سیداحمد کسروی میگوید: "بدبخت ملتی که تاریخ خود را نداند، تیرهبختتر از آن ملتی که علاقهمند به دانستن تاریخ خود نباشد، شوربختتر از همه ملتی است که تاریخ خود را به ریشخند بگیرد."
امیراسدالله عَلَم (مرداد ۱۲۹۸- ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ در نیویورک) یکی از مهمترین چهرههای سیاسی دوران پهلوی دوم، وزیر دربار ( ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶) و نخستوزیر ایران (۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲) بودهاست. او خیلی زود توانست با اعلام مراتب وفاداری و سرسپردگی خود به محمدرضاشاه پهلوی به مهرۀ فعالیتهای سیاسی فراقانونی و ملاقاتهای پشت پردهٔ مورد نظر شاه تبدیل بگردد. او در دوران حضور خود در پست وزارت دربار توانست این نهاد صرفاَ تشریفاتی را به ابزار خودکامگی سیاسی شاه تبدیل کند.
با اینحال وقتی در اسفند ۱۳۵۶، در دوران نقاهت بیماری صعبالعلاجاش از استراحتگاه خود در جنوب فرانسه نامهای مفصل به شاه نوشت و در آن بسیار صریح در مورد وخامت اوضاع کشور به او هشدار داد و گفت اگر شاه دست روی دست گذارد باید در انتظار آشوبهای بزرگتری باشد. شاه –آریامهر- در مورد این نامه به هویدا گفته بود: "علم مشاعرش را از دست دادهاست!"
علم در خاطرات خود بسیاری ناگفتههاو ناشنیدههای مهم و به لحاظ تاریخی دست اول را نقل میکند از آنجمله:
شاه: هیچکس جز من در سیاست خارجی حق مداخله ندارد. نخستوزیر و وزرای خر هم به درد سفر خارجی با من نمیخورند.
- فرمودند به وزارت خارجه گفتهام که هیچ مقامی غیر از خود من حق ندارد در کارهای وزارت خارجه مداخله بکند، حتی گفتهام برادر هویدا که نمایندۀ ما در سازمان ملل است، حق ندارد به نخستوزیر گزارش بدهد، حتی تلفنی بکند. او را هم توبیخ کردم که چرا به برادرت گزارشهای وزارت خارجه را میدهی؟ (معلوم نیست این دو برادر چه غلطی کردهاند که این طور آبروی آنها بر باد میرود.)
خاطرات علم، ج ۳، ص ۳۶۷.
باری دوباره کارهای فوری را به عرض رساندم: ترتیب سفر پاکستان و الجزایر و ملتزمین رکاب. عرض کردم باید در الجزیره هیأت مطلعّی مرکب از وزیر اقتصادُ رییس بانک مرکزیُ، دکتر فلاحُ وزیر کشور(مسوول اوپک) و یک عده کارشناس باشند. فرمودند این خرها چه فایده دارند؟ عرض کردم خر و هرچه باشند لازم است باشند.
خاطرات علم، ج ۴، ص ۳۲۵.
اینها را باید حتماً آنهایی بخوانند که متأسفانه تاریخ نخوانده و نمیخوانند. همانهایی که هنوز نیز نابخردانه و خشکسرانه سعی در تبلیغ و تثبیت این توهم دارند که گویا «ایران شاهنشاهی» دمکراسی از نوع «وستمینستری» آن بود و «آریامهر» نیز «ملکه الیزابت دوم»!!!. غافل از اینکه "اگر اینطور میبود که دیگر مردم ستمدیدۀ میهن ما انقلاب نمیکردند.
کارل مارکس در هجدهم برومر لویی بناپارت مینویسد: "هگل در جایی میگوید که همه رویدادها و شخصیت در تاریخ گویی دوبار رخ میدهند." وی(هگل) اما فراموش میکند که اضافه کند: نخست به صورت تراژدی، بار دوم به صورت کمدی».
من نمیدانم که تکرار تاریخ برای بار سوم را دیگر چه باید نامید؟ جهالت!!!