی هم ریختند تو مجلس.
سه روز قبل از شروع انتخابات معلوم شد، یعنی برادران یه ماه بعدش خودشون اومدن گفتن، وگرنه هیشکی متوجه نمیشد که کرونا اومده تو ایران. اما خُب اون اولش به ملاحظاتی سر و صداشو زیاد در نیاوردن. دیگه کرونا که بزرگتر از اختلاس های میلیاردی نبود که به فرمان رهبر عالیقدر، درِشو بتونن بذارن که به نظام لطمه نخوره. مصلحت نظام این بار هم مثه دفعات قبل، اقتضا نمی کرد که حرف کرونا رو بزنن. پیش خودشون گفتن اگه الآن پخش بشه که یه همچی ویروسی وارد ایران شده، دیگه همون چند تایی هم که معمولا میان و تو راهپیمایی بیست و دو بهمن شرکت میکنن هم نمیان. از همه بدتر صف های انتخابات هم خالی میمونه و آبروی نظام ممکنه بره. ببین اینا چقدر از مرحله پرت هستن که هنوز خیال میکنن اعتباری هم دارن. البته انتخابات که قبل از روز انتخابات انجام شده بود و معلوم بود چه کسایی باید برن تو مجلس. مردم و صف های طولانی انتخابات هم واسه تبلیغاتش بود. واسه همین صدای کرونا رو در نیاوردن که مبادا همون چند تا هم یه وقت نیان بیرون. ولی خُب، اینجاشو حساب نکرده بودن که وقتی ویروس یکیو مبتلا بکنه، دیگه به کسی رحم نمی کنه و همه رو گرفتار می کنه. مثه احمقی که تخم گیاهی رو دزدیده باشه و از ترس این که رسوا بشه، بره و تخم رو تو باغچه ی حیاتش زیر خاک قایم کنه.
دیگه نمی شد جلوی پخش خبر رو گرفت و خبر این که چند نفر تو قم کرونا گرفتن پخش شد. یعنی کرونا اونا رو گرفته بود. چندتایی هم تلفات گرفته بود. حالا تو این گیر و دار که آدم های بیچاره یکی یکی داشتن قربونی کرونا می شدن، سرِ تعداد تلفاتش جرّ و بحث شروع شد. قبل از این که اپوزیسیون از خواب بیدار بشه، آخه باید انصاف بدیم، بعد از اون ماجراهای قبلی، از آبان ماه تا حالا خُب خیلی اتفاقا افتاده بود و اپوزیسیون خسته بود و لازم داشت یه چُرتی این وسط بزنه. ایران هم که مرکز اتفاقاته و اَمون نمیده که آدم یه نفسی بکشه، همین جور یه ریز از آسمون به زمین بلا می ریزه و بعضی وقتا هم از زمین به آسمون، مثه ماجرای موشک زدن به هواپیما. خلاصه تا اپوزیسیون از خواب پاشه و حرفی بزنه، بین نماینده ی قم و یکی از مسئول بهداشت کشور، سر تعداد تلفاتی کرونا از قمی ها گرفت، بحث شد. نماینده می گفت پنجاه تا، مسئول بهداشت می گفت، چرا پنجاه تا. نماینده می گفت، پس چند تا. مسئول می گفت چار پنج تا. نماینده می گفت، چرا چار پنج تا. مسئول می گفت پس چند تا و نماینده می گفت، پنجاه تا. هیچ کدومشونم بازی رو نمی باخت، چون بازی رد خوب بلد بودن.
بعدشم جنجالی شد و سرِ لج و لجبازی افشاگری هایی شد و باز دُم خروس از لای قبای ملّا زد بیرون. معلوم شد که بعله از همون روزای نزدیک به سالگرد انقلاب، برادران مظلوم و گردن باریک سپاه بودن که با هواپیماهاشون ویروس کرونا رو هم مثه بقیه ی کالاهای چینی وارد ایران کرده بودن ولی به خاطر سالگرد انقلاب و انتخابات و مصلحت نظام، طبق فتوای رهبر، لاپوشانی کردن.
