۱
در محلهی تبعید
در محلهی تبعید
اشباح موذی
در لفاف نفرت
میگذرند
ترحّم در خانهها
میگندد
و حنجرهی تحقیر
فانوسهای تفکر را
تاریکتر میکنند.
در محلهی تبعید
پگاه و پسینگاه
همسانند
فصول
بی ریشهاست
زمان منزوی است
نبض زمین کُند میزند
و تقویم
افقها را
مدام خاکستر میکند.
در محلهی تبعید
پنجرهها بسته است
هویّتها مجهول
و نشانی بر درها نیست
پیامها کهنه است
دیدارها تهی ست
و تلنبار سکوت
اندوه را بیشتر میکند.
در محلهی تبعید
کابوسهای مسلط
پوسیدگی ست
دود و دم، راه نفسها را
میبندد
ابرها بیدلیل میبارند
گلها زودتر
میمیرند
موسیقی، ادامهی دلتنگیهاست
و هیچ زخمی به بزرگی پوچی نیست.
آه، سرطان پوچی
جهان تبعیدی را مختصر میکند.
در محلهی تبعید
بیگانگی از حقیقت فراترست.
از عدالت مگوی
عشق، دام گسترست
تبعیدی
افزاری بی بهاست
استخوانی ست
با دندان تیز گرسنگی
که سرزمینهای رونق را
میآلاید
و هر سرنوشتی را خطر میکند.
در محلهی تبعید
وطن
در حوصلهی اختلاف میگنجد
مشتها بسیار کوچکند
و در اهتزاز صدها پرچم
برکهای که دریا
برنمیگزیند
و سرودههاش
نامشترکند
بغض سترونی که شبانه دود میشود
و رنجهای تبعید را
مکرر میکند.
۲
گاهی پدر به تلخی میگفت
منصور،
از بادخانه تمکین مکن
که تقدیر تا گور!
چونان طنابی محتوم
حلق آویز ماست
و من به جد میگفتم
خواهی دید
ما خود حقیقت تاریخیم
که خواب جهان را
برمیآشوبیم
و تقدیر
راز هویت شبخیز ماست
تابستان ۷۲
۳
میدانم
جهانم
کلمه است
که فریادم میکند
مثل دهان زنجره در شب
و خال روشن نور
بر گردن برهنه تاریکی
پرتوی که گاه آزادم میکند
سکوتم را بر نتابم
کُرکی از قالی بر میکنم
خلالی که
بر دندان پوسیدهام
میخلد
و لام تا کام نمیگشایم
کدام غم تاریکم کرده است؟
که پردهدار خاکسترم
بر پلهای موهوم
و با هیچ آوائی بر نمیآیم
پشتی بر آفتابم
و گریبانم از شرّه عرق
گشوده است
با دو نقطه آتش
پساپشت منظومهای کهنه
سرانگشتی که
نامی را خط میزند،
که بر عشق
کلامی نیافزودهاست
کجاست رودابهام!
که طاق کمندش
بیپروا
سخنگو شود
و بگوید
این زال
هرگز سزاوار سودابه
نبودهاست
۴
صدای خودم
یا صدای شبیه به خودم را
از پیامگیرم
می شنوم
و درمی مانم
از خفآوای خستهای
که گریبانم را رها نمیکند.
دقایقی به ساعت ۷ مانده است
از کار بازگشتهام
با روزنامه ی مچاله شدهای
که در راهرو یافتهام
و یک بغل بار و
بیحوصلگی
و آینهای که
تاریکی گشودهاست
برابر نخلی
که خواب سقفی دورتر را
می بیند.
و سالهاست آسمانی را تماشا نمیکند
صدا را قطع میکنم
بدرقه بغضی که خواب از چشمانم میگیرد
و همواره انتظار حادثهای را دارد
که اتفاق نیافتاده است.
این صدا
اگر از حنجرهای
- نزدیک تر-
می شنفت؟
و با تلنگری بر نمی آشفت؟
شاید این سفر
به گونهای دیگر حک میشد،
حلقهای که مفصل
به خاکی دیگر وامی نهد
بی آنکه از خاطر بسپرد
جهان هنوز به معمایش پاسخ نداده است.
شب از درگاه خانهام میخزد
و سایهام گرداگرد اوست
غریبانهای که
- هر شب -
همرنگ دلشوره ی من است
با رویایم پیاله می ساید
و بر لبهای ناگشودهام
می خواند.
می دانم
که در اینجا دعوت نشدهام
و چراغی که تنها میسوزد
در هیچ خاطرهای نمیماند.