آقا این کرونا دوباره شد یه ماجرایی و کی بود، کی بود، من نبودم، شروع شد. مسئولین حقیقت رو نمی گفتن و با قسم حضرت عباس هم دیگه نمیشد ماجرا رو خوابوند. دست آخر هم دُم خروس مثه یه خار، راست رفت تو چششون. سرِ قرنطینه کردن قم هم دعوا که آقا ما مراکز مقدسمون رو تعطیل نمی کنیم. اینا خودشون مرکز شفا و معجزات هستن و تعطیلش اهانت به دینه. حالا یکی نبود به اینا بگه شما تو این چهل سال مگه خودتون با کاراتون به همون دینی که مردم رو به زور میخواستین که بهش ایمان بیارن، اهانت نکردین که حالا تعطیلی حرم واسه حفظ جون مردم شده اهانت؟
یکی گفت قرنطینه مالِ دوران جنگ جهانی اوله و ما هرگز قرنطینه نمی کنیم. یه عده ای هم، واسه این که مخالفتشونو با تعطیلی حرم نشون بدن، پاشدن رفتن در و دیوار و ضریح حرم رو هی لیس زدن و فیلم گرفتن تا به دنیا و اپوزیسیون ثابت کنن که این جور جاهای مقدس امنه و هیچ اتفاقی هم نمی اُفته. چند تاشونم از بس لیس زده بودن حالشون بد میشه و در راه لیس زدن اماکن مقدس و مطهر، جانِ ناقابل رو قربانی دین مُبین کردن.
این شد موضوع تازه ی انشای اپوزیسیون، "علم بهتر است یا مذهب". کرونا با نود و نه و هشت دهم درصد، قدرتِ سرایت، همه گیر شد و داسش رو برداشت و هرکی سرِ راهش بود درو کرد. هدف کرونا این بود که قبرستونا رو که داشتن از بین میرفتن، آباد کنه و دوباره بازار گریه و نوحه خونی رو رونق بده. آخه قبرستونا داشتن یواش یواش متروکه می شدن تا این که کرونا رهبری رو به دست گرفت و از ویرانی مطلق قبرستونا جلوگیری کرد. کرور کرور آدم کشت. واسش هم پیر و جوون، زن و مرد، بچه و نوجوون هم فرقی نمی کرد. می گفت، اعتلای قبرستونا به مرگ و میر نیاز داره. حتی اگه لازم باشه همه باید در این راه جانفشانی کنند. من میخوام شما به اعتبار انسانیتون برسین. این که شما دارین زندگی نیست. من براتون زندگی جاوید به ارمغان آوردم.
کرونا رفت که تو کتابای درسیمون جا بگیره و تاریخ رو، هر چی از قبل بود، خط بزنه و از نو بنویسه. پیشرفت کرونا اونقدر سریع بود و کار بالا گرفت که مجبور شدن مسجد ها و نماز جمعه ها رو تعطیل کنن. دیگه شوخی بردار نبود. رهبر عالیقدر هم اولش که فرموده بودند، اینا توطئه ی دُژمنه و میخواد جمهوری اسلامی رو از پا در بیاره. بعدش که خطر واگیریش رسید زیر دماغش، خودشو قایم کرد. از مخفیگاه تحت حفاظت بهداشتی در حد اعلا، به مردم که مثه همیشه در صحنه بودن توصیه فرمودند که برن دعا بخونن. از سرِ احساس مسئولیت شدید، آدرس دقیق دعا رو هم دادن و گفتن کجا میتونن دعا رو پیدا کنن. اما از این که چرا خودشون رو تو هفت سوراخ قایم کرده و در قرنطینه قرار داده بودن حرفی نزدن. اینو هم ذیگه روشون نشد بگن که دیگه چرا مثه اون موقع ها حرم و ضریح از شفای بیماران عاجزند. از این که چرا دیگه در حضور جمعی از مردم هم سخن نمی پراکنن، حرفی به میون نیاوردن. اشاره ای هم به این که چرا، با وجود مخالفت هایی، مراکز شفا و معجزه، مثه حرم ها رو بستن و زیارت بی زیارت شده، نفرمودن.
کرونا هم خون جلو چشاشو گرفته بود و لحظه ای از کشتار دست بر نمی داشت. هر روز صبح که از خواب پا میشدی تو روزنامه ها عکس قربونی ها رو که شبِ قبل از دمِ تیغ کرونا گذشته بودن، میدیدی. پیر و جوون، زن و مرد هم واسش فرق نداشت. آمده بود که بکشه و نابود کنه و تازه این اول کار بود.
مسجد و منبر و حرم که تعطیل شدن و لیس زنندگان هم که به دنبال عزرائیل به دیار باقی شتافتن. همین باعث شد که موضوع انشای علم بهتر است یا مذهب، از یه توجه ویژه بر خوردار بشه.
اپوزیسیون های داخلی و خارجی، از چپش تا راستش، کاغذ و قلم به دست گرفتن و شروع کردن به نوشتن انشا. یکی گفت، با این وضعیتی که داره پیش میره و مراکز مذهبی و اماما دیگه از شفا دادن و از مُرده، زنده کردن، بازنشسته شدن و دکونشون دیگه تخته شده، به زودی ما شاهد یک رنسانس در ایران خواهیم بود. اون یکی می گفت اگه تو اروپا چارصد سال طول کشید تا رنسانس بشه، تو ایران، همین دوره ی چهل ساله کافیه و اون شکی که نسبت به باورهای مذهبی لازمه، الآن با تعطیل مراکز شفا و درمان، ایجاد شده و بزودی ما شاهد یه رنسانس درست حسابی خواهیم بود.
به رفیقم گفتم، خوندی این مطالب رو؟ گفت، آره، به نظر میاد این مسئله یه جورایی شده دل خوش کُنَک خیلیا. گفتم، خُب تو چی فکر می کنی؟ فکر نمی کنی حالا که مردم دیدن قبری که این همه سال ها روش گریه می کردن، دیگه مُرده توش نیست، یه تحول ایجاد بشه؟ به خصوص این که اماکن مقدسی که تا به امروز ادعا می شد شفا می دن، تعطیل شده.
یه نگاهی بِهِم کرد که نگاه عاقل اندر سفیه بود و با یه قیافه ی مأیوس گفت، دو زار بده آش، به همین خیال باش.
بعدش با یه حالتی که انگار جواب سؤالشو خودش داره، ازم پرسید، خودت چی، تو هم باورت اینه که الآن مردم روشن میشن و از مذهب رو گردون میشن و کار و کاسبی ابنا تخته میشه؟
گفتم، راستش، نشونه های رو گردونی مردم از مذهب رو زیاد دیدیم اما رنسانسی که اینا حرفشو می زنن یه تحول عمیقه که اونم من فکر نمی کنم به این زودیا پیش بیاد، اونم تو ایران. تازه رنسانس مال مردمیه که احساس مسئولیت می کنن که خودشون امور کار رو به دست بگیرن. نه مرم ما که وقتی از یه نظام خسته شدیم، انقلاب می کنیم و مسئولیت رو میدیم دست یه نفر. چهل پنجاه سال هم صبر می کنیم وقتی دوباره کارد به استخونمون رسید، دوباره انقلاب می کنیم. رنسانس مسئولیت پذیری می خواد، ما اهلش نیستیم. روشنفکرا ی امروزمون هم مثه همون روشنفکرای دهه چهل و پنجاه که می خواستن نسخه ی آمریکای لاتین رو تو ایران پیاده کنن، میمونن. هر تحولی هم بر پایه های فرهنگی همون جامعه شکل میگیره. نمیشه نسخه ی یه بیمار دیگه رو واسه بیمارای دیگه پیچید.
گف، اوه، تا حالا از زبونت یه همچی تحلیل هایی نشنیده بودم. آفرین، پیشرفت کردی. بعدشم با خنده ای گفت تو که اینا رو خودت میدونی، خُب پس وقتتو واسه خوندن این چیزا حروم نکن. این حرفام یه جور دل خوش کُنَکه واسه این جماعت روشنفکر.
گفتم البته، قبول دارم مردم الآن دیگه واسه اینا تره هم خورد نمی کنن. قبل از انقلاب دین و ایمون مردم یه رنگ دیگه ای داشت. اون موقع باور به دین واسه پست و مقام و موقعیت اجتماعی نبود، یعنی کسی این چیزا رو تحویل نمی گرفت. الآن نمیدونی، یارو که یه قُلُنبه لکّه ی قهوه ای که رو پیشونیشه، مالِ سجده های زیاده یا این که همه ی این چهل سال فقط دمرو رو سجده بوده که اینجوری شده. و الّا کارگرای معدن بعد سی سال کار تو معدن با سنگ و خاک دستاشون اینجور پینه نمی بنده که پیشونی اینا پینه که نبسته، اصلاً ور قُلُنبیده.
گفت، اگه قرار بود، به قول این جماعتِ خوش باور، رنسانسی بشه باید همون شصت، هفتاد سال پیش اتفاق می اُفتاد و عده ای از مردم هنوز پا نمی شدن برن قم و مشهد واسه دخیل بستن و شفا گرفتن. یارو مهندسه، پزشک متخصصه، دیگه از اینا آدم انتظار نداره، میان و به مردم توصیه ی دعا می کنن. آخه اینو کجای دلت میتونی بذاری؟ اگه آخونده این حرفا رو میزنه میگیم خُب، کا رو کاسبیش فریب مردمه. اینا چی؟ اینا که دیگه باید یه ذرّه شعور تو کلّه شون باشه آخه!
انگار یه موضوع خوب داده بودم دستش، دیگه ول کن نبود و یه ریز داشت دلیل می آورد که فکر رنسانس رو هم از سرت بیرون کن. حالا من خودم به یه تحول درست حسابی و ریشه ای امیدوار نبودم ولی بعضی وقتام تو دام این نظرات می افتادم.
گفت، اگه قرار بود رنسانسی تو ایران اتفاق بی اُفته، دویست سیصد پیش که وبا و طاعون داسشونو ورداشته بودن و داشتن مردم رو کُرور کُرور درو می کردن، می شد. اون موقع نه آخوندها، نه دُعا و جادو جنبل و نه ائمّه ی اطهار، نتونستن جلوی شیوع طاعون و وبا رو بگیرن. اگه قرار بود با این چیزا رنسانسی بشه باید این اتفاق همون روزا می افتاد. اون موقع هنوز این دم و دستگاه حرم و ضریح و بارگاه ائمّه، یا نبود و یا وقتی هم که صفوی ها راش انداختن، مردم این قدر اینقدر عمیق بهش باوری نداشتن که امروز دارن. هشتاد، نود سال پیش هم وقتی وبا دوباره راه افتاد از تو ایران و منطقه قربونی بگیره، آخوندا حاضر نشدن راه کربلا رو که یکی از راه های ورود و گسترش وبا بود ببندن. وبا هم که ملاحظه ی باور کسی رو نمی کرد و مأمور تفتیش عقاید هم که اول نمی فرستاد در خونه ی مردم که ببینه کدومشون به جادو جنبل باور دارن یا کدومشون ندارن. زد و همه رو یکسان درو کرد. اون موقع وقتی وبا تو تبریز شایع شد، مجتهد شهر تبریز پسرشو سوار اُلاغ میکنه میفرسته وسط مردم که مردم خودشونو به اون و الاغش بمالن و شفا بگیرن. مردم هم دسته دسته صف کشیدن واسه این که شفا بگیرن. از بس خودشونو به اون و الاغش مالوندن که خود پسر حاج آقا وبا گرفت و سقط شد.
داشت همین جور حرص می خورد و بدون این که نفس تازه کنه اینا رو می گفت. بعدشم داد زد و گفت، میدونی بعد چی شد؟ گفتم نه، من از کجا بدونم. گفت، بعد از اون، گل پسر حاج آقا وبا گرفت و مرد. رنسانس که نشد، هیچ، تازه بدتر هم شد و باورشون به مجتهد شهر عمیق تر هم شد. گفتم، یعنی چه جوری باورشون عمیق ترشد، منظورت چیه؟ گفت این مردم نادون تر از اون مجتهد، بعد از این که پسر الاغ سوار مجتهد به فنا رفت، نگفتن این کار اشتباه بود که یارو پسرشو فرستاد وسط مردمی که مبتلا به وبا هستن، نه، اینو نگفتن که. گفتن ببینید این حاج آقا پسر خودشو واسه ی ما قربونی کرد تا ما وبا نگیریم و از فرداش صدقه و نذر وخیراتشون به حاج آقا بیشتر هم شد.
بعد با یه حالت پوزخندی که توش بیشتر تأسف دیده میشد گفت، این وسط فقط اون اُلاغه بود که یه چیزی حالیش بود و به باور احمقانه ی اونا از ته دلش خندید.
دوباره روشو کرد به من و انگار می خواست چیزی رو بهم حالی کنه گفت، چرا پس اون موقع که مردم با چشاشون دیدن، نه کربلا و نه اماما و نه آخوندا و دعا و جادو جنبل، به دردشون نخوردن، به قول این آقایون تحلیلگر، رنسانس نشد؟ چرا جهل و نادانی بیشتر شد و همین امروز یا رو پا میشه میره در و دیوار حرم و ضریحشو لیس می زنه؟ آخه این نادونا نباید یه تجدید نظر تو باورشون بکنن الآن؟ پس چرا دکون دستگاه حرم ها که کور و کچل و سرطانی رو شفا می دادن، الآن درش تخته شده؟ مگه اینا مرده رو زنده نمیکردن؟ پس حالا چی شد خودشون رفتن تو قرنطینه؟
گفتم، خُب حالا یه خورده بشین، نفس تازه کن. اعصابتو خورد نکن. این همه حرص میخوری واسه چی؟ فشارت میره بالا و سکته می زنی می اُفتی رو دست من ها.
با یه خنده ی تلخ گفت، اگه سکته کردم منو ببر امامزاده، شاید شفام بده.
خنده م گرفت و گفتم، تو، تو عصبانیتت هم دست از دلقک بازیت ور نمیداری.
جَدَلِ آیا رنسانس میشه یا نمیشه، بالا گرفت و هر کی یه چیزی می گفت. حالا رنسانس میشه یا نمیشه، چیزیه که آینده نشون میده. دعوای امروز سرِ ماجرای واقعی ایه که در زمان حال داره رخ میده. جدلِ رنسانس واسه مردم، نه نون میشه نه آب. کرونا در خفا داره همین جور قربونی می گیره و ماجرای قرنطینه کردن و نکردن هم بالا گرفته. دولتیا و مسئولینِ بی مسئولیت میگفتن نه، اپوزیسیون می گفت آره. مسئولین که مسئولیت داشتن میگفتن قرنطینه، بی قرنطینه. قرنطینه دیگه دِمُده شده. اپوزیسیون هم مسئولیتی نداشت ولی احساس مسئولیت میکرد میگفت باید قرنطینه بکنین.
جرقه ی کوچولوی شیوع ویروس کرونا هم در گیر و دار بحث و جدل قرنطینه، بکنیم یا نکنیم، پس از زیارت کافی در قمِ به غم نشسته به بقیه ی شهرهای ایران مشرّف شد و همه جا رو تو آتیش خودش سوزوند. فضای مجازی هم پر شده بود از اخبار، بیشتر نادرست و کلی پند و اندرز واسه این که چطوری خودمونو در برابر ویروس کرونا محافظت کنیم.
رفیقم اومد و تو موبایلش یه پیام بلند بالایی که از ایران واسش فرستاده بودن نشونم داد و گفت، رنسانس که نمیشه تا اینا شرّشون از سر مملکت کم بشه، اما نگاه کن، و همزمان دستشو دراز کرد و موبایلشو آورد جلوی صورتم و ادامه داد، مگه این کرونای نازِ کوچولو ترتیب اینا رو بده و ما رو از شرّشون خلاص کنه.
نگاه کردم دیدم، اوه، عجب لیست بلند بالایی، با عکس و تفصیلات از مسئولین، نماینده ها و یک دسته آخوندایی که توسط ویروس کرونا به زیارت حضرت حق مشرف شده بودن رو ردیف به ترتیب نشون میداد. خُب آدم از مرگ کسی خوشحال نمیشه ولی نمی دونم، یه جورایی بدم هم نیومد وقتی دیدم اینا، به خصوص اونایی که ادعا می کردن از بقیه ی مردم به خدا نزدیکترن، الآن دیگه خیلی خیلی به خدا نزدیک شدن. پیش خودم گفتم، یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخر به شستی ملخک. این دفعه دیگه مردم فرودست و روشنفکر و روزنامه نگار و اینا نیستن که گرفتار میشن. این دفعه خودتون هم گرفتار شدین. حالا مزه ی حماقت های خودتونو بچشین. کی بود که از همون روزای سالگرد انقلاب، خبر داشت ولی دم بر نیاورد، حالا بخورین، نوش جونتون. حالا جونتون بالا اومد و به مردم نگفتین. لااقل اقدامات جدی و لازم رو واسه جلوگیری از گسترش ویروس انجام میدادین. جلو پروازای شرکت ماهان رو می گرفتین. به مردم نگفتین، ترسیدین مردم واسه راهپیمایی بیست و دو بهمن نیان، باشه. ترسیدین که تو انتخابات، سیاهی لشکر نداشته باشین، باشه. چرا هی انکار کردین همه چیو و هیچ کاری نکردین آخه. حالا به درک که دارین یکی یکی خودتونم سقط میشین.
از طرفی هم این که کرونا دیگه لااقل تبعیضی بین حاکم و محکوم، فقیر و پولدار آخوند و آدم، قائل نیست، خیلی کیف می کردم. می دیدم که همه رو به یه چشم نگاه می کنه، فقط دوپا باشه و یه دستگاه تنفسی هم داشته باشه، دیگه کاری نداره عضو شورای نگهبانی یا رفتگر شهرداری، آقا زاده ای یا یه آدم معمولی. سراغ همه میره. دیگه سیل و زلزله نیست که یه تعداد بدبخت بیچاره گرفتارش بشن. این موضوع کرونا هم با این که همه رو در گیر کرده بود ولی چون دیگه حتی حکومتی ها هم دیگه در امان نمونده بودن، شد یه نور امید در دل صاحب مرده ی من و یه جورایی داشتم به این کوچولوی پنهان، ویروس کرونا ارادت پیدا می کردم.
گفتم ایول، هیچی حریف این حرومزاده ها نشد، دمت گرم که اینا رو هم گرفتار کردی، برو جلو که هواتو دارم. برو ببینم چیکار می کنی.
به رفیقم گفتم نگاه کن اگه تا حالا هیشکی حریف اینا نشده، این مسئله ی کرونا آخر اینا رو از پا درمیاره و ما رو از شر اینا خلاص می کنه. حالا یا با ابتلا به کرونا سقط میشن، یا اینکه به دلیل ندانم کاری ها و تعلل مسئولین در اداره ی این معضل، قال قضیّه کنده میشه و اینام میرن تو فاضلاب تاریخ.
یهو رفیقم که همیشه غلطای منو می گرفت، گوشاش تیز شد و گفت، چی گفتی؟ میگن، زباله دان تاریخ، آقای پروفسور. گفتم این یکی رو میدونم. عمداً نگفتم زباله دانِ تاریخ، چون بالأخره حرمت زباله از فضولات بالاتره. بِرَن اصلاً حل شن و اثری از آثارشون هم جایی نمونه.
رفیقم گفت، ها چیه، باز زدی به صحرای کربلا و این دفعه دل به یه ویروس بستی؟ فکر کنم دیگه از همه قطع امید کردی که دیگه به کرونا دل بستی. تو هم مثه خیلیا همش منتظری یکی دیگه بیاد و مملکت رو نجات بده. این از اون نگاه غلطت سرچشمه می گیره که همش چشم انتظار یه ناجی هستی. تا در بر این پاشنه می چرخه هیشکی نمیاد ما رو نجات بده. اگه هم یه روز یکی پیدا شد بدون که شرّش از خیرش بیشتره.
یه خنده ی کنایه آمیز، از همون زشتاش که اعصابمو می ریخت به هم، هم پشت بندش کرد و ادامه داد، بیخودی واسه خودت داستان نباف و الکی امید نبند. ویروس کرونا، کوره و جمهوری اسلامی، سوسیال دموکراسی اروپا یا دموکراسی آمریکا هم واسش فرقی نمی کنه و همه رو یکسان درو می کنه. فکر نکن حالا کرونا جونت میاد و به خاطر ما زهرشو رو اینا فقط می ریزه و میره. نه جانم تیغش گردن اینوری ها رو هم میزنه.
از پوزخند زشتش حالم گرفته شد ولی خُب کارش همین بود و وقتی جواب درست درمونی نداشت بده، دست مینداخت و مسخره بازی در می آورد. البته با حرفش که ما همیشه چشم به راه یه همیشه غایب هستیم و واسه همینم به جایی نمی رسیم، موافق بودم.
گفتم، من که حریف تو نمیشم و هرچی بگم، یا تو یه چیزی میگی که مأیوس کننده ست یا هم مسخره بازی در میاری و گوشه کنایه می زنی. نمی فهمم چرا حتی اگه در تأیید حرف خودت هم یه حرفی بزنم، دوباره مسخره بازی در میاری و می زنی تو ذوقم؟ بهش گفتم، حالا تو هر چی دلت میخواد بگو، ولی اینو بهت بگم، من فکر کنم این دیگه آخرشه. اینا که عُرضه ندارن از پس کرونا بر بیان. یعنی اصلاً از اول هم برنامه ریزی درستی نداشتن. نظرات مسئولین رو همون روزای اول که شنیدی. ندیدی چقدر کرونا رو دستکم گرفتن. از روز اول یه مُشت دَری وَری، مثه تمام چهل و یک سال گذشته تحویل مردم دادن. از اون رهبر عالیقدر گرفته تا اُعجوبه های دولتی و خود رئیس جمهور. هی گفتن دشمنان اسلام و ایران میخوان به ما لطمه بزنن. این کرونا هم یه توطئه ست. آخه یکی نیست به اینا بگه، بابا برین پیش یه روانپزشک کمک بگیرین. مالیخولیا و خود بزرگ بینی، آخه تا کی؟
گفت، بعله، از این که اونا درست بشو نیستن شکی ندارم اما به گمونم تو هم درست بشو نیستی. گفتم، یعنی چی درست بشو نیستم، مگه من چمه؟ گفت همین که تو همه ی این سال ها تا تقّی به توقّی خورد، گفتی اینا دارن میرن. آخه کی می خوای بفهمی؟ باباجون اینا تا همه رو نابود نکنن دست بردار نیستن، خیالتو راحت کنم.
گفتم، مسئله ی کرونا شوخی بردار نیست. الآن همه ی دنیا در گیرش شدن. تازه اینا که نمی تونن کرونا رو بگیرن بندازن زندان و ازش اعتراف بگیرن که از اسرائیل و آمریکا پول گرفته. کرونا میره که ریشه ی اینا رو بزنه، بهت قول میدم.
رفیقم روشو بر گردوند و همین جوری که داشت با الکل دستاشو ضد عفونی می کرد، گفت، برو بابا تو هم دلت خوشه. دوزار بده آش، به همین خیال باش. اینا همون جور که آوردنشون، همون جوری هم می برنشون. جنبش سبز که هیچ، دوازده رنگی ش هم راه بیفته، آب از آب تکون نمیخوره. اینا پشتشون گرمه و واسه همین هم هر کاری دلشون بخواد می کنن و هیچی هم زیر پاشونو خالی نمی کنه.حالا تو دلت به این کرونا خوشه، خُب باشه. میخوای منو هم قانع کنی، باشه بکن، اما واقعیت یه چیز دیگه ست.
بعد پاشد رفت تلویزیونو روشن کنه گفت، ببین یادم نمیره از همون روزای اول انقلاب، الکی دلت خوش بود که اینا درست میشن و انقلاب راه درست خودشو پیدا می کنه. هی من بهت می گفتم، نه، نمیشه. حرفمو قبول نمی کردی و هی می گفتی دست آخر نیروهای دموکراتیک یواش یواش جای اینا رو می گیرن. سال ها به اپوزیسیون خارج و داخل دل بستی، هیچ اتفاقی نیفتاد. جنگ شد، هشت سال آزگار پدر مردم و مملکت در اومد، اینا جام زهر رو سر کشیدن ولی باقی موندن. گرفتن، بستن، شکنجه کردن و دسته جمعی کشتن و دسته جمعی هم تو گورهای بی نام و نشون خاکشون کردن، اما آب از آب تکون نخورد. یه دوره هم دلت به اصلاح طلبا خوش بود، اونام هیچ غلطی نکردن و هیچی درست نشد. جنبش سبز اومد و با اون حمایت میلیونی ش هم نتونستن غلطی بکنن و آب از آب هم تکون نخورد. می گن تو دوره ی حکومت امام اولشون، چند نفر کاسه ی داغتر از آتش، خلخال رو از پای یه زن یهودی در آوردن که حرامه زن پاهاش جیرینگ جیرینگ کنه وقتی راه میره چون مردای مسلمون تحریک میشن. زن یهودی هم میره پیش امام که اون موقع حکومت اسلامی دستش بوده و شکایت می کنه. امام هم میگه، جا داره که مرد مسلمان از تجاوزی که به حقوق این زن یهودی شده دق بکنه. ماجرای زندان کهریزک یادته؟ اون جا خلخال که نه، شلوار رو، از پای یهودی که نه، از پای بچه مسلمونا در آوردن و به حقوقش که نه، به خودش تجاوز کردن. اون موقع، نه هیچ مرد و نه هیچ زن مسلمونی از این خبر دق کرد. تازه با وقاحت تمام مسئول اون زندان و دادگاهش هم ارتقاء مقام گرفتن. اینو گفتم که حالا خودت دیگه حساب کار دستت بیاد.
بعد از این حرفا دیدم یه بغضی تو گلوشه ولی نمی خواست من بفهمم و با قیافه ای که یأس تو چشاش موج می زد، همون یأسی که توی همه ی این سال ها درش دیده بودم، نگاهشو به بیرون از پنجره انداخت و با تکون دادن سرش گفت، این کرونایی هم که تو بهش دل بستی، هیچ غلطی نمیتونه بکنه.
استکهلم اول فروردین ۱۳۹۹
شهریار حاتمی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